«کمال رفعت صفائی» ! حسین دولت‌آبادی: به یاد دوست

طرز نگاه مرغ از آينة قفس!

کدام روز بود
که در دو بازوی من دو کبوتر مرد
در جمجمه‌ام
عقابی به ابر مبدل شد
و در حنجره‌ام
صدای زیباترین مرغ جهان یخ بست!
«کمال رفعت صفائی»
گذر از دنیای کمال، گذر از آتش و الماس و اندوه است. زمانی که چون شعلة آتش در باد می‌رقصید و مانند تیغۀ الماس سنگ خارا را می‌برید من او را نمی‌ شناختم. ولی روزگاری که در اطاقکی پر از دلتنگی، پیاده از شمال تا جنوب درد را می‌پیمود، ساعت‌ها در کنارش بودم و هر بار با بغضی در گلو و آتشی در سینه به خانه‌ام باز می‌گشتم.

کمال آدمی خوددار و دیرآشنا بود و به سادگی مُهر از لب و پرده از دلش برنمی ‌داشت. اما من در همان روزهای اول دریافتم که در قفس سینه این انسان به ظاهر زمخمت و عبوس، قناری کوچکی توی لَک رفته است. می‌باید دستی به مهر بر سینه‌اش می‌گذاشتی تا آواز خوش آن قناری زیبا را بشنوی.

اوّل بار که او را در جمع اعضای کانون نویسندگان ایران دیدم، نگاهش مرا به سختی پس زد. من هنوز پس از سال ها سنگینی و ظنّ نگاه او را به یاد دارم. به یاد دارم که همان روز به آشنائی گفتم:
ــ در رفتار و نگاه این مرد چیزی هست که آدم را می رماند !

خشمی آشکار و اندوهی نهفته در نگاهش بود، در همه چیز و همه کس با ظنّ و تردید می‌نگریست و از ورای حصاری که به دور خودش کشیده بود، به کندی ولی با قاطعیّت آدم‌ها را تفکیک می‌کرد و تو دچار احوالی می‌شدی که می‌ باید ابتدا بی‌گناهی‌ات را ثابت کنی و بعد به حریم او راه یابی. من آن روز با چنین احساسی از او جدا شدم. ولی زمانه ما را بر سر راه هم قرار داد و نهال دوستی ما آرام آرام ریشه گرفت و بعدها دریافتم که چرا کمال انسان درونش را پنهان می‌کند: اعتماد کمال به تاراج رفته بود و صداقت کودکانه‌اش به سختی آسیب دیده بود. او که سال ها برهنه و بی‌پروا به میدان رفته بود و زخم‌ها برداشته بود، اینک زره آهنی پوشیده و در پناه باروی شک و بد بینی نشسته بود و با احتیاط قدم برمی‌داشت و در راه دوستی، به کندی قدم برمی‌داشت. باری، روزگار به من آموخته بود که مردم در روزگار نامردمی، انسان وجودشان را مانند دفینه‌ای از دسترس دور نگه میدارند. که مردمی در روزگار نامردمی مانند حلزون به درون صدف می خزد. تا باران بهاری بی‌دریغ و بی‌مضایقه نبارد لاله سر از خاک به در نمی‌آورد. برای من هر آدمی دنیای تازه‌ای است که می‌توان آن را کشف کرد و چیزها و چیزها آموخت. من هنوز آن جمله کورگی را به یاد دارم که می‌گفت: «هر آدم بدی از یک کتاب خوب بهتر است» غرض، کنـجکاو شـدم او را بشناسم. شنیـده بودم چریـک شاعری است که اردوگاهش را به اعتراض ترک کرده است. بعدها بمن گفت:

ــ پس از ده سال فعالیّت بی‌امان به تلخی دریافتم که راهی که می‌ پنداشتم در خدمت مبارزه علیه رژیم ضد انسانی اسلامی و محقق ساختن آرمان آزادی و برابری است جز یک منش توتالیتاریزم چیز دیگری را پیش نمی‌برد و به اعتراض از این سازمان جدا شدم.

درّه‌ای عمیق میان چریک شاعر و سازمانش دهان وا کرده بود و کمال در این سوی دره، تنها، چانه بر کندۀ زانو گذاشته بود و به حسرت و دریغ گذشته‌ها را مرور می‌کرد. زمین لرزه‌ای در حیات اجتماعی و سیاسی او رخ داده بود، حادثه‌ای که او را به دو نیم کرده بود. نیمیش در این جا و نیم دیگرش در گذشته به جا مانده بود و آن نیم جدا مانده جانمایة شعرهای سال‌های اخیر او است. پیش از وقوع حادثه، کمال جوان مستعد، آرمانخواه و پرشور و  انقلابی است که جان برکف و  بـی ‌باکانه در راه آزادی و سعادت «خلق» مبارزه می‌کند. او که تمام هستی خویش را صادقانه به سازمانش تفویض کرده است مجال نمی‌یابد زندگی را بی‌واسطه تجربه کند و یا شاید تجربیاتش در حوصله سازمان نمی‌گنجد و در راستای توقعّات و انتـظارات آن نیـست. شعرهـای این دوره از زندگی او که در کتـابی به نام « آواز تیز الماس!» فراهم شده که اگر از پاره‌های استثنائی آن بگذریم، شعارهای سیاسی سازمانی است که به زبان شاعرانه بیان شده است و جوهر تمامی آن ها در این دو بیت که خطاب به مردم بیان می‌شود، نهفته است:

«می‌خواهمت که بمیرم»
«می‌خواهمت که بمانی»

در این دوران، سازمان پیشتاز به جای کمال شاعر می‌اندیشد و ایدئولوژی تکلیف همه چیز را از پیش روشن کرده است. کمال نام و منش خود را در سازمانش محو کرده و در جمع حل شده است. صدای او «صدای جمع» است، صدای جمعی که ملهم از قهرمانان صدر اسلام خود را ایثار می‌کند. جمعی که از خلق تصوری عاطفی و رمانتیک دارد و پذیرفته است که خونش راهگشای خلق است:

بگذار بی‌مضایقه خود را فدا کنیم
بی که از خود چهره‌ای برافروزیم
و بی که
فانوسی به نام خود برافروزیم

عشق به خلق و رهائی مردم شاعر را نجات نمی‌دهد. ذهن و خیال او گرفتار قالب‌ها و کلیشه‌هااست. واژه‌ها و تصاویر همان واژه‌های کهنه، دستمالی شده و نخ‌نما هستند که هیچ حسّی را در خواننده بیدار نمی‌کنند: خون، شط خون، چلچراغ خونین، دهان خونین، سپیده، شب و غیره…

شعبده باران ارتجاع
در نمایشی شگفت و
حزن‌انگیز
از کاسه سر مردم خون می‌نوشند
و غازهای خطابه‌های مردمی را
از شبکلاه خود پرواز می‌دهند
دجالگانی غریب
که شراب سبز نفت خلق را
در جام سرخ جمجمه پیشتاز
به حجملگاه امپریالیست‌ها
می‌برند.

کمال چنان شیفته، مسحور و مسخّر سازمان پیشتاز و حقانیت راه آن است که شعرش تا حد تأویل و تکرار سخنان «رهنما» نزول می‌کند و به دشنام‌گوئی می‌رسد: «جانوری به نام آیت‌الله موسوی خمینی»، «خمینی دجال»، «مردة ملخ برپوزه گربة باد»، و الی‌آخر… شعرهای این دوره از زندگی او ریشه در باوری ساده‌دلانه و سطحی از هستی، مردم، تاریخ و روابط اجتماعی دارد و در نهایت به همان فلسفه عامیانه خیر و شر ختم می‌شود. شّر خمینی و نظام او است و خیر خلق و توده‌ها و خیّر، سازمان پیشتاز است که فانوس خون خویش را در راه خلق برافروخته است. آری، در دایرۀ چنین مفاهیم کلی است که اشعار او شکل می‌گیرند. در واقع شاعر محبوس الگوهائی است که از پیش بر قامت ذهن و خیالش بریده‌اند:

… زیرا که باغ از بهار
دهان از سرود
و زمین
از عاشقان خدا و خلق
تهی نمی‌ماند.

منتها شاعر حتّی در این شعرهایش صادق و صمیمی است و به آن چه می‌گوید با تمام وجود باور دارد و به آن عمل می‌کند. باور دارد که «نبض موسی در رگ مسعود می‌طپد» بی‌سبب نیست هنگامی که در اصالت باورها و درستی راهش شک می‌کند، دنیا بر سرش فرو می‌ریزد و از درون ویران می‌شود. من زمانی با او آشنا شدم که از شک به یقین رسده بود: «در ماه کسی نیست!» کتابش را در مزار ساعدی به من داد. تا به خانه برسم آن را دوره کردم. بار اوّلی بود که کتاب شعری را در تبعید با آن همه رغبت می‌خواندم بار اوّلی بود که پاره‌‌های گمشده وجودم را، احساساتم را در شعر او باز می‌یافتم.

هر روز
از درگاه خانه
به سرسرای اندوه می‌رسم
هر روز چشمان کسی را تکرار می کنم
که هیچگاه
چمن در چشم‌هایش تکرار نشد.
آری، هنر زاده رنج است ورنج در چشمخانه کمال رسوب کرده بود.
تا شاعری شاعر شود
خون هزار کشت و کار
در چوب و
سنگ و پولاد
تاراج می‌شود
تا شاعری شاعر شود
هزار پرنده می‌میرد.
در جائی خوانده‌ام، نمی‌دانم کی و کجا، که آمریکا پدر ژاپن امروزی است. ژاپن اگر مانند قنقوس از خاکستر خویش‌ زاده شد، کمال نیز پس از وقوع آن زلزله، از زیر آوار به درآمد و شاعر شد.
من از زمین لرزه باز می‌گردم
مدام صدای شکستن
در جان من
تکرار می‌شود…

غبار پراکنده می‌شود و کمال دنیا را از ورای بلور اشک به گونه‌ای دیگر می‌بیند:

بر برف‌های دیروز
چهار عابر برهنه یافتم
که در چهار بوسه گرم
به یک تن بدل شدیم.
آن پردۀ سیاه و سفید از منظر کمال فرو افتاده است. ذهن و خیالش از بند رها شده و در دنیای تازه، مانند پرنده‌ای نو پرواز آفاق را کشف می‌کنـد. شعر کمـال، در این کتـاب سرشار از تصـاویـر زیبـا، بکر و خیال‌انگیز است و گاهی لورکا را به یاد می‌آورد و خبر از میلاد شاعری می‌دهد که به کشف خود و دنیای جدیدی نایل شده است:
رهایم کنید
رهایم کنید
تا در دریای خویش شنا بیاموزم
من این آب ها را
از زیر بال مرغان دریای آشنا
جرعه جرعه جمع کرده‌ام
از زیر پیکر سال‌های گمشده.

کمال پیش از آن که شنا بیاموزد، سیل او را می‌رباید و مانند بسیاری از جوانان روزگار خودش به دریای خروشان انقلاب پرتاب می‌شود و تا به ساحل برسد و خود را بازیابد، ده سال در میان امواج غوطه می‌خورد و روزها و سال های پرمخاطره‌ای را از سر می‌گذراند. در آغاز انقلاب، ساواک شیراز را همراه جوانانی که نمی‌شناسدشان تسخیر می‌کند و روزهای بعد، ساختمان دولتی را مصادره می‌کنند و تابلو مجاهدین خلق را بر سر در آن می‌کوبد و به سازمان می‌پیوندد. روزها در ستاد آموزش اسلحه می‌دهد و شب ها برای برگزاری نمایشگاه و شب شعر در مرکز فرهنگی فعالیت می‌کند. در سال 1358 به تهران می‌آید و وارد دانشکده ادبیّات دراماتیک می‌شود و به عنوان نمایندۀ دانشجویان در شورای هماهنگی دانشکده و نیز در جنبش دانشجویان سازمان فعالیت می‌کند و در همین روزها اولین کتاب شعرش را به نام «چرخشی در آتش» به چاپ می‌سپارد و به عضویت کانون نویسندگان ایران در می‌آید. در فروردین ماه سال 60 مخفی می‌شود و تا آذر 61 در بخش‌های اجتماعی و نظامی سازمان مجاهدين خلق در تهران فعالیت می‌کند:

من شادم
شادم که در پایتخت مذهب و مرگ
حیات شما را
با نارنجک و سیانور می‌دویدم…

آذر 61 به کردستان اعزام می‌شود و در هیأت تحریریّة مجاهدین روزی هیجده ساعت کار می‌کند و اگر لازم باشد در گرمای سوزان آفتاب عراق، بر بالای بام جوشکاری می‌کند و سنگر می‌سازد و بعد… بعدها که با هم انس گرفته بودیم می‌گفت:

ـ فقط من تنها نبودم، بودندکسانی که شب‌ها و شب ها در تاریکی قدم می‌زدند، مسأله‌دار شده بودند.
دل کندن و جدا شدن از سازمانی که جوانی ات را وقف و صرف آن کرده‌ای چندان ساده نیست. زخم این جدائی بهبود می‌یابد ولی اثرش همیشه برخاطرت خواهد ماند. کمال کناره گرفته بود و سر آن داشت تا سنگ‌هایش را حق کند، تا به خود و دیگران بفهماند که چرا و به چه دلیلی سنگرش را ترک کرده است. حاصل این کنکاش و مرور گذشته‌ها و تأمل و تفکر و ارزیابی‌ها و داوری ها، کتابی است به نام « در ماه کسی نیست!» در این شعرهـا لحـن کلام کمـال گر چه محـزون و اندوهبـار است ولی از سرخوردگی و یأس در آن‌ها خبری نیست. برای او «هیچ جاّده‌ای، آخرین جاّده نیست» روی سخنش بیشتر با یاران قدیمی و عزیزان به خاک غلتیده و «راهنما» است. این دوران، دوران انتقالی در شعر کمال و در زندگی سیاسی اوست. کمال بحران سختی را از سر می‌گذراند. در شعرهایش بر دریای اشک و حسرت و دریغ پارو می‌زند و هرگز به ساحل نمی‌رسد. هرگز تسلی نمی‌یابد و به آرامش نمی‌رسد:

طنین اندوهناک من
من در حنجرۀ کدام برده
پرورانده شدم
که اینقدر غمگینم؟
و به این نتیجه می‌رسد که:
نخستین مرغ دریا
که در اشک‌های خویش شنا آموخت
شاعر بود!
گر چه غبار راه بر چهرۀ شاعر نشسته و خاطرش از سال‌های گمشده ملول است ولی ناامید نشده و با سماجت برای تحقق آمال و آرزوهایش پای می‌فشارد.
نه!
هزار بار اگر این خانه ویران شود
من
چاه‌نشین و
بیابان‌گرد نخواهم شد
همیشه می‌شود
از شاخه آورد و
برگ آورد و
عشق آورد و
آشیانه درست کرد
همیشه می‌شود گفت:
جنگلی دیگر!
تا این جا، هنوز به لحاظ ذهنی کاملاً از سازمان جدا نشده است. گاهی خشم می‌گیرد. گاهی ملول می شود و گاهی اندرز می دهد و اغلب با خود و یاران و راهنما درگیر است.
در این گردباد گرم
با جهاز جنگی من
قمقمه‌ای نیست.
من می روم که تشنه بمیرم
اما تو
پیش از رهائی دریا
رخسار و نام خود را
برسکه‌ها نقش می‌زنی…
و انگار برای تبّری جستن از گناهی که مرتکب شده، می‌پرسد:
باد می‌وزد
خود را مرور کن
جز پوستواره‌ای که سایه‌بان لحظه‌های دگردیسی است
از آرمان مشترک
چه بر جای مانده است؟
… من می‌روم
همیشه می‌شود گفت: شعله‌ای دیگر!

کمال شاعر آدم سیاسی نیز هست، مردی پی‌گیر، سمج و خستگی‌ ناپذیر، همراه دوستانی که تجربه مشترکی را از سر گذرانده‌اند دست به افشاگری می‌زند و آتش بر اعصاب «راهنما» و «حواریون» می‌گذارد. آن ها پرده از روی واقعیاتی برداشتند که همگان را مدّت ها در بهت و حیرت فرو برد. گیرم زبان و شیوۀ این همراهان شباهت قریبی به زبان سازمان سابقشان داشت. چند سال که کمال به خاطر بيماری خانه نشين شد، فرصت کافی داشتيم تا بنشينيم و هربار گوشه ای از آن همه «چشمبندی!» را از زبان او و همسرش بشنوم. بازنویسی آن همه مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد. گیرم که ارزش نوشتن دارد و امیدوارم روزی نوشته شود. به هر حال، سازمان پیشتاز این بار بر او و یارانش نبخشائید و فرمان صادر شد که کمال شاعر را به «سرطان سیاسی» دچار کنند. شبی در هلند به من گفت:

ـ می‌دانی برادر، قرار بر این است که هر کسی را که با آن ها درافتد، دچار سرطان سیاسی کنند. من خود بارها شاهد ماجرا بوده‌ام. با صراحت می‌گویند و به آن عمل می‌کنند!

تا پیش از صدور آن «چرکنامه‌ها» کمال هنوز از وجود سرطان در بافت‌های معده‌اش خبر نداشت، گمان می‌کرد درد معده ناشی از عصبیّت مداوم است و اهمیّت نمی‌داد. هنوز استوار بر چهار ستون بدنش ایستاده بود. بلند بالا، با چشم‌های سیاه درشت، پیشانی فراخ و یک خرمن موی آشفته، مثل شبق، آرام و یکنواخت حرف می‌زد و ته‌لهجه شیرازی داشت. در گفتار صریح بود و در داوری بی‌پروا و قاطع. نه زبان تعارف می‌شناخت. چریکی شاعر که از بد حادثه سر از پاریس درآورده بود و می‌رفت تا با محافل روشنفکری و هنری پیوندی دوباره برقرار کند. به کانون نویسندگان ایران «در تبعید» بازگشته بود و در میان جمع به زمختی شاخص بود. جوانی ساده‌دل شهرستانی و اصیل که نمی‌توانست «خود» را از انظار پنهان کند. با بسیاری سر سازگاری نداشت و با هیچ تمهیدی «سازگار» نمی‌شد. خودش را هنرمندی تبعیدی می‌دانست و باور داشت که هنرمندان تبعیدی می‌توانند و می‌باید هنر و ادبیات تبعید را سامان دهند. آن روزها، چند نویسنده و شاعر بنام تبعیدی، مطالبی را به نام خود در نشریات ایران چاپ کرده بودند و من این بحث را در همان قهوۀ میدان ایتالیا که گاهی گرد می‌آمدیم دوباره پی کشیدم. به نظرم طرح این مسأله اهمیت داشت و هنوز هم به قوت خویش باقی است: اگر نویسنده‌ای بخواهد خودش را مهار نکند و دچار خود سانسوری نشود، نباید پیش از پایان کارش به چاپ و نشر اثرش و چون و چرائی و چگونگی آن بیندیشد. کار نویسنده، به عنوان نویسنده و خالق «اثر هنری» درست هنگامی که آخرین جمله را می‌نویسد به پایان می‌رسد. این اثر ممکن است در شرایطی و در جائی از این دنیا ـ مثلاً ایران ـ امکان چاپ و نشر پیدا نکند، ممکن است سرنوشت دردناکی دچار شود و یا اقبال عمومی پیدا کند. ممکن است مخفیانه و با جلد سفید انتشار یابد و یا هر بلای دیگری به سرش بیاید. در هر حال نویسنده وظیفه خودش را انجام داده و اینک بر دیگران است که اگر مایلند به وظایفشان عمل کنند. ما تبعیدی هستیم و تلاش می‌کنیم در حد امکان خود ادبیات تبعید را خلق کنیم ـ ضعیف یا غنی ـ اگر این ادبیات ارزش داشته باشد، هنرپذیران آن را سرانجام کشف خواهند کرد و پخش خواهند کرد. آتش همیشه زیر خاکستر نمی‌ماند. در سوی دیگر، بودند، هستند کسانی که باور داشتند و باور دارند که باید از هر امکانی استفاده کرد و آثار خود را به ایران فرستاد و در چاپ و نشر آن تلاش کرد، چرا؟ چونکه خوانندگان واقعی ما، مردم، در آنجا هستند.

