« ماجلان » در اسارت فقر و نابرابری
« ماجلان » در اسارت فقر و نابرابری
دست طبیعت به روستای ماجلان از توابع شهرستان خلخال توجهی ویژه داشته، اما بیتوجهی و عدم برنامهریزی دقیق مسئولان مردم را به روزی انداخته که به جای کار و تولید دست به دامان نهادهای حمایتی شده و برای جلب کمک التماس میکنند.
محرومیتهای استان اردبیل عازم این استان میشویم. مقصد سفر، روستای ماجلان از توابع شهرستان خلخال است. میگویند؛ دو روستای ماجلان قدیم و جدید در کنار هم قرار گرفتهاند، هرچند که براساس برنامهریزیها، آهسته آهسته ماجلان جدید جای ماجلان قدیم را خواهد گرفت.
«در هر دو آبادی سرجمع ۸۰ خانوار در قالب ۲۳۱ نفر ساکن هستند. مردمی که غالبا دامدار بوده و به شیوه سنتی به این کار اشتغال دارند، اما وضعیت معیشتی هر دو روستا آنچنان بد است که ۲۳ خانوار تحت پوشش امداد قرار دارند.»
وضعیت در ماجلان قدیم بسیار اسفبار است، آنچه درباره تعداد خانوارهای ساکن در این روستا میگویند؛ متفاوت است، از قرار ۹ تا ۲۰ خانواده ساکن روستا هستند که در هرصورت تعداد بسیار کمی بوده و مشکلاتی از قبیل ناامنی و قطع مداوم آب و برق را ایجاد کرده است.
روستا متروک است و از کوچه پس کوچهها که رد میشوی از تناقض میان مناظر زیبای اطراف روستا و منظره خانههای متروک و پوسیده و تارنما به همراه بوی بدی که در فضا پیچیده، تعجب میکنی. غبار پیری و فراموشی بر سر روستا نشسته است. روستا به مردهای میماند. خانههای ماجلان قدیم همگی کاهگلی بوده و پلکان خانهها پوسیده است. پنجرهها شیشه ندارند و با چوب پوشانده شدهاند. بر در بیشتر خانهها قفل زده شده و خالی از سکنه هستند. مردمی که مهاجرت کردهاند و کلونهایی که گویی نه بر در بلکه بر خاطرات اهل خانه زدهاند.
میگویند؛ ماجلان قدیم همیشه هم اوضاع بدی نداشته و هنوز هم اهالی به یاد میآورند؛ روزگاری را که همه چیز خوب بود، باغات رو به راه بودند و روستا نفس میکشید.
داستان فقر و پژمردگی آبادی که دیگر آباد نیست، از سال ۶۹ شروع شد، درست پس از زلزلهای که همه چیز را تخریب کرد و مردم را آواره. شدت تخریب به قدری بالا بود که مسئولان ناچار شدند؛ آن سوترها روستای دیگری بسازند و مردم را به آنچا کوچ دهند. به گونهای که امروز تعداد کمی از مردم در روستای پایین دست ماندهاند.
بعد از زلزله و به دنبال آن خشکسالی اوضاع رو به وخامت میگذارد، دامداری کمرنگ و باغداری بیرونق میشود. بیکاری و نبود فرصت شغلی جوانترها را راهی شهرستان کرج میکند و حالا تعداد کمی از سالمندان در این روستا باقی ماندهاند.
روستا در معرض رانش زمین است
اسکندر رستمی یکی از اهالی همین روستا است. پیرمردی ۷۵ ساله که توانی برای کارکردن در او نمانده و به دلیل فقر به همراه همسر و فرزند ۲۳ سالهاش تحت پوشش کمیته امداد است. ۹ فرزند دارد، ۶ پسر و ۳ دختر که ظاهرا بیشترشان برای کارگری به کرج رفتهاند، میگوید: «آخری را به زور اینجا نگه داشتهام؛ وگرنه او هم میرفت و ما تنها میماندیم.»
سال ۷۶ یکی از پسرهایش فوت میکند، چندماه بعد عروس خانواده دو فرزند خود را به دست پدر شوهر میسپارد و آنان را ترک میکند. نوهها تحت پوشش امداد نیستند و پیرمرد با مهر پدرانهاش آنها را بزرگ میکند.
«آقای رستمی در گذشته ۷۰ گوسفند و سه گاو نر هلندی داشت که اگر امروز بودند، قیمت هر یک کمتر از ۱۰ میلیون تومان نبود؛ اما امروز تنها ۱۰ گوسفند دارد.»
به قول پیرمرد تمام زندگیاش را برای نوههایش خرج کرده؛ یکی را عروس کرده و جهیزیه داده، یک پسر ۲۳ ساله هم از پسرفوتشدهاش دارد که باید به فکر او هم باشد.
او میگوید: «احشام را فروختم که نوههای صغیرم فردا از من گلایه نداشته باشند. برایشان اثاث منزل خریدم و هیچ کس هم برای بزرگ کردن آنها به من کمک نکرد. آنها نه پدر دیدند و نه مادر و در دنیا فقط ما را داشتند.»
در پس این گذشت و فداکاری پیرمرد، بیپول شده و حالا تنها منبع درآمدش مستمری امداد و یارانه دولت است که به جایی نمیرسد.
پیرمرد ادامه میدهد: «شرایط زندگی و مسکن ما خوب نیست. خانه را نشان میدهد.» راست هم میگوید، به ورودی خانه که میرسی، بویی نامطلوب ناشی از فضولات حیوانی مشام را آزار میدهد. خانه کاهگلی است و سقف خانه از تیرکهای چوبی ساخته شده که هر لحظه ممکن است؛ فرو بریزد. زندگی در خانهای به این سستی آن هم در منطقهای که به گفته مسئولان در معرض زلزله و رانش زمین قرار دارد، بسیار خطرناک است.
حمام خانه کوچک است و دورتا دور دیوار آن با نایلون پوشیده شده تا کاهگلهای دیوار خیس نشود و دیوار فرونریزد. آشپزخانه هم اوضاع مناسبی ندارد، کوچک است و وسائل کمی دارد.
