چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخشناس اسرائیلی
چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخشناس اسرائیلی
Ketab-Ilan-Pappe1
هشتصد هزار بیخانمان و ۵۳۱ روستا ویران گشت. چگونگی پاکسازی فلسطین از زبان ایلان پپ تاریخشناس اسرائیلی
نقد کتاب بقلم مارسل پت
http://www.tlaxcala-int.org/article.asp?reference=8607
به فارسی از حمید بهشتی
پاکسازی فلسطین از فصل های تاریک قرن بیستم است که از جانب برخی با کمال میل به فراموشی سپرده می گردد. این امر موجب شده ایلان پپ رئیس بنیاد پروهش چالش ها در دانشگاه حیفا خود را با این موضوع کاملا مشغول نموده و حاصل تحقیقات خویش را به عرصه عمومی تقدیم نماید. نقدی از مارسل پت
«من خواهان نقل مکان اهالی بومی برای اسکان اسرائیلیان بجای آنها بوده و اینکار را به هیچ وجه غیر اخلاقی نمی یابم.»
نقل قول مزبور که از بنیانگذار اسرائیل در سرآغاز مقدمه نویسنده آمده است، خواننده را متوجه پاورقی مربوطه می کند.
خواننده می خواهد بداند دقیقا در چه زمان جناب بن گورین که به پدر ملت اسرائیل لقب یافته است این جمله را در باره اهالی عرب فلسطین گفته است و خطاب به چه کسی.
پاسخ بدین قرار است که داوید بن گورین در ۱۲ ژوئن ۱۹۳۸ در یکی از جلسات ریاست اجرائی آژانس یهود از نقل مکان اهالی بومی فلسطین برای اسکان یهودیان بجای آنها جانبداری نموده است. بن گورین بازیگر تعیین کننده سازمان صهیونیستی مزبور بوده است که آن زمان منافع مهاجرین یهود در فلسطین را در مجامع بین الملل نمایندگی می نمود.
در آن زمان، قریب به ۱۵ ماه پیش از آغاز جنگ دوم جهانی به خوبی قابل تشخیص بود که فلسطین که توسط انگلستان اداره می شد به میدان درگیری حادّی تبدیل خواهد شد. زیرا یهودیانی که از اروپا می آمدند صهیونیست بودند، یعنی ناسیونالیست های یهودی که قصد داشتند در سرزمینی که اهالی آن عرب بودند، یک کشور یهودی را بنیانگذاری نمایند. و این موجب می گشت که آنها بعنوان اقلیت مهاجر خواه نا خواه در ضدیت با نهضت ملی اهالی بومی که اکثریت قاطبه را تشکیل می دادند قرار گیرند.
موقعیت حساس مزبور بدین دلیل ایجاد گشت که تحت حمایت امپراطوری بریتانیا بین سال های ۱۹۲۲ و ۱۹۳۸ مهاجرت عظیمی از صهیونیست های مایل به اسکان در فلسطین بر خلاف خواست اعراب امکان یافت. بدین صورت انگلستان قولی را که بیانیه بالفور در ۱۹۱۷ برای حمایت از صهیونیست ها در ایجاد مکانی برای میهن یهودیان اروپائی در فلسطین داه بود، در عمل پیاده کرد.
جامعه ی صهیونیستی که در حال رشد بود از آغاز با راهکاری مشخص فعالیت می نمود و دائم برای ایجاد کشوری یهودی عمل نموده و موفق نیز بود. زیرا اعراب مقیم فلسطین به لحاظ فرهنگ اجتماعی از یهودیان به لحاظ سواد پائین تر و انگلیسیان نیز بر این امر واقف بودند. همه ی امور تحت نظارت و با موافقت آنها انجام می یافت.
به جهت چنین پیشینه ی تاریخی ایلان پپ تاریخ شناس سخنان داوید بن گورین در زمینه مجبور کردن اهالی عرب فلسطین به تغییر مکان را که وی ۱۰ سال پیش از تأسیس اسرائیل مطرح نموده بود نقل می کند.
خواننده به هنگام قرائت مقدمه کتاب همچنین می آموزد که طرحی موسوم به طرح D وجود داشته است که مبنای راندن فلسطینیان از وطنشان بوده و در تل آویو در خانه قرمز به تصویت رسیده است.
«در این ساختمان در ۱۰ مارس ۱۹۴۸ که روز چهارشنبه ی سردی بود ۱۱ مرد جلوس کرده بودند، متشکل از رهبران سالمند صهیونیست و افسران جوان یهود – که آخرین توافق خود را با طرح پاکسازی قومی فلسطین حاصل نمودند. در همان شب اولین دستورات نظامی به واحدهای محلی برای بیرون راندن فلسطینیان از بخش های بزرگی از کشور ابلاغ گشت. دستورات مزبور روش های عملی راندن اجباری را به دقت مطرح کرده بود: ایجاد وحشت فراگیر، محاصره و تیراندازی به روستاها و مناطق مسکونی، به آتش کشیدن خانه ها با همه دار و ندار، بیرون راندن، تخریب و سپس مین گذاری بر خرابه ها برای پیشگیری از بازگشت رانده شدگان. به هر واحد فهرستی از روستاها و محلات شهری ابلاغ می شد که در این طرح فراگیر هدفگیری شده بودند. آن را طرح D نامیده بودند که چهارمین و طرح نهائی برای سرنوشتی بود که صهیونیست ها برای فلسطین و اهالی بومی آن ریخته بودند. سه طرح پیشین فقط شامل شمایلی کلی از آن چیزی بودند که رهبران صهیونیست قصد داشتند با حضور آن همه فلسطینی در سرزمینی که جنبش ناسیونالیستی یهود برای خود در نظر گرفته بود، انجام دهند. این نقشه رسم شده بر کاغذ طراحی به صراحت و وضوح مطرح می ساخت: فلسطینیان می بایست اخراج می گشتند.»
ایلان پپ با اشاره به شماری از منابع تاریخی قصد دارد نشان دهد که از یک سو طرح D حاصل تمایل ایدئولوژیک صهیونیستی بوده است که در فلسطین کشوری مطلقا متشکل از مردم یهود بوجود آید، و از سوی دیگر طرح D به نظر نویسنده عکس العمل تحولات انجام یافته در آنجا پس از آنکه دولت انگلستان تصمیم گرفته بود به مأموریت خود در فلسطین پایان دهد، نیز بود.
درگیری های نظامی با شبه نظامیان فلسطینی به نظر پپ بهترین زمینه و بهانه را بدست آنها می داد تا دورنمای ایدئولوژیک خود را از فلسطین پاکسازی قومی شده پیاده کنند. هدفگیری صهیونیستی در ابتدا مبتنی بر حملات انتقامجویانه در مقابل حملات فلسطینیان در فوریه ۱۹۴۷ بود که به ا قدامی برای پاکسازی قومی در سراسر آن سرزمین تبدیل گشت.
«پس از اتخاذ تصمیم، پیاده کردن آن شش ماه طول کشید. سپس بیش از نیمی از اهالی اولیه فلسطین، یعنی قریب به ۸۰۰ هزار تن ریشه کن شده، ۵۳۱ روستا تخریب و ۱۱ محله ی شهری خالی از سکنه شده بودند.