باری کمال، آن روز دل روی دل من گذاشت و دل‌جانان بهم نزدیکتر شد. به هر حال، تبعید، مثل زندان و چه بسا بدتر و سخت‌تر از زندان است. احتمال دارد هنرمندی سال‌ها در انزوا و تنهائی زندگی کند و حتی از یادها برود و ممکن است هنرش در این رهگذر آسیب ببیند. اما اگر نتواند این دوران «فراموش شدگی» را برتابد، سفسطه می‌کند تا سرانجام در جائی سر از آب به درآورد و «خود» را بنمایاند. درک موقعیت خاص و استثنائی و پذیرفتن و گردن گذاشتن به عواقب ناشی از آن بهائی سنگین دارد که می‌باید پرداخت. کمال بیدریغ این بها را می‌پرداخت و دم برنمی‌آورد. او شاعری سیاسی و معترض بود و می‌دانست در کجا و چرا ایستاده است و به آنچه باور داشت تا پای جان می‌رفت. با چنین روحیه دوباره به کانون برگشته بود، بی‌خبر از آنکه این نهاد، تحت تأثیر شرایط و تغییر و تحولاتی که در جهان رخ داده بود، متحول شده بود. چشمداشت او از کانون نویسندگان ایران «در تبعید» هنوز همان چشمداشت هنرمندان پرشوری بود که سرنوشت کانون را در آغاز آن سال‌های پر تب و تاب در دست داشتند. گیرم زمانه عوض شده بود و اینک بیش از ده سال از آن روزگاری که سیاست تا کوچه پسکوچه‌ها شهر و روستا رفته بود می‌گذشت، بسیاری پوست انداخته بودند و کمال هنوز همان قبای کهنه را که با تار و پودش بافته شده بود برودش داشت. ریشه او در دریا بود و دریا هیچ تغییری نکرده بود. «جهان هنوز پریروزست»

می‌خواهم
به زبان زعفران و
ابریشم و
برقاب
و به زبان دختران قالی‌باف
که از ازدهام ساطور سایه‌ها
دزدانه به آفتاب بی‌پروبال می‌پرند
بگویم:
من با شما معاصرم
و از شماست که می‌میرم
و از شماست که زنده‌ام.

کمال از دنیای دیگری می‌آمد و استخوان‌های صدها عزیز را در کوله‌بارش حمل می‌کرد و سنگری دیگر می‌جست تا با حریف درآویزد. کانون نمی‌توانست توقعات و انتظارات او باشد. نویسندگان و هنرمندان تبعیدی کانون را اگر چه با همان منشور و همان اساسنامه در پاریس دایر کرده بودند.. ولی به مرور زمان، نیروهای معتدل و میانه‌رو اکثریت یافته و برای فعال کردن و بسط و گسترش آن، مصوبه‌ای1 را در مجمع عمومی سال 87 19به تصویب رسيد و در سال 1989 چنين اصلاح شده بود: « هرگاه کارنامه و يا پيشينة سياسی کسی که خواهان عضويّت در کانون نويسندگان ايران «در تبعيد» است با آرمان بيان شده در «موضع» کانون آشکارا در تضاد باشد، کانون تقاضا و پذيرفته شدن او را در حکم انتقاد کردن صريح و صميمانه از آن کارنامه يا پيشينه خواهد دانست» اين مصوّبه بعدها سبب جنجال و مشاجرات بسیاری شد. مخالفین سرسخت این مصوبه در اقلیت بودند و کمال نیز در شمار آن ها بود. کینه او به روشنفکران سلطنت ‌طلب و سازشکاران که در لحظات حساس «کانون!» را ترک کرده بودند، کینه تاریخی بود. سياست درهای باز را به بهانه گسترش فعالیت فرهنگی و هنری کانون برنمی‌تافت. استخوان لای زخم مانده بود. او و همفکرانش که گردن به رأی اکثریت گذاشته بودند، نامه‌ا‌ی با چهار امضاء در اعتراض به کارکرد اعضای هیأت دبیران نوشتند و در مجمع عمومی سال89 19فرانکفورت مطرح کردند. اعتراض اين چهار نفر( حسن حسام، نعمت ميرزازاده، رضا مرزبان و کمال رفعت صفائی) به سخنرانی باقر پرهام بود که به دعوت کانون نويسندگان «در تبعيد» انجام گرفته بود. پرهام مدعی بود که کانون حتّی می تواند و بايد با سفير جمهوری اسلامی بر سر يک ميز بنشيند و همچنين اعتراضشان به مادة هفت اساسنامه و آن مصوّبة کذائی. باری، به نامة آن ها پاسخ بسيار تندی از جانب هيأت دبيران وقت داده شد و اسماعيل خوئی، يکی از اعضای هيأت دبيران نامة جداگانه يی عمومی نوشت و ضمن توضيح نظرياتش در بارة کانون گفت: « کمال آخرين کسی است که باور خواهد کرد که از سازمان مجاهدين خلق بيرون آمده است» ( نقل به معنی)

آنچه که در آن دو روز گذشت خود حدیث مفصلی و در این مقال نمی‌گنجد. اما باید بگویم که کمال در رویارویی با «حریف» به همان شیوه‌هائی متوصل شد که خود دو سال بعد به آن گرفتار آمد. اتهامی که بر پرویز اوصیا وارد کرد چنان سنگین بود که پیرمرد را به زانو درآورد، جمع برآشفت و کمال که جز واگوی شایعات کاری نکرده بود، در نگاه حاضرین به ابلیس مبدل شد. پس از سال‌ها، من هنوز چهره آتشگرفته او را به یاد میآورم که مانند تندیسی از سنگ خارا، بر صندلی اتهام نشسته بود و نا آخر مراسم لب از لب برنداشت. همان روزها به برادری نوشتم: «جماعتی را درنظرآر که برای ستیز با اهریمن در جائی گرد آمده تا به رأی زنی بنشینند و ناگهان بخود می‌آیند می‌بینند یکی از یاران خود را بردار کرده‌اند و هر کدام از گوشه‌ای سنگی پرتاب می‌کند».

من از صبر و طاقت و توان او در شگفت بودم و از خودم می‌ پرسیدم چرا از آن دوزخ بیرون نمی‌رود؟ چرا و چطور آن همه فشار روحی را تحمل می‌کند و دم نمی‌زند؟ کمال آن روز به عنوان شاعر و انسان از یادها رفته بود. کمال بهانه‌ای شده بود تا گرایشی برگرایش دیگر چیره شود و «حریف» را از میدان به در کند. در این جدال و زور آزمائی هستی شاعر صحنة تاخت و تاز شده بود. کسانی که از ماهیت سیاسی این نزاع بی‌خبر بودند، با اعصاب متشنج این منظره هولناک را نظاره می‌کردند و مانند دیوانگان در سالن انتظار قدم می‌زدند و سیگار دود می‌کردند تا شب دچار کابوس شوند. همان شب بخواب دیدم که دو انگشت شست پایم را با دو نخ قیطان بسته‌اند و تا سحر شکنجه‌ام می‌کنند. فردایش به اعتراش استعفا دادم که مسعود نقره‌کار منشی جلسه آنرا خواند و فقط آن قسمتی را که به روش و شیوه آن ها اعتراض کرده بودم قرائت کرده بود و بعد در ساعت تنفس بمن دوستانه گفت که از این کار صرفنظر کن. مسأله جدی‌تر از این حرف‌هاست

آن چه که او در آن روز برخود هموارکرد می‌‌توانست غولی را از پای درآورد، اما کمال از پا درنیامد، ماند. در کانون ماند تا سرانجام چهره واقعی خودش را به جمع شناساند. کسانی که آن روز پیشنهاد اخراج او را مطرح می‌‌‌کردند و با عناد پای می‌فشردند. کسانی که می‌خوانستند او را به دادگاه بکشانند، کسانی که برای رسیدگی به «جرمش» کمیته‌ای تشکیل دادند، بعدها او را برادرانه در آغوش گرفتند، یکدل و یک زبان شعرش را ستودند و شاعر را در وجود کمال کشف کردند. تا به آن روز برسیم سه سال بر کمال گذشته بود. مجمع عمومی سال 91 مصادف شد با مرگ اوصیا. خبر واقعه را در هلند شنیدیم. کمال آن روز غروب از درد بی‌قرار بود و نمی‌توانست در یک جا بنشیند و در مجمع شرکت کند. هنوز خبر نداشت که سرطان به جانش افتاده است. کسانی که بعد از سه سال دوباره او را می‌دیدند، به سختی به جایش می‌آوردند. آنان خبر نداشتند که کمال در این سال ها چه حا از سرگذرانده است. حادثه فرانکفورت او را خرد کرده بود و بعد بام تهمت و افترا و ناسزا برسرش فرو ریخته بود و با درد مدام همخانه شده بود. کمال زخمی در دل داشت که مانند جذام ذره، ذره او را از درون می‌خورد و زخمی در جان که دایم روحش را سوهان می‌کشید. قلمزنان و همرزمان سازمان قدیمی اش، داغی التیام نیافتنی بر سینه‌اش گذاشته بودند:
«…و الان در جيب چه کسی سکة خمينی وجود دارد؟ می توانی دست در جیب‌های خودت کرده واقعيت را درک کنی …!».و ده ها ناسزا و ناروای دیگر…

باید کمال را از نزدیک می‌شناختی و شاهد زندگی محقرو مختصر او می‌بودی تا عمق فاجعه را درک می‌کردی. همه دارائی او کتابخانه کوچکی و گلیمی و چند صندلی کهنه تاشو و مقداری خرت و پرت در آپارتمانی در حومه دوردست پاریس که ⅔ حقوق ماهیانه‌اش را بابت کرایه آن می‌پرداخت. شب‌ها در هتلی کار می‌کرد و تا روزی که از پا افتاد و خانه‌ نشین شد، با سماجت به این کار چسبیده بود و به رغم درد شدید، و منع پزشک به سر کار می‌‌رفت. بعدها می‌‌گفت:

ـ صبح‌ها، چند دقیقه به لبه تخت را به دندان می‌گیرم تا درد واگذارم کند، خیس عرق می‌شوم و راه می‌افتم…
شب ها اغلب از هتل تلفن می‌زد. دیر وقت. می‌دانستم تنهااست و دلتنگ، می‌دانستم با قرص مسکن سرپاست. صدایش دیگر طنین آن روزها را نداشت. صدایش اندوهگین و خش‌دار بود و از ته چاه می‌آمد:
ـ چه می‌کنی برادر؟ با این روزگار پلشت چه می کنی؟
– هیچ، مثل گاری شکسته به دنبال اسب گاریچی کشیده می‌‌شوم، لق لق می‌کنم و می‌روم!
ـ می‌دانی برادر؟ ما مثل دانه‌های گندم زیر آسیا خرد شدیم، آسیا می‌چرخد و می‌چرخد و ما هر کدام در جائی خرد می‌شویم.
و باز مثل همیشه حرف را به آن چرکنامه‌ها می‌کشاند و زهرخند می‌زد:
ـ دیدی چی نوشتن؟ خواندی؟
و تکه‌ای از شعرش را که تازه سروده بود می‌خواند:
ـ … دریا هزار کاسه تلخ است در غروب!

گاهی که فرصتی دست می‌داد در گوشه خلوتی می‌نشستیم و از بیماری دیگری بنام «ادبیات» که ما را راحت نمی‌گذاشت حرف می‌زدیم. کمال هر چه را که به دستش می‌رسید ورق می‌زد و جریان‌های ادبی را در ایران و خارج از کشور دنبال می‌کرد:

ـ نه برادر، آدم هرچه این قصه‌ها را ورق می‌زند، هرچه این شعرها را می‌خواند، از زندگی مردم چیزی در آن ها نمی ‌بیند. نه جانم، این ها معاصر نیستند!

کمال با قصه ‌نویسی و نمایشنامه ‌نویسی شروع کرده بود. در سن چهارده سالگی جایزه بهترین داستان کوتاه را به یکی از کارهایش تعلق گرفته بود. در جوانی برای یک جنگ ادبی و رادیوی شهر مطلب می‌نوشت و فعالیت‌های تأتری نیز داشت. بعدها نمایشنامه و قصه را کنار گذاشت و فقط به شعر پرداخت. روزی غافلگیرم کرد. پس از مدت‌ها، بالاخره به خانه ما آمد و از کیف کهنه‌اش دفترچه‌ای در آورد و گفت:

ـ دوست داری برات قصه بخوانم؟ اسمش آقای اطلسی است، پاکنویس نکردم. همینطوری!
دوران تازه‌ای در زندگی کمال آغاز شده بود. کمال مغضوب دستگاه رهبری است و آماج تیرهای زهرآگین که از چله کمان دوستان قدیمی به سویش پرتاب می‌شود و او در این نبرد نا برابر سلاحی بجز «هنرش» ندارد:
تماشا کردید؟

تا از مرگ هیچ نگوئیم
مدام طفره می‌رویم
در جستجوی بازتاب خویش
هر چیز این خانه را
هزار بار می‌شوئیم
اما
در آینه
کشتگان را باز می‌یابیم.

همین مفهوم و معنا در قصه «آقای اطلسی» نیز آمده است. کمال در این نبرد «پیاده» است و شعرهایی را که قرار است بعدها در مجموعه‌ای به همین نام انتشار یابد می‌نویسد، طبعاً در همه جا با هم هم‌نظر نیستیم. من برهنگی و صراحت بیش از اندازه را در پاره‌ای از شعرهایش نمی‌پسندم و به او می‌گویم، جواب می‌دهد:
ـ خودم می‌دانم، عمد دارم:

فرماندهانی که خود را بر سکه می‌پرستند و
سربازان را در خاطرات خاک
… رهبرانی پیروز که سربازانشان را خادمانی گمنام می‌نامند
… رهبرانی مغلوب که سربازانشان را خائنانی به نام مییابند!

شعر بلند «اشیاء شکسته» را در روزهایی نوشت که سرطان نیمی از وجودش را بلعیده بود و درد دمار از روزگارش درمی‌‌آورد. مجموعه «پیاده» را به کلن فرستاده بود تا چاپ کنند. اشیاء شکسته در این دفتر نبود، باید پیش از چاپ کتاب‌ها این شعر را به شهر کلن می‌فرستاد. می‌گفت:

ـ آن روز گمان می‌کردم پیش از رسیدن به پستخانه، تمام می‌کنم، در راه چند بار زانو زدم و نشستم، از زور درد جائی را نمی‌دیدم و عرق از شقیقه‌هایم می‌ریخت. با خودم گفتم پیش از مردن باید هر طوری شده این بسته را پست کنم، اگر دستم به صندوق می‌رسید، که رسید، دیگر ماندن یا مردنم مهم نبود.

اراده، سماجت و پی‌گیری او در انجام هر کاری، شگفت‌انگیز بود. جز مرگ هیچ چیزی نمی‌توانست راه او را سد کند. تا دم مرگ حتی در مجمع عمومی «کانون» شرکت کرد. زمستان سال 93 مرا تهدید کرد اگر او را با خودم نبرم، با قطار خواهد آمد. مثل هر سال با هم همسفر شدیم و کمال هر سال کوچکتر و کوچکتر می‌شد و جای کمتری را اشغال می‌کرد. هر غذایی را نمی‌توانست بخورد و چیزی روی دلش بند نمی‌شد و مدام بالا می‌آورد. تا سختی راه را تحمل کند مسکن تزریق می‌کرد و مانند طفلی نزار و رنجور در آن گوشه مچاله می‌شد و چرت می‌زد. در یکسال گذشته از خانه بیرون نیامده بود و این سفر برایش ضروری بود. ما می‌دانستیم چیزی از عمرش باقی نمانده و تا حد ممکن رعایتش می‌کردیم. در هلند با هم هم اطاق شدیم. خودش خواست و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
ـ من تو میایم!

مجمع عمومی در حاشیه روستائی دور افتاده و خلوت، در جائی امن و بسیار زیبا برگزار می‌شد. پنچره اطاق ما رو به جنگل باز می‌شد و درختان مه گرفته در سحرگاهان خیال‌انگیز بودند و کمال شاعر اما اینهمه را نمی‌دید. روزها از درد دور خودش می‌چرخید و بی‌تاب بود و شب‌ها مثل نعش می‌افتاد و چنان آرام و رنگ پریده بود که گمان می‌کردی روح از تنش پرواز کرده است. در شب‌نشینی‌هایی که گاهی تا دیر وقت ادامه داشت نمی‌توانست شرکت کند و به ناچار تنها می‌ماند و روی تخت طاقباز دراز می‌کشید و به ندرت با من حرف می‌زد. مدام پلک‌هایش روی هم افتاده بود:
ـ بیدارم حسین، تو حرف بزن، گوش می‌کنم!

زندگی سرمست و بی‌خیال در مه و جنگل پرسه می‌زد و کمال که آن همه زندگی را دوست می‌داشت، می‌رفت تا چشم برجهان فرو بندد و اندوه قلبم را می‌فشرد. روی لبه تخت می‌نشستم و از عجز و درماندگی خودم، از این که زنده‌ام و روی پا ایستاده‌ام، پیش خودم شرمسار می‌شدم
ـ چیزی با خودت آوردی؟
ـ گذاشتم توی جیب ساک، ورش دار، بخوان، این بار… ولش کن، بخوان. بخوان …
زمین‌لرزه‌ای که ما را به کودکانمان معرفی می‌کند
و کودکانمان را به غبار بیابان‌ها
سیلابی که رویای زندگان و کشتگان را به یک سو می‌برد…
کمال، در این شعر، چون دریا می‌خروشد و دیوانه‌وار سر بر صخره‌های ساحل می‌کوبد. شعر او چون چشمه‌ایست که در اثر لرزش زمین از شکاف کوه جستن می‌زند و صاف و زلال و گرم بر سنگریزه‌ها می‌غلتد و تو را که برکنار ایستاده‌‌ای مسحور و مسخر می‌کند، تا شعر را تمام کنم بند دلم می‌لرزید. آری، هنر اصیل فاتح قلب است، فاتح قلب‌هاست. هنر فصل مشترک آدم‌هاست. تا مدتی گیج و مبهوت بودم و نمی‌دانستم چه بر سرم آمده است. مانند کسی که رازی را کشف کرده باشد سر از پا نمی‌ شناختم، بی‌تاب بودم و خوش داشتم هر چه زودتر شادیم را با دیگران قسمت کنم. می‌دانستم که طرز نگاه دوستان به کمال هنوز چندان تغییر نکرده است، فرصتی پیش آمده بود تا او را بشناسند. سر میز شام، مهمانان هلندی و میزبان ما، سخنرانی ایراد کردند و رفتند. ما ماندیم با جام‌های شراب و مهربانی‌هایی که در گوشه و کنار می‌ شکفت و صمیمیّت‌ ها و دوستی‌هایی که به گل می‌نشست. فضایی پر از تفاهم و حسن نیت به وجود آمده بود. یاور کویر شعری را که در جوانی سروده بود خواند و من که هنوز سرشار از لذت شعر کمال بودم، پیشنهاد کردم که او نیز شعری بخواند و خواند:

… زمینی که تواب است و دیگر نمی‌چرخد.
خورشیدی که نادم است و دیگر نمی‌تابد.
نفرتی که از ریشه‌های سنگ برمی‌آید و بر سنگ می‌نشیند.
عقابی که در برق معجزه خاشاک می‌شود
مفتشانی که از تفتیش خانه به تفتیش قلب می‌رسند
رازها که راز بودن خود را انکار می‌کنند
قاتلانی برهنه که مقتول را برهنه می‌خواهند
جان‌های بی‌پناه و چهره‌های درحجاب
دریاها که از هراس تازیانه افشا
ریشه‌های خویش را بر ساحل می‌گذراند و می‌روند
ساطور اقتدار روشنائی هلال در آینه قفس
و من که با اشیاء شکسته
فقط می‌توانم اندوهی دیگر اختراع…
سالن، انگار از جمعیت خالی شد و خاموشی بجایش نشست. شعر بلند کمال به پایان رسید، همه، تا لحظاتی چند از بهت بیرون نیامدند و ناگهان هرای شادی و تحسین زیر طاق پیچیده و در میان هلهله دوستان کمالی دیگر، کمال واقعی زاده شد و سرانجام پس از سال ها گردن برافراشت و کمر راست کرد. پس از سال ها سایه لبخند محزونی را که حاکی از رضایت خاطرش بود، در گوشه لب‌هایش دیدم و چشم هایم پر شد. کمال به آغوش باز و مهربان دوستانش بازگشت.
روزی به نام لبخند
سالی به نام اشک!

بعد از شام به سالن کنفرانس برگشتیم و جلسه رسمیت یافت. در همن شب مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران «در تبعید» تصمیم گرفت دو قطعنامه صادر کند. یکی در دفاع از سلمان رشدی، مناسبت چهارمین سالگرد فتوای مرگ او و دیگری در دفاع از کمال رفعت صفائی و رد اتهامات و افتراهائی که اتحادیه های دانشجویان هوادار مجاهدین خلق بر او وارد کرده بودند. این وظیفه به اعضای هیأت دبیران محول گردید:

«… نسلی که دوران‌های متناوب اختناق سیاسی در استبداد سلطنتی و مذهبی را تجربه کرده است با چنین فرهنگ منحطی بیگانه نیست. به ویژه آن که جمهوری اسلامی ایران در غنا بخشیدن به این «فرهنگ» گوی سبقت را از پیشینیان ربوده است. دریغا، کسانی که حکومت ولایت فقیه را «ضد بشر» می‌خوانند، در به کارگیری چنین «فرهنگی» خود با آن به رقابت برخاسته‌اند…»

مجمع عمومی نویسندگان ایران «در تبعید» به اتفاق آراء، در مقام دفاع از آزادی بیان و عقیده و پاسداری از حرمت انسانی، کسانی را که به جای گفت و شنود آزاد و سالم، ترور شخصیت و لمپنیزم سیاسی را شیوه خود کرده‌اند قاطعانه محکوم می‌کند و اعلام می‌دارد: آقای کمال رفعت صفائی از این اتهامات و افتراهای موهن بری است.
ما بر این باوریم که علیرغم کج‌خیالی های «دوستان!» در جیب‌های قبای مندرس شاعر ما ـ که زمانی عضو سازمان شما بود ـ به جز شعر، زر و سیم هیچ «سلطان» و «امامی!» یافت نمی‌شود.2»

ابرهای کدورت و رنجش‌ها پراکنده شدند و شاعر جائی به سزا در قلب‌ها باز کرد. عزیزی، شاعری، که سه سال پیش در مجمع عمومی فرانکفورت دستخوش خشمی کور شده بود و تهدید می‌کرد اگر کمال از کانون اخراج نشود، استعفا خواهد داد، پس از مرگ شاعر در رثایش سرود:

همین نه روز و شب و ماه و سال می‌گذرد
چه عمرها که سبک چون خیال می‌گذرد
خیال‌های چه پروازهای شورانگیز
ببین چگونه به تابوت بال می‌گذرد
عقاب جان جوانش کمال رفعت شعر
گشوده بال به سوی جبال می‌گذرد
سوار مرکب چوبین، سوار خسته شعر
به عزم فتح خیالی محال می‌گذرد
به شاعران جهان گو کلاه بردارند
به احترام ز سرها، کمال می‌گذرد.
به فروردین که درختان شکوفه می‌آرند
شکوفه ادب این نونهال می‌گذرد3

آری، در زوایای تاریک وجود هر کسی«انسانی» نهفته است و هنر قابله ماهریست که می‌تواند او را به دنیا بیاورد و نقاب از چهره‌اش بردارد.

باری، کارمان در هلند به پایان رسید، غروب از اوترخت راه افتادیم. کمال از درد بخود می‌پیچید و لب‌هایش را می‌گزید و دم نمی‌زد. هرگز نالیدن او را ندیده بودم. مگر زمانی که بی‌تاب می‌شد و در بی خودی نعره می‌کشید. این سفر، گر چه آخرین سفرش نبود ولی آخرین جوشش چشمه‌ای بود که می‌رفت بخشکد. ما از خیلی پیش می‌دانستیم که کارش تمام است. پزشک گفته بود بیش از چند ماه دیگر زنده نمی‌ماند. کمال اما مرگ را نمی‌پذیرفت و مقاومت می‌کرد و مدام می‌گفت حالش بهتر است. بهتر نبود. روز به روز کسر می‌کرد و هر بار او را به بیمارستان می‌بردند و چند لیتر خون تزریق می‌کردند تا وزنش را بالا ببرند. سرانجام بیمارستان او را جواب کرد و تخت و وسایل پزشکی و قفسه بزرگ داروها را به اطاق کوچک او منتقل کردند و کمال برای همیشه خانه‌نشین شد. هربار فرصتی دست می‌داد همراه دوستان به دیدنش می‌رفتم و گاهی در این فواصل تنها، سری به او می‌زدم و ساعت‌ها در آن اطاقک انباشته از دارو و بوهای تند و کهنه شده، کنار تختش می‌نشیتم. دفترچه شعرش همیشه دم دستش بود. گیرم بیماری ظفرشده بود و به ندرت می‌توانست چیزی بخواند و یا بنویسد:

به هر دیوار شکسته‌ای که تکیه می‌دهم
تب می‌کنم.

می‌نشستیم و گذشته‌ها را ورق می‌زدیم، کمال بیش از پیش شیفته و شیدای زندگی بود. گوئی، احساس کرده بود که به آخر راه نزدیک می‌شود و مایل بود مزه چیزهائی را که تا آن روز نچشیده بود، بچشد. با هم چنان یگانه شده بودیم که هیچ خواهش دلش را پنهان نمی‌‌کرد. گاهی لبی تر می کردیم و او ساده‌دلانه مراسم و مناسک هر کدام از مسکرات را می‌پرسید. گیرم برای لذت  بردن از این  چیزها خیلی دیر شده بود. آمپول‌های مسکن و آرامبخش او قوی‌تر از هر چیزی بود و طعم و تأثیر الکل را نمی‌فهمید:

ـ می دانی برادر، پدرم در شیراز کوزه‌فروش بود و خانه‌مان پشت دیوار زندان کریمخان زند…
گاهی جمله‌ای از دهانش می‌پرید و دنباله حرفش را نمی‌گرفت. من که هرگز پدرش را ندیده بودم، آرام آرام او را در رفتار و کردار کمال و در چهره او باز می‌شناسم. وقتی از پدر حرف می‌زد رگ شقیقه‌اش ورم می‌کرد:

ـ آدم غریبی بود. تا آخر عمر پا به خانه خویشان دولتمندش نگذاشت.
پدر در جوانی مرده بود و او  برخود نمی ‌بخشید.
ـ می‌دانی برادر، می‌توانست نمیرد. چیزی در بساط نداشتیم که دردش را درمان کنیم.
برادرش در جوانی به تصادف از بین رفته بود. خواهرش را که عضو سازمان مجاهدین بود فقها اعدام کرده بودند و او تبعید شده بود و مادر تنها مانده بود با آن خانه خالی:
ـ مادرم می‌گفت: کمال همه رفتن، خانه‌مان سوت و کور شده، روزها با گنجشگ‌ها حرف می‌زنم!
شعری را که به یاد خواهرش اشرف سروده با هم می‌خواندیم

چاووش: تا ماه نخفته است، بشتابید.
ـ تا ماه نخفته است، بشتابید
ـ تا ره نبسته یخ
ـ تا ماه نمرده است، بشتابید.
اشرف، شتافت.
مادر: دختر کجا؟!
ـ این وقت شب…
ـ در خانه‌ات بیاسای
دختر: مردم برهنه‌اند/ مردم برهنه می‌میرند/ مردم، تمام سال…
این شکل از شعر، یعنی شعر نمایشی، در سایرکارهای کمال نیز آمده است و همه جا، مادر، پدر، خواهر و حتی همسایه‌ها حضور دارند به جزء همسر، که جایش خالی است:
مادرم می‌گفت:
پروانه می‌پرد
و بر گلبرگ
سایه دریغ به جا می‌ماند
و من گفته بودم
افسوس
که سایة افسوس
به هیچ پروانه‌ای شبیه نیست.
جا پای پدر و تأثیرات او بر کمال نیز، این جا و آنجا به چشم می‌خورد
این جهان را چرا چنین ساخته‌اند؟
این تن‌پوش
با کدام ابریشم بافته باشد
که مدام از هم می‌شکافد؟
این تن‌پوش با کدام وهم؟
در این جهان زهری است
که مرگ را جوان و
کودکی را پیر می‌کند
پدرم می‌گفت.
از خواهرش تصویری به یادگار به جا مانده بود که بر دیوار اطاق آویخته بودند. خواهری که غم مرگش هرگز از خاطر کمال نرفت
چیزهای گمشده را دوست داشته باش
تا از مغاک مفقود شدن
صدها هزار سایه
دورتر شدی
با چشمهای شیراز
و گیسوان جنوبی
خواهرم می‌گفت:
و سایه تمام نیشکرها را در تلخی جهان من
ورق می‌زد.

نام شاعر در سرتاسر جهان با واژه عشق پیوند خورده است و کمتر شاعری است که در این معنا شعری نسروده باشد و از معشوق سخنی به میان نیاورده باشد. گیرم عشق جلوه‌های گوناگونی دارد و معشوق چهره‌های مختلف ولی در شعرکمال این کمبود آشکارا به چشم می‌خورد. او که احساسات و عواطفش را چنین زلال و روشن بیان می‌کرد، بی‌تردید می‌توانست و قادر بود رنگین‌کمان زیبائی از عشق بیافریند. عشق را تجربه کرده بود و در کنار همسری که دوست می‌داشت راه دراز و پرمخاطره‌ای را پشت سرگذاشته بود. همسری که دوشادوش او جنگیده بود و همراه او از میان آتش و خون گذشته بود. در روزگار سختی و بیماری، بی‌دریغ از او پرستاری و مواظبت کرده بود و عشقی سرشار و بی‌شائبه به او داشت آری جای این همسر به عنوان «زن» نه در قلب کمال، که در شعر او خالی است.

دو اندوه که با هم می‌زیند
تا اندوهی تازه بدنیا بیاورند.
آدم‌هـا به کنـدی تغییر می‌کنند باورهاشـان به سختـی ترک بر

می بردارد. کمال در تفکر و در شعر متحول شده است و برای این تحول بهای  سنگین  پرداختـه است ولی چنیـن  به  نظر می ‌رسد که  رسوبات ذهنیت مذهبی در او باقی است و نگاهش به زن و جایگاه او چندان تغییری نکرده است. در خانه او کشف حجاب شده و همسرش می‌گوید:

ـ من همان روزها هم به خاطر مذهب به سازمان نپیوستم، هدف ما عدالت اجتماعی و آزادی بود و …
هنگامه نقاش است و روزهائی که کمال در اثر مسکن‌های قوی به خواب می‌رفت، می‌نشست و تابلو می‌کشید و به دیوار اطاق کمال می‌آویخت. طرح پشت جلد کتاب‌های کمال را می‌کشید و مدام گوش به زنگ بود تا کمال او را صدا بزند. من سه سال تمام شاهد بودم که این زن با چه مهری و با چه شکیبایی و روحیه بی‌نظیری دور کمال می‌چرخید و او را تر و خشک می‌کرد. کمال بچّه شده بود و بیشتر از بچّه‌ها بهانه می‌گرفت و هنگامه می‌باید از سه بچّه نگهداری می‌کرد و انگار همه این ها امری عادی و معمولی بود و کمتر به چشم او می‌آمد و یا اگر می‌آمد به زبان نمی‌آورد. چنین رفتاری که در اکثر مردهای ایرانی دیده می‌شود تا حدی ریشه در نگرشی مذهبی به زن دارد. نگرشی که مرد را از بروز عواطف و احساساتش در ملاء عام منع می‌کند و چنین حقی را برای زن قابل نیست. این «منع مذهبی» انگار هنوز در ذهن کمال وجود داشت و مانع می‌شد تا دریچه قلبش را به تمامی بگشاید. بی‌جهت نیست که عشق او در عشق به مردم و آزادی خلاصه می‌شود و عشق در تمام جلوه‌هایش نمایان نمی‌شود.  جای عشق در شعر کمال خالی است. روزی هنگامه به شوخی و کنایه گفت:

ـ کمال در شعرهایش از همه اسم برده به جز من… می‌بینی؟

سر بی موی کمال که روی گردن لاغرش کج شده بود ناگهان تکان خورد در حضور من سراسیمه شد و لبخندی زد و گفت:
ـ این طور نیست هنگامه، من همه شعرهایم را برای تو گفتم!
کمال فرصت می‌خواست تا از این مرحله نیز بگذرد. اما مرگ به او مجال نداد تا به کمال بشکفد. مرگ سه سال تمام روبه روی او با خیره‌ سری نشسته بود و آرام آرام جلو می‌آمد. هر بار جانش را تا به نیمه می‌گرفت و باز رهایش می‌کرد تا شب‌ها را با کابوس بگذراند، کمال به جائی رسیده بود که می‌گفت:
ـ امید بی‌دانش، امید نیست.

اما مرغ بلندپرواز ما که اینک پرسوخته در گوشه قفس کز کرده بود، چه «امیدی» می‌توانست داشته باشد؟ همه چیز همزمان و همزمان شده بود تا او را از پای درآورد. شکست انقلاب و بر بادرفتن آنهمه آرزوها، شکست سوسیالیزم و فرو ریختن ارزش‌ها و انفعال بی‌حد و حصر آدم‌ها، هزار پاره شدن نیروهای جنبش، سرخوردگی عمومی، بیماری و تبعید و زندانی شدن در اطاقکی که پنچره‌اش رو به دیوار بلند آجری باز می‌شد و شب‌ها و روزها در گوشه‌ای کز کردن و به ناچار به گذشته‌ها نقب زدن. بی‌ سبب نیست که اندوه مانند شرنگ در شریان شعر کمال جریان دارد. در چنین شرایطی:

ماه مثل نارگیل
در خانه چوبی خود
تلخ می‌شود.
ماه، مثل ماه در خسوف.
و در چنین وضعیتی، طرز نگاه او، مانند « طرز نگاه مرغ از آینه ققس» می‌شود.
طرز نگاه ما
طرز نگاه مرغ از آینه قفس!

«پیاده» منتشر شد و به زودی با استقبال خوبی روب ه رو گردید. هر بار پیش او می‌رفتم. خبری برایش می‌بردیم و این همه به او انرژی می‌داد تا یک سال دیگر دوام بیاورد و باز اصرار کند که همراه ما به مجمع عمومی بیاید. از او چهار پاره استخوان و دو تا چشم غبار گرفته باقی مانده بود و بیم آن می‌رفت به هلند نرسد. دوباره تهدید کردکه اگر او را همراه خودمان نبریم با هواپیما خواهد آمد. این بار جنازه‌اش را به هلند بردیم. مسئولیّت و زحمت این کار بر عهده خانم بتول عزیزپور بود.کمال بیش از چند ساعتی نتوانست در میان جمع بنشیند. آمده بود تا شاید برای بار آخر شعرهایش را بخواند و به کار کرد هیأت دبیران اعتراض کند که چرا «از آزادی بیان خوئینیها و عبدی» دفاع کرده‌اند. در راه برگشت، چند بار به زحمت چشم‌هایش را باز کرد تا در بحثی که حول «ادبیات تبعید» در گرفته بود شرکت کند، نتوانست. نفسش یاری نمی‌کرد. تا پاریس سرش روی سینه‌اش افتاده بود و تا به خانه‌اش برسیم چند بار «مرفین» تزریق کرد. روزهای آخر به ضرب مرفین زنده مانده بود. یک هفته پیش از مرگش با حسن حسام به دیدارش رفتیم و ساعتی نشستیم تا بخود آمد و برویمان لبخند زد، بوی داروها و بوهای مانده و غریب سرگیجه‌آور بود و دیدار کمال در آن وضعیت از توان روحی ما خارج بود. پا به فرار داشتیم و نگاه او ملتمس بود و ما را به ماندن دعوت می‌کرد. از تنهائی دلش پوسیده بود. خوش داشت کنارش بنشینیم و حرف و حرف و حرف بزنیم، نمی‌شد. نمی‌توانستم.

ـ بالاخره نوار و ضبط آوردی حسن؟

حسن مثل همیشه با صدای بلند خندید و به شوخی گفت:
ـ چشم اوستاد، هفته آینده با ضبط و نوار می‌آیم…

و کمال تا هفته دیگر زنده نماند تا مصاحبه‌اش را تمام کند. تمام کرد. آخرین بار و آخرین دیدار ما در سردخـانة شهر (Eeabonne) ، بود.

کمال به راحتی خوابیده و دهانش را برای همیشه با چسب بسته بودند.
ـ آه، بالاخره راحت شدی، برادر!
«شاعر جوان و مبارز خستگی‌ناپذیر، دو ابریشم موازی از زخم و زعفران، در بهار زندگی چشم از جهان فرو بست!»*
گورستان «پرلاشز»، قبرهای سنگی کهنه، ازدحام جمعیت و خرمن‌ها گل و صدها چشم اشکبار و صدای کمال که با حزن و انده، در سکوت طنین می‌اندازد:

… من کشف کرده‌ام
که وقت مرگ
عشق
همچون عقابی از کاکلم صعود می‌کند و
می‌رود!
_

21 ماه مه 1994 پاریس

Published in: on 3 Mai 2010 at 9:51  Laissez un commentaire  

13ارديبهشت:محتشمی پور:«فرقه مصباحيه» و انجمن حجتيه در مديريت‌های كليدی مهم و مكان كشور نقش دارند

محتشمي‌پور: فرقه مصباحيه وقتی به اهدافش رسيد، ريشه رهبری را هم خواهد زد/ يقين دارم مصباح يزدی که به امام اعتقادی نداشت به رهبری هم اعتقاد ندارد
پارلمان‌نيوز: عضو ارشد مجمع روحانيون مبارز با بيان اينكه رهبری به جريان اصلاح‌طلب بي‌اعتماد نيست اظهار داشت:« پروژه تبليغ عليه پيروان خط امام و جريان علاقمند به امام سال‌هاست كه آغاز شده و عده‌ای به دنبال ريشه كن كردن انديشه و افكار امام و انتقام جويی از امام (ره) و انقلاب هستند»، او همچنين تاکيد کرد که انجمن حجتيه در بنياد الغدير لانه کرده است.