وام بهسازی به روستا تعلق نمیگیرد
پیرمرد میگوید: «منابع طبیعی، مجوز زمین در ماجلان بالا را به من نداده، از طرف دیگر وام بهسازی هم به این روستا تعلق نمیگیرد، این درحالی است که روستا شرایط مناسبی برای زندگی نداشته و باید آن را ترک کنیم.»
اما مشکلات پیرمرد به این موارد ختم نمیشود، روستای ماجلان با شهرستان خلخال ۶۴ کیلومتر فاصله دارد و پیرمرد در این وضعیت مالی ناگوار ناچار شده برای رفتن به دکتر و برگشت به روستا ۵۰ هزار تومان مساعده بگیرد، این جدا از هزینههای درمانی است.
میزبانمان ادامه میدهد: «زمستانهای روستا سخت است؛ ماشین به روستای پایین نمیآید واگر کسی بخواهد به شهر برود باید قسمتی زیادی از راه را با خر طی کند.»
او از نبود راه مواصلاتی مناسب و بیهمسایه بودن گلایه میکند و میافزاید: «من و همسرم فشار خون داریم. اگر شب اتفاقی بیفتد؛ همه چیز تمام است، زیرا کسی نیست به داد ما برسد. آنقدر تعداد اهالی روستا کم است که ماه رمضان امسال من به تنهایی در مسجد نماز میخواندم.»
اهل خانه اگر چه فقیرند، اما پیش از خداحافظی ما را مهمان غذای خوش طعم محلی خود میکنند که در همان آشپزخانه کوچک و نمور صرف میشود. روی خوش میزبان مهربانمان و طعم خوب غذا خستگیمان را میزداید.
زمان خداحافظی پیرمرد جملهای میگوید که پشت را میلرزاند: «نجاتم دهید؛ اگر مرا نجات دهید همه شما نجات پیدا میکنید.» واین حقیقتی است که صعود یک جامعه به نحوه زندگی و توجه مسئولان به معیشت تک تک افراد آن جامعه بستگی تام دارد و این مسالهای است که پیرمرد با وجود سواد کم در پی سالها تجربه دریافته است.
ضریب بالای محرومیت در ماجلان
یکی از مسئولان کمیته امداد خلخال میگوید: «ضریب محرومیت در این منطقه و منطقه انگوت واقع در شهرستان گرمی ۸ است؛ یعنی بالاترین ضریب محرومیت.»
او ادامه میدهد: «بیشتر ساکنان روستا سالمندند و جوانترها به دلیل نداشتن درآمد و فرصت شغلی مهاجرت کردهاند، لذا هیچ تحولی در این روستا اتفاق نمیافتد؛ هیچ زندگی و امیدی نیست و هرکس که کمی خود را پیدا میکند؛ فرار را بر قرار ترجیح میدهد.»
حسیننژاد میافزاید: «در این روستا نه درآمدی هست و نه بنگاه اقتصادی. آنها که از اینجا میروند؛ در حاشیه شهرهای بزرگ ساکن میشوند که مصائب خاص خود را دارد، اما اگر به روستاها توجه شود و دولت سرمایهگذاری کند، صنایع تبدیلی در این مناطق می تواند پا بگیرد. در آن صورت جوانترها به جای آوارگی در روستا میمانند و روستاها احیا میشود.»
راه را ادامه میدهیم تا رسیدن به خانه مددجوی بعدی به عباسعلی برخورد میکنیم. پیرمردی که افسار خرش را به دست گرفته و به سمتی میرود. پیرمرد در گذشته کافه داشته و تاکید میکند که در کافه فقط چایی به دست مشتری میداده است. چند سالی هم نقش بقال روستا را داشته که مدتی پیش دزد مغازهاش را خالی میکند و حالا عباسعلی سرمایهای ندارد.
«موضوع دزدی را به نیروی انتظامی نگفتم؛ شاهدی ندارم و به کسی هم تهمت نمیزنم.» اینها را عباسعلیخان میگوید.
پیرمرد دو پسر متاهل و یک پسر مجرد دارد. دو دختر از ۴ دخترش متاهل و دو دختر دیگر مجردند که یکی از آنها دانشجوی حسابداری در کرج است. او هم از نبود امنیت و امکانات کم روستا گلایهمند است.
در زمستانهای سخت در خانه باز نمیشود
از عباسعلی جدا شده و به خانه مددجو بعدی میرویم. این خانه هم همچون خانه قبلی سست است و به همان میزان متروک با سقف چوبی و دیوار کاهگلی. پیرزنی در وسط اتاق ایستاده و گرم صحبت به زبان آذری با مسئولان است که به همراه تعدادی از خبرنگاران زودتر از ما رسیدهاند. کلامش همراه با فریادی اعتراضآمیز و آمیخته با گریه است.
او میگوید: «سه فرزند دارد که همه آنان به دلیل بیکاری به کرج رفتهاند.» از مشکلاتش میگوید؛ اینکه پاهایش عمل شده و راه رفتن برایش سخت است.«همسرش هم ۴ بار تحت عمل جراحی قرار گرفته و مریض است، درآمدی هم ندارد.»
پیرزن از زمستانهای سخت روستا میگوید و اینکه بارش برف به قدری سنگین است که در خانه باز نمیشود و پیرزن و پیرمرد داخل خانه میمانند.
خانواده شهید در فقر و محرومیت زندگی میکنند
میزبان نگران ما به زبان محلی خودش خطاب به مسئولانی که ما را همراهی میکنند، ادامه میدهد: «این خانهام است و به سقف چوبی و دیوار گلی اشاره میکند.» سینی کوچکی را که چند پیمانه برنج نیمهدانه در آن است، نشان میدهد، برنجها را بالا وپایین میکند و با ناراحتی میگوید؛ «این تنها موجودی خانه است، غذای ما همین است. به ما رحم کنید، من هم گناه دارم، ما ناهار نخوردهایم.»
برادرزاده پیرزن شهید شده و او بارها با گریه به این موضوع اشاره میکند که «ما خانواده شهیدیم، خدا به شما کمک کند به ما رحم کنید….»
سراغ شوهرش که میروم از ۴ بار عمل جراحیاش میگوید و اینکه نه پولی در بساط دارد و نه کمک کنندهای. پیرمرد میگوید: «فرزندانم هم وضع مالی خوبی ندارند و حتی نمیتوانند از پس مخارج خودشان بربیایند.»