طرح تصویب شده در ۱۰ مارس ۱۹۴۸ و به ویژه پیاده کردن سیستماتیک آن در ماه های بعد به روشنی مصداق پاکسازی قومی را داشت که بر طبق حقوق معتبر فعلی ملت ها جنایت علیه بشریت به حساب می آید. پس از هولوکاوست دیگر تقریبا غیر ممکن گشته است که جنایت علیه بشریت پرده پوشی گردد. جهان مدرن متکی بر ارتباطات، به ویژه پس از بوجود آمدن رسانه های الکترونیک دیگر اجازه نمی دهد که فجایع حاصل دست بشر را از انظار عموم پنهان و تکذیب نمایند. با این حال یک چنین جنایتی از حافظه های عرصه عمومی گیتی تقریبا به کلی محو گشته است: آواره نمودن فلسطینیان توسط اسرائیل در ۱۹۴۸٫
این مهمترین واقعه ی تعیین کننده در تاریخ مدرن فلسطین، از آن زمان بطور سیستماتیک تکذیب شده و تا کنون نیز نه بعنوان حقیقت تاریخی و نه به هیچ وجه بعنوان جنایت تلقی نمی شود. در حالیکه می بایست هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ اخلاقی بدان پراخت.»
تاریخ شناس اسرائیلی ایلان پپ مصمم است سهم خویش را در این زمینه ایفا نماید. او با کتاب خویش روایت رسمی اسرائیل از زمان پیش از ۱۹۴۸ را که حقایق تاریخی را از هر راه ممکن لاپوشی و تحریف کرده است، به چالش می کشد.
«افسانه ای که تاریخ نگاری اسرائیل ساخته بود حاکی از انتقال داوطلبانه توده ای صدها هزار فلسطینی بود که تصمیم گرفته بودند بطور موقت مساکن و روستاهای خویش را ترگ گویند تا برای دستجات نظامی عربی که به قصد نابودی کشور یهودی آمده بودند، جا باز کنند.»
اما به گفته نویسنده، منابع فلسطینی به صراحت ثابت می کنند که دستجات یهود ماه ها پیش از ورود دستجات عرب به فلسطین و در زمانی که انگلیسیان مسئولیت حفظ نظم و قانون را در آن سرزمین داشتند، موفق گشته بودند قریب به یک چهارم میلیون فلسطینی را با زور از وطن خویش بیرون کنند.
ایلان پپ بر این باور است که نشان دادن یک تصویر کامل در باره وقایع فلسطین ضرورتی تاریخی و سیاسی است. و این کار قطعاً شامل بر منابع عربی و ثبت تاریخ شفاهی نیز می باشد. علاوه بر آن ما به لحاظ اخلاقی وظیفه داریم مبارزه علیه تکذیب این جنایات را ادامه دهیم. زیرا تاریخ به گونه ای که اکنون در اسرائیل رو شده است، هنوز به عرصه عمومی خودآگاهی و رویکرد مسئولانه نرسیده است.
در نظر پپ تاریخ شناس دقیقا صحبت بر سر این است که مکانیزم های پاکسازی قومی سال ۱۹۴۸ مورد بررسی قرار گیرند. اما او علاوه بر آن خواهان بررسی آن نظام فکری است که برای عاملین پاکسازی و جهان امروز امکانپذیر ساخته است، جنایاتی را که جنبش صهیونیستی ۱۹۴۸ مرتکب گشت به فراموشی سپرده و تکذیب نماید.
اینکه چرا نویسنده، کتاب را تا این حد با جان و دل نوشته است وی خود شرح داده:
«برای برخی شاید اینگونه رویکرد و بکار گرفتن عبارت پاکسازی قومی بعنوان اساس نمایش وقایع ۱۹۴۸ جنبه ی شکایت داشته باشد. از برخی جهات نیز در حقیقت من شکایت می کنم! از سیاستمدارانی که پاکسازی قومی را طراحی کردند و از ژنرال هائی که آن را پیاده نمودند. اما اگر من آنها را به نام قید می کنم، بدین خاطر نیست که قصد داشته باشم آنها را سپس به دادگاه بکشانم، بلکه بدین خاطر است که به جنایتکاران و قربانیان مزبور سیمائی داده باشم: قصد من جلوگیری از این است که جنایاتی را که اسرائیل مرتکب شده است، به عواملی که به سختی قابل درک می باشند، محول نمایند مانند “شرایط”، “ارتش” و حواله های ناروشنی نظیر آن و کشورهای متکی بر حاکمیت ملی را از مسئولیت ساقط نمایند و بگذارند که افراد، قصر در روند. من شکایت می کنم. اما خود من هم عضوی از اجتماعی هستم که در این کتاب محکوم می گردد. من خودم را هم مسئول و هم سهیم در این تاریخ یافته و همانگونه که دیگران در جامعه ی من بر این باورند و نتیجه گیری کتاب نیز این را نشان میدهد، یک چنین هزیمت دردناکی به گذشته، تنها راه به سوی پیش است، اگر که ما قصد داریم آینده ی بهتری را برای همه مان، هم فلسطینیان و هم اسرائیلیان، بسازیم. این کتاب بدین موضوع پرداخته است.»
هر که قصد دارد درگیری خاورمیانه را بهتر درک کند، می بایست کتاب ایلان پپ را که با خون دل نوشته شده است، بخواند.
Ilan Pappé: “Die ethnische Säuberung Palästinas”, übersetzt von Ulrike Bischoff, Verlag Zweitausendeins, Frankfurt am Main 2007, € ۱۹,۹۰٫
مارسل پت (متولد ۱۹۴۶ نزدیکی کلن) رونامه نگاری آلمانی است، نویسنده، ناشر و نیز وکیل مدافع و بعنوان کارشناس خاورمیانه و اسلام شهرت دارد. وی ساکن بن می باشد.
ريشههای برنامه هستهای اسرائيل، هانری لوران، ترجمه محسن يلفانی
ريشههای برنامه هستهای اسرائيل، هانری لوران، ترجمه محسن يلفانی
هانری لوران
به هنگام تحويل قدرت در ۱۹ ژانويه ۱۹۶۱، دولت آيزنهاور به دولت کندی اطلاع میدهد که اسرائيل از ۱۹۶۳ به بعد قادر خواهد بود که سالانه ۹۰ کيلوگرم پلوتونيوم با کيفيت نظامی توليد کند و بنا بر اين بايد يک سيستم کنترل و بازرسی برقرار شود تا از ورود سلاحهای هستهای در خاور ميانه جلوگيری به عمل آورد
بن گوريون بر اين عقيده است که اسرائيل دائماً از جانب اعراب، که آنها را مرادف نازيسم میداند، تهديد میشود، و به همين علت به طرز وسواسآميزی نگران امنيت کشورش است. با بالاتر رفتن سن، اين وسواس تشديد میشود. او ارتش اسرائيل را به صورت يک ابزار پيشگيری طراحی کرده است. از آنجا که تحصيلاتش را در آغاز قرن بيستم به پايان رسانده، ايمان سادهلوحانهای به قدرت علم دارد. مجموعۀ نگرانیهايش او را واداشته که بسيار زود به راه حل هستهای بيانديشد، بخصوص که شخصيتهای بزرگ برنامۀ هستهای آمريکا يهودی بودهاند. او از دشواریهای بزرگ اجرای چنين برنامهای در کشوری چنين کوچک، بخصوص از نظر مالی، غافل نيست. ليکن، از آنجا که آدمی خيالاتی است، شيوهای قدم به قدم در پيش گرفته است.