به گزارش پايگاه خبری فراکسيون خط امام(ره)مجلس«پارلمان‌نيوز»، سيد علی اكبر محشتمي‌پور در ديدار با سازمان جوانان و دانشجويان مجمع نيروهای خط امام(ره) كه عصر روز گذشته برگزار شد، در پاسخ به اين سئوال كه به نظر مي‌رسد بخشی از جريان اصولگرا به دنبال تبيين اين هستند كه حاكميت نسبت به اصلاح‌طلبان و كسانيكه با آنها همفكر نيستند بي‌اعتماد است و آيا به نظر شما حاكميت و ساختار سياسي‌اش نسبت به اصلاح‌طلبان بي‌اعتماد شده‌اند و يا فقط فضای رسانه‌ای به دنبال القاء اين فكر است؟ گفت:« اگر منظور از حاكميت مقام معظم رهبری است نظر ايشان نسبت به همه جريان‌های سياسی يكسان است، مگر اشخاص ويژه‌ای كه زمينه بي‌اعتمادی را نسبت به خودشان فراهم آورده‌اند.»

وی ادامه داد:«در هر طيف و جريان سياسی هم افراد مورد اعتماد وجود دارد و هم افرادی كه از آنها سلب اعتماد شده است و اينگونه نيست كه رهبری نسبت به يك مجموعه به طور كامل بي‌اعتماد شده باشند و به جريانی ديگر كاملاً اعتماد كرده باشند.»

وزير اسبق كشور با بيان اينكه سپردن مسووليت به افراد بيانگر اعتماد كامل رهبری به يك جريان خاص نيست، تاكيد كرد:«در هر دو جريان اصلاح‌طلب و اصولگرا افرادی هستند كه مقام معظم رهبری به آنها مسئوليت‌هايی كه سپرده است و به آنها اعتماد دارد و چه سياست برخی از اشخاصی در جريان حاكم نظر مساعدی برای سپردن مسئوليت به آنها در دولت و دستگاه‌های مديريتی نداشته است.»

محتشمي‌پور با بيان اينكه در طول تاريخ ثابت شده كه هيچ وقت شرايط سياسی فرهنگی و اجتماعی و امنيتی به صورت مستمر بر وقف مراد يك جريان باقی نمي‌مانده و همواره در كش و قوس و تغيير بوده است، گفت:«قدرت هميشه ميان افراد و جريان‌های گوناگون در حال چرخش بوده و دست به دست چرخيده است و جريان حاكم بداند اگر قدرت دائمی و برای يك نفر بود هرگز قدرت به شما نمي‌رسيد.»

وی با بيان اينكه قدرت پايدار نيست و تنها حاكميت و قدرت برای ذات مقدس‌ الله است كه ابدی و ذاتی است و قدرت‌های ديگر همه فانی هستند، تصريح كرد:«اگر به اين مساله معتقد باشيم نه كسانی كه در راس حاكميت قرار گرفته‌اند به موقعيت و پست و مقام خود مغرور مي‌شوند و هر كاری كه دلشان خواست مي‌كنند و نه كسانی كه عمرشان را برای پيروزی و سربلندی نظام سرمايه كرده‌اند و حالا دستشان از قدرت كوتاه است نااميد مي‌شوند و دست از اصلاح امور و امر معروف و نهی از منكر كه وظيفه شرعی و قانونی اشان است بر مي‌دارند.»

عضو مجمع روحانيون مبارز با بيان اينكه همه جريان‌های سياسی در مقطع خاصی مي‌توانند تاثير گذار باشند و اين تاثيرگذاری و يا سرنوشت‌سازی ما برای خودمان جامعه و كشور معلول تلاشی هست كه در سال‌های گذشته انجام داده ايم اظهار داشت:«در زمان برگزاری انتخابات تبليغات انتخاباتی 2 تا 3 ماه طول مي‌كشد كه اين مدت زمان اوج تلاش جريان‌های سياسی برای جذب رای مردم است در صورتی كه اگر واقعا بخواهيم موثر باشيم بايد از 4 سال قبل تلاش كرده باشيم چرا كه اين مدت دو سه ماه زمان برداشت محصولی است كه طی 4 سال گذشته كاشته‌ايم و اگر عملكرد ما طی 4 سال گذشته مثبت نبوده باشد نبايد انتظار داشته باشيم كه نتيجه مطلوبی را بدست بياوريم.»

محتشمي‌پور ادامه داد:«جريان‌های سياسی درون نظام بايد از زمانی كه در اختيار دارند برای ايجاد پيش زمينه‌های مثبت در جامعه به نفع خودشان استفاده كنند اما زمانی كه انتخابات تمام شد و جريانی نتوانست پيروز انتخابات باشد اينكه بخواهد جنگ و دعوا را ادامه بدهد فايده‌ای ندارد و يك سياست مدار عاقل برای موفقيت در آينده برنامه‌ريزی و تلاش مي‌كند و اگر بخواهيم يك جريان سياسی موفق باشيم بايد با كار و تلاش شبانه روزی با يك اراده قوی وارد عرصه بشويم.»

وی در ادامه در پاسخ به ابراز نگرانی يكی از اعضای مجمع مبنی بر فضای ياس و نااميدی در جامعه نيست به ادامه فعاليت اصلاح‌طلبان و انحلال احزاب اصلاح‌طلب و پايبند نبودن جريان مقابل به اصول و قواعد دمكراسی وقواعد اخلاقی رقابت سياسی و اينكه با وجود اين فضا آيا اميد به انجام فعاليت انتخاباتی برای جوانان وجود دارد؟؛ گفت:«در جريان انتخابات مجلس چهارم فضای سياسی كشور به مراتب تيره‌تر و تاريك‌تر از وضعيت فعلی بود به طوری از ليستی كه جريان خط امام برای شركت در انتخابات ارائه داده بود به دليل فضای مسموم تبليغاتی كه عليه جريان خط امام به راه انداخته بودند، حتی يك نفر از اين ليست رای نياورد ولی ما كوتاه نيامديم و عقب نشستيم و لذا در سال76 ورق برگشت و مردم كه از عملكرد جريان مقابل ناراضی بودند وارد صحنه شدند و طور ديگری رای دادند.»

وزير اسبق كشور با بيان اينكه پروژه تبليغ عليه جريان علاقمند به امام و مجمع روحانيون مبارز و گروه‌هايی كه در خط امام بودند سال‌هاست كه كليد خورده و لذا نااميدی و خالی كردن عرصه مفهومی ندارد تصريح كرد:«جريانی در مملكت پشت پرده است كه به دنبال انتقام جويی از امام و انقلاب است. »

به گزارش پارلمان‌نيوز، محتشمي‌پور با اشاره به انجمن حجتيه بنياد الغدير اظهار داشت:« بنياد الغدير با آن اسم زيبا برای ضربه زدن به انديشه‌ها و افكار امام فعاليت مي‌كند و انجمن حجتيه در آنجا لانه كرده است و بسياری از نقشه‌ها عليه انديشه‌های امام، بيت امام و دفتر نشر آثار امام از آنجا طراحی مي‌شود.»

وی ادامه داد:«فكر مي‌كنم فرقه مصباحيه كه من چند سال است روی آن تاكيد مي‌كنيم، بي‌كار ننشسته است اينها جريانی بسيار خطرناك و خشن هستند كه به هيچ كس رحم نمي‌كننند و نه امام را قبول داشته و دارند نه حتی آيت‌ الله خامنه‌ای را و از ايشان پلی ساخته‌اند برای رسيدن به اهدافشان و وقتی اهدافشان رسيدند ريشه رهبری را هم مي‌زنند.»

عضو مجمع روحانيون مبارز تاكيد كرد:« من يقين دارم كه آقای مصباح يزدی اعتقادی به رهبری ندارد، آقای مصباح كه به امام اعتقادی نداشته و بعد از پيروزی انقلاب نه در جنگ و نه در جبهه و نه در مسئوليت‌هايی كه امام واگذار مي‌كردند حاضر نشده كمك كند چطور فكر مي‌كنيد اعتقاد به آيت الله خامنه‌ای دارد؟»

وی با بيان اينكه اين جريانات برای ضربه زدن و نابود كردن انديشه و تفكر امام و همه كسانی كه با اعتقاد برای اجرای انديشه‌های امام كار كرده‌اند تلاش مي‌كند تاكيد كرد:« اين جريان برای ريشه كن كردن طرفداران واقعی امام و انقلاب گرفته و وقتی ريشه اينها را زدند به سراغ خود حضرت آيت الله خامنه‌ای مي‌روند.»

محتشمی پور خاطرنشان كرد:« آقای مصباح يزدی و جريان انجمن حجتيه كه در مديريت‌های كليدی مهم و مكان كشور نقش دارند به دنبال رسيدن به اهداف و برنامه‌های خودشان هستند و براين اساس نيروهای جوان و پيرو خط امام بايد ببينند امام به دنبال چه بوده و با بررسی افكار و انديشه‌های امام در جهت بست و گسترش آن تلاش كنند.»

13 اردیبهشت

Published in: on 3 Mai 2010 at 9:05  Laissez un commentaire  

اصلاح طلبان حکومتی و جنبش کارگری ایران

(متن سخنرانی بهرام رحمانی، 25 اوریل 2010 در برلین)

با درودهای فراون به حضار محترم و با تشکر از برگزارکنندگان این سمینار!

همان طور که در آفیش تبلیغی سمینار هم آمده است موضوع سخنرانی من در رابطه با «اصلاح طلبان حکومتی و جنبش کارگری ایران» است. شاید این سئوال مطرح شود که ضرورت این بحث از کجا ناشی می شود؟ جواب این است که کارگران، زنان، دانش جویان و مردم تحت ستم ایران، با مبارزه پیگیر سه دهه خود، موقعیت جامعه را به جایی رسانده اند که از هر فرصتی برای بیان اعتراض خود استفاده می کنند. پس از اعلام نتایج نمایش انتخابات ریاست جمهوری در خرداد ماه سال گذشته، تقلب در انتخابات بهانه ای شد که اعتراضات مردمی به اوج خود برسد. مردم آزادی خواه، در سطح میلیونی به خیابان ها ریختند و این بار با صدای رسا و بلندتر از گذشته، به جهانیان اعلام کردند که این حکومت جهل و جنایت را نمی خواهند. در این میان اصلاح طلبان حکومتی با حمایت و پشتیبانی طیف توده – اکثریتی، جمهوری خواهان رنگارنگ، شخصیت هایی که همواره در رادیو و تلویزیون بی بی سی، رادیو فردا و تلویزیون آمریکا، رادیو زمانه و غیره به عنوان تحلیلگر، فعال حقوق بشر و کارشناس و… گفتگو می کنند در تلاشند این بار نیز مبارزه بر حق و عادلانه مردم را به انحراف بکشانند و به مسلخ جناح دیگری از حکومت اسلامی ببرند. سئوال این است که مگر موسوی، در کشتارهای سال های 60 تا 62 و به ویژه قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 و هشت سال جنگ ایران و عراق، نخست وزیر قدرقدرت نبود. اگر در آن دوران سیاه تاریخ سیاسی ایران، خمینی، شخص اول این حکومت جهل و جنایت بود موسوی نفر دوم و خامنه ای به عنوان رییس جمهور نفر سوم بود. در آن دوره، قدرت اجرایی در دست نخست وزیر بود و رییس جمهور یک نقش تشریفاتی داشت که در سال 68، پس از پایان دوارن نخست وزیری موسوی، پست نخست وزیری حذف شد و قدرت رییس جمهوری افزایش یافت. مگر پس از دوران موسوی و خامنه ای، هاشمی رفسنجانی، هشت سال رییس جمهوری نبود؟ مگر محمد خاتمی پس از رفسنجانی هشت سال رییس جمهور نبود؟ مگر کارنامه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی این ها شبیه هم و سیاه نبود؟ مگر موسوی در 16 سال ریاست جمهوری رفسنجانی و خاتمی از مشاوران آن ها و در ردیف مقامات عالی رتبه حکومتی نبود؟ رویدادها و وقایع سی و یک ساله ایران، نشان می دهند که حکومت اسلامی، در کلیت خود و با همه جناح هایش حکومتی ستمگر، سرکوبگر، جنایت کار، تروریست و استثمارگر بوده است و ماهیتا حکومتی ضدانسان و دشمن درجه یک آزادی و برابری و رفاه و عدالت اجتماعی است. بنابراین، نیروهای چپ و آزادی خواه که در این سی و یک سال برای سرنگونی حکومت اسلامی و برپایی یک جامعه آزاد و برابر و انسانی مبارزه بی وقفه کرده اند و امروز سطح مبارزه خود را به مرحله عالی تری ارتقا داده اند چرا باید بدهکار اصلاح طلبان حکومتی و حامیان آن ها از طیف توده ای – اکثریتی، جمهوری خواهان رنگارنگ، لیبرال ها، رفرمیست ها و اپورتونیست های سیاسی باشند؟ کارگران، زنان، دانش جویان، نویسندگان، روزنامه نگاران، هنرمندان و همه نیروهای آزادی خواه و عدالت جو که در این سی و یک سال همواره بر علیه کلیت حکومت اسلامی مبارزه کرده اند، نباید اجازه بدهند که نتیجه سه دهه مبارزه و جان فشانی هایشان این بار باز هم به کیسه یک جناح حکومتی ریخته شود.

طیف توده ای – اکثریتی و گرایشات راست و لیبرال که در سال های نخست انقلاب 57، از اعدام های وحشیانه حکومت اسلامی دفاع می کردند؛ اعضای سازمان های سیاسی مخالف حکومت را به نیروهای امنیتی معرفی می کردند؛ به مردم کردستان ضدانقلاب می گفتند؛ خواهان مسلح شدن سپاه پاسداران به سلاح سنگین بودند و کاندیداتوری خامنه ای و خلخالی و غیره را تبلیغ می کردند؛ اگر امروز ذره ای دچار عذاب وجدان می شدند به ناچار باید فعالیت سیاسی را داوطلبانه کنار می گذاشتند و رسما و علنا از مردم ایران به خاطر همکاری با یک حکومت تروریستی و فاشیستی معذرت خواهی می کردند. اما این ها آن قدر آبرو باخته سیاسی هستند و با وجود این که حکومت اسلامی پس از بهره برداری سیاسی آن ها را به صفوف اپوزیسیون راند اما طیف توده ای – اکثریتی که امروز در سازمان های مختلف به ویژه در جمهوری خواهان لائیک و سکولار و اتحاد جمهوری خواهان و تشکل های دیگر پناهندگی و غیره جای خوش کرده اند هرگز در این سه دهه بند ناف سیاسی خود را از حکومت اسلامی قطع نکردند و با جناح های آن، همواره در حال بده و بستان و معامله سیاسی به سر بردند و امروز نیز از مدافعین سرسخت خاتمی و موسوی … محسوب می شوند. شکی نیست که در فردای سرنگونی حکومت اسلامی، کلیه جریانات و به اصطلاح شخصیت هایی که تنه شان به تنه حکومت اسلامی و جناح های آن خورده است از سوی مردم آزادی خواه و ستم دیده و زجر کشیده مورد استضیاح سیاسی قرار خواهند گرفت و دکان سیاسی شان تخطئه خواهد شد. به همین دلیل این ها، همه توش و توان خود را به کار می گیرند تا کلیت حکومت اسلامی سرنگون نشود.

واقعیت این است که جناح اصلاح طلب حکومت اسلامی، هم چون جناح حاکم، به حدی کارنامه سیاسی سیاهی دارد که هر چقدر هم تاریخ را تحریف کنند باز هم نمی توانند اعمال غیرانسانی و سیاست های تروریستی خود را پنهان کنند.

از سوی دیگر، تحولات سال گذشته ایران، به وضوح نشان داد که اگر طبقه کارگر به طور متشکل و متحد و با شعارها و خواسته های مستقل طبقاتی خود در مرکز ثقل سیاست های جاری کشور قرار نگیرد حکومت اسلامی کجدار و مریض به حاکمیت خود ادامه خواهد داد. بنابراین، حکومتی که قدرت و حاکمیت خود را با ترور و وحشت، سرکوب و کشتار، شکنجه و اعدام و چپاول سر پا نگاه داشته اند صرفا با تظاهرات های خیابانی سرنگون نمی شود. سرنگونی چنین حکومتی، در گرو مبارزه متحد و متشکل و آگاهانه جنبش های اجتماعی و در پیشاپیش همه طبقه کارگر است. بدون حضور جنبش کارگری و رهبری آن، اگر هم تحولی در جامعه ایران صورت گیرد باز هم چیزی جز درد و رنج و سرکوب نصیب کارگران و مردم آزادی خواه نخواهد شد. جامعه ما سی و یک سال پیش حکومت پهلوی را با هدف دست یابی به یک جامعه بهتر سرنگون کردند اما از دل آن، حکومتی بیرون جهید که متعفن تر از حکومت گذشته است.

لازم به یادآوری است که تحولات انقلابی از سال 1365 آغاز شده بود و تظاهرات های میلیونی برگزار می شد تاثیر چندانی بر حکومت شاه نداشت. اما شاه زمانی به شیون و زاری و التماس افتاد و در یک برنامه تلویزیونی نسبتا طولانی نوشته ای را قرائت کرد که در آن، بارها حکومت خود را فاسد نامید و قول داد که ارگان های حکومتی را اصلاح کند کارگران قهرمان شرکت نفت دست به اعتصاب زده بودند. آنان، شیر نفت را به روی ارتش بستند و جلو ارسال نفت به اسراییل به دلیل اشغال سرزمین های فلسطینی و آفریقای جنوبی به دلیل حکومت آپارتاید گرفتند و از این طریق هم قدرت طبقاتی خود و همبستگی جهانی خود را به نمایش گذاشتند. اکنون نیز بدون اعتصاب در کارخانه ها، مدارس، دانشگاه ها، بیمارستان ها و غیره تصور این که حکومت را فقط با تظاهرات های خیابانی می توان سرنگون کرد، خوش خیالی است. بنابراین، جامعه ما و در پیشاپیش همه طبقه کارگر متحد و متشکل و آگاه با مبارزه پیگیر و مداوم خود علیه کلیت حکومت اسلامی و سرمایه داری می تواند سرنوشت خود را مستقیما به دست خویش رقم بزند.

بدین ترتیب، حکومت اسلامی ایران در کلیت خود، یک حکومت ضدکارگر است. زیرا این حکومت، علاوه بر این که یک حکومت سرمایه داری و حامی سرمایه است در عین حال خود بزرگ ترین کارفرمای کشور نیز محسوب می شود. از این رو، حکومت اسلامی مستقیما از استثمار هر چه شدیدتر کارگران کسب سود می کند و حتا ابتدایی ترین روابط و مناسبات کار و سرمایه، یعنی پرداخت به موقع دست مزدهای ناچیز کارگران را نیز رعایت نمی کند.

از قانون کار حکومت اسلامی تا پیمان کاران دولتی و خصوصی که کارگران را به کار می گیرند همواره تلاش می کنند نخست کارگران استخدام دایم را از کار اخراج کنند و سپس آن ها را به عنوان استخدام موقت به کار گیرند. طبق امارهای منشر شده بیش از 70 درصد کارگران ایران، استخدام موقت هستند. کارفرماها، هنگام استخدام از کارگران سند و سفته می گیرند و حتا از کارگران می خواهند در زیر کاغذ سفید امضای خود را بگذارند تا هر وقت خواستند آن ها را را اخراج کنند هر آن چه که دل شان خواست در این کاغذ سفید بنویسند. کارگران نیز به دلیل این که زندگی خود را تامین کنند به ناچار به این خواست های غیرانسانی سرمایه داران و پیمان کاران دولتی و خصوصی تن در می دهند.

ایران، شاید تنها کشوری در جهان باشد که کارگران حتا برای گرفتن دست مزد خود، باید دست به اعتراض و اعتصاب بزنند و با نیروهای سرکوبگر حکومتی درگیر شوند. در حالی که در نقاط دیگر جهان، از جمله در کشور همسایه ایران چون ترکیه، کارگران برای اضافه دست مزد دست به اعتراض و اعتصاب می زنند. بنابراین، حکومت اسلامی ایران، هارترین و وحشی ترین و تبه کارترین حکومت سرمایه داری در جهان سرمایه داری است.

حکومت اسلامی، با وجود این که عضو سازمان بین المللی کار است اما حتا برخی از قوانین این سازمان مثلا در عرصه تشکل یابی را اجرا نمی کند.

رتبه های جهانی حکومت اسلامی در جهان رسوا کننده است: ایران در جهان، رتبه سوم خطرناک ترین کشور برای وبلاگ نویسان، رتبه سوم خودکشی زنان، رتبه دوم در زمينه اعدام را به خود اختصاص داده است و حتا تنها کشوری در جهان است که کودکان را نیز اعدام می کند. بنا بر گزارش‌ ها، حکومت اسلامی تنها از 22 خرداد – 12 ژوئن 2009 تا آخر سال 2009، دست کم ۱۵۰ نفر را اعدام کرده است. ايران، رتبه اول در آمار مهاجرت نخبگان از ميان 91 کشور را داراست. ایران، در زمینه آزادی مطبوعات، رتبه ۱۷۲ از ۱۷۵ كشور و رتبه ۱۶۸ در زمینه فساد دولتی را دارد. ايران، رتبه 144 فضای کسب و کار جهان را دارد. رتبه جهانی ایران، در سرعت اینترنت 186 است. ايران، رتبه 88 از نظر شاخص توسعه انسانی، گذرنامه ایرانی در ته جدول و هم چنین اعتبار ایران رتبه ۱۲۳ جهانی را در تامین سلامت مردم دارد. رتبه ایران، از نظر نرخ تورم در میان 225 کشور، 219 است.

مرکز پژوهش‌ های مجلس شورای اسلامی، ‌در روزهای گذشته با مقایسه شاخص‌ های اقتصادی ایران با اقتصاد جهانی و کشورهای منطقه، این چنین اقرار کرده است: «ریسک اقتصاد ایران در کشورهای منطقه در رتبه شانزدهم و در جهان در مقام یک صد و بیست و چهارم قرار گرفته است.» دفتر مطالعات اقتصادی مرکز پژوهش‌ های مجلس، با استناد به مجله اقتصادی یورومانی که میزان ریسک در هر کشور را بر پایه ۹ معیار تعیین می‌ کند، ۵۰ درصد از میزان ریسک اقتصادی در ایران را ناشی از شرایط سیاسی و عملکرد اقتصادی دولت می ‌داند، در حالی که ۵۰ در صد دیگر ریسک اقتصاد در ایران ناشی از محدودیت ‌های فعالیت ‌های اقتصادی در کشور است.

آماری که اخیرا منتشر شده است نشان می دهد که کارفرمایان و حکومت اسلامی به عنوان بزرگ ترین کارفرما کشور، در مدت چهار سال تعداد شاغلان در عسلويه را از 60 هزار نفر به 8 هزار نفر كاهش داده اند. به بیان دیگر، 52 هزار کارگر را اخراج کرده اند.

خبرگزاری کار ایران، «ايلنا»، 9 دی ماه 1388، در رابطه با بی کارسازی های کارگران نوشت، دبیر اجرایی خانه کارگر بوشهر با اعلام این که در 4 سال قبل بیش از 60 هزار کارگر در عسلویه کار می کردند، گفت:

«امروزه حدود 8 هزار کارگر در عسلویه کار می کنند که این امر نشان دهنده تعطیلی واحدها و بحران صنایع در این بخش عظیم صنعتی کشور است… امروزه 52 هزار كارگر اخراج نمی شد.»

بر اساس گزارش ذکر شده در روزنامه سرمایه (9 آگوست 2009)، دلارهای نفتی نه فقط به پیشرفت صنایع کشور کمک نکرده، بلکه با وجود «دو برابر شدن قیمت نفت و 270 میلیارد دلار درآمد نفت در 4 سال گذشته» عمدتا بیش تر در عرصه های تجاری، مالی و خدمات رشد کرده و «بخش تولیدی کشور تنها 9 درصد رشد کرده است. اما بخش های دیگر مانند نقدینگی حدود 44 درصد و واردات 16 درصد (بیش تر از 60 بیلیون دلار در سال) رشد داشته و در واقع میزان نقدینگی از 128 هزار میلیارد تومان در زمستان 1385 به 184 هزار میلیارد تومان در بهار 1386 رسیده است. بنابر تحقیق این روزنامه، واحدهای صنعتی با کم تر از ظرفیت خود فعال هستند و این رقم تنها به «10 تا 20 درصد کل ظرفیت» می رسد. سرمایه گذاری خصوصی در بخش صنعت تنزل داشته و در میان دلایل موثر در ایجاد رکود در فعالیت های تولیدی می توان به پدیده ای مثل «عدم اعتماد بخش خصوصی، واگذاری غیر اصولی، عدم تناسب تسهیلات و منابع با نیازهای بخش صنعت و معدن، واردات گسترده و بدون حساب و کتاب کالاهایی که در داخل کشور مزیت تولید بالایی دارند و سیاست های نامناسب تعرفه ای» اشاره نمود.

حتا خانه کارگر حکومت، از اخراج سیل آسای کارگران در آغاز سال 89 از کارخانه ها و کارگاه ها خبر داده است و این روند در طول سال تشدید خواهد شد. برخی از مسئولان و مقامات حکومت نیز از تورم حتا بیش از 50 درصدی در این سال سخن گفته اند. خط فقر حدود هشتصد تا یک میلیون هزار تومان در ماه است در حالی که حداقل حقوق کارگران حدود 300 هزار تومان تعیین شده است.

علاوه بر اخراج دایمی کارگران به دلیل ورشکستگی کارخانه ها، میلیون ها نفر در ایران بی کار هستند، به ویژه بی کاری در میان جوانان و فارغ التحصیلان دانشگاه ها، حتا به 50 درصد نیز می رسد. این بخش از نیروی جوان جامعه، کم ترین امیدی ندارند که در حاکمیت حکومت اسلامی، با پیدا کردن کار مناسب، زندگی مستقل خود را تشکیل دهند. بسیاری از شاغلان کارهای کاذب دارند و زندگی شان با اضطراب دایمی همراه است. دست مزدهای موجود نیز کفاف زندگی مزدبگیران را نمی کند و بسیاری از خانواده های کارگری پریشان و فرزندان آن ها دچار آسیب های اجتماعی شده اند. از عوارض و عواقب فقر و بی کاری، روی آوری جوانان به اعتیاد، فحشا و خودکشی و غیره است. بنابراین، اکثریت مردم ایران با فقر و فلاکت فزاینده ای روزگار خود را می گذرانند. از این رو، حرکت انقلابی خودجوش اخیر مردم ایران، جواب شایسته ای به همه این محرومیت ها و بی حقوقی هاست که عامل اصلی آن نیز حکومت اسلامی است.

در حالی که نه در دوره انتخابات و نه در دوره اخیر که جنبش خودجوش مردمی اوج گرفته است هیچ کدام از جناح های حکومتی، یعنی نه جناح غالب و نه جناح مغلوب در رابطه با افزایش دست مزد کارگران و پرداخت به موقع دست مزدهای ناچیز آن ها، آزادی تشکل کارگران و دیگر تشکل های دمکراتیک، آزادی رسانه ها، آزادی بیان و تشکل و اعتصاب، آزادی زنان، آزادی زندانیان سیاسی، لغو کار کودکان، لغو شکنجه و اعدام و قوانین وحشیانه قصاص و غیره حرفی به میان نیاورده اند. سران هر دو جناح به سر خمینی و پیاده کردن اندیشه ها و ادامه راه وی و رعایت قانون اساسی تاکید می ورزند. در حالی که اتفاقا عمق رعب و وحشت و ترور استثمار، در همین اندیشه های خمینی و قانون اساسی، قانون کار و دیگر قوانین قرون وسطایی و ضدانسانی این حکومت نهفته است.

باین ترتیب، اصلاح طلبان حکومتی، با کارنامه سیاسی دیروزی شان و موضع گیری های امروزی شان نتوانستند بر موج اعتراضات مردمی سوار شوند و از همان ماه های نخست اعتراضات مردمی، کنترل خود را بر جنبش اعتراضی مردم از دست دادند و جناح حاکم نیز هم چنان به سرکوب خود ادامه می دهد.

اما با وجود این همه سیاست های غیرانسانی حکومت اسلامی، کارگران مرعوب نشده و روزی نیست که خبر اعتصاب کارگری در گوشه ای از رسانه ها انعکاس نیابد. این اعتراضات و اعتصابات فزاینده سبب شده است که هر دو جناح حکومتی نگران خیزش جنبش کارگری و اوج گیری مجدد اعتراضات مردمی در سال جاری باشند.

برای مثال، «محمد خاتمی» رییس جمهور پیشین ایران و یکی از سران جناح اصلاح طلب حکومتی، روز جمعه 20 فروردین 1389، در دیدار با گروهی از دانش جويان دانشگاه تهران، در سخنان خود، این نگرانی را به نوعی به زبان می آورد.

این سخنان خاتمی که در سایت های مربوط به اصلاح طلبان حکومتی و در رسانه های خارجی هم وسیعا منتشر شده است در عین حال نگرانی ایشان و جناحی که در راس آن قرار دارد ناشی از وقوع یک انقلاب دیگر در ایران است.

سخنان خاتمی، صریحا نشان می دهد که دغدغه های واقعی او و هم فکرانش نه آزادی، برابری، عدالت اجتماعی و حقوق پایمال شده مردم، بلکه نجات حکومت اسلامی از بحران سیاسی و خطر سرنگونی است که مدت هاست کل حکومت اسلامی، دچار این بحران سیاسی شده است.

خاتمی، خطاب به جوانان می گوید:

«اصلاح‌ طلبان نظام و انقلاب و راه امام و قانون اساسی را قبول دارند، قانون اساسی مبنای عمل آن هاست و معتقدند همه اصول آن بايد و به درسی اجرا شود.»

این سخنان خاتمی، نیاز به تحلیل و تفسیر ندارد. او نیز هم چون میرحسین موسوی، به صراحت می گوید که مبنا باید قانون اساسی و بازگشت به دوران «طلایی امام خمینی» است. دورانی «خوشی» که قدرت بین هر دو جناح تقسیم شده بود و آن ها دست در دست هم با وقاحت و قساوت فوق العاده ای مخالفین و مردم معترض را ترور و سرکوب و اعدام می کردند.

خاتمی، در این سخنان به اوضاع بحرانی کشور اشاره می کند و به جناح حاکم چنین هشدار می دهد:

«موقعيت کشور بعد از انتخابات بد است و ملت هزينه بسيار بالايی در اين ايام پرداخته است، عواقب مديريت موجود در جامعه مطلوب نيست و اگر چاره‌ای انديشيده نشود، سال 89، سال بحران‌ های اجتماعی خواهد بود.»

وی، برای مقابله با این بحران سیاسی، همه جناح ها را به وحدت کلمه دعوت می کند و می گوید:

«ما خواهان براندازی نظام نيستيم و خواست ما حفظ نظام است، اگر همه دست به دست هم دهيم، دولت به قانون تن دهد و مجلس قوی عمل کند، شايد جلوی ابعاد وسيع بحران را بتوان گرفت.»

او در همین زمینه نگرانی خود را از نقش اطلاع رسانی، چنین بیان می کند: «وقتی دلسوزان نمی توانند صحبت کنند و يا صدايشان به جايی نمی ‌رسد، جامعه به سمت شایعات و رسانه ‌های بيگانه گرايش پيدا می ‌کند و در نتيجه شاهد نوعی آشفتگی و هرج و مرج خواهيم بود.»

آن چه خاتمی، آن را «آشفتگی و هرج و مرج» می نامد این واقعیت است در دوره ای که رسانه ها اجتماعی و جهانی شده اند، دیگر نمی توان اطلاعات صرفا حکومتی را به عنوان حقیقت مسلم به جامعه القا کرد.

نگرانی واقعی خاتمی نه از شایعات و رسانه های بیگانه، بلکه از رشد و گسترش اعتراضات مردمی و اعتصابات کارگری بحران سیاسی و اقتصادی در سال 1389 است که قبلا مفسرین داخلی و خارجی و نیروهای اپوزیسیون آن را در سال 1389 پیش بینی کرده اند.

این شکاف عمیق جناح ها و بحران سیاسی و اقتصادی و انزوای بین المللی در کشوری مانند ایران و در شرایط سیاسی امروز کشور می تواند به یک انفجار اجتماعی و انقلابی منجر شود. این اصلی ترین مساله ای است که تعادل سیاسی جناح ها و سران و مقامات عالی رتبه حکومتی را بر هم زده و آن ها را به هذیان گویی انداخته است.

شعارهای طرح شده اقتصادی توسط موسوی، در مقطع نمایش انتخابات 22 خرداد 88، علاوه بر این که با کم و کاست هایی نظیر برنامه های اقتصادی رفسنجانی و خاتمی و حتا احمدی نژاد است که عموما به لحاظ تقسیم بندی جهانی اقتصاد، در قالب سرمایه داری دولتی قرار دارد. زیرا دست کم 80 درصد اقتصاد کشور، در دست حکومت متمرکز شده است. انتقادات موسوی به احمدی نژاد، به خصوص در عرصه اقتصادی، انتقاداتی اصلاحی و سطحی است نه پایه ای که مثلا رفاه عمومی جامعه، کاهش فشار بر مزدبگیران و حق مسلم مردم را مدنظر داشته باشد. موسوی در واقع مخالف زیاده روی های احمدی نژاد در عرصه خصوصی سازی و واردات بی رویه است. به همین دلیل نه موسوی و نه هم فکرانش در تبلیغات ریاست جمهوری خود، هیچ اشاره ای به بالا بردن سطح دست مزدهای کارگران و یا پرداخت یک جای دست مزدهای معوقه کارگران و رفاه عمومی همه اقشار محروم جامعه نکردند. تعیین دست مزد، یکی از پایه های اصلی در مناسبات کار و سرمایه است. پایین نگاه داشتن سطح دست مزد کارگران و حتا دست درازی به سفره خالی کارگران، سودهای کلانی را نصیب سرمایه داران و حکومت آن ها می کند.

موسوی، حاتمی، کروبی و دیگر هم فکران شان در هر موضع گیری خود، به اجرای قانون اساسی تاکید می ورزند. در قانون اساسی حکومت اسلامی، ظاهرا به برخی از حقوق فردی و جمعی اشاره شده است اما بلافاصله بندهای بعدی ان ها را صریحا نقض می کند. برای مثال، در اصل های 1، 2، 4، 5، 67، 93، 94، 98، 99، 110 و 121 قانون اساسی، به روشنی نظام جمهوری اسلامی را به مثابه «حکومت حق و عدل قرآن» معرفی می کند و حاکمیت را به «خدای یکتا» و رهبری را در حیطه «امامت و رهبری مستقیم و نقش اساسی آن» اختصاص می دهد. یا «در زمان غیبت حضرت ولی عصر… ولایت امر و امت» را «بر عهده فقیه عادل» می گذارد. بر اساس این مواد و دیگر متمم ها و تبصره های ارتجاعی، تفسیر قانون اساسی و نظارت بر «انتخابات مجلس خبرگان رهبری، ریاست جمهوری و مجلس شورای اسلامی» نیز در حیطه اختیارات شورای نگهبان قرار می گیرند. یا کسانی که قصد براندازی نظام را داشته باشند محارب با خدا بوده و اعدام می گردند. حتا انتقاد به سران حکومت و قوانین اسلامی، جرم نابخشودنی محسوب می شود. هم چنین براساس قانون اساسی، رهبر بالاتر از هر ارگان و مرجع حکومتی است و فقط به «خدا» جوابگو می باشد. بنابراین، هر چند که موسوی به جناح حاکم انتقاد و حتا برخی سیاست هایش را افشا نیز می کند اما آلترناتیو اقتصادی و سیاسی آن فراتر از قانون اساسی حکومت اسلامی و لیبرالیسم بورژوازی نمی روند، همواره در جهت استثمار شدید طبقه کارگر و سرکوب مخالفین و نقش حقوق شهروندان گام برمی دارد.

اما ارزش ها و سیاست های خمینی چیست که این همه خاتمی و موسوی و دیگر هم فکران شان به ادامه راه آن، تاکید می کنند؟

خمینی، همواره تاکید می کرد که مردم برای اقتصاد انقلاب نکردند «اقتصاد مال خر است»، «مردم برای اسلام انقلاب کردند». او تاکید می کرد: چرا علی و محمد شمشیر می بستند؟ خودش جواب می دهد: برای این که هر جا مخالفین خود را یافتند گردنش را بزنند شما هم باید مخالفین خود را بکشید تا بقای حاکمیت اسلامی تداوم پیدا کند. خمینی، دشمن درجه یک آزادی بیان و قلم و تشکل بود. به همین دلیل، وی فرمان هجوم وحشیانه به ترکمن صحرا، خوزستان و کردستان را صادر کرد تا مردم به پا خواسته این مناطق را به غیرانسانی ترین شکلی سرکوب کنند. خمینی، حجاب اسلامی را که سنبل اسارت زن است، صادر کرد. خمینی، خلخالی را مامور کرد تا هر جا مخالف حکومت را دستگیر کردند بدون دادگاه و حق دفاع، به جوخه های مرگ بسپارد. خمینی، فرمان کشتار زندانیان سیاسی در سال های اوائل انقلاب، سال های 60 تا 62 و به ویژه قتل عام زندانیان سیاسی را در سال 1367 صادر کرد. خمینی، فرمان ترور سلمان رشدی، نویسنده انگلیسی را به خاطر نوشتن کتاب «آیات شیطانی» صادر کرد. خمینی، ترور مخالفین و فعالین اپوزیسیون در داخل و خارج را صادر کرد. خمینی، فرمان «انقلاب فرهنگی» را برای سرکوب دانش جویان و پاک سازی اساتید دانشگاه ها، تدوین دروس دانشگاهی با موازین اسلامی و بسته شدن دانشگاه ها را صادر کرد. خمینی، فرمان انحلال احزاب و سازمان های سیاسی، تشکل های دمکراتیک زنان، دانش جویان، نویسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان را صادر کرد. خمینی، به صدور «انقلاب اسلامی، پان اسلامیسم و برپایی امپراتوری اسلامی تاکید می کرد؛ او با شعار «راه قدس از کربلا می گذرد» جنگ را ادامه داد و سرانجام در حال شکست و به اقرار خودش مجبور شد با پذیرفتن قطعنامه 598 سازمان ملل مبنی بر آتش بس، جام زهر را سر کشد و… بنابراین، خمینی سنبل تروریسم دولتی، سانسور و اختناق، جهل و جنایت بود و به عنوان یک آدم روانی از ریختن خون انسان های بی گناه لذت می برد. بنابراین، منظور موسوی و کروبی از ادامه راه خمینی، بازگرداندن جامعه به دورانی است که حکومت اسلامی با همه جناح هایش با سرکوب و کشتار، جنگ، ترور، شکنحه، تجاوز، اعدام و سنگسار جرات اعتراض را از مردم گرفته بود. موسوی، نخست وزیر قدرقدرت، مورد تایید صددرصد خمینی و مقام دوم مملکت بود و…

بر این اساس، همه داده های تاریخی سه دهه اخیر اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، نشان می دهند که هر دو جناح حکومت اسلامی، مدافع سیستم سرمایه داری و بقای حکومت، حتا با سرکوب های خونین اعتراضات و اعتصابات کارگران و توده های آزادی خواه و و جان به لب رسیده هستند. کشمکش و تخاصمات طرفین ناشی از رقابت های بورژوازی است که در همه نقاط جهان در جریان است؛ با این تفاوت که این اختلافات در کشورهای توسعه نیافته و در حال توسعه چون ایران، با خشونت و حتا حذف فیزیکی رقبا نیز همراه است.

مسله مهمی که در این جا می خواهم به آن تاکید کنم تحلیل های متفاوت و متضاد نیروهای چپ با حرکت اعتراضی خودجوش سال گذشته مردم ایران است که بر اساس این تحلیل ها خود افق و چشم انداز خود را تعیین کردند و جهت گیری های سیاسی شان را در مقابل قضاوت افکار عمومی جامعه قرار دادند. عموما من این گرایشات را به چهار گرایش تقسیم کرده ام.

گرایش نخست، از این اعتراضات مردمی در خیابان ها، به این نتیجه رسید که انقلاب ایران قریب الوقوع است بدون این که به نیروهای پیش برنده این انقلاب را توجه کند. این گرایش حتا در تحلیل ها و شعارهای خود، رفسنجانی، موسوی، کروبی، خاتمی را قلم گرفت با این توجیه که این ها هنوز در مقابل انقلاب مردم نیستند.

گرایش دوم، از همان آغاز خیزش میلیونی مردم را ارتجاعی نامید و خیال خود را از مبارزه دخالتگرانه راحت کرد. در حالی که یک نیروی سیاسی جدی، در حالی که مردم به خیابان ها ریخته اند فعالانه در آن شرکت می کند تا توجه مردم را به سوی شعارها و اهداف طبقاتی خود بکشاند و نگذارد به سیاهی لشکر گرایشات راست تبدیل شوند.

سومین گرایش، بین دو گرایش اول و دوم قرار گرفت و نسبت به این مبارزات با شک و تردید نگاه کرد و سیاست پاسیوی را در مقابل آن پیش گرفت.

اما گرایش چهام که من نیز خود را در این گرایش می بینم از همان روزهای نخست اعتراضات و راه پیمایی های میلیونی مردمی، از موضع دخالتگری مسئولانه درآمد و سعی کرد از یک سو، سیاست های غیرانسانی حکومت اسلامی و از جمله عملکردهای ارتجاعی سیاسی – تاریخی جناح اصلاح طلبان حکومتی را بازنویسی و بازگویی کند تا حافظه تاریخی مردم در مورد این جناح دچار شک و دودلی نگردد. از سوی دیگر، این گرایش سعی کرد با دخالت در این جنبش خودجوش مردمی، آن تحلیل های سیاسی و شعارهای عمومی کارگران، زنان، دانش جویان و مردم تحت ستم را فرموله کند که نیروی بیش تری بسیج می کند و نمی گذارد تبلیغات گسترده جناح اصلاح طلب حکومتی و حامیان آن در داخل و خارج کشور، خاک به چشم جامعه بپاشند و بار دیگر نتیجه مبارزات و جان فشانی های مردم آزاده و جان به لب رسیده به کیسه جناحی از حکومت بریزند. از این رو، این گرایش همواره مخدوش کردن صف بندی های طبقاتی را مورد نقد قرار داد و به سرنگونی حکومت اسلامی نه صرفا با تظاهرات های خیابانی، بلکه به مبارزه متشکل و متحد و هدفمند و آگاهانه کارگران، زنان، دانش جویان و اتحاد این جنبش های حق طلب و عدالت جو در راستای استراتژی کمونیستی تاکید کرد. به امر مهم تشکل یابی در محیط های کاری، محلات، دانشگاه ها و مدارس پرداخت.

براین اساس، در نزد نیروهای چپ و سرنگونی طلب نیز گرایشات مختلفی عمل می کند که تا حدودی قابل درک است. اما در نگاه نخست دوری آن ها از مبارزه طبقاتی را به نمایش می گذارد. خود این وضعیت نشان می دهد که اگر سکتاریسم، پوپولیسم، پاسیویسم و تحلیل های سطحی و به هم ریختن مرزهای طبقاتی در نزد نیروهای چپ و مدافع طبقه کارگر مورد نقد جدی و همه جانبه قرار نگیرد و در به روی همان پاشنه سابق بچرخد و در یک سطح عمومی تری به یک هم دلی و هم جهتی در نگرش و عملکرد آن ها منجر نشود؛ در شرایطی که متاسفانه هنوز طبقه کارگر، زنان و دانش جویان و غیره نیز از تشکل های سراسری خود محرومند امکان این که تحولات جاری جامعه به سمت دیگری برود و برای یک دوره دیگر جامعه ایران مرعوب شرایط موجود شود، دور از انتظار نیست. به همین دلیل نباید فرصت های تاریخی را از دست داد و به ویژه بیش از پیش نباید به امر تشکل یابی جنبش های اجتماعی و به ویژه طبقه کارگر بی توجه بود و یا از موضع بی خیالی و سکتاریستی با آن رفتار کرد.

اما با وجود کمبودهای نیروهای چپ و جنبش های اجتماعی، نگرانی موسوی، خاتمی و هم فکران شان، واقعی است. نگرانی آن ها ناشی از به خطر افتادن حاکمیت و کل سرمایه داری ایران است که در متن بحران سیاسی و اقتصادی موجود می تواند به شکل دادن یک رهبری رادیکال کارگری که بتواند مبارزات کارگران و مردم محروم را به مسیر و استراتژی کارگری کمونیستی هدایت کند، ظاهر شود. وضعیت موجود در جامعه ایران نشان می دهد که جناح های درون حکومتی و هم فکران شان در داخل و خارج کشور، واقعا نگران رادیکال شدن جنبش مردمی در ایران هستند و به طور مداوم به جناح حاکم هشدار می دهند که اگر دیر بجنبند و قدرت را با جناح اصلاح طلبان تقسیم نکنند این احتمال وجود دارد که حاکمیت از دست هر دو جناح خارج شود و کارگران و مردم آزاده ابتکار عمل را به دست گیرند. این نگرانی، نگرانی سرمایه داری جهانی و دولت هایشان نیز هست که نیم خواهند بار دیگر شاهد انقلاب دیگری در ایران باشند.

تا آن جا که به چشم انداز مبارزه کارگران و مردم آزادی خواه ایران با حکومت اسلامی مربوط است تا حدودی روشن است که به قول معروف بالایی ها، یعنی حاکمیت نمی تواند جامعه را اداره کند و نیازهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مردم را برآورد سازد و پایینی ها هم این حکومت را نمی خواهند. سران حکومت اسلامی، در سال گذشته با شگفتی زیاد دیدند که مردم به جان آمده از حکومت اسلامی، از هشدارها و رهنمودهای آن ها پیروی نمی کنند و تهدیدات و سرکوب هایشان نیز کارساز نمی باشد. این خیزش خودجوش مردمی، بسیار زودتر از آن چه که آن ها فکر می کردند همه ساختارها و مقدسات حکومت اسلامی را هدف قرار داد و سران هر دو جناح را به فکر و نگرانی فرو برد. به همین دلیل، جناح اطلاح طلب مدام خطراتی را که متوجه کل حکومت اسلامی است به جناح حاکم هشدار می دهند و خواهان همکاری و چاره جویی می شود.

مساله مهم دیگری که در این جا اشاره می کنم احتمالاتی است که باید پیش بینی کنیم و در صورت وقوع غافلگیر نشویم. یک احتمال این است که اگر طبقه کارگر نتواند بر تحولات جاری کشور، مهر خود را بکوبد روندهای دیگری عمل خواهند کرد. یک احتمال در تحولات جاری ایران، این است که اگر حکومت اسلامی در معرض خطر فروپاشی قرار گیرد به احتمال زیاد هر دو جناح دست به دست هم خواهند داد تا جلو فروپاشی حکومت اسلامی را بگیرند. در چنین شرایطی، کسانی که به حرکت سبز اسلامی و رهبری آن دل بسته اند، باید بدانند که مخالفت موسوی و هم فکرانش با جناح حاکم، بر سر منافع و بی حقوق های اقتصادی و سیاسی و آزادی مردم نیست، بلکه رقابت آن ها بر سر تقسیم حاکمیت است. آن ها تلاش می کنند در چهارچوب همین حکومت، رقابت های خود را پیش ببرند. در واقع جناح اصلاح طلب، سهم خود را از حاکمیت می خواهد نه سهم مردم را از حاکمیت. بنابراین، روشن است که با رادیکال شدن خواست ها و شعارهای مردم، صف سبزهای اسلامی و صف مردم جدا می شود. این جدایی اجتناب ناپذیر است و کسی هم نمی تواند جلو آن را بگیرد. زیرا در این مبارزه، مناقع طبقاتی و سیاست های متفاوتی در جریان است. بنابراین، هر دو جناح، البته هر کدام با روش ها و سیاست های خود، به بقای حکومت اسلامی می اندیشند. حکومتی که نه تنها در نزد مردم ایران، بلکه در نزد افکار عمومی مردم جهان نیز جانی ترین و منفورترین حکومت به حساب می آید.

احتمال دیگر، اما ضعیف تر این است که آمریکا و اسرائیل و دیگر متحدان شان به ایران حمله کنند و تحولات جاری جامعه را به طور جدی دچار اخلال نمایند. در چنین روندی، احتمالا گرایشات ناسیونالیستی در کنار حاکمیت قرار حواهند گرفت و شرایط برای مردم آزادی خواه و طبقه کارگر و دیگر جنبش های اجتماعی مانند افغانستان و عراق سخت تر خواهد شد.

از سویی، مسلم است که پیروزی جنبش رهایی بخش مردم ایران در دست یابی به آزادی، برابر، عدالت و یک زندگی آزاد و مرفه انسانی در گرو شکل گیری یک رهبری کارگری با افق و چشم سوسیالیستی است. در حال حاضر، موقعیت مساعدتری برای پیشروی  های جنبش کارگری با استراتژی کمونیستی فراهم شده است.

در چنین شرایط حساسی از تاریخ جامعه مان، نیروهای آزادی خواه، چپ انقلابی و کمونیست موظفند که برای در هم شکستن ماشین دولتی حکومت اسلامی، عمده امکانات و قدرت و توان خود را بر روی سازمان یابی و اتحاد و همبستگی طبقه کارگر و جنبش کارگری و جنبش زنان و جنبش انقلابی کردستان، روشنفکران و هنرمندان مترقی و دیگر جنبش های حق طلب به کار اندازند تا آمادگی عملی را با استراتژی سیاسی روشن، با طرح و فرموله کردن خواست ها و شعارها و مطالبات شفاف و ملموس کسب کنند. در این میان، به دلیل این که چندین میلیون نفر از نیروی کار ایران، بی کار هستند و یا زنان خانه دار که در کنج خانه محبوس شده اند برای این که در صحنه سیاسی جامعه نقش فعالی ایقا کنند باید طرح و نقشه عمل داشت. بر این اساس، برپایی تشکل های مردمی محلات، مثلا برپایی شوراهای محلات، از اهمیت ویژه ای برخوردار است. تشکلی که در آن از روزنامه نگار، نویسنده و هنرمند مترقی و آزادی خواه گرفته تا کارگران، دانش آموزان، دانش جویان، زنان خانه دار، معلمان، پرستاران، پزشکان و غیره در کنار هم و با مشورت و تبادل نظر همدیگر امر محله خود را در همکاری با شوراهای دیگر محلات به پیش ببرند. تشکل محلات می تواند در سازمان دهی تظاهرات ها و طرح خواست ها و شعارهای ان ها نقش مهمی ایفا کند.

اما می داینم که تشکل یابی در محیط های زیست و کار، چندان هم ساده نیست و عوامل متعددی بر سر راه تشکل های دمکراتیک کارگران و دیگر جنبش ها وجود دارد. باید این عوامل را شناخت و برای عبور از آن ها، با توجه به موقعیت محلی طرح و نقشه عمل آورد. عواملی چون معضل اقتصادی، امنیتی، عدم تجربه کار متشکل، سکتاریسم، پوپولیسم و… بر سر راه سازمان یابی کارگران، زنان، دانش جویان، دانش آموزان و محلات وجود دارد.

در نهایت آگاهی، تشکل و اتحاد طبقاتی و هم چنین مبارزه پیگیر و مستقیم طبقاتی ضامن پیروز این جنبش های مردمی است .

بحث را جمع بندی می کنم. طبقه کارگر ایران در معرض مستقیم انواع و اقسام فشارها و تهدیدها و وحشیانه ترین سرکوب ها و استثمار است و حتا از ابتدایی ترین حق مسلم خود، یعنی از حق تشکل و اعتصاب قانونی محروم است. کارگران از فرهنگ و ثروت خود محرومند و در انحصار واقعی طبقه حاکمی قرار دارند که رسانه ها، تعلیم و تربیت و شرایط تولید کالایی را در اختیار دارد. در چنین شرایطی، کارگران و مردم محروم و تحت ستم باید آگاهی را از درون منافع خود و در بطن مبارزه طبقاتی به دست آورند که تنها با حضور فعال در مبارزه طبقاتی خودشان امکان پذیر است. همان طور که سطح آنان آگاهی کارگران و مردم آزادی خواه و مبارز در جریان انقلاب سریعا ارتقا می یابد. بنابراین، در چنین موقعیتی برپایی تشکل های مستقل کارگری، به ویژه شوراهای محل کار و تحصیل و زندگی به عنوان یک مجموعه دمکراتیک از اهمیت ویژه ای برخوردار است. اما نمی توان مستقیا ایده ها و طرح ها و سیاست های را پیش برد که از توان و ظرفیت های واقعی و خواست های کارگران و نیازهای مبرم آن ها جدا باشد.

در چنین شرایط حساس سیاسی، رهبری یک مساله مهم و حیاتی است. بدون رهبری جمعی نمی توان به اهداف از پیش تعیین شده سیاسی و اجتماعی دست پیدا کرد. رهبری جمعی باید از درون سازمان های دمکراتیک مردمی و سیاسی جنبش های اجتماعی به وجود آید تا بتواند به معنای واقعی یک استراتژی کارگری کمونیستی ارائه دهد و کارگران و مردم آزادی خواه را در مسیر همین استراتژی رهبری کند. برای تغییر و تحول آگانه ای که از مبارزات مستقیم و متنوع کارگران و مردم آزادی خواه نشات می گیرد باید سازمان های متنوع مردمی را در محل کار و زندگی خود با هم دلی و هم جهتی رهبری خود را در فضایی آزاد و برابر و مستقیم انتخاب کنند تا از میان رهبران محلی، رهبری سراسری نیز انتخاب شود. شکی نیست که در زیر سرکوب و خفقان و فضای پلیسی به وجود آوردن تشکل های دمکراتیک توده ای کار آسانی نیست اما باید آگاهانه بهای آن را پرداخت و با در نظر گرفتن همه موازین امنیتی و خطرات احتمالی، این تشکل ها را نه در خانه های تیمی، بلکه باید در جامعه و به طور علنی به وجود آورد. شکی نیست که تشکل ها و محافل موجود کارگری، زنان، دانش جویان، روشنفکران و غیره پای اصلی برپایی این تشکل ها هستند.

همان طور که مارکس خاطرنشان می کند؛ رهایی طبقه کارگر باید به دست کارگر انجام پذیرد. از این رو، شخصیت ها، احزاب و سازمان ها و نهادهایی که آشکارا اعلام می کنند، طبقه کارگر ایران فاقد تجربه و فرهنگ سیاسی لازم برای رهایی خویش است و باید به کمک بخش هایی از بورژوازی رهایی پیدا کند و به همین دلیل، حتا از موضع چپ نیز وارد ائتلاف های نهان و آشکار سیاسی و حرکت های مشترک با لیبرال ها و گرایشات دیگر بورژوایی می شوند، یعنی عملا به کارگران می گویند راه و روش بورژوازی را بپذیرند؛ چنین طرح ها و پروژهای سیاسی هر چند که گاها به نام چپ و کارگر و کمونیست هم صورت می گیرد عموما طرح های بورژوازی هستند نه پرولتری. برای از میان بردن قدرت متمرکز اقتصادی، سیاسی و اجتماعی سرمایه داری و حکومت سرمایه داران، سازمان یابی طبقه کارگر و هماهنگی فعالیت ها و با اتکا به مبارزه مستقیم خودشان، عملی و امکان پذیر اس
پیپشاپیش فرارسیدن اول مه می، روز جهانی کارگر را به شما و همه کارگران ایران و جهان تبریک می گویم. از این که حوصله کردید به سخنان من گوش دادید بی نهایت سپاسگزارم
منبع: سايت ديدگاه

Published in: on 3 Mai 2010 at 8:41  Laissez un commentaire  

پشت صحنه ارتجاع ولایت فقیه !- عباس رحمتی

اگر کمی عمیق تر به جریانات سیاسی ایران نگاه کنیم خصوصا بعد از آخرین انتخابات ریاست جمهوری متوجه می شویم که دم خروس ولایت فقیه ، چون همیشه بیرون زده و مردم براحتی متوجه پشت پرده های ناپیدا می شوند این دم خروس چه در دوران خمینی و چه خامنه ای وجود داشته است ولی بعد از مرگ خمینی این دم خروس فرق کرده است خمینی طوری دیگر قضایا را جوش می داد در حالیکه خامنه ای جوشکاری اش در همان جوش اول مسئله دار می شود .
برای مثال باید حداقل به دهسال عقب تر برگردیم تا دم خروس ولایت فقیه را بهتر ارزیابی کنیم ده سال پیش یعنی بعد از جریانات اعتراضات دانشجویان و آغاز نوین جنبش دانشجویی و حمله به کوی دانشگاه و کشتار ی که رژیم به راه انداخت ،آن زمان خود سر آغاز دیگری برای سرکوب شد تا ولایت ارتجاع به فکر پلید تری فرو رود و از آن به بعد نقشه یک کودتا پی ریزی می شود . درست بعد از همان اعتراضات گسترده در دانشگاهای کشور بود که خامنه ای هم خود اعلام کرد « صدای انقلاب تان را شنیدم » او در واقع از همان زمان بود که تصمیم گرفت صدای انقلاب را با فکر پلیدی که در سر داشت با جواب ضد انقلابی خود به جوانان پرشور بدهد او شنیدن ش حتا چون محمد رضا پهلوی نبود او از همان زمان به فکر فرو رفت که چگونه صدای مردم را خاموش کند این جواب به انقلاب مردم بود و پس !
از همان زمان بود که به فکر ساختن دولت پلیدی به سرپرستی احمدی نژاد افتاد از همان زمان بود که به قولی ، لباس و چکمه پاسدار ی او را از تنش در آورد و کت شلوار سرکوب را بر تنش کرد و وی را از آذربایجان (اردبیل ) به تهران فراخواند و در شهرداری تهران گمارد . احمدی نژاد هم از این فرصت کمال استفاده را برد و باند معروف ارومیه را با خود به تهران آورد . در همان زمان بود که خاتمی در خواب بود و احساسات ش را نسبت به ولایت فقیه پنهان نمی کرد و به جای آنکه به فکر و چاره ای بیندیشد حمایت کامل خود را از ولایت فقیه اعلام کرد و بدنبال آن عقب نشینی های پی درپی اش بود که کسی جلودار ش نبود. در واقع از اواسط دوره دوم ریاست جمهوری خاتمی عقب نشینی ها شروع می شود گویا همه چیز را به وی دیکته میکنند ولی او کلامی با ملت در میان نمی گذارد ، عقب نشینی ها شروع می شود چون راه روش خاتمی نشان دهنده این بود که جز راه روش ولایت فقیه برنامه ای در سر ندارد او می خواست ولایت فقیه را راضی کند و نه مردم را ! به همین خاطر بود که خاتمی در جریان انتخابات دوره نهم فقط یک تماشاگر در مقابل توطئه های کودتا گران بود، او که تمام نهاد ها و ارگان ها ی اجرایی رژیم را برای انتخابات در دست داشت هیچ کاری نکرد و یا نمی خواست کار ی انجام دهد . در حالیکه وزارت کشور خاتمی برگزاری انتخابات دوره نهم را به عهده داشت و نه احمدی نژاد ، مسلما او از توطئه خامنه ای و کودتا گران خبر داشته و سکوت کرده است . در همان موقع رفسنجانی نامه ای به خامنه ای نوشته بود و پرده های تقلب ها را پیشاپیش کنار زده بود و هشدار های لازم را به ولایت فقیه اش یاد آوری کرده بود ، در حالی که خاتمی سکوت اختیار کرده بود. باید این سوال مهم را مطرح کرد ،چرا خاتمی و رفسنجانی که از این کودتا خبر داشتند مردم را از قبل در جریان قرار ندادند ؟ آیا دولت های خارجی دیگری مثل روسیه و چین در این کودتا دست داشتند ؟ آیا کاسه های دیگری زیر نیم کاسه ها دیگر بوده است ؟
در همان دوره بود که مجتبی خامنه ای با کمک سپاه پاسداران تمامی صندوق های رای را دراختیار گرفتند و همه دیدیم که چگونه کروبی و رفسنجانی را حذف کردند که رفسنجانی ، از روی ناچاری به خدا پناه برد و کروبی هم در خواب بود و بعد از خواب شکایت خود را با مردم مطرح کرد ! بدین صورت کودتا گران فاز اول کودتا را انجام دادند و نام شوم احمدی نزاد را از صندوق ها در آوردند ، در دوره نهم ریاست جمهوری صدای کسی در نیامد ، در واقع فاجعه از همان زمان شکل گرفت که به راحتی آب خوردن ، کودتا نرم را با کمک خامنه ای شکل دادند و صدای از کسی در نیامد .
در دوره دوم کودتا یعنی دوره دهم ریاست جمهوری رژیم ، خامنه ای خیلی روشن تر از یکسال قبل اعلام کرد که : « این رئیس جمهور برای یک سال نیست این دولت برای 5 سال دیگر بر سر کار خواهد بود ! » با اینکه خامنه ای می دانست که احمدی نژاد نه در دوره نهم دردی از مردم را دوا کرد و نه در این دور جدید کاری خواهد کرد لذا او تصمیم گرفته بود که برای حفظ نظام فاشیستی مذهبی اش دست به این عمل بزند و در رابطه با سرکوب مردم هم تعارفی نداشت ، خامنه ای در نماز جمعه معروفش بعد از انتخابات شمشیر را بر علیه مردم از رو بست و دستور شلیک به روی مردم را صادر کرد .
باز چرا این بار هم احمدی نژاد ؟ زیرا احمدی نژاد به مجتبی پسرش قول داده است به کمک سپاه زمینه های به رهبری رسیدن بعد از پدرش را فراهم کند آنها همچنین می خواهند با کمک سپاه فضای رعب و وحشت را ایجاد کنند تا زمینه های به قدرت رسیدن پسر خلف خامنه ای راحت تر شود . سوالی که مطرح بود اینکه چرا خامنه ای و شورای نگهبان موسوی و کروبی را از صافی عبور ندادند و مهر رد صلاحیت بر آنها نزدند ؟
اگر یادتان باشد در این دوره بنا بود ابتدا خاتمی مجددا کاندیدای ریاست جمهوری شود که بعد از تهدیدات از طرف جناح غالب و جواب رد از طرف خامنه ای جناح مغلوب تصمیم به کاندیدای موسوی می گیرد و برای این کار خاتمی خود شخصا چندین بار به منزل موسوی می رود و او را برای کاندید شدن راضی می کند و شال سبز را بر گردن موسوی می اندازد و حرکت سبز آغاز می شود ، موسوی بعد از 20 سال کنار گیری از سیاست به صحنه مبارزاتی وارد می شود ، ولی این بار چنین می نمود که مشکلات زیادی در پیش رو قرار دارد ! حال چرا خامنه ای به موسوی چپ نگاه نکرد و او را از قبل از صحنه بیرون نکرد ؟ البته ولایت فقیه دیکتاتور اگر فکر می کرد کار به اینجا ها کشیده می شود حتما چاره ای دیگر می کرد .
خامنه ای پیش خود ش فکر می کرد موسوی بعد از 20 سال دوری از سیاست حرفی برای گفتن ندارد و می تواند وی را براحتی از صحنه حذف کند ، خامنه ای در واقع تحلیل در ستی از شرایط آتشفشانی جامعه نداشت ( نداشتن تحلیل مشخص از شرایط مشخص ) و دیدیم که خامنه ای و رئیس جمهوری و باند کودتا گرش همگی به قول معروف سنگ روی یخ شدند و تمامی پلیدی ها بیرون زد و بدر ستی فهمیدند کسانی که باید از صحنه حذف شوند خود ش و باند تبهکار ش هستند .
چرا کروبی را حذف نکردند ؟ مگر سماجت او را در دوره قبل ندیده بودند ؟ آنها می گفتند ، یک بار تجربه حذفش را داریم و در دوره دهم هم می توانیم او را براحتی کنار بزنیم ولی کروبی هم مانند دوره قبل نبود ، او هم مار گزیده تر شده بود و دیدیم که موی دماغ ولایت فقیه شده دست بردار هم نیست .
رضایی هم که از خودشان بود و برای اینکه نشان دهند به دمکراسی (از نوع ولایت فقیه ) چقدر پایبند هستند او را هم به عنوان نخودی داخل بازی کردند تا نمایش انتخاباتی را جدی تر نشان دهند .
آیا احمدی نژاد به خامنه ای تحمیل شده است ؟
بعضی از تحلیلگران می گویند خامنه ای و فرزندش ، احمدی نژاد را به کمک سپاه پاسداران روی کار آورده اند ولی بعد از به قدرت رسیدن دولت کودتا و یا دولت های بعدی خامنه ای را هم طوری دیگر از صحنه سیاسی حذف خواهند کرد و بعد هم نتیجه می گیرند که احمدی نژاد در واقع از طرف سپاه به ولایت فقیه تحمیل شده است . به نظر نگارنده جناح کودتا گر و در راس آنها خامنه ای است و مسئول اجرایی آن هم مجتبی است و یک دست با یکدیگر تا به آخر به این جریان ضد مردمی خود ادامه می دهند . خامنه ای از تمام جریانات پشت پرده اطلاع دارد و حساب جاهای دیگری را هم که قدرت وی را خدشه دار کند حتما کرده است ، همان طوری که در بالا توضیح داده ام می خواهند با کمک خامنه ای و پسرش هژمونی قدرت را از رقیب خودشان اصلاح طلبان برای همیشه بگیرند و مقدمات حذف احزاب گروه های رقیب بتدریج عملی می شود و اگر بتوانند ولایت را تبدیل به سلطنتی(وارثتی )کنند . در این میان رفسنجانی نقش ویژه دارد [1]، خامنه ای سعی دارد که او را به طرف خود بکشاند تا بتواند تمام افراد سیاسی و دیگر فعالان حقوق بشر را یا در زندان کنند و یا با شیوه های مختلف ترور و یا بیماری (ترور های نرم ) همه را از صحنه حذف کند .نمو نه های این گونه برخوردها در طول همین سی و یک سال دیده شده است ولی این بار شدید تر ادامه می یابد تا حذف کامل رقبا را تکمیل کنند . حذف و توقیف گروه ها و سازمانهای سیاسی و بسته شدن روزنامه در طول این ده ماه بی سابقه بوده است. [2] از طرفی احمدی نژاد را جلو انداخته که مسائل اقتصادی رفسنجانی را رو کند و تا جایی که امکان دارد سوار بر کار شوند تا او و خانواده اش را به رسوایی دیگر بکشاند چون خامنه ای احساس می کند تنها او ( رفسنجانی ) است که می تواند رقیبی برای او باشد در مورد رفسنجانی نرم تر از سایر رقبا جلو می روند و این را او خودش خوب متوجه شده است به خاطر همین است که یکی به میخ میزند و یکی به نعل !
درمورد موسوی و کروبی باید گفت ، آنها هم اهداف جناح غالب و کودتا گران را خوب درک کرده اند ، آنها می دانند که رژیم به شکل های مختلف می خواهد با اخراج کردن از میدانهای فعالیت ، شعله جنبش را کم کم خاموش کنند به همین خاطر احساس خطر بیشتری میکنند . مواضع موسوی و کروبی روز به روز روشن تر و حتا رادیکال تر می شود اخیرا موسوی بر ادامه مبارزه با این رژیم پافشاری کرده است و با کروبی تصمیم گرفته اند که سالروز آغاز مبارزه انتخابی را گرامی بدارند و تقاضای اجازه راهپیمایی کرده اند . همسر کروبی گفته است ما تا آخر ایستاده ایم . [3] کروبی در آخرین مصاحبه اش با اشبیگل آلمان گفته است فقط یک جرقه می خواهد که این اوضاع پایان پیدا کند و در ملاقات با اعضای کمیته های سیاسی زنان و حقوق بشر برای رسیدن به پیروزی مردم را به پایداری و اتحاد دعوت می کند. [4]
از طرفی مردم خصوصا کارگران و دانشجویان و جوانان مصمم تر از گذشته برای حذف رژیم و رسیدن به حاکمیت قانون به تلاشهای خود ادامه می دهند و خود را برای روز کارگر و روزها و مناسبت های دیگری که در پیش رو است آماده می کنند . زندانیان سیاسی در داخل زندان در مقابل شکنجه های قرون وسطایی رژیم مقاومت کرده و از مصاحبه های تلویزیونی خودداری کرده اند آنها کاری کرده اند که باعث ریزش تعداد زیادی از پاسداران و زندانبانان شده اند بطوریکه خبر از خودکشی و مرگ بعضی از آنها را می دهند .
آمریکا و جنبش مردمی ایران :
در این میان سیاست های آمریکا شایان توجه است ، همان طوری که می دانید حدود دو ماه قبل از انتخابات  » اوباما  » دو نامه فدایت شوم به خامنه ای نوشته بود تا ارادت های ش را نسبت به خامنه ای نشان دهد ( متن نامه ها را هوشنگ امیر احمدی تعیین کرده بود که خودش در 16 صفحه توضیح داده است ) در واقع اوباما می خواست مقدمات رابطه های مجدد ایران و آمریکا را با رژیم شروع کند اوباما می خواست طلسم سی ساله را بدست خودش بشکند که تمام برنامه هایش را مردم ایران بهم زدند . برای اوباما مهم نیست چه کسی بر سر کار باشد ، احمدی نژاد هم برای اوباما کافی است که آرزوهایش را برآورده کند مهم نیست که صدها نفر کشته شوند و هزاران نفر دستگیر شوند و یا به زیر شکنجه بروند ، رابطه ای که اوباما می خواهد ، فقط در راستای منافع آمریکا باشد کافی است و همه چیز حل است . حقوق بشر در اینجا بخاطر منافع آمریکا معنایی ندارد ، چطور می شود از رژیمی که این چنین عریان می کشد و شکنجه میکند با مماشات برخورد کرد ؟ چطور می شود از رژیمی که در سراسر دنیا ترور میکند و تروریست صادر می کند و قصد ساختن بمب اتمی را دارد ، این چنین برخورد کرد ؟ در حالیکه غربی ها همه می دانند رژیم از عراق تا لبنان و فلسطین و تا ونزوئلا و…نیروها و گله پاسداران ش را می فرست تا ایشان را هم از آموزش ها و کمکهای تروریستی بی بهره نگذارد ولی با کمال بی تفاوتی به تماشای آن می نشینند ؟
آمریکا باید بجای مماشات و نامه پراکنی هایش از مردم ایران حمایت کند تا مردم ایران با انرژی و پتانسیل خود که در طول این سی سال خصوصا در این ده ماه اخیر نشان داده اند ( اصل نارضایتی و انگیزه مبارزه است که هر دو در مقطع کنونی در ایران وجود دارد ) به دنیا نشان دهد که توان عوض کردن رژیم فاشیستی مذهبی را خود دارد و نه کشور دیگری و به قول معرف ما را از شما خیری نیست ، لطفا شر نرسانید !
___________________________________________________________________________________

[1] رفسنجانی در آخرین صحبت هایش گفته است: در این برهه کسی را جز ولایت فقیه (خامنه ای ) لایق رهبری نمی دانم
[2] توقیف سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و حزب مشارکت دو گروه بزرگ از اصلاح طلبان از برخوردهای بی سابقه رژیم است .
[3] http://www.rahesabz.net/story/12187/
http://www.iranpressnews.com/source/075579.htm
[4] http://www.iranpressnews.com/source/075814.htm

Published in: on 3 Mai 2010 at 8:31  Laissez un commentaire  

احمد معتمدی، وزير مخابرات دولت خاتمی با چاقو مورد حمله قرارگرفت،

آفتاب و دانشجو نيوز
– پس از ترور دکترمسعود علی محمدی، سيد احمد معتمدی استاد برق دانشگاه اميرکبير و وزير مخابرات دولت سيد محمد خاتمی امروزقبل از ظهر مورد حمله قرارگرفت و ضارب با چاقو وی را زخمی کرد.
آفتاب- سرويس سياسی: پس از ترور دکترمسعود علی محمدی، سيد احمد معتمدی استاد برق دانشگاه اميرکبير و وزير مخابرات دولت سيد محمد خاتمی امروزقبل از ظهر مورد حمله قرارگرفت و ضارب با چاقو وی را زخمی کرد.

از حال دکتر معتمدی که گفته می‌شود به بيمارستان منتقل شده هنوز خبر قطعی در دست نيست. اين که ضارب دستگير شده يا خير نيز خبری در دست نيست.

اساتيد دانشگاه اين دست از حملات را در دانشگاه بی سابقه ذکر می‌کنند به ويژه از اين جهت که دانشگاه به لحاظ امنيتی کاملا تحت کنترل بوده و هر حرکتی قابل شناسايی است.

گزارش‌ها حاکی است که جو دانشگاه امير کبيرملتهب است و حدود ۲۰۰ تن از دانشجويان اين دانشگاه در محلی که اين استاد دانشگاه توسط ضارت مجروح شده است تجمع کرده بودند.

چندی پيش هم استاد فيزيک دانشگاه تهران دکتر مسعود علی محمدی توسط انفجار بمب ترور شد. درصورتی که ضارب انگيزه سياسی داشته باشد می توان نتيجه گرفت که استادان دانشگاه که غير خودی تلقی می‌شوند تحت اين دست از حملات قرار خواهند گرفت.

البته هنوز انگيزه ضارب در حمله به دکتر معتمدی روشن نيست و تا دستگيری وبازجويی از ضارب علت حمله به دکتر معتدی روشن نخواهد شد.

ناظران سياسی معتقدند در صورتی که اين حمله از سوی برخی نيروهای افراطی صورت گرفته باشد می‌تواند دارای پيام مشخص برای جناح اصلاح طلب باشد. اين دست از حملات پس از انتخابات ۲۲ خرداد افزايش يافت.

ابتدا خواهرزاده ميرحسين موسوی مورد اصابت تير مستقيم واقع شد. سپس به کروبی در راهپيمايی ۲۲ بهمن حمله شد و فرزندش در مکان نامعلومی مورد ضرب و شتم شديد قرار گرفت. پس از آن بود که موضوع ترور دکتر مسعود علی محمدی در راس اخبار رسانه‌های داخلی و خارجی قرار گرفت.

دکتر سيد احمد معتمدی در سال ۱۳۳۲ ه.ش در تهران به دنيا آمد . در سال ۱۳۵۷ از دانشگاه صنعتی اميرکبير در رشته الکترونيک فارغ التحصيل شد.وی به عنوان دانشجوی ممتاز با بورس تحصيلی عازم فرانسه شد و مدارک فوق ليسانس و دکترای خود را در رشته الکترونيک ديجيتال و سيستم انفور ماتيک از دانشگاه پير و ماری کوری فرانسه اخذ کرد.

وی در سال‌های تحصيل در فرانسه عضو اتحاديه انجمن های اسلامی اروپا واز مؤسسان انجمن اسلامی پاريس بود. از جمله سوابق اجرائی ايشان می‌توان به معاونت فن آوری وزارت علوم، تحقيقات و فن آوری و رياست سازمان پژوهشهای علمی و صنعتی ايران از سال ۱۳۶۵ تا کنون اشاره نمود.

وی همچنين معاون پژوهشی وزارت علوم و دبير شورای پژوهش‌های علمی کشور از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۲ بوده و از سال ۱۳۶۲ تا کنون عضو هيئات علمی دانشگاه صنعتی امير کبيراست. در سال ۱۳۷۶ با حکم جناب آقای دکتر عارف کميته خود کفايی مخابرات متشکل از چند تن از معاونان و مديران وزارت پست و تلگراف و تلفن مخابرات و به صورت مشترک با ساز مان پژوهش‌های علمی و صنعتی ايران تشکيل شد که مديريت اين کميته با آقای دکتر معتمدی بوده است.

***

دانشجونيوز:
دکتر معتمدی استاد دانشگاه اميرکبير با چاقو مورد حمله قرار گرفت

حوالی ظهر امروز دکتر معتمدی استاد دانشکده برق دانشگاه صنعتی اميرکبير (پلی تکنيک) و وزير مخابرات دولت خاتمی در دفتر کارش در ساختمان ابوريحان دانشگاه اميرکبير مورد حمله با چاقو قرار گرفت و مجروح شد.

به گزارش دانشجونيوز، ضارب مردی حدودا ۴۰ ساله بوده که پس از حمله توسط انتظامات دستگير شده اما هويت وی هنوز اعلام نشده است. مسئولين دانشگاه بلافاصله پس از اين حمله، انگيزه های شخصی را عامل اين اقدام دانسته اند.

هم اکنون دانشجويان دانشکده برق پلی تکنيک که هنوز در شوک اين حادثه به سر می برند روبروی دانشکده خود تجمع کرده اند.

دکتر معتمدی پس از اين سوقصد به بيمارستان مهر منتقل شده و هم اکنون تحت مراقبت های پزشکی قرار دارد.

ورود ضارب ناشناس به دانشگاه و سوقصد به جان دکتر معتمدی در حالی صورت گرفته که ماموران انتظامات ورود و خروج دانشجويان دانشگاه را به شدت تحت نظر دارند و گاهی به دلايل واهی از ورود دانشجويان به دانشگاه خود جلوگيری می کنند.

همچنين يکی از دانشجويان دانشگاه اميرکبير به دانشجونيوز اعلام کرد که دانشجويان دانشکده برق قصد دارند تا در اعتراض به نبود امنيت جانی، کلاس ها را تا اطلاع ثانوی تعطيل کنند.

Published in: on 3 Mai 2010 at 8:06  Laissez un commentaire  

اسرائیل حاضر نشد جزئیات محاصره اقتصادی غزه را اعلام کند

تیم فرانکز
گزارشگر بی بی سی در امور خاورمیانه
گیشا می گوید ممنوع شدن ورود برخی اقلام از سوی اسرائیل قابل درک نیست

در جریان رسیدگی به پرونده ای در اسرائیل، دولت این کشور حاضر نشده است علنا توضیح دهد چه کالاهایی مجوز ورود به نوار غزه را ندارند و چرا ورود آنها ممنوع شده است.

این پرونده توسط یک گروه مدافع حقوق بشر اسرائیلی تشکیل شد که محاصره اقتصادی غزه را که به وسیله اسرائیل انجام شده، از اساس مورد انتقاد قرار داده است.

دولت اسرائیل روز دوشنبه (3 مه)، در دادگاه از اعلام دقیق نام کالاهایی که واردات آنها به غزه ممنوع شده است، اجتناب کرد.

از سه سال پیش که گروه فلسطینی حماس کنترل نوار غزه را در دست گرفت، اسرائیل و همچنین مصر، محاصره اقتصادی غزه را بیش از پیش افزایش دادند.

دولت اسرائیل، که مدت ها همه را در انتظار گذاشته بود تا در این مورد در دادگاهی حاضر شود و به شکایت این گروه حقوق بشر اسرائیلی پاسخ دهد، توضیحات خود را در مورد دلایل محاصره اقتصادی غزه اینگونه آغاز کرد که « محدودیت ها برای انتقال کالاها از ارکان اصلی مبارزه مسلحانه بین اسرائیل و حماس است. »

اما دیپلمات ها و مقام های بین المللی می گویند این اظهارات، دلایل اینکه چرا در حال حاضر کالاهایی مانند مربا، شکلات، آبمیوه و اسباب بازی های پلاستیکی به غزه وارد نمی شوند را روشن نمی کند.

« گیشا »، گروه مدافع حقوق بشر اسرائیلی، بر پایه قانون آزادی اطلاعات، درخواستی صادر کرد و از اسرائیل خواست فهرست کامل اقلامی که واردات آنها را به غزه ممنوع کرده است و همچنین دلایل این ممنوعیت را توضیح دهد.

ساری باشی، رئیس گروه مدافع حقوق بشر اسرائیلی گیشا می گوید: » متوجه نمی شود که چگونه جلوگیری از دسترسی کودکان به اسباب بازی و یا ندادن مواد خام به کارگاه های تولیدی، می تواند پاسخگوی نیازهای امنیتی اسرائیل باشد. »

مقام های اسرائیل آمادگی خود را برای پاسخگویی در چهار مورد اعلام کرده اند. این موارد مربوط می شوند به چگونگی مدیریت محاصره اقتصادی، مراحل تصمیم گیری در مورد واردات کالاهای درخواستی، چگونگی نظارت بر کسری ها و اینکه چه کالاهایی مجوز ورود می گیرند.

با این وجود، اسرائیل با انتشار اسناد مربوط به موارد مورد نظر، مخالف است چرا که به گفته آنها، انتشار این اسناد می تواند امنیت اسرائیل یا روابط خارجی این کشور را خدشه دار کند.

اسرائیل همچنین وجود مدرکی را تایید کرده است که « خطوط قرمز » نام دارد و در آن حداقل کالری مصرفی مورد نیاز ساکنین غزه، که یک و نیم میلیون نفر هستند، بر اساس سن و جنسیت آنها، مشخص شده است.

اما دولت اسرائیل تاکید کرده است که این سند تنها یک فایل رایانه ای بوده است که برای برنامه ریزی تنظیم شده بود و نه به گفته آنها، تعیین خط مشی سیاسی.

سازمان ملل متحد همواره خواستار رفع این محاصره اقتصادی بوده و هشدار داده است که این محاصره تنها به آزار دیدن ساکنان غزه و افراطی کردن آنها منجر خواهد شد.

به دنبال آن که بان کی مون، دبیر کل سازمان ملل متحد، از غزه دیدار کرد اسرائیل مجوز واردات بیشتر به نوار غزه را صادر کرد. اما به گفته آقای بان این میزان واردات بیشتر « هیچ دردی را دوا نمی کند. »

Published in: on 3 Mai 2010 at 5:51  Laissez un commentaire  

همسر و مادر منصور اسانلو: روز کارگر تلخ گذشت؛ خیلی تلخ

روز – 13 اردیبهشت-

منصور اسانلو، رئیس هيات مديره سنديكای کارگران شركت واحد اتوبرسرانی ایران، برای چهارمین سال پیاپی، روز کارگر را در زندان گذراند. اوکه از سرشناس ترین فعالان کارگری ایران است، به دلیل فعالیت های صنفی، با اتهاماتی امنیتی مواجه و به تحمل 5 سال حبس تعزیری محکوم شده است. با همسر و مادر منصور اسانلو ازروزهایی که براین فعال کارگری و خانواده او گذشته و می گذرد سخن گفته ایم. آنها می گویند: « روزکارگر، تلخ گذشت؛ خیلی تلخ. »

منصور اسانلو سنديكاي کارگران شركت واحد اتوبوسرانی تهران را، بعد از 26 سال غير فعال بودن، دوباره زندگي بخشيد. این سنديكابا اصرار و پي گيري اعضا و گردانندگان فعلي آن، در خرداد سال 84، بالاخره توانست برپا بايستد و منصور اسانلو شد رئيس هيات مديره آن. و این آغاز درگیری ها و زندان رفتن ها بود.

منصور اسانلو از 20 تیر 86 و پس از شرکت در اجلاس بین المللی کارگران حمل و نقل در لندن، در بازداشت به سر می برد.زندانی سخت؛ در انفرادی، همراه با ضرب و شتم و شکنجه و همجواری با زندانیان عادی.آن هم در حالیکه به انواع بیماری ها دچار شده است. فاطمه گل گزی و پروانه اصانلو، مادر و همسر این فعال کارگری در مصاحبه با « روز » از این شرایط گفته و با تاکید بر بی گناهی وی از به نتیجه نرسیدن پی گیری هایشان در خصوص بهبود شرایط زندان آقای اسانلو خبر داده اند.

مسئولین جمهوری اسلامی امسال برخلاف رویه هر ساله، اجازه برگزاری راه پیمایی روزکارگر راحتی به خانه کارگر ندادند؛مراسمی دولتی هم برگزار شد و کارگرانی که در نقاط مختلف کشوربه خیابان ها آمده بودند، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند.در چنین فضایی همسر منصور اسانلو به « روز » می گوید: جرات نکردم به منصور درباره روز کارگر حرفی بزنم ترجیح دادم در سکوت بگذرد؛ خواستم سخنی نگویم و بر زخم هایش نمک نپاشم چون مطمئن هستم در شرایط فعلی، حتی اگر آزاد هم بود اجازه نمی دادند کاری بکند و در نهایت دوباره او را بازداشت و زندانی می کردند.

از همسر منصور اسانلو می پرسم: روز کارگر امسال برای خانواده شما چگونه گذشت؟ در پاسخ تنها یک کلمه می گوید: « تلخ، خیلی تلخ ». و ادامه صحبت را فاطمه گل گزی، مادر اسانلو پی می گیرد: « پسر من بی گناه در زندان رجایی شهر و در میان قاتل ها و قاچاقچیان مواد مخدر زندانی است و تمام روزهایمان تلخ است. »

همسر منصور اسانلو نیز می افزاید: « امسال روز کارگر را کسی به ما تبریک هم نگفت؛ کسی سراغی از ما نگرفت. هر چند ما توقعی نداریم؛ همه به نوعی درگیر مشکلات هستند و هیچ کاری از دست کسی ساخته نیست. در نهایت فقط می توانستند به ما سر بزنند اما می دانم که بچه های سندیکا درگیر تامین هزینه های روزمره زندگی خود و به دنبال یک لقمه نان حلال می دوند و من سعی می کنم توقعی از کسی نداشته باشم. »

آقای اسانلو در آذر 88 با رای دیوان عدالت اداری، از کار اخراج شده و بار زندگی خانواده بر دوش همسرش است. مادر آقای اسانلو در این زمینه می گوید: « عروسم دو شیفت کار می کند تا زندگی من و فرزندانش را تامین کند در حالیکه پسرم تنها به خاطر دفاع از حقوق کارگران در زندان است و هیچ کار خلافی نکرده است. منصور فقط براساس حقوق قانونی خود فعالیت کرده و حتی کاری خلاف قانون اساسی و کاری علیه نظام و امنیت هم نکرده است. »

رئیس هیات مدیره سندیکای کارگران شرکت اتوبوسرانی ایران که از سوم شهریور ماه 87 از زندان اوین به زندان رجایی شهر منتقل شده است، در شرایط نامساعدی به سر می برد. همسرش می گوید: « منصور در بند یک زندان رجایی شهر درمیان زندانیانی است که جرم آنها قتل و یا مواد مخدر است و هر رفتاری که با سایر زندانیان این بند صورت می گیرد با او نیز همان برخورد می شود در حالیکه اتهام همسرم متفاوت است و باید به بندی متناسب با اتهاماتش منتقل شود.  »

او با ابراز نگرانی شدید از وضعیت جسمانی همسرش می افزاید: « منصور جراحی قلب انجام داده و شرایط خوبی ندارد. از طرفی سه انگشت پایش سر شده و بی حس است. یک نوع بیماری پوستی ژنتیکی ـ عصبی نیز دارد که شرایط زندان آن را تشدید کرده و بدنش زخم است. »

به گفته پروانه اسانلو، پزشکان زندان متفق القول اعلام کرده اند که همسرش تحمل کیفر را ندارد و باید برای درمان به خارج از زندان منتقل شود. او باید در محیطی دور از آلودگی و استرس به سر برد در حالیکه در زندان همواره استرس است و آلودگی دود سیگار و انواع آلودگی های دیگر.

او می گوید: « کمیسیون پزشکی تشکیل داده اند و پرونده پزشکی همسرم و نظر پزشکان زندان را بررسی کرده اند اما ما اطلاعی از نتیجه این کمیسیون نداریم و به ما حرفی نمی زنند. »

وی در عین حال وضعیت روحی همسرش را خوب توصیف می کند: « سعی می کند روحیه اش را بالا نگهدارد؛ حتی به ما هم دلداری می دهد. ما هم سعی می کنیم تحمل کنیم. به خاطر همسرم و بچه ها؛سعی می کنیم روحیه بدهیم و امیدوارش کنیم. اما هم به او و هم به ما خیلی سخت می گذرد. من مسئولیت دو فرزند و مادر پیرم و مادر منصور را دارم اما تحمل می کنم. می گذرد. »

همسر آقای اسانلو می افزاید: « دو ماه ملاقات همسرم نرفته بودم چون ملاقات ها کابینی بود و او دوست ندارد ما به ملاقات کابینی برویم برای همین هر موقع ملاقات حضوری می دهند می رویم. »

پروانه اسانلو از پی گیری های خود و خانوده اش هم می گوید: « وقتی از زندان اوین قرار بود او را برای معاینه چشم و قلب بیاورند، به رجایی شهر منتقلش کردند. پی گیری کردیم گفتند چون حرف می زند طبق دستور شورای امنیت استان تهران و سازمان زندان‌ها به زندان رجایی شهر منتقل شده است. اعتراض های ما و منصور به جایی نرسید و او همچنان در زندان رجایی شهر است. در تمام این مدت خیلی تلاش کردیم از نهادهای مختلف پی گیری کنیم اما هیچ جوابی نمی دهند. جوابشان سکوت مطلق است. هیچ نمی گویند. اخیرا هم شرایطش بدتر شده است. در زندان اوین حداقل می دانستیم که زندانیان سیاسی هم هستند و در کنار آنهاست. »

فاطمه گل گزی، مادر منصور اسانلو نیز می گوید: « نه جواب ما را می دهند و نه جواب اعتراض های پسرم را. منصور می گوید نباید اینگونه باشد؛ ما که کاری نکرده ایم جز کار صنفی و قانونی که بر اساس قانون اساسی بود و فقط دنبال حق و حقوق خودمان بودیم ».

مادر آقای اسانلو می افزاید: « نمی دانم اصلا مسئولان در جریان اخبار هستند و می دانند چه بر سر منصور آورده اند؟ لحظه به لحظه از سلامتی پسرم کم می شود و من به شدت نگران او هستم. او فقط دغدغه کشور و مردم را دارد و جای او زندان نیست. »

خانم گل گزی، سال گذشته هم در نامه ای سرگشاده به رئیس قوه قضائیه نوشته بود « فرزند من منصور اسانلو جز دفاع از حق و حقیقت که در قوانین ما مکتوب است، گناه دیگری ندارد و جایش در زندان نیست ».

او خواهان آزادی بدون قید و شرط پسرش شده و پرسیده بود: « آیا با کسی که برای خدمت به مردم سال ها صادقانه در شرکت واحد انجام وظیفه نموده است باید اینگونه برخورد شود » ؟

آن نامه به گفته مادر آقای اسانلو، همچون سایر پی گیری های خانواده او بی پاسخ مانده است و هیچ جوابی به او نداده اند.

او از نهاد های بین المللی می خواهد که از افرادی چون منصور اسانلو دفاع کنند: « ما با خارج ارتباطی نداریم اما می دانیم که خیلی از منصور حمایت کردند و کمپین های اعتراضی گذاشتند اما متاسفانه نتیجه ای نداشته و هیچ توجهی به این اعتراضات بین المللی هم نمی شود. »

همسر آقای اسانلو نیز با بیان اینکه « خانواده ما به شدت تحت فشار است، نگران منصور هستیم و زندگی طبیعی ما به هم خورده است »، ابراز امیدواری می کند که حمایت های بین المللی نتیجه بخش باشد و زندانیانی چون آقای اسانلو به آغوش خانواده و جامعه بازگردند.

منصور اسانلو در سال 87 به خاطر فعالیت‌های کارگری در ایران برنده جایزه اتحادیه سراسری کارگران هلند شد.

او در همین سال در نامه ای از زندان خواستار رسیدگی تشکل ها و سازمان های اجتماعی داخلی و خارجی به موارد نقض حقوق بشر در ایران شده و اعلام کرده بود که « زندانیان کاملا بی پناه و دست از دنیا جدا در زندان هستند. هر گونه رفتار قانونی و غیرقانونی از سوی مسئولین زندانی با قدرتی کاملا یک سویه نسبت به آنها اعمال می شود. یکی از مشکلات زندانیان بی توجهی مسئولین به نامه هایی است که آنها برای مراجع مختلف می نویسند ».

فرشته قاضی

Iranbaan. fgh@gmail. Com

Published in: on 3 Mai 2010 at 5:46  Laissez un commentaire  

unknown cemetery in Tehran.

Published in: on 3 Mai 2010 at 5:41  Laissez un commentaire  

تاج گل سیاسی با هزینه بیت المال؛ سازمان ها و نهاد هایی که برای پدر وزیر ارشاد سنگ تمام گذاشتند

تاج گل سیاسی با هزینه بیت المال؛
سازمان ها و نهاد هایی که برای پدر وزیر ارشاد سنگ تمام گذاشتند

جهان نيوز : برگزاری مراسم ختم پدر مرحوم وزیر ارشاد با حضور مهمانان متنوع، حاشیه هایی را به همراه داشت که شاید اصل ماجرا را تحت الشعاع قرار داد.

به گزارش جهان، عصر روز شنبه مسجد نور واقع در میدان فاطمی که دیگر به محلی تقریبا ثابت برای برگزاری مراسم های ختم اقوام رجال سیاسی کشور تبدیل شده است شاهد حضور رنگارنگ شرکت کنندگان از جناح ها، سازمان ها و نهادهای مختلف بود که هر کدام برای ابراز محبت و ارادت و شاید تسلیت به بازماندگان ، تاج گلهایی را به خانواده مرحوم اهدا کردند.

در این تاج گلها که ارتفاع بعضی از آن ها بالغ بر 2متر بود بیش از همه کارت روی آن که مشخص کرده بود از طرف چه نهادی اهدا شده است خودنمایی می کرد.

این تاج گل ها و کارت های روی آن که در آن اسامی نهادهای نظامی و انتظامی ، بسیاری از وزارتخانه های دولتی، سازمان ها و نهادهای عمومی و نیز برخی افراد صاحب منصب کشور به چشم می خورد، به بیش از 60 تاج می رسید که البته در نوع خود بی نظیر و یا کم نظیر نیست. چرا که این خرج های بی فایده هم اکنون در بسیاری از ختم های از این دست تکرار می شود. اما صرف چنین هزینه هایی که احتمالا هم از کیسه بیت المال هم صورت می گیرد در شان مدیران یک دولت ضد اسراف و خودنمایی نیست.

یکی از مسئولان برگزاری مراسم ختم که اتفاقا از مدیران وزارت ارشاد هم بودند، مشغول تهیه لیستی از اهدا کنندگان تاج گل بود که برای اعلام در پایان برنامه و یا ارائه لیست ارادتمندان به صاحبان مجلس و عزا آماده شود.

هزینه خرید این تاج گلها از جانب دستگاه ها، سازمان ها، وزارتخانه ها، نهادها که با یک تخمین سرانگشتی بالغ بر یکصد میلیون ریال می رسد اگر در تعداد از این دست ختم های سیاسی در سال ضرب و تقسیم گردد، حاکی از بریز و بپاش بسیار گسترده آن هم از هزینه بیت المال خواهد شد که جز بهره برداری گل فروشان، نه تنها هیچ فایده دیگری برای مرحوم از دست رفته و خانواده آنان ندارند بلکه زحمت انتقال آن به منزل و بعد هم بلافاصله تبدیل شدن به زباله، خانواده مصیبت دیده و کارگران زحمت کش شهرداری را دچار گرفتاری می کند.

Published in: on 3 Mai 2010 at 5:37  Laissez un commentaire  

توف به شرفت خامنه ای, توف به اون غیرت نداشتت

Published in: on 3 Mai 2010 at 5:35  Laissez un commentaire