کمیته امداد نفری ۳۰ هزار تومان به دلیل سالمندی به او و همسرش میدهد به علاوه یارانهای که از دولت میگیرد و این مبلغ تنها منبع درآمد پیرزن و پیرمرد است.
در ادامه گشت و گذار در این روستا که نفسهای آخرش را میکشد به دو نفر از اهالی روستا بر میخورم که ورود ناگهانی تعدادی غریبه کنجکاوشان کرده است به سراغشان میروم و پای دردو دلشان مینشینم.
پیرمردهای روستایی از مشکلاتشان میگویند؛ اینکه تعداد خانوادههای ساکن روستا کم است و در روستایی بالایی نیز برایشان زمین نیست.
اینجا هیچ چیز نداریم/ مدرسه و خانه بهداشت دور از دسترساند
آنها معترضانه ادامه میدهند: «گاز نداریم، آب و برق ما را قطع میکنند؛ نمیگذارند زندگی کنیم. چند نفر زمین اینجا را خراب کردهاند تا زمینها را بفروشند و پولش را به جیب بزنند. اینجا اگر مریض شویم باید بمیریم. چند وقت پیش یک نفر به دلیل فشار خون حالش بد شد، تا به خلخال برسد، مرد. در این روستا نانوایی و بقالی نیست، همه چیز را باید از شهر بخریم که با اینجا فاصله زیادی دارد. در این روستا امنیت هم نداریم، دزدی میشود، اینجا دکل مخابرات نداریم و موبایل آنتن نمیدهد. اصلاً در این روستا هیچ چیز نداریم، هیچ چیز…»
د
آنطور که اهالی میگویند، منبع آب روستا، چشمه آبی است که از آن به سمت روستا لولهکشی شده است و از این نظر مشکلی وجود ندارد، اما مدرسه و خانه بهداشت بین دو روستای قدیم و جدید واقع شده که طی مسیر به دلیل صعبالعبور بودن راه برای اهالی هر دو روستا بسیار سخت است.
عازم روستای ماجلان بالا میشویم، قرار میشود؛ مسیر را پیاده تا روستا طی کنیم، فاصله یک ربع است، اما راه رفتن در این مسیر سخت برایم توان فرسا است، غبار راه و جاده سربالایی و پر نشیب و فراز حالم را بد میکند. گوشه جاده از حال میروم. نفس میرود و برگشتنش با کمی تاخیر همراه است. ناچار میشوند؛ ون حامل خبرنگاران را بازگردانند تا مرا به همراهانم برساند.
حالا بهتر از هر کسی معنای راه دور، نبود امکانات درمانی مناسب و اورژانس را با تمام گوشت و استخوان درک میکنم. حالم که بهتر میشود؛ تنها به این موضوع فکر میکنم که اگر فردی در شرایط من یا شرایط بدتر از من قرار گرفته و نیاز به کمک فوری داشته باشد، در نبود ماشینی که او را به خانه بهداشت یا به شهر برساند و در فقدان خدمات اورژانس چه خواهد کرد؟
به روستای بالا که میرسیم؛ هنوز حالم جا نیامده است، همراهانم به داخل روستا میروند و من به ناچار روی پله ون مینشینم. دخترکی از آن سوی حصار سیمی خانهای که در ورودی روستا قرار دارد، من را میبیند و صدایم میکند.
دلهایی که از فقر و نابرابری شکستهاست
دخترک من را به خانهاش دعوت میکند تا کمی استراحت کنم و حالم بهتر شود. ناجیام دخترکی ۲۰ ساله به نام پریسا است که با محبت سعی میکند؛ اسباب آرامشم را فراهم کند. خانه نوساز است و تنها اثاث داخل آن چند پشتی و یک تلویزیون است، میگوید: «پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی میکند.»
از او میخواهم؛ درباره مشکلات روستا بگوید، استقبال کرده وحتی تعدادی از زنان روستا را خبر میکند که درد ودل کنند، شاید که مسئولان بشنوند و نتیجهای حاصل شود.»
مادرش با زنان دیگر از راه میرسد و با زبان آذری خوشامد میگوید؛ همه زنان روستا لباسهایی شاد و رنگارنگ به تن دارند، برعکس دلهایشان که از نابرابریها و محرومیتها کدر شده است. بعد از آشنایی، درد و دلشان شروع می شود. بیشترشان جوان هستند، اما آنقدر پیر و شکستهاند که گویی هر یک بیش از ۶۰ سال سن دارند. در این آب و هوای خوب تنها دلیل این پیری زودرس که مهمان چهرههاشان شده؛ فقر، فشار و تنگدستی است.
یکی از زنان میگوید: «خانواده دو نفره دارم؛ بچههایم ازدواج کردهاند و رفتند، شوهرم پیر است. مشکلات ما در روستا زیاد است، پول و کار درست و حسابی نداریم.»
دیگری از نداشتن طویله برای نگهداری تنها سرمایهاش که دو گاو است، گلایه کرده و میگوید: «سقف طویله خراب شده و خاکی است. دوتا گاو دارم که در بیرون از خانه نگهداری میکنم. پول ندارم؛ طویله را درست کنم.»
زنی دیگر میگوید: «اگر کسی مریض شود، باید تا خلخال ماشین بگیریم که هزینهاش ۴۰، ۵۰ هزار تومان است، آن هم در این شرایط مالی بد. آمبولانس هم که به این روستا نمیآید.»
تنها خانه بهداشت این منطقه بین دو روستا واقع شده که دور از دسترس اهالی است، امکانات زیادی هم ندارد. در واقع خانه بهداشت یکی از اتاقهای خانه پزشک روستا است که در نهایت موفق نمیشوم با او صحبت کنم.
شرایط مدرسه هم مشابه خانه بهداشت است، تعداد دانشآموزان بسیار کم بوده و میگویند؛ دیگر بچهای وجود ندارد. بیشتر اهالی پیر هستند. معلم گاهی میآید، گاهی نمیآید.