دو متخصّص برنامۀ هستهای اسرائيل از مشاوران علمی بن گوريون بودهاند: ديويد برگمن، شيميدان يهودی آلمانی که در ۱۹۳۳ بوسيلۀ نازیها از کشور خود رانده شده است، و شيمون پرز. اين دو نفر نخست يک بخش علمی در وزارت دفاع اسرائيل ايجاد میکنند. پس از آن يک کميسيون انرژی تشکيل میدهند که از کميساريای انرژی اتمی فرانسه (CEA) گرتهبرداری شده است. از ميانۀ دهۀ پنجاه (ميلادی) مناسبات کاری بين اين دو مؤسسه برقرار میشود. بن گوريون، از سال ۱۹۵۵ که به قدرت باز میگردد، برنامۀ اتمی را به يکی از اولويتهای بزرگ برنامۀ خود تبديل میکند. در سال ۱۹۵۵، اسرائيل، در کادر برنامۀ اتم در خدمت صلح، موافقت ايالات متحده را برای ساختن يک رآکتور کوچک هستهای به منظور انجام تحقيقات به دست میآورد. اما اسرائيلیها به سرعت درمیيابند که آمريکائیها محدوديتهای سختی به منظور پيشگيری از هر نوع انحراف به سوی کاربردهای نظامی تحميل میکنند.
شيمون پرز به فرانسه روی میآورد که در تب و تاب آغاز برنامۀ هستهایاش در پی يک شريک و بازار میگردد. بحران کانال سوئز (حملۀ نظامی مشترک اسرائيل و فرانسه و انگلستان به مصر) امکان توافقی را فراهم میآورد و فرانسه يک رآکتور تحقيقاتی به اسرائيل تحويل میدهد. اولتيماتوم اتحاد شوروی (چند روزی پس از حملۀ نظامی به مصر) پيشرفت امور را تسريع میکند. رهبران جمهوری چهارم فرانسه تصميم میگيرند که به مرحلۀ ساختن سلاح هستهای وارد شوند و در اين زمينه با اسرائيل همکاری کنند. با اين همه، مسئولان سياسی فرانسه ترديدهائی دارند. شيمون پرز با تعهد به اين که برنامۀ هستهای اسرائيل به هدفهای علمی محدود خواهد ماند، آنها را خاطرجمع میکند. در سوم اکتبر ۱۹۵۷ يک موافقتنامۀ سرّی ميان فرانسه و اسرائيل منعقد میگردد که به موجب آن رآکتور بزرگتری برای اسرائيل ساخته میشود که میتواند ۱۰ تا ۱۵ کيلوگرم پلوتونيوم در سال توليد کند. اين رآکتور در صحرای نقب نصب میشود و برنامۀ اتمی اسرائيل ديمونا نام میگيرد. يک سلسله شرکتهای پوششی نيز به منظور پنهان نگاه داشتن برنامه تشکيل میشوند.
در اين زمان فرانسویها هنوز به مرحلۀ آزمايشهای اتمی نرسيدهاند و راه برای هر نوع امکان بالقوهای باز است. مسئولان فرانسوی به حق میتوانند بگويند که برنامۀ هستهای نظامی در کار نيست. آنها به عنوان يک شرط احتياطی اضافی از اسرائيلیها میخواهند که کتباً خود را به کاربرد صرفاً علمی محدود کنند. از آنجا که فرانسه آب سنگين ندارد، اسرائيلیها به نروژ روی میآورند که تنها تهيهکنندۀ آّب سنگين در اروپاست. در ۱۹۵۸ موافقتنامهای ميان اسرائيل و نروژ امضا میشود که در ضمن هر گونه استفادۀ نظامی را مردود میشمارد.
اسرائيلیها بخصوص میکوشند تا جنبههای مالی برنامه را مخفی نگاه دارند. هزينههای برنامه در بودجۀ دولتی ظاهر نمیشوند و بخش عمدۀ آن از طريق منابع خصوصیای تاًمين میشود که «دوستان اسرائيل» در سراسر دنيا فراهم میکنند. بن گوريون و شيمون پرز به طرز خستگیناپذيری به گردآوری پول میپردازند. با همين ترفند عدۀ زيادی از رهبران سياسی از ماجرا بیخبر میمانند و در مورد کاربرد اين منابع مالی مذاکره و مناظره و کشمکشهای بوروکراتيک صورت نمیگيرد. گلدا ماير، که از ديپلماسی موازی شيمون پرز دل خوشی ندارد، به شدت مخالف برنامۀ هستهای است. او به فرانسویها اعتماد ندارد و از خشم آمريکائیها، که بالاًخره به حقيقت ماجرا پی خواهند برد، میترسد. اين کشمکش، اختلاف ميان نسل جوان حزب حاکم (۲) را، که به بن گوريون نزديک است، با نسل قديم تشديد میکند. در اين ميان گلدا ماير از حمايت لوی اشکول برخوردار است. اما هيچ کس نمیتواند اقتدار بن گوريون را در قلمرو دفاع زير سوآل ببرد.
هنگامی که دوگل به قدرت بازمیگردد، «به روشهای نادرست همکاری در امور نظامی، از ماجرای حملۀ کانال سوئز به اين سو، که به اسرائيلیها امکان میدهد تا دائماً در همۀ سطوح ستادهای فرماندهی و سرويسهای فرانسوی سرک بکشند، پايان میدهد». مدتی هم طول کشيده است تا او به اين روشهای نادرست، بخصوص در عرصۀ هستهای، پی ببرد و زمانی هم لازم است تا تصميمش به اجرا گذاشته شود. در طول اولّين ماههای جمهوری پنجم (که با بازگشت دوگل آغاز شده) ، ژاک سوستل، که يکی از حاميان سرسخت اسرائيل به حساب میآيد، مسئوليت برنامۀ هستهای فرانسه را به عهده داشته و فعالّانه به پيشرفت برنامۀ ديمونا کمک کرده است. تنها در پايان سال ۱۹۵۹ است که دوگل از «کمک ما (فرانسویها) در به راه انداختن يک کارخانۀ تبديل اورانيوم به پلوتونيوم در نزديکی بيرشيبا، که ممکن است، در يک روز قشنگ آفتابی، بمبهای اتمی از آن بيرون بيايند»، خبر میشود. انفجار اولين بمب اتمی فرانسه در ۱۳ فوریۀ ۱۹۶۰ در صحرای آفريقا، اين خطر را محتمل میکند.
در ۱۳ ماه مه ۱۹۶۰، کوو دو مورويل (وزير امور خارجۀ فرانسه) به سفير اسرائيل اطلاع میدهد که فرانسه قصد دارد به همکاریهای هستهای خود با اسرائيل خاتمه دهد. او همچنين میخواهد که برنامۀ اسرائيلیها علنی شود و رآکتور آنها نيز زير کنترل بينالمللی، احتمالاً از طريق آژانس بينالمللی کنترل انرژی اتمی (AIEA )، قرار گيرد.
مسئولان اسرائيلی که از اين خبر به وحشت افتادهاند، سراسيمه به پاريس میروند. انگيزۀ اصلی ديدارهای دوگل و بن گوريون در ۱۴ و ۱۷ ژوئن ۱۹۶۰ همين موضوع است، هر چند که مذاکرات واقعی در سطح وزيران صورت میگيرد. مسئلۀ اصلی حل مشکل بازپردازی retraitement) ) زبالههای اتمی اسرائيل است(۳). اما دربارۀ اين موضوع هيچ تصميمی گرفته نمیشود.
در عوض، به نظر میرسد که بر گفتگوهای غيررسمی ميان دوگل و بن گوريون «سوءتفاهمی» سايه انداخته است. از يک سو، بن گوريون، ضمن گفتگو ، با اشاره به الجزيره، به دوگل پيشنهاد میکند که اين کشور را به دو بخش تقسيم کند. اروپائيان را در بخش ساحلی و عربها را هم در بخش داخلی اسکان دهد. بنا به نوشتۀ زندگینامه نويس بن گوريون، «ژنرال برآشفته میشود و میگويد : خدای من! شما میخواهيد يک اسرائيل ديگر در آفريقا درست کنيد! بن گوريون پاسخ میدهد : فقط با يک تفاوت، اين اسرائيل جديد زير حمايت فرانسه قرار خواهد داشت که ۴۵ ميليون جمعيت دارد و کشورهای غربی هم متحدش هستند.»
از سوی ديگر، دوگل مستقيماً از بن گوريون میپرسد آيا اسرائيل واقعاً میخواهد مرزهای خود را تا رودخانۀ ليتانی (در لبنان) و رود اردن توسعه دهد و حتّی صحرای سينا را هم ضميمۀ خود کند. بن گوريون پاسخ میدهد که قبلاً چنين برنامهای داشته، ولی امروز تنها رؤيايش اين است که تعداد هر چه بيشتری از يهوديان را به اسرائيل در درون همين مرزهای فعلیاش مهاجرت دهد.(۴)
در صميميت بن گوريون نمیتوان ترديد کرد. ولی به نظر میرسد که دوگل در خاطراتش گزارش کاملاً متفاوتی از مذاکرات به دست داده است. دوگل در کتابش به نام خاطرات اميد چنين مینويسد:
اگر چه موجوديت اسرائيل بسيار قابل توجيه است، معتقدم که بايد در رابطه با اعراب بسيار محتاط باشد. اسرائيل به ضرر اعراب و در خاک آنهاست که حکومت خود را مستقر کرده است. با همين کار، به آنها در حسّاسترين جنبههای مذهب و غرورشان لطمه زده است. به همين دليل، هنگامی که بن گوريون با من از برنامهاش در مورد اسکان دادن چهار يا پنج ميليون يهودی در اسرائيل سخن میگويد، با توجه به اين که اسرائيل در محدودۀ امروزيش، نمیتواند چنين جمعيتی را در خود جا دهد، و چنين سخنانی قصد او را در گسترش مرزهای اين کشور در اولّين فرصت ممکن آشکار میکند، از او میخواهم که از برنامهاش صرفنطر کند. و به میگويم که «فرانسه، هر چه پيش آيد، فردا به شما کمک خواهد کرد، همچنانکه ديروز نيز به شما کرد، تا موجوديت خود را حفظ کنيد. ولی فرانسه حاضر نيست وسايلی در اختيار شما قرار دهد تا به کمک آن بتوانيد سرزمينهای جديدی تصرف کنيد. شما در يک کشمکش برنده شدهايد. ديگر زيادهروی نکنيد. غرورتان را کنترل کنيد، چرا که به قول اشيل، « غرور فرزند خوشبختی است، اما پدرش را میخورد». به جای بلندپروازیهائی که شرق را دچار لرزههای وحشتناک خواهد کرد و باعث میشود که به تدريج همدردی بينالملی خود را از دست بدهيد، تمام همّ خود را صرف پیگيری آباد کردن منطقهای بکنيد که پيش تر بيابانی بيش نبود، و بکوشيد تا با همسايگان خود پيوند برقرار کنيد که در دراز مدت جز به سود شما نخواهد بود.
بی ترديد در اين چند سطر مقدار زيادی بازسازی ناظر به گذشته وجود دارد و تاريخ نوشتن آنها بعد از ژوئن ۱۹۶۷ است، اما نگرانی دوگل نسبت به توسعهطلبی اسرائيل سابقه دارد، چنانکه در ۱۹۵۸ نيز از گلداماير خواهش میکند که «کشور اسرائيل همان جا که هست بماند.»
در ۱۱ اوت ۱۹۶۰ کوو دو مورويل تهديد میکند که اگر ديمونا مورد بازرسی قرار نگيرد، به همکاری با اسرائيل خاتمه خواهد داد و میافزايد که فرانسه حاضر است در صورت قطع برنامۀ هستهايش به اسرائيل خسارت بپردازد. شيمون پرز بلافاصله به پاريس میرود تا با مقامات مذاکره کند و وقت بخرد. پس از سه ماه راه مصالحه باز میشود: کميساريای انرژی اتمی فرانسه ديگر نقشی در ديمونا بازی نمیکند، اما شرکتهای فرانسوی که از پيش در اين برنامه شرکت داشتهاند، تا پايان قراردادهای خود به همکاری ادامه خواهند داد. اسرائيل اعلام خواهد کرد که ديمونا يک پروژۀ صرفاً مسالمتآميز است و فرانسه هم از تقاضای خود مبنی بر بازرسیهای بينالمللی صرفنظر میکند. شرکتهای فرانسوی تا سال ۱۹۶۵ به کار در ديمونا ادامه میدهند. آنها، بی آنکه مستقيماً در ساختن کارخانۀ بازپردازی ( retraitement ) شرکت داشته باشند، تمامی اطلاعات و توانائیهای فنی را در اين مورد در اختيار اسرائيل قرار میدهند.
در اين ضمن، اسرائيلیها، در کادر برنامۀ اتم در خدمت صلح، به همکاری خود با آمريکائیها ادامه دادهاند. آنها از اين برنامه برای پوشش برنامۀ مخفی خود استفاده کردهاند. آمريکائیها برای اولين بار از طريق اطلاعاتی که با هواپيماهای جاسوسی يو-۲ دست آوردهاند، نسبت به برنامههای اتمی اسرائيل در ديمونا سوءظن پيدا میکنند، ولی دليل ديگری برای اين که پيشتر بروند نمیيابند. به نظر میرسد که علت شکست اطلاعاتی آمريکائيان اين باشد که فرض را بر اين گذاشته بودهاند که اسرائيل فاقد امکانات لازم برای دست زدن به چنين برنامهای است. همچنين ممکن است که انگلتون (۵)، در سی آی ای، مانع گردش اطلاعات شده باشد. او بنا به عادت معمول خود، از انتقال اطلاعات مربوط به اسرائيل به مسئولان مربوط خودداری کرده است.
در ژوئیۀ ۱۹۶۰، سفارت آمريکا در تلاويو، که از پخش شايعاتی در مورد ديمونا نگران شده، پرسشهائی در مورد ماهيت فعاليتهائی که در اين شهر صورت میگيرد با اسرائيليان در ميان میگذارد. به او پاسخ داده میشود که در آنجا «يک کارخانۀ نساجی» دائر شده است. ولی آمريکائيان متقاعد شدهاند که با يک برنامۀ هستهای سر و کار دارند و پرسشهای خود را پیگيری میکنند. در سپتامبر پاسخ اين است که کارخانه مشغول پژوهش در امور ذوب فلزات است. در اکتبر، سرويسهای انگليسی اطلاع میدهند که موافق همۀ قرائن، کارخانۀ ديمونا يک رآکتور اتمی است و، در نوامبر، شورای امنيت ملی ايالات متحده وارد عمل میشود و رسماً از مقامات فرانسه و اسرائيل میخواهد تا اطلاعات لازم را در اختيارش قرار دهند. از ۱۸ دسامبر مطبوعات انگليسی و آمريکائی ماجرا را افشا میکنند.
اسرائيلیها اعلام میکنند که برنامۀ هستهایشان انحصاراً برای رفع نيازهای صنعتی، کشاورزی، پزشکی و علمی است. فرانسویها اضافه میکنند که همۀ احتياطهای لازم در نظر گرفته شده تا اطمينان حاصل شود که از کمک فرانسه به اسرائيل در عرصۀ هستهای فقط در برنامههای مسالمتآميز استفاده شود. در ۲۱ دسامبر بن گوريون در کنهست نطق میکند و، به عنوان تنها نخستوزير اسرائيل که دربارۀ ديمونا حرفی زده، اعلام میکند که اين پروژه ، که هدفهای آن انحصاراً مسالمتجويانه است، يکی از عناصر پروژۀ بزرگتری است برای توسعۀ صحرای نقب.
از عمر دولت آيزنهاور چند هفته بيشتر نمانده است، بنا بر اين تنها کاری که میتواند بکند اين است که مخالفت صريح آمريکا را با هر گونه غنیسازی هستهای اعلام کند و خواهان تضمينهائی در مورد تاًمين اطلاعات و بازرسی شود. بن گوريون به همين پاسخ اکتفا میکند که اسرائيل برنامۀ توليد سلاحهای هستهای ندارد.
به هنگام تحويل قدرت در ۱۹ ژانويه ۱۹۶۱، دولت آيزنهاور به دولت کندی اطلاع میدهد که اسرائيل از ۱۹۶۳ به بعد قادر خواهد بود که سالانه ۹۰ کيلوگرم پلوتونيوم با کيفيت نظامی توليد کند و بنا بر اين بايد يک سيستم کنترل و بازرسی برقرار شود تا از ورود سلاحهای هستهای در خاور ميانه جلوگيری به عمل آورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ – Henry Laurens، استاد تاريخ در مدرسۀ زبانهای شرقی پاريس و در کولژ دو فرانس. جلد چهارم کتاب او به نام La question de Palestine سال قبل منتشر شد. مقالۀ حاضر ترجمۀ بخش اوّل از فصل نهم جلد سوم همين کتاب است.
۲ – حزب سوسيال دموکرات اسرائيل (Mapaï ).
۳- ظاهراً منظور کارخانهای است که زائدهها يا زبالههای رآکتورهای اتمی را دوباره به کار میگيرد. فرانسه گويا تنها کشوری است که اين زبالهها را مجدداً مورد استفاده قرار میدهد و از آنها اورانيوم و پلوتونيوم استخراج میکند.
۴- Shimon Peres, La force de vaincre, entretiens avec Joëlle Nathan, Paris, Edition du Centurion, 1981, pp.116-121.
بن گوريون نيز در نامهاش به دوگل، به تاريخ ۶ دسامبر ۱۹۶۷ ، به همين گفتگو اشاره میکند.
۵- James Angleton ، مسئول روابط سی آی ای با اسرائيل.
جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: نگرانی آقای «نگهدار» از چيست؟
در مقالهء هفتهء پيش خود اشاره هائی داشتم به نظريهء جديد آقای دکتر شهريار آهی با عنوان «دوگانهء سترون» که در کنفرانس اخير ِ تشکلی به نام «اتحاد برای دموکراسی در ايران» در شهر پراگ مطرح شد. آن مطلب اما، در عين حال، بازگويندهء برداشت کلی من دربارهء تمايل غالب بر کنفرانس های اين «اتحاد» نيز بود؛ تمايلی نسبت به همکاری با اصلاح طلبان مذهبی ِ رانده شده از دستگاه حکومت در کشورمان که به احتمال زياد می تواند به ابقای حکومت اسلامی بصورتی «معتدل» و «رحمانی» و ديگر صفاتی از اينگونه بيانجامد. اين نگرانی باعث آن شده است که ما انحلال طلبان، در عين شرکت در کنفرانس های علنی « اتحاد برای دموکراسی »، بعنوان ناظر، مترصد آنيم که برای پرسش هائی چند پاسخ های دقيق تری به دست آوريم: «آيا نتيجهء مورد نظر از اين سلسله کنفرانس ها، يا موتور اصلی اين « اتحاد ِ» هنوز شکل نگرفته، نوعی کمک ِ پنهان نگاه داتشه شده به پيروزی اصلاح طلبی است؟ و آيا نه اينکه چنين کمکی ممکن نيست جز اينکه «اسلاميت حکومت» را در غالب هائی همچون حکومت اسلامی رحمانی حفظ کند؟
هفتهء گذشته، با کمال حيرت، پاسخ برخی از اين پرسش ها را نه از سردمداران «اتحاد» بلکه از آقای فرخ نگهدار گرفتم که طی مقاله ای کوشيده بود تا نشان دهد که «اتحاد» حتماً يک تشکل انحلال طلب است و نسبتی با اصلاح طلبی ندارد و با شکل گرفتن آن روند خط کشی بين اصلاح طلبان و انحلال طلبان به غايت خود رسيده است: «جمع آمد خط « اصلاح نظام » با خط « تغيير رژيم » هم ناممکن است و هم به شدت مخرب. تلاشها در پراگ برای نزديک کردن آن به خط و برنامه اعلام شده از طرف آقايان موسوی و کروبی همانقدر خرابکارانه است که تلاشها برای نزديک کردن مواضع آقايان موسوی و کروبی به مواضع آقايان خادم و آهی. تداوم کار « اتحاد برای دموکراسی » به همه فرصت میدهد که بدانند ما در ايران حداقل « دو نوع اپوزيسيون » داريم که هر يک استراتژی سياسی جداگانه دارند. اختلاف نظر آقايان موسوی و کروبی با آقايان آهی و خادم رفع شدنی نيست».
هنگام خواندن اين مطالب می توانستم تجسم کنم که آقای نگهدار سری به سايت سکولارهای سبز ايران ـ بعنوان يک تشکل انحلال طلب که نظرات خود را با ترتيب و شماره بندی مطرح کرده و اتفاقاً مطالب 15 گانهء مطرح شده از جانب آقای نگهدار اغلب از آن نظرات استخراج شده است ـ زده و عامداً آنچه را ما بعنوان نگاه ها و مواضع خود ارائه می دهيم ايشان به آنها نسبت داده اند. به کلامی ديگر، اگر آقای نگهدار 15 استباط خود از انحلال طلبی را دربارهء شبکهء سکولارهای سبز اعلام داشته بودند ما «شبکه ای ها» ناچار بوديم که تشخيص درست ايشان ر ا تصديق کنيم. اما، و نکتهء اساسی در اين است، که هرچه بکاوی کمتر موری می يابی که سخنان ايشان را با نظرات سردمداران «اتحاد» نزديک کند. مثلاً، سخنان آقای نگهدار با نظريه پردازی های آقای دکتر شهريار آهی، به شرحی که می آيد، هيچ جور در نمی آيد: «برجسته کردن انحلال طلبی یا اصلاح طلبی یکی از پارادوکسهای جامعهء سیاسی است. بعضی از دوستان انحلال طلب تلاش میکنند که خطکشی دقیقی با اصلاح طلبان داشته باشند؛ مسالهای که از سوی برخی اصلاح طلبان هم تکرار میشود… ما باید سعی کنیم از پارادوکسها عبور کنیم». و عبور «اتحاد» از پارادوکس، بعنوان يک هدف، يعنی ابطال نظريات آقای نگهدار.
در جوار اين مطلب بايد به واکنش آقای جواد خاتم نسبت به سخنان آقای نگهدار نيز پرداخت که می گويند: «برداشت خودم را از « نوشته »ی آقای نگهدار دربارهء کنفرانس پراگ، خلاصه میکنم: تقسيم « اپوزيسيون » به دو بخش « برانداز » و « اصلاحطلب »، تقليل « پيشبرد برای اتحاد » [کذا] به يک حزب جعلی ليبرالی…»
می بينيم که نوعی ابهام آشکار در مورد نيات آقای نگهدار در نوشتن اين مقاله وجود دارد که من هم می خواهم بخت خود را در تعبيريابی برای آن بيازمايم.
****
از نظر من، مقالهء اخير آقای فرخ نگهدار دربارهء «کنفرانس پراگ» حاوی نکات مهمی است که برخی از آنها از نظر انتقاد کنندگان به آن، بقول اصلاح طلبان اسلامی، «مغفول» مانده است! شايد لازم باشد برای بيان مقصودم کمی در مواضع سياسی آقای نگهدار توقف کنيم. آقای خادم ايشان را اينگونه توصيف می کنند: «چريک فدائی اسبق، دبير اول پيشين سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) و « اصلاح طلب » دوآتشهء کنونی». من فکر می کنم کسانی که با جريانات سياسی چهل سالهء اخير آشنائی داشته باشند می توانند از دل اين توصيفات داستان ها استخراج کنند و لذا نياز بيشتری به اينگونه بسط ها نيست. اما فکر می کنم بايد چند نکته را نيز به اين اوصاف افزود.
در اينکه آقای نگهدار طرفدار حفظ رژيم کنونی هستند شکی نيست. در واقع ايشان از معدود کسانی هستند که موضع سياسی خود در اسم خود حمل می کنند و جزو «نگهداران و حافظان» رژيم محسوب می شوند و همواره نيز نگرانی خود را از اينکه «مبادا اين رژيم سرنگون شود» به صور مختلف نشان داده و نقش «مشاور از راه دور» وزارت اطلاعات و نهادهای سياستگزار رژيم را بخوبی بازی کرده اند. اما طبيعی هم هست که وقتی با چهره ای سياسی و کهن کار که ظاهراً از تهران گريخته و در لندن پناهنده است اما از «راه دور» به رژيمی که ياران خود او را درو کرده اينگونه عشق می ورزد، نمی توانيم از طرح اين پرسش خودداری کنيم که دستمايه و گوهر اين عشق در چيست؟ و ايشان بر اساس اين عشق چرا اين مقاله را نوشته و اين آدرس عوضی را داده اند؟
من، در روند جستجو برای يافتن پاسخی به اين پرسش ها، به محرکات مادی و منافع شخصی ايشان کاری ندارم (هرچند که در اين موارد هم حرف و سخن بسيار است) و تنها به محرکات ذهنی و تربيتی تکيه می کنم چرا که ايشان هم ـ مثل همه ـ بهر حال بر متن يک زمينهء ذهنی ـ پرورشی هم هست که می نويسند و اظهار نظر می کنند. برای اين کار هم می کوشم به همين مقالهء اخير ايشان اکتفا کرده و برای اين کار در اينجا به يک اظهار نظر ايشان اشاره کنم: ايشان اعتقاد دارد که: «اختلافات میان نیروهای سیاسی ایرانی (به شمول نیروهای حاکم) دنبالهء اختلاف میان غرب و شرق است».
فکر می کنم همين «شاه بيت» کافی باشد برای اينکه بپرسيم منظور آقای نگهدار از اين «غرب» و «شرق» چيست؟ آقای خادم در اين مورد اشاره ای کوتاه اما ناکافی کرده و بی آنکه به آن اهميت خاصی بدهند مختصراً چنين نوشته اند: «از نگاه ايشان [آقای نگهدار]، هنوز جهان به شرق و غرب تقسيم میشود،.. منظور آقای نگهدار از غرب روشن است. در شرايط کنونی بايد ديد از شرق چه تعريفی دارند. صحنهء سياسی جهان راهی باقی نمیگذارد که روسيهء پوتين را در « اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی » و چين سرمايهدار را نقش « چين کمونيست » ببينيم و رژيم جمهوری اسلامی ايران را در کنار آنها و عليه غرب. جز اين است؟ [آيا] اين دريچه بهسوی انديشهء بنيادينی باز نمیشود که صاحبان آنها به جان برای بقای « نظام » میکوشند و برايشان نه منافع ملی ايران که تقابل غرب و شرق ملاک اصلی است؟ بهتر از اين میتوان رژيم جمهوری اسلامی را به دليل « مبارزه » با آمريکا در پناه « چپ دمکرات » [تعبير آقای نگهدار از تفکر خود] گرفت؟ با حيرت تمام، فقط میپرسم و می گذرم».
از نظر من هيچ نبايد از اين «انديشهء بنيادين» گذشت؛ چرا که گوهر نوشتهء آقای نگهدار را همين انديشه تشکيل می دهد. توضيح می دهم: برای برخی از افراد نسل ما «پا به سن نهاده ها» ـ و حتی نسل پيشينی ما ـ، هم از آغاز جوانی، «غرب» و «شرق» دارای دو معنای ايدئولوژيک بوده اند. شرق اردوگاه نجات يافتگان از ظلم و بی عدالتی بود و غرب اردوگاه امپرياليسم و استعمار و استثمار. حتی وقتی که متفکران دوران اواخر جوانی ما نشان دادند که شرق هم نوعی ديگر از امپرياليسم را، آن هم از نوع نکبت زده اش، به جامعهء بشری هديه کرده، دلبستگی های آرمانی، سازمانی و ايدئولوژيک به بسياری از عاشقان «اردوگاه سوسياليسم شورويائی» اجازه نداد تا از تعلق خاطر يک طرفه شان به اين «اردوگاه شرقی» دست بردارند. برای اکثر آنها شرق معنائی جغرافيائی ـ ذهنی پيدا کرده بود و پس از فروپاشی شوروی و برآمدن کاپيتاليسم دولتی روسيه و چين نيز اين معنا را حفظ کرد و توانست کار را بجائی برساند که امروز، در سال های آغازين دومين دههء قرن بيست و يکم، آقای نگهدار، آن هم نشسته در سرزمين اختراع استعمار و امپرياليسم جديد، هنوز نسبت به شرق ذهنی ـ جغرافيائی ِ خود دچار نوستالژی و غربتزدگی شود. يعنی، بقول آقای خادم، امروز، با توجه به وجود دو اردوگاه کاپيتاليستی ـ امپرياليستی (و نه ايدئولوژيک) ما چاره ای نداريم جز اينکه شرق و غرب را در حضور غالب منافع اين دو اردوگاه در منطقه ای که وطن مان در آن قرار دارد معنا کنيم و اين سخن آقای نگهدار را که «اختلافات میان نیروهای سیاسی ایرانی (به شمول نیروهای حاکم) دنبالهء اختلاف میان غرب و شرق است» بر همين زمينه بفهميم. آقای نگهدار صراحتاً طرفدار حضور ایران در اردوگاه کاپيتاليست های سرکوبگر چين و روسيه و اقمار آنها بوده و نگران است که مبادا اتفاقی بيافتد و ايران به «اردوگاه غرب» بپيوندد.
حال اگر با اين عينک به دنيای آقای نگهدار بنگريم خواهيم ديد که در نزد ايشان همه چيز به دو قسمت تقسيم می شود: يا ريشه در گرايش به شرق (چين و روسيه و اقمارشان) دارد و يا متمايل به غرب (امريکا و اروپا و اقمارشان) است و ايشان هم، طبعاً، پشتيبان و نگهدار «شرق گرايان» و «غرب ستيزان» هستند. برای ايشان حکومت اسلامی و شخص ولی فقيه بدان خاطر ارزشمند و شايستهء هدايت و پندند که ايران را در اردوگاه شرق نگاه داشته و دست اردوگاه غرب را از ايران کوتاه کرده اند.
به همين نسبت، در نظر ايشان جريان اصلاح طلبی و جنبش سبز نيز به دو تمايل شرقی و غربی تقسيم می شوند. ايشان می نويسند: «به نظرم در دوره های آتی به جاست که تفاوت در نگرش سیاسی رهبران جنبش سبز (اصلاح طلب) با نگاه های مسلط بر پراگ با دقت و شفافیت بیشتر مورد موشکافی قرار گیرد.» و «اپوزیسیونِ ایران [يعنی جريان پراگ و غيره] متحدِ نیرومند غرب، و غرب متحد نیرومند اپوزیسیون ایران است».
اين دو سخن را که کنار هم بگذاريم نتيجهء طبيعی آن خواهد بود که، از نظر آقای نگهدار، «رهبران جنبش سبز (اصلاح طلب)» در اردوگاه شرق ايستاده اند. ايشان حتی در عين توصيه به حکومت که با غرب وارد گفتگو شود (و من فکر می کنم منظورشان وقت خريدن از غرب برای دسترسی به ايمنی اتمی باشد و رفتن تا چند قدمی کرهء شمالی شدن، چه از نظر دیکتاتوری و چه از نظر بدبختی و فلاکت مردم و چه از نظر منزوی شدن کامل در جهان) به سردمداران رژيم گوشزد می کنند که:
«محبوبیت اجتماعی دیدگاه های حاکم بر « اتحاد برای دموکراسی » و متحدین بالقوهء آن – علیرغم وزن اجتماعی غیرقابل انکار آن – با محبوبیت اجتماعی دیدگاه های رهبران جنبش سبز قابل مقایسه نیست. چنانکه دیدیم به محض باز شدن فضای سیاسی و رونق گیری مجدد انتخابات در ایران بخش بزرگی از شهروندان به تنگ آمدهء ما رو به سوی صندوق ها خواهند رفت و باز از طریق ارایهء رای خود تحول سیاسی و اقتصادی و فرهنگی جامعه خویش را پی خواهند گرفت».
همانگونه که ديده می شود، در پشت ظاهر خونسرد و حتی دوستانهء آقای نگهدار مردی نگران خروج ايران از اردوگاه روسيه و چين ايستاده که همهء مقالهء خود را برای جلوگيری از اين «فاجعه» تنظيم کرده است.
اما نکتهء مهم آن است که ايشان در بيان نگرانی خود، و نيز طرح راه حل برای آن، دو نوع مخاطب را در نظر دارند و به همين دليل نيز مقالهء ايشان به دو پاره تقسيم می شود. پارهء اول در مورد کنفرانس پراگ است و پارهء دوم دربارهء اقدامات لازمی که حکومت بايد برای بقای خود (و صراحتاً در برابر قدرت گرفتن « اتحاد » بدانگونه که ايشان می بيندش) انجام دهد.
****
«اتحاد برای دموکراسی » و کنفرانس های آن يکی از پديده هائی است که در متن حرکتی کلی برای گردهم آوردن اپوزيسيون حکومت اسلامی، و در پی تبديل شدن تقاضا برای اتحاد نيروها، ايجاد شورا و کنگرهء ملی، برپاداشتن آلترناتيوی در برابر حکومت اسلامی به «گفتمان سياسی روز»، ظهور کرده است، با اين ملاحظه که در جمع اين اپوزيسيون اتفاقاً اختلاف اصلی در مورد « اتحاد » و کنفرانس هايش به مسئلهء امتناع دائم گردانندگان آن از مطرح کردن فکر آلترناتيوسازی بر می گردد، بطوری که در بسياری از موارد امتناع آنان را می توان به ميل همکاسه کردن اصلاح طلبان و انحلال طلبان، آن هم برای تضعيف اين دومی تعبير کرد. من، همانگونه که گفتم، با اينکه در هفتهء گذشته در مورد نظر آقای دکتر شهريار آهی و تئوری «دوگانهء سترون» ايشان نوشته ام اما در اينجا لازم می دانم نکته ای را بر آن نوشته بيافزايم.
«سترون بودن ِ» يک دوگانگی، البته، نافی «وجود داشتن ِ» آن دوگانگی نيست بلکه دال بر آن است که دوگانگی مزبور به درد نظريه پردازی های آقای آهی برای رسيدن به «ديالوگ ملی» و «انتخابات آزاد» نمی خورد. در همين زمينه است که، از نظر آقای آهی بايد راهی را پيدا کرد که دوگانگی واقعاً موجود بين اصلاح طلبان و انحلال طلبان تبديل به «همکاری زاينده» شده و به برقراری ديالوگ ملی بيانجامد. ايشان می گويد: «ما باید سعی کنیم از پارادوکسها عبور کنیم و انتخابات آزاد پلی میان این دو است».
اما آنچه ايشان نمی گويد و کاملاً مشهود است که موجب نگرانی آقای نگهدار شده به اين نکته بر می گردد که يک «پل» معمولاً مسيری دو طرفه را ايجاد می کند که ساکنان دو سوی آن می توانند به منزلگاه های يکديگر سفر کنند. تا آنجا که من می فهمم کوشش آقای آهی معطوف به کشاندن انحلال طلبان به اردوگاه اصلاح طلبان و برسميت شناختن دومی از جانب اولی است، حال آنکه نگرانی آقای نگهدار آن است که وقتی پل ساخته شد اين اصلاح طلبان باشند که از آن استفاده کرده و در اردوگاه انحلال طلبان جا خوش کنند.
علت اين نگرانی را هم باز بايد در همان دوگانه سازی های شرقی ـ غربی ايشان جست. ايشان معتقد است که نه تنها رهبر حکومت اسلامی بلکه رهبران جنبش سبز (بخصوص در طيف مربوط به آقای موسوی) نيز علاقمند به نگه داشتن ايران در اردوگاه شرق اند اما، در عين حال، می داند که بسياری از اصلاح طلبان خواهان آنند که «ايران اسلامی» براستی از شر حضور سنگين چين و روسيه خلاص شده و بصورت متحدی برای «غرب» (بدان معنا که ايشان می گويد) در آيد. از نظر ايشان خطر اصلی در جبههء اصلاح طلبی به اين دسته از اصلاح طلبان مربوط می شود که بالقوه توانائی عبور از پل آقای آهی و پيوستن به اردوگاه انحلال طلبان را دارند، بخصوص اگر دست از «اسلاميت» رژيم بردارند. آقای نگهدار می کوشد تا اين نوع اصلاح طلبان را از عاقبت کار خود بترساند.
ايشان در اين مورد در لفافه، و در ظاهر يک دوست، بسيار حساب شده سخن می گويد و می کوشد تا کل جريان استکهلم ـ بروکسل ـ پراگ را يک حرکت انحلال طلبانه معرفی کند که می خواهد با احتساب بر روی «غرب» به قدرت دست بيابد و در اين راستا کاملاً حاضر است تا با (از نظر ايشان) ديگر «دست نشاندگان غرب»، يعنی جريان مجاهدين و شورای ملی رضا پهلوی، همکاری و ائتلاف کند.
ايشان در واقع به اصلاح طلبان مذهبی می گويد که آنچه تحت نام «اتحاد برای دموکراسی» در پراگ شکل گرفته جريانی است انحلال طلب و وابسته به غرب که تنها به نيروی غرب خواهد توانست دست آوردهای شما را در اين انقلاب شکوهمند از ميان برداشته و کشور را از شرق دور و به غرب نزديک کند. ايشان حتی در يکجا اين امر را با «از دست رفتن استقلال کشور» (انگار که هم اکنون حکومت اسلامی از ايران کشوری مستقل و قائم بخويش باقی نهاده است) يکی می کند تا شايد عرق کهن مليون و ملی ـ مذهبی ها را هم بجنباند. و اشاره می کند که از اين مکروه تر اينکه عبور از پل و پيوستن به انحلال طلبان موجب می شود که انقلابيون اصلاح طلب شده مجبور می شوند تا با سلطنت طلب ها و مجاهدين همپياله شده و تحت فرمان غرب امپرياليست در آيند. ضربهء آخر هم اينکه اصلاح طلبان متمايل به غرب بايد به اين واقعيت توجه داشته باشند که، در اين «همپياله شدن»، بايد تن به هژمونی سلطنت طلبان و مجاهدين هم بدهند. ايشان می نويسند: «گرچه اتحاد برای دموکراسی موفق شده است مجرب ترین کادرهای نومید از جنبش ها و روندهای اصلاح طلبانه را در خود گرد آورد اما به لحاظ شمار هواداران در داخل و خارج کشور قادر به رقابت با طرفداران شاهزاده رضا پهلوی و سازمان مجاهدین خلق نیست. [پس] این ارزیابی واقع بینانه است که هرگاه کادرهای سیاسی مجرب و به لحاظ فرهنگی روزآمد مبنا باشد، نه سازمان مجاهدین و نه حامیان شاهزاده قادر به رقابت نیستند؛ و هرگاه زمینه و نیروی اجتماعی مبنای وزن کشی باشد اتحاد برای دموکراسی با فاصله زیاد در آخر صف ایستاده است!»
***
سپس، در پارهء دوم مقاله، ايشان می کوشد تا به حکومت بفهماند که چگونه بايد جلوی قدرت يافتن چنين تشکلی را گرفت. بخشی از آن راهنمائی چنين است:
«میزان قدرت و میدان داری « اتحاد برای دموکراسی » بیش از هر چیز به روند اوضاع سیاسی بستگی دارد. تا زمانی که نیروهای مخالف مذاکرهء مستقیم با امریکا همچنان در حکومت دست بالا را داشته باشند، این اتحاد و جریان های مشابه، که به امکان توفیق دیپلماسی در عادی سازی روابط ایران و غرب امید یا اعتقاد ندارند، زمینه ای نیرومندتر خواهند یافت. میزان اهمیت این نوع اتحاد با میزان تقابل ایران و غرب مربوط است. چنانچه اوضاع بعد از انتخابات ریاست جمهوری در ایران مناسبات با غرب رو به وخامت رود، بخصوص اگر کار رژیم سوریه تا آن زمان یک سره شده باشد، باید انتظار داشت که، در رابطه با نیروهای ایرانی « جایگزین »، نیز تحرکات و فعل و انفعالاتی از نوع آنچه که در دوحا [پايتخت قطر] در هفتهء گذشته جاری شد، در رابطه با شکل دادن یک « اپوزیسیون گسترده تر » از اتحاد برای دموکراسی آغاز و تلاش ها برای پیوند دادن این سه مولفه از هر سو پی گرفته شود. با توجه به خارج شدن مجاهدین از لیست ترور و با توجه به پیوستن برخی کادرهایی که با رضا پهلوی کار می کنند به پراگ، نخستین پیش شرط ها در این مسیر زمینی شده است».
ايشان در پيام خود به حاکمان نشسته در قدرت و تحت حفاظت چين و روسيه، می گويد: «یک ارزیابی واقع بینانه هنوز حکم نمی کند که ایران به سمت آینده ای خواهد رفت که بنیان گذاران « اتحاد برای دموکراسی » طراحی می کنند. انتخابات بهار آتی فرصتی بی نظیر برای چرخش اوضاع و باز گشایی فضای سیاسی و نیز باب مذاکره مستقیم با امریکا و برداشتن تحریم هاست. هنوز می تواند وضع چنان شود که جنبش اصلاح طلب و مطالبه محو،ر چه در حکومت است و چه در جامعه، مهم ترین و پر قدرت ترین جناح اپوزیسیون ایران بماند».
****
بيان برداشت من از سخن آقای نگهدار همينجا خاتمه می يابد اما دريغم می آيد که اين نکته بر آنچه نوشته ام بيفزايم که، بنظر من، وظيفهء تک تک ما انحلال طلبان است که نکات مطرح شده از جانب آقای نگهدار را ـ که آگاهانه در نوشتهء خود مواضع ما را به «اتحاد» نسبت می دهد ـ جدی بگيريم و صراحتاً اعلام کنيم که اگر بر ما ثابت شود که «پل» مطلوب آقای دکتر آهی تسهيل کنندهء آمدن اصلاح طلبان به اردوگاه انحلال طلبی است، و اگر انتخابات آزاد مورد علاقهء آقايان شريعتمداری و سازگارا و خاتم و احمدی نوعی از آن «مطالبه محوری ها» نيست که حکومت اسلامی را مخاطب و مجری کند، آنگاه مانعی در خوش آمد گوئی به هر که از طريق « اتحاد » به جمع انحلال طلبان بپيوندد نمی بينيم و لازم است از اينکه « اتحاد برای دموکراسی » هم بخشی از جنبش انحلال طلبان شود سخت استقبال کنيم؛ همانگونه که ضروری است از هر کوششی برای رهائی کشورمان از چنگال پليد روسيه و چين حمايت کنيم.
عتصاب غذای نسرین ستوده وکیل زندانی دادگستری وارد چهل و چهارمین روز خود شد
اعتصاب غذای نسرین ستوده وکیل زندانی دادگستری امروز در حالی وارد چهل و چهارمین روز شد که همسر او و دیگر فعالان در این مدت بارها با اعلام خطر نسبت به وضعیت او هشدار داده اند. این وکیل دربند علیرغم ضعف شدید 55جسمی و افت شدید فشار خون که به دلیل آن باید هر روز او را به بهداری منتقل کنند، بر ادامه اعتصاب خود مصمم است. لاغری بیش از حد و کوچک شدن صورت و تورفتگی چشمانش از مواردی است همسرش از آخرین ملاقات با او روایت می کند.
با این حال محمدجواد لاریجانی مدعی شده که حال نسرین ستوده خوب است! و نماینده وزارت اطلاعات نیز با بی اعتنایی نسبت به سلامتی وی، به نسرین ستوده پیشنهاد کرده که اعتصاب غذایش را تا پایان ادامه دهد. به گزارش کلمه، رضا خندان همسر وکیل زندانی که از ۲۶ مهر ماه دست به اعتصاب غذای اعتراضی زده، می گوید که وضعیت نسرین به مرحله خطرناکی رسیده و قرار است هر روز به بهداری اوین برود. او هم چنین در گفت و گویی با کمپین بین المللی حقوق بشر ایران می گوید نماینده وزارت اطلاعات این وکیل دربند را تشویق به ادامه اعتصاب کرده و در اولین روز اعتصاب غذا با او صحبت کرده به این زندانی سیاسی گفته است که پیشنهاد می کنیم اعتصاب غذا را تا آخر ادامه بدهی که معنی این حرف استقبال کردن از ازبین رفتن شخص است. به گفته او، وزن نسرین ستوده تا هفته قبل به ۴۳ کیلو رسیده بود و در این هفته مطمئنا چند کیلو کاهش داشته است. رضا خندان اشاره کرد که نسرین ستوده از مدت یاد شده دوران اعتصاب غذای خود بیست روز را در سلول انفرادی «که از نظر امکانات در حد یک قبر بوده به عنوان تنبیه بابت اعتصاب غذا سپری کرده است.» تنها خواسته نسرین ستوده رفع محدودیت از فرزند ۱۲ ساله اش است. برای مهراوه خندان فرزند نسرین ستوده قرار ممنوع الخروجی صادر شده و مشخص نیست به چه دلیل با چنین محرومیتی مواجه شده است.