روز جمعه ۲۴ آبانماه ۱۳۹۸، یک هفته پیش از بیستویکمین سالگرد قتل سیاسی مادر و پدرم، پروانه و داریوش فروهر، به تهران رفتم تا مانند سالهای پیش این روز را در خانه و قتلگاه آن دو عزیز بگذرانم و به اتکای جمعی وفادار، در برگزاری آیین بزرگداشت بکوشم.
من بار تو را به هیچکس نسپارم
این بار گران را به زمین نگذارم
جمعه پایان یافته بود و شنبه به روز نرسیده بود که به تهران رسیدم. از عزیزانم که دنبالم آمده بودند خبر تکاندهندهی آن روز را شنیدم که دولت یکشبه و بدون هیچ زمینهسازی و هشدار به مردم، قیمت بنزین را سه برابر کرده است؛ راننده تاکسی از بازگشت به دوران ارباب رعیتی و خانخانی میگفت، از فشاری که کمر همه را جز «دارودستهی خودشان» خواهد شکست، از پا گرفتن اعتراض در شهر با بستن چند بزرگراه و ورودی چند پمپبنزین. در حرفهایی که رد و بدل میشد خشم انگار هنوز زیر لایهای از بهت و ناباوری مانده بود. هنوز قطعیت این حکم، که مترادف اوجگیری فقر و فلاکت بود، باورکردنی نمینمود. اما در حرفها امیدی به عقبنشینی از سوی حکومت هم حس نمیشد. حکومت بنبستی برای مردم ساخته بود که باورش مشکل مینمود و هنوز کسی مشت به دیوارهایش نکوبیده بود.
در چهارراه
فردای آن روز در شمال شهر برف سنگینی بارید و در محلهی ما، در مرکز شهر بارانی شدید. بالا گرفتن اعتراضها با بستن راهها و مسدود کردن ورودی پمپبنزینها باعث قفل شدن مسیرها و فلج شدن روالهای عادی شهر شد. آن روز بخش بزرگی از شهروندان ساعتهای طولانی در راههای مسدود ایستادند و خواسته یا ناخواسته جزئی از یک اعتصاب گسترده و بیسابقه شدند.
یکم آذر ١٣٩٨ − در مراسم یادبود فروهرها، اندوه و بهتزدگی
عصر یکشنبه، که خبرهای جستهگریختهای از سرکوب و خشونت پخش شده بود و با قطع اینترنت روزهای بیخبری و انزوا آغاز، بهت و ناامنی بر ذهنها سایه انداخته بود، وقتی نرسیده به چهارراه ولیعصر از تاکسی پیاده شدم با منظرهای روبرو شدم که برایم نمودی از شرایط هولناک و غریب آن روزها شد. دورتادور چهارراه، در حاشیهی خیابان و جلوی نردههای بلندی که حالا سالهاست چهارراه را از پیادهروهای مجاورش جدا میکند تا مبادا خشم مردم از پیادهرو به خیابان سرریز شود و راه ببندد، مأمورانی با اونیفورمها و کلاهخودهای سیاه، شانه به شانهی یکدیگر ایستاده بودند. دهها مأمور بودند که در دستهایشان سلاح و سپر، و بر تنهایشان جلیقهی ضدگلوله داشتند، به کمرهایشان باتوم و دستبند آویزان بود. مانند دیواری ایستاده بودند و حضورشان اشباع بود از لحظهی هجوم. اغلب آدمها از زیر چشم نگاهشان میکردند. شاید مثل من سعی میکردند بر بهت و ترس خود چیره شوند. از بریدگی پیش از شروع نردهها که از خیابان به پیادهرو رفتم، تازه حضور سنگین لباسشخصیها را دریافتم. لابلای مردم راه میرفتند یا ایستاده بودند. شاید هم مردم لابلای آنها راه میرفتند. اکثریت با مردم بود اما حضور آنها مثل توری شده بود که فضای پیادهرو را در خود گرفته بود. گاه تشخیصشان دشوار بود؛ مردد میماندی که او که از زیر چشم نگاهش میکنی، از کدام صف است.
با وجود حضور سنگین نیروهای سرکوب روالهای عادی آن چهارراه هم همچنان پابرجا بود. دستفروشها بساطشان را جمع نکرده بودند، یکی پس از دیگری در حاشیهی پیادهرو پشت بساطی ایستاده بودند، گردو و جوراب و باتری و گردنآویزهای دستساز و غیره میفروختند. مغازهها همچنان باز بودند. پیادهها میرفتند، میآمدند، پای بساطها میایستادند، میخریدند، حرف میزدند. در خیابان هم ماشینها در رفتوآمدی عادی بودند، همچنان تاکسیها مسافرها را پیاده و سوار میکردند، کمی دورتر اتوبوسها پر و خالی میشدند. دو دنیای یکسره متفاوت که بهذات نفی یکدیگرند، حالا همزیست یکدیگر شده بودند. موقعیت لغزانی که انگار هر لحظه میتوانست درهمبشکند؛ فاجعهای ساخته شود و مردمی در خون بغلتند.
یادم نیست چند بار دور آن چهارراه عریض و طویل را گشتم تا خود را به عمق آن تعلیق وهمآلود، که در فضا موج میزد ببرم و ادراکی از آن موقعیت غریب بیابم. هنوز هم نمیدانم آن روزمرگی را که مردم، در تقابل با تسخیرشدگی آن مکان حفظ میکردند، چگونه بفهمم و بنامم؛ چشمپوشی بود یا استقامت برای امتداد زندگی؟ مهار نیروی مهاجم بود در بیاهمیت شمردنش، یا تن دادن و رامشدگی بود در برابر آن؟ موقعیت، مانند کلاژی از اضداد در انسداد خود گیر افتاده بود. پیدا بود که اگر کسانی دهان به اعتراض بگشایند، اگر مشتی گره کنند، اگر خودروها بایستند و راه را ببندند، آن گماشتگان حاضربهیراق بیمهابا سرکوب خواهند کرد.
دو ساعت بعد که دوباره به آن مکان بازگشتم، هم روزمرهی مردم عقبنشینی کرده بود و هم آن صف مأموران مسلح. فضا در تسخیر لباسشخصیها بود، که در گروههای کوچک در حاشیهی خیابان و پیادهرو پراکنده بودند. دقت که میکردی میدیدی که خود را آمادهی حرکت میکنند. برخی پا به پا میکردند، برخی روانه میشدند. رو به شرق شهر میرفتند. دو ترکه و سه ترکه بر موتورها سوار بودند، باتومهایشان از میان فشردگی تنهایشان به یکدیگر بیرون زده بود. صدای انبوه موتورها در هم میپیچید و حافظهی ترس مثل غدهای در ذهن و تن آدم ترشح میکرد. اگر دسترسی به اینترنت وجود داشت لابد کسی از مردم هشداری مینوشت و مسیر حرکت آنان را خبر میداد. حالا اما در تلهی انزوا راههای ارتباط مردم مسدود شده بود.
در مترو
از پلههای مترو که پایین رفتم گروهی از مأموران ضدشورش از دور چهارراه آمده بودند به درون ساختمان مترو و روی پلههای عریض آن نشسته بودند. لابد شیفت استراحتشان بود. درشتهیکل و پرحضور روی پلهها لم داده بودند. سپرهایشان کنارشان افتاده بود. دیگران خود را جمع میکردند و از حاشیهی حضور آنان رد میشدند. از کنارشان که میگذشتم، نمیتوانستم چشم از آنها بردارم. از گروه به فرد بدل شده بودند. انگار در این موقعیت مسئولیت تک تک آنان در پدیدهی سرکوب، با تمام دریدگی و بیرحمیاش، واضحتر به چشم آدم میآمد، تا آن هنگام که شانه به شانه دور چهارراه ایستاده بودند و پیکر واحدی ساخته بودند. حالا میشد در ذهن از هریک از آنان پرسید که چرا چنین میکنند؟ و چگونه میتوانند چنین کنند؟
مترو خلوتتر از معمول آن ساعت بود. مسافران در لاک خود فرو رفته بودند. کسی با کسی حرفی از آن بحران که دور و بر ما را گرفته بود، نمیزد. دستفروشها خرتوپرتهایشان را در همان ضربآهنگ همیشگی تبلیغ میکردند، صبور و کوشا و بیوقفه در تلاش معاش: «خانوما جوراب پشمی دستباف دارم، همه رنگ و همه سایز، لیفهای نخی دستباف با طرح گل،…»
از ایستگاه سر سعدی که بیرون آمدم محلهیمان سوت و کور بود. مغازهها چنددرمیان باز بودند. پیادهها با شتاب بیشتری از معمول میرفتند. حس خطر مانند مه نامحسوسی در فضا پخش بود و هر از گاه با صدای آژیری که از دور میآمد، بالا میگرفت.
خبرها
آخر شب یکی از اهالی محل به دیدنم آمد و از درگیری در خیابان لالهزار در نزدیکی ما گفت. میگفت مأموران تیراندازی کردهاند و مردم یک ماشین نیروی انتظامی را آتش زدهاند و نردههای حاشیهی خیابان را کندهاند و راه را بستهاند. آنچه میگفت فضایی شبیه جنگ را تداعی میکرد.
روایتهای خصمانهی حکومتی از آنچه میگذشت با بوغ و کرنا از رسانههای داخلی پخش میشد و تأییدی بود بر تداعی آن جنگ، که بسیاری از ما نه صحنههایش را میدیدیم و نه دسترسی به خبرها و ابعاد واقعیاش داشتیم.
در آن چند روز بیشتر خبرها دهان به دهان پخش شد؛ در ناباوری و بهت شنیده و در تردید و واهمه بازگو میشد. کسانی از ادامهی درگیریها خبر میدادند از شهرکهای حاشیهی تهران و کرج تا کرمانشاه و اصفهان و شیراز و تبریز و…؛ شهر پشت شهر، از سوختن بانکها و پایگاههای بسیج، از کمبود مواد غذایی و عدم دسترسی مردم به پول نقد در شهرهای کوچک، از آتشسوزی و تخریب و زد و خوردهای موضعی تا سرکوب بیرحمانه و شلیک مستقیم به مردم. هر کس از زبان یک شاهد عینی صحنهای را نقل میکرد که مثل برقگرفتگی آدم را تکان میداد. پزشکی از شمار جسدها در بیمارستانی میگفت، دیگری از مصادرهی جسدها، دیگری از زخمیهایی که درماننشده به زندان برده شدند… کابوس تکرار دههی شصت و تکرار کهریزک ترجیعبند این خبرها شده بود.
در عدم دسترسی به شبکههای مجازی و اخبار مستند، مرز میان شایعه و خبر بهکلی مخدوش شده و فضای وهمآلودی حاکم کرده بود. دوستی با بغض از حس توهین و تحقیری که بیخبری و گیر افتادن در انزوا به همراه داشت، میگفت. وقتی گفت مثل بچههایی شدهایم که کتک خوردهایم و حالا در اتاق تاریکی حبسمان کردهاند، تا دل ببندیم به عنایتشان که شاید دست از تنبیهمان بکشند و ما را از این وضعیت اضطراری بیرون بیاورند، اشکهایش سرازیر شد.
خشم و عصیان
از یکسو خشم و عصیان زبانه میکشید و از سوی دیگر دلشوره و ناامنی حالتی مانند فلجشدگی جمعی را القاء میکرد. درک موقعیت دشوار بود. وقتی به گفتوگوهایی که در آن روزها در جمعهای گوناگون داشتم، فکر میکنم، انگار همگی در تعلیق میان آگاهی و ناآگاهی از شرایط گیر افتاده بودیم. آگاهی، خود را با تجربههای جمعی از دورههای سرکوب خشن استدلال میکرد و ناآگاهی با عدم دسترسی به خبرهای مستند. در دام این تعلیق، برخی بیتابی میکردند، برخی خودداری و برخی حتی انکار. در توضیح موقعیت، محور اصلی حرفها رنج و درد بود. انعکاس «دردهای مردم» در جمع میپیچید و آدمها را به دو واکنش تقسیم میکرد: یکی آنها که از درد فاصله میگرفتند و اغلب به کلیگوییهای کشدار میافتادند و گاه از شدت تجرید پرت و پلا میگفتند. دیگری آنها که وقتی به حرف میآمدند درد در عضلات صورتشان میدوید و از جانبهلبرسیدگی و رنج و عصیان میگفتند، از درد میگفتند؛ از درد نان، درد آینده، درد کرامت خویش در منجلاب تنگناهای روزمره، درد آزادی…
غروب یکی از همان روزها، دم یک دکهی اغذیهفروشی در خیابانی در نزدیکی محلهمان منتظر سفارشم ایستاده بودم که موتوری جلوی دکه ایستاد. سه پسر بسیار جوان، روی آن نشسته بودند. از همان ترک موتور به فروشنده چند نوشابهی شیشهای سفارش دادند. فروشنده سرش را بالا آورد و با نگاه پردلهرهای گفت که نوشابه را تنها با ساندویچ میفروشد. آنها یک ساندویچ هم سفارش دادند. فروشنده نوشابههایی در قوطی روی پیشخوان گذاشت. پسرها که همگی من را یاد نوجوانی پسرهای خودم میانداختند، گفتند شیشه بده. فروشنده پا به پا کرد و دست آخر با اکراه شیشهها را روی پیشخوان گذاشت. بعد گفت: جوون نکن! فکر مادر و پدرت باش! پسرک لبخند بیاعتنایی زد و چیزی زیر لب گفت که نشنیدم. یک واژه کم کم فضا را اشباع کرده بود که هیچکس به زبانش نیاورد: کوکتلمولوتوف. صدای قیقاژ موتور آنها که بلند شد، فروشنده زیر لب به روزگار دشنام میداد و من از شدت بغض قدرت تکلم نداشتم.
شاید نمودی از رابطهی دو نسل را در فضای آن روزها بتوان در این صحنه بازیافت. جوانهایی که در برابر شکست و ناتوانی نسلهای پیش، ابتکار عمل را به دست میگرفتند؛ عصیانزده، بیمهابا و خشمگین.
و سالگرد…
یکم آذر ١٣٩٨ − پرستو فروهر، فرخنده حاجیزاده