درس خواندن پول میخواهد؛ پول خرید کتاب را نداشتیم
پریسا آرزو داشته، درس بخواند و برای خودش کسی شود، اما به دلیل فقر نمیتواند؛ ادامه تحصیل دهد و تا کلاس پنجم درس می خواند، میگوید: «برای ادامه تحصیل باید به خلخال میرفتم که پولش را نداشتم. مادرش هم حرف او را تایید میکند و ادامه میدهد: «درس خواندن پول میخواهد؛ پول خرید کتاب را نداشتیم.»
دخترک از سختیهای زندگی در این روستای محروم گلایه کرده، میگوید: «یک دختر در این روستا خیلی سختی میکشد نه لباس درست و حسابی، نه کار، نه درس و نه سرگرمی، هیچ کس به ما کمکی نمیکند. دوست داشتم درس بخوانم، اما به من رسیدگی نشد. حالا هم تنها راه امرار معاش ما مستمری اندک امداد و یارانه است که به هیچ جا نمیرسد.»
به خانه اشاره کرده و ادامه میدهد: «برای ساخت این خانه وام ۱۰ میلیونی گرفتیم، اما توان بازپرداخت آن را نداریم. حیاط خانه هنوز دیوار ندارد و با سیمخاردار از جاده جدا شده است و این یعنی ناامنی به ویژه برای خانه ای که دو زن تنها در آن زندگی میکنند.»
اعتیاد و طلاق رهآورد بیکاری در ماجلان است
دل میزبان جوانم پر از حرف و گلایه است، میگوید: «اینجا بیکاری غوغا میکند، کارپسرهای روستا با موتور اینور و آنور رفتن و سرگرم شدن است. ما دخترها هم که هیچ. ازدواجها با کمترین هزینه و اثاثیه صورت میگیرد.»
او ادامه میدهد: «اینجا طلاق و اعتیاد به خاطر فقر و بیکاری زیاد است. مواد مخدر به راحتی در دسترس بوده و مصرف آن امری عادی شده است، هرچند که خوشبختانه دختر معتاد نداریم، اما پسرهای معتاد خیلی زیادند. بعضیها هم دزدی میکنند بطوریکه اگر چند روز از روستا بروی؛ زمان بازگشت، خانه خالی است.»
زنان روستا حرفهای دخترک را تایید میکنند و این نکته را هم اضافه میکنند که آب آشامیدنی به همه اهالی روستا نمیرسد، زیرا در کوچههای پایین ده؛ عدهای باغات را خریدهاند و بیشتر آب آشامیدنی صرف آبیاری این باغها میشود.
یکی از زنان روستا از همسایهاش میگوید که همچون دیگر ساکنان روستا دچار فقرو مددجوی کمیته امداد است و حالا وجود پسرکی معلول ذهنی به مشکلاتش افزوده است.
زن ادامه میدهد: «ابوالفضل پسر معلول همسایه، بیماری دیگری هم دارد که دقیقا نمیدانیم چیست، اما چندباری جراحی داخلی انجام داده است و آنطور که پزشکان گفتهاند؛ باید ماهی یکبار در بیمارستان تبریز چکاب شود، اما خانواده توان پرداخت آن را ندارد. دخترشان هم مانند بسیاری از دختران روستا آرزوی درس خواندن دارد و در حال حاضر دانشآموز مقطع راهنمایی بوده و در مدرسهای شبانهروزی درس میخواند. اگرچه مدرسه به صورت رایگان دخترک را پذیرفته، اما هزینههای درس خواندن دختر، خانواده را فلج کرده و به شدت تحت فشار قرار گرفتهاند.»
اینجا زندگی سخت است
نمنمک حرفها و درد دلها تمام میشود و زنان ده ما را ترک میکنند، اما درد و دلهای پریسا و مادرش تمامی ندارد تا دم در که بدرقهام میکنند از مشکلات میگویند.
از دخترک میپرسم که چرا تا حالا ازدواج نکردهاست، میگوید : با کی ازدواج کنم؟ پسران اینجا که بیکار و اکثرا معتادند؛ جای دیگری هم که نمیتوانم بروم.
موقع خداحافظی چشمان عقیقی رنگ مادر پر از اشک میشود و میگوید: توروخدا به ما کمک کنید. مسئولان به ما توجه کنند. اینجا زندگی سخت است، خیلی سخت…
این همه فقر و محرومیت در جایی که به قول یکی از همراهان پتانسیل خوبی برای اشتغال و زندگی دارد، جای تعجب و تاسف دارد. دست طبیعت به این منطقه توجهی ویژه داشته، اما بیتوجهی و عدم برنامهریزی دقیق مسئولان مردم را به روزی انداخته که به جای کار و تولید دست به دامان نهادهای حمایتی شده و برای جلب کمک التماس کنند، جوانترها هم به سایر شهرها کوچ کرده و دچار مصائب دیگر شوند یا اینکه در روستا مانده و از فرط فقر و بیکاری به مصرف مواد مخدر پناه برند.
به نظر میرسد؛ این مصائب حلقه در حلقه و دست در دست یکدیگر مردم را در این روستا به نابودی میکشاند و مهاجرت همراه با فقر این افراد به سایر مناطق کشور تنها به مشکلات دامن زده و افزایش آسیبهای اجتماعی در کشور را رقم زند.
