بین زندانیهای سیاسی که در رجایی شهر با من هم بند بودند، یکی با بقیه متفاوت بود. تفاوت او در قلم شیوا و نوشتههای دلنشین و خواندنیاش بود که متاسفانه لای دفترچهاش خاک میخورد.
مدرک مهندسی مکانیک از دانشگاه پلی تکنیک داشت و صاحب امتیاز انتشارات مهرفرهاد بود که همزمان با دستگیریاش لغو شد. او به اتهام ارتباط با دول متخاصم بیست و سه ماه انفرادی بود و چهار سال در بند.
یک هفته مانده به آزادی من، نامه ای به من نوشت که همان موقع در صفحه فیس بوکم قرار دادم. چند روز پیش در میان بادداشتهایم دست نویس او را پیدا کردم . دوباره خواندم. آن موقع چون هنوز آزاد نشده بود، نامش را ننوشتم ولی قول دادم روزی او را معرفی کنم:
امروز آن روز است. او علی رضا فرهانی است.
این هم نامه:
برای محمدرضا عالی پیام:
سخت درگیرت کردند و عجب میدانم که دانسته این کار را کرده باشند. روزگاری کالبدت آزاد بود، همچون افکارت. نقد میکردی و طنازی. از قضا طبع روانی هم داشتی. این همه داشته، چون اسبِ راهواری زیر پایت بود که سوار بر آن در عرصهی شعر و ادب فارسی به هر جا و هر طرف که اراده میکردی، تاختی میزدی و توشهای درکشکول برمیگشتی. اما … درد را میشناختی، ولی هنوز دردت نیامده بود. تا این که یک جای خالی در زندان ردیف شد و تو را هم به زندان آوردند و داستان شروع شد.
بار اول و دوم خواستند تو را بترسانند و دو سه ماهی نگهت داشتند. نشد و نترسیدی. این بار خواستند ساکتت کنند و سالی نگهت داشتند و به همگان و زندانبان سپردند که حالت را بگیرند (نقل به مضمون) و اینبار الحق که سخت درگیرت کردند و بعید میدانم دانسته این بلا را بر سر خود آورده باشند. شدی بلای جانشان.
طبعت روان بود، سرت هم نترس شد. زبانت شیرین بود … اما این بار و در گوشه نشینی زندان وقتی ساکنان انتهای کوره راهها را هم دیدی و همسفرهشان شدی، وقتی توسن راهوار طبعت در مسیر سنگلاخ بیراهههای خاطرات مردمان رنجیده خاطر شد، وقتی جانت آتش گرفت، زبانت تلخ شد و حرفهایت شرارههای گدازان دماوندی را که خاموش بود، مجددن به خاطر خواب آلودهی ادبیات طنز ایران مثل یک سیلی ناگهان یادآور شد. شاعر بودی، قلندر شدی. باخودت هم درگیر شدهای. میدانم.
هی لگام اسبت را به فرمان عقل میکشی تا شیهه کشان خواب آسودهی کاهنان بت پرست لمداده بر اریکهی تخت عاج ناز بالشهای باکره را آشفته نکند. اما مگر میشود؟
کالبدت را زندانی کردند، در عوض فکر و روحت را پراندند. پراندند مثل بادبادکهای آسمان در اول مهر. یادت میآید؟ وقتی مدرسهها باز میشد. بادبادکهای سرکش در آسمان چقدر بیتاب پرواز و بالا رفتن بودند و ما با نخ عقل آنها را مهار میکردیم تا در سقف مجاز و امن پرواز کنند. این است که میگویم آنها که تو را درگیر حبس کردند نخ بادبادکت را پاره کردند. ندانستند چه میکنند. شاید خودت هم که روز اول حبس به اتاق من آمدی و نشسته بودی، با آن حال خسته، باورت نمیشد که در نتیجهی حبس تنت، آن قدر اندیشهات به پرواز درآید که در جسمت نگنجد.
یکی آمد و ندانسته دستی به چراغ جادوی غبار گرفتهای کشید و غول چراغ جادو را از خواب بیدار کرد. چند روز دیگر قرار است از حبس بیرونت کنند، چند روز پیش حادثهای باعث شد که ابرویت تا بالای پیشانی شکاف بردارد. مردم، روزی که تو را در بیرون ببینند، زخم بدی را که روی صورتت هست را میبینند، ولی شاید کمترشان بدانند که چه زخمی بر روح و روانت گذاشتهاند. زخم خوبی که تو و مردم تا ابد مدیون اثرات آن خواهید بود.
بادبادک روحت از بند دستانت جسته، حالا حالاها باید به دنبالش بدوی.
هم بندیت در رجایی شهر👇
شب نشینی هالو