به راستی که چه نیک گفت؛ پیر اهل روستا «اگر من را نجات دهید همه شما نجات پیدا میکنید»
گزارش: شادی مکی
نامه ۲۴ سال پیش گلستان به کیارستمی
دهم جولای ۹۲
آقای کیارستمی گرامی من
از خودم دلخور شدم که وقتی که چند روز پیش تلفن کرده بودید برای چند لحظه کوتاه در اتاق نبودم. شماره تلفنی هم نگذاشته بودید. دست به نامه نویسی من چندان روغن زده و روان نیست، و حالا هم که می خواهم این چند کلمه را بنویسم چندان حال به جایی ندارم اما به تأخیر واگذاشتن هم به هیچ وجه درست نیست. این است که، یاهو، بگیر که آمدیم- با پایی که درد دارد و آزار می دهد و انگشت شستی که باد کرده است و قلم را سخت می تواند بگیرد… همدیگر را گمان می کنم تنها یکی یا در واقع فقط یک بار دیده باشیم، آن هم سال های پیش، نزدیک بیست سال، شاید. اما ربط با غیر از حضور رودررو هم درست می تواند شد، یا رودررو چیست اگر مقابله با جوهر وجود نباشد. باید با تبلور شخصیت روبرو شویم، و وقتی که پیش روی یک چنین تبلوری باشی غنیمت آن وقت است. این جور روبرویی دو سال پیش، دو سال و نیم پیش، در شهر نانت پیش آمد، وقتی « کلوزاپ » را دیدم و حظ کردم. حظ چندان بود که وقتی به فرخ غفاری، که او هم آنجا بود، می گفتم که این اثر را چگونه می یابم نگاه شک به من انداخت، هر چند او هم از آن بسیار خوشش آمد. حالا در طی این نمایش اخیر چند فیلم ایرانی در لندن که باز هم آن را دیدم، دیدم که هیچ از برداشت، ارزیابی و تحسینم نمی کاهد، نکاست، مؤکد کرد. هر دو فیلم دیگرتان را- « زندگی… » و « خانه دوست… » را هم دیدم. هر سه آفرین می آوردند. این تعریف حتماً از مبالغه نمی آید، هر چند شاید در گوش دیگران، و از آن میان خودتان، که تجربه مرا ندارید، که سال های سال در آرزوی دیدن چیزی که چیز باشد گذاشته باشید و گذشته باشید، بزرگتر گویی و تأکیدی زیادتر از حد به چشم و گوش بیاید. شما شاید این تجربه را ندارید که بعد از سال های سال چشم به راهی، ناگاه در پیش خود، مقابل خود ملتفت شوید که یک گل که تا آن زمان ندیده و نشکفته بود اکنون شکفته است و به حد درست رسیده ست. این حس تنها دوبار در من دمیده بود، این شادی، این دهان بازمانده پیش خوبی و زیبایی. یک بار وقتی نوار صدای فیلم کوچک « گرما » را که با فروغ ساخته بودم از او دیدم. یک بار هم وقتی که خانه سیاه است را به صورت Rush ، پیش از بُرش، دیدم و دانستم چه پیش می آید. اما چه روزگار پرت و کوچک و تنگی بود آن سال ها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات می دیدیم، مزخرفات می خواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا می کرد، از آغاز سال های سی تا وقتی که با خراش ناخن و زخم از روی خاک غلتیدن، می خواستم از صفر و صفر مادی شروع کنم به سینماسازی. با چه ها و چه اوضاع و آدم ها که در می افتادم، و در تمام طول سال ها که تحصیل کرده و نکرده های پر از ادعا را به امتحان می آوردی اما یکی یکی پیزوری از آب بیرون می آمدند، بی آنکه از برای این نتیجه گیری زیاد وقت صرف کنی، اما با وصف این نتیجه گیری ِ فوری، زیاد وقت به صبر و امید صرف می کردی، امیدی که می دیدی بسیار نابجا و بیهوده ست. در این میانه گاهی با جرقه ای دلت خوش بود، مانند آن زمان که کیمیایی و بعد از او امیر نادری امید می دادند، اما محیط فکری شخصی آنها را به کوره راه ها می راند. اولی برای قصه سرودن به نرخ روز قلابی، و دومی به ضرب واهمه از اینکه نقشه اش نگیرد و فیلمش میان راه بماند چرا که ممکن است آن کس که خرج می دهد خوشش نیاید و برگردد. من با چه شوق کوشیدم که نادری بتواند که « تنگسیر » بسازد، تنها نه حق قصه را بلکه تمام یادداشت هایم را برای فیلم کردن این قصه یک جا به او دادم، پایم را برای چوبک و عباسی در یک کفش کردم که الا و بلا فقط نادری است که می تواند آن را درست بسازد. اما آخر ترکیب پول دوستی آن تهیه کننده با استنباطهای بی بهای جاهلانه و از خود راضی وثوقی او را واماند تا در تنگنای « اطاعت » و « گذشت از زور ترس » افتاد. کاری که می شد در سینما به حد یک حماسه تصویری و فکری، با دید اجتماعی و انسانی از آب درآید حتی مقدمه ای هم نشد برای « دونده » تنها زودتر از « دونده » هم درآمد بی آنکه نیروی جبلی سازنده اش در آن منعکس باشد. تازه، « دونده » هم که واقعاً خوب است کلاً گویای یک نظام نداشتن، گویای این نتوانستن به دست رساندن به شسته رفته بودن فکری ست. در هر حال صحبت از آنها نیست. صحبت از شما می رفت. من چیزی به جز تحسین برای کارهایتان نمی دارم- اما چه می شود در آینده؟ « گلوله بلور » یا جامی که که آینده را در آن می توانی دید البته در دسترس نیست. اصلاً وجود هم ندارد، پیداست. تقدیر و سرنوشت چیزی در آسمان نوشته و « از اول » نیست. در زندگانی آدم، و در هر حال در کار آفریدن و هنر، چیزی که مطرح است وقت و چهارراه های تقدیری ست. اما تقدیر را چگونه باید دید؟ می گویند، و درست هم می گویند، که تقدیر بیرون ریزی و نتیجه صفات انسان است. حالا باید هم صفات مطلب و موضوع کار توجه کرد. قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته ای تا ته. حالا شما با این نمایش فکر، و توان خلاقه در روی در روی تیغه رفته اید. از این به بعد مطرح نیست با هیچ کس رقابت و از هیچ کس جلو رفتن. باید رقابت با خود، جلو زدن از خودت باشد. دیگر همین و دیگر هیچ. چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آنقدر خشت های سست و تکه های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک اند. می پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنزاز این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ ها را می آمیزد، یا نت ها را ردیف می کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک چنین مواظبت، بی یک چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادارکتان دارد. اگر که بام خانه تان از تکان زلزله ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرفهای مفت را خوردید، یا از حرفهای مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش می شدید- اینها مربوط می شود به قدرت اخلاق و دید جهان بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید. می خواهم قسم بخورم به جده سادات و محض رضای خدا که هوش را نگه دارید. کاری به این ندارم که دیگران به این در شما نیازها دارند. قصدم فقط خودتان است و ممکنات آینده. آینده شما سخت است. یک کاسه شیر پر را باید بی آنکه لپ بزند به پاکی و کمال به آن سوی پل برسانید. از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکن ها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای درباغ سبز نشان دادن های هر کس دیگر. این توانایی را که داری دور نگه دار از حد فکر مردم احمق که در دنیا انگار عده شان زیادتر از جمع دانه های موی سرهاشان است. اگر کسی به تو صدآفرین بگوید – از جمله من در همین نامه – یا بگو یا نگو ممنون اما نگاه کن که چه اندازه راست یا درست می گوید، به چه اندازه احمق است، تا چه حد درون کار تو را دیده است، آن وقت آن را بسنج و باز بسنج و امید به هیچ چیز آن هم در کار فیلمسازی نبند و متکی به هوش پاک خودت باش و پاکی آن را بچسب و سخت نگهش دار. هرگز فکر نکن که دارم ریش سفیدانه حرف می زنم، اینجا نه. من با کمال علاقه و در منتهای صمیمیت، همراه با تحسین، یک دوستدار، دارم به تو می نویسم، نه هیچ کس دیگر.در هر حال در عین اینکه هفتاد ساله ام باور بکن که اگر که نه در هفت سالگی، دست کم در هفده سالگی هستم از حیث شوق، در عین هر چه که از هر کجا شنیده، خوانده، و یا دیده ام در این مدت. از آن طرف این حسن و قدرت دید و درستی خود را به باد فخر نیالا، دیگران گناه ندارند اگر که کم هوش اند، و ارزشی درشان نیست اگر که خواسته اند احمق باشند و احمقی کنند. پایین بودن دیگران نباید بالا بودن برای تو باشد، یا در نظر آید. تنها مواظب جای خودت باشی در عرصه شعور و آفرینش و پاکی، ایفا کرده ای تعهد به خودت را، تضمین می کنی از آن، بهره ای رساندن به همان دیگران. همین بس نیست؟ این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی بخار شود، بر شمار این کلوخ ها می افزاید. خودش می افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می اندازند. خودش می اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن ها « عرفان » و « سیاست » و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه ی اندیشمندانه به خود بچسبانند. هر جا اندیشه باز بماند این شبه اندیشه، پا در میانه می گذارد و احمق ها را چه در صف تماشاچی، چه در میانه « ویراستارها » یا « اندیشمندان » و « پیروان خط » و « مارکسیست های آونگی » و دیگر انگل های صحنه فکر و هنر به اظهار لحیه و ریش جنباندن و امید دارد، مانند آن بز اخفش. درست وقتی که روبه رو شدی به یک چنین چیزی، دو دست داری چهارتای دیگر هم به عاریت فراهم کن، و چشم و گوش و دو سوراخ بینی را محکم بپوشان تا نشنوی و نبینی و از تمام هم بدتر، بوهاشان دماغت را نیازارد. حتی اگر که بتوانی یک چند پا هم به قرض به دست بیاور و با تندی فقط در رو. دنیای این آدم ها دنیای تو نیست، نباید باشد. و فکر هم نکن این قزمیت ها را فقط در خاک پاک میهن است که می بینی. نه. هر جا هست. ابزارهای بوقی این ها هم از حیث عده و گستردگی بستگی به رشد صنعت و مال و منال محیطشان دارد. هالیوود آن جور راه افتاد. هامبورگر این جور راه افتاده است. در این جایی که غرب و اروپا و آمریکاست این جور آدم ها فراوانند. فراوان تر، و با تنوعی فراوان تر. جنس عمارت و راه و زبان غیر فارسی شان، و وسعت مغازه ها و اسم چند دانشگاه، رنگ و لعاب و برق دیگری به چنین جور افراد می بخشد. اما در جنس و در جهت یکی هستند. این ها را به تجربه ی شخصی خودم دارم. دستم از نوشتن به درد آمد اما حالا که دارم می نویسم بگذارهمچنان بنویسم و نمونه نشانت دهم. جدی ترین و برترین روزنامه های فرانسه، « لوموند »، یک منتقد سینمایی، مهم و نام آور داشت که حالا نمی دانم چه بر سرش رفته ست، آیا هست یا مرده است چون مدت هاست لوموند را نمی خوانم. این آقا یک شب نشست و تا دلش می خواست از « خشت و آینه » تمجیدها کرد بعد هم گفت تنها یک عیب در آن دیده ست، آنجا که آدمی در برنامه تلویزیون شروع می کند به موعظه درباره نکوکاری. این مرد اصلاً ندیده بود و نفهمیده بود که آن مرد موعظه کن، مشکین، همان کسی است که قبلاً حرفهایی مطلقاً مخالف این اندرزگویی عمومی فعلی، به طور خصوصی برای مرد اول قصه در صحنه ای که در دادگستری اتفاق می افتد، گفته است. کارگردان « سه سکه در چشمه » می گفت: تنها نقض فیلم تو در صحنه ای است که بعد از گذشتن تابوت، ناجی و هاشم همراه هم دارند می روند اما عکس هاشان یکی از چپ به راست است و آن دیگری برعکس. اصلاً نمی فهمید. در این بروشورهایی که برای نمایش فیلم های ایرانی اخیر در لندن منتشر کردند فیلم « کلوزاپ » تو را کار مخملباف معرفی کردند. آدم هایی که کار دفتری دارند چیزی را به سرسری به ذهن می دارند و سرسری به روی کاغذ می آورند، و این می شود عقیده یا خوراک عقیده برای مردم دیگر. تکیه به حرف های چنین مردمان، فقط به این جهت که از بلاد دیگر و با حیثیتی جدا از « ما » هستند کاری ست بیهوده – با نتیجه گمراهی. در حالی که برت هانسترا به من می گفت: «من هر چه فکر می کنم فیلمم که جایزه مرکور طلا را برد اصلاً به خوبی فیلم تو « موج و مرجان… » نیست. اما رئیس فستیوال به خودم می گفت: « آخر شما پارسال مرکور طلا را برای فیلم « آتش » تان بردید. دو سال پشت هم که جایزه را نمی شود به یک فیلمساز واحد داد. درست نیست. » من دارم برایت از بی معنی بودن این جور امتیازها و ارزیابی ها، و اینکه دلخوشی نمی آورند، می گویم. آن آقای تهیه کننده بسیار بسیار معروف هم یک شب مرا به شام دعوت کرد با خانمش که همین تازگی ها مُرد، و به من می گفت می خواهد « خشت و آینه » را بخرد از من، به شرط آن که من دوباره عیناً عکس به عکس آن را بسازم اما در ایتالیا با آرتیست هایی که من دارم. » گفتم: « چرا؟ » گفت: « ژان مورو معروف است و سینماروها می شناسندش. تاجی احمدی را نه. » چه داشتم بگویم؟ اما خوشم، و هنوز هم خوشم که گفتم نه. شهرت راهگشای چندان نیست. اورسن ولز هر چه به هر دری کوبید آخر نشد که فیلم آرزویی خود را تمام کند، تا مُرد. جان فورد هم دچار دردسرها بود. کوروساوا حتی نزدیک انتحار هم رفت. ریز قوله ها دلشان خوش که عکس پشت عکس بچسبانند، حتی برای بی سروپاهایی نظیر پهلبدها. کیارستمی را دور از حد ریز قوله های پهلبدی نگاه باید داشت. صنفی هایی که به دنبال لقمه نان اند از این حساب بیرون اند. ریز قوله ها خوش اند به چندرغاز، اما تو اگر توانستی حتی بی مزد و مفت کار کن، از خودت مایه ای بگذار تا کاری که کار باشد درآوری، آخر. مزدت همان کار است. این شاید بگویی یک استنباط رمانتیکی است، اما وقتی نگاه کنی که با کارت می خواهی جوهر وجودت را تقطیر و صاف کنی، می بینی هیچ جور وا نباید داد، هیچ جور امتیاز نباید داد، هیچ جور concession نباید داد. از کلمه ای هراس نباید داشت. این را برای خط کشیدن تأییدی به زیر حرف خود می گفت. در راه بیان مطمئن بی خدشه از فکر بلند و حس برتر، کارهای دیگر ملاحظه دیگری به کل حقیر یا دست دوم و فرعی، چشم پوشیدنی هستند.می بینی که فیلم خوب ساختن گاهی عواقب وخیم هم دارد مانند تو که با همین سه چهار فیلم، مجبورم کرده ای که هی از این قبیل اباطیل بنویسم، اما نه تا سرت به درد بیاید. هر چند شاید سرت به درد بیاید. در هر حال، نه گول مدح خارجیان را بخور، نه از کلوخ پرانی حقیر حسودان داخلی برنج. چیزی که بی گمان مسلم است قصه کلوخ انداز است. اینها یا از قصد، چرک می اندازند یا از نفهمی و فکر حقیر و دید تنگ و مغز ناموجود. این را من درست و خوب و روشن و کامل به تجربه می دانم. و با امید و با اخلاص، با آرزوی دیدن در حد ملاحظه راه و رسم روزگار می دانم. می گویم اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی نگذار حس تلافی و پاسخ ترا بیندازد در چاه فاضلاب، همان جور قصد چرک و فکر قاصر و دید علیل. تا هر کجا که می توانی از بالایش بپر، رد شو. خواستی هم اگر جواب بگویی اجازه نده این جواب دادن بنشیند به جای کار اصلی تو. یا مثل غده سرطان در تن تفکر و کارت بگسترد، پنجه اندازد، بگیردت تا آخر تمام ترا بگیرد، عوض کند از اینکه هستی یا می توانی بود. کارشان زشت است، کار تو زشتی نیست. ادای زشتیشان را تو در نیار. فهمیده ها و فهمنده کم هستند. باور نکن که بدگویی ها و خوش گویی ها، تمام از فهم است. می خواهی لگد بزنی؟ بزن، نه فقط محکم بلکه وقتی که لازم است و بیارزد، و وقت هم داری. وقتی که وقت چنین کار را داری، اما کارت را زمین نگذار تا لگد بیندازی. حظ کن وقتی که کار خوب کرده ای، حظ کن، و بقیه را ول کن. فقط وسیله ها را فراهم کن که کار را بکنی – کامل، به وجه دلخواهت. دشنامی اگر شنیدی، یا بدی اگر دیدی آن را دلیل این بدان که تیر کار تو به هدف خورده ست. تو کار تو هستی. صحت برای خود نگه دار اگر که طالب صحت برای خود هستی….این درازگویی لابد ربطی به دردهای من دارد. من دارم رفتارم را برابر این دردها برای کسی بازگو می کنم که می بینم آخر در این میانه سبز شده است. سبز شدن واقعاً در این مورد مصداق درستی دارد. اینها را می گویم چون می دانم تو هم به چنین درد و دشواری گرفتاری یا گرفتار خواهی شد. اینها معلومات پیچیده یا اسرار آسمانی نیست. اینها نمونه است. شاید چنین نمونه، روزی، وقتی، به درد تو هم خورد. حالا اگر که راه های بهتری جستی چه بهتر و بهترتر. این « بهترتر » را به صورت تأکید من نگاه کن نه از دستور زبان ندانستن. اما تمام این وقار در رفتار باید نه تنها برای کارها باشد – باید در کارها باشد. این، و تأکید می کنم این روی چهارراه تقدیرات بودن تنها برای وضع شخصی خودت پس از همه ی توفیق ها نیست. باید زمینه و مایه برای کار و کامیابی ات باشد. توفیق کار تو در این است، از این درک است. مواظب باش. کاری که می کنی، که جزئی و نشانه و تقطیری از وجود خودت باشد، هر سه آن مطرح است. مطرح فقط آن است، باور کن که مطرح فقط آن است. تو از کارت بدست می آیی. پیش از آن خمیره خامی. آن، کارت، باید به آدم نگاه داشته باشد، به آدم ها، هرجورشان، و راه آدم ها به سوی عاقبتهاشان. این عاقبت چه رو به خیر یا به شر باشد، چه در زمینه وجدانشان باشد یا بی شعوریشان، خواه مظلوم یا ظالم، خواه فیلسوف یا احمق، درمانده یا تازان- این است مایه کار، علی الخصوص تو- کیارستمی که می توانی از پشت عینکت ببینی هم بچه ها را، هم بزرگ ها را، آخوند دادگاه، پیران بیکاره، لغزنده ای که سُر خورده است تا حدی که خود را در آرزوی کارگردانی به کارگردان گذاشته ست، یا گذاشته اندش که شاید هم چندان فرقی به نسخه اصلی نداشته باشد. اینها را تو دیده ای نه بدان گونه ای که در کارهای مرحوم فلان و فلان بودند، نه قلابی و بی منطق. مقصودم از منطق، منطق کسی ست که می سازد نه منطق آن کسی که ساخته اندش. عده ای هستند که امکان فهم و لمس آدم ها برایشان میسر نیست یا از حواس پرتی، یا از محیط رشدشان، یا از خمیره شان یا از کمبود و بیماری، این امکان فهم و لمس آدم ها برایشان میسر نیست. تو برعکسی. از این برعکس بودن جدا مشو که امتیاز و فضل تو در این است. آن را عمیق تر کن. این ها نصیحت نیست، چون اول می دانم که نصیحت به درد نخواهد خورد، دوم که من نه کاره ای هستم، نه یک آشنایی زمانی زیاد که توجیه پند باشد میان ما وجود دارد، نه، اینها عقیده من است نسبت به آدم و به زندگانی و کار و تفکر و هنر و خیز از برای ساختن و ربط و بودن با آدم. کاری که با کلام و عکس جنبنده عرضه شود سرراست تر از کارهای نوع دیگر، مربوط می شود به آدم و حالات و تقدیرش، تاریخش، دورانش. ما در دوره عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه تغییر باید دید. در پس کوچه های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می آورد شناختن آنچه را که روزگار می سازد یا در روزگار می بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد، یا یک آدم، و یک حادثه برای او که از عصاره غم و شادی و مشکلات کلی اش نشانه داشته باشد، بگوید، خرسک بسازد. کافکا- و نه شعارنویسان هردمبیل. گرنیکا، گویا، فاکنر، « روز بالا می آید »، رنوار، ویسکونتی، تمام فیلم های ویسکونتی، « لیبرتی والانس » فورد، ستاندان، « هنری پنجم » و جمیع کارهای غول عظیمی که بی نظیر مانده است و شکسپیر است، دید وسیع سعدی در « بوستان » و تکه های « گلستان ». مثال فراوان است. قدرت در این اثرها به خاطر « نثر » و قشنگی تعبیر و زاویه عکس و رنگ و از این قبیل چیزها نیست. « گرنیکا » که رنگ ندارد، حتی ربطش به آن ده بدبخت مطرح نیست. و « چهره » های رامبرانت در عین رنگ داشتن ها رنگشان به چشم نمی آید. در پشت این همه، چیزی که مطرح است جادوی واقعیت انسان است. در فیلم های تو نگاه تو جوری ست که می گوید راه تو اینست – آدمی که پیش مسأله ای مانده است. حالا باید نوبت را به دیدن پیچیده بودن مسائل آدم کشاند. بیان ساده مسائل پیچیده. و غم نخور که نمی فهمند، این غم را بخور که اگر فهم نزدشان می بود مجبور می شدی عمیق تر بیاندیشی، و عمیق تر بگویی و بسازی و باشی. حالا از این سربالایی برو بالا. از حد خود علیرغم چسبناکی گِل اطراف فراتر رو و کارت را بکن. محل بهشان نگذار. گولشان بزن تا عادت کنند تا شاید روزی به فهم درآیند. فهم را با این کار دست کم مؤید کن. اینها را هم در عمر خود دیدیم. راهی برای فهم کسانی که در آینده می رسند باز باید کرد، نه رو به پشت نگاه کرد تا سر به حد خفیف محیط فرود آورد. تسلیم توقع جاری نباید شد. توقع تازه بساز. همیشه همین وضع و احتیاج هم بوده ست. ما هم اگر جلو رفتیم در لجن جلو رفتیم، ضد لجن جلو رفتیم. گیر هم اگر کردیم دست کم کمی جلو رفتیم، حتی اگر که مرز و حاشیه برکه لجن به جایش ماند. ما در حد خود، دست کم برای خود، باریکه ای را خشکاندیم- لجن فراوان بود، از آن جدا ماندیم. جباری و شفا و پهلبد و یارشاطر و مجله های دانش و هنر روز یا هفته نامه های پرت پست پنج ریالی بود و مارکسیست های مارکسیسم نفهمیده، آونگی- لیسندگان زیر دم ژدانف ها که بعد در انتظار یک رفاه حقیری که در تمام عمر طالبش بودند، گفتند: « کج راهه » می رفتند. انگار پستی را می توان به ضرب جمله و لغت ظاهراً ادیبانه جبران کرد یا پوشاند. پیشرفت و نگاه و فهم در آن روزگار لخت و یواش و سست بود. لخت و یواش و سست در محیطمان زیادتر بود تا در حس و مغز و میل فردی مان. از فیلتر خراب گِل گرفته شان رد نمی شدیم و چه بهتر! خدا ما را از شرشان بدینگونه حفظ می فرمود. در غیر اینصورت خطر برای لغزیدن به سمت آشنایی یا، پناه بر خدا! همکاری با آنها زیادتر بود. ما حتماً در حق خود- و خداوند شاید در حق ما- کمک کردیم تا خود را به این بلا نیالودیم. لبخند تحویلشان دادیم تا حق را که زهر بود مانند آینه در پیش رویشان نگهداریم. زیبایی هنر برای ما این بود. زیبایی و زیباسازی نه یعنی گل و بوته، یعنی شناخت و دریافت زندگانی و انسان، در وقت و در محیط. چشم تو این دو را درست می بیند. حالا به حاجت هاشان درست نگاه کن. امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی ها گرد و غبار در هوا پراکنده ست، یک جور آرام ویرانه ست. یا در آرامترین صورت این چند ده ساله اخیر می چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می شود از پیش داوریهاش، از وضع ارثی اندیشه های محلی. آدم دارد آدم می شود آخر. پیش داوری هایش پوسیده می شوند. می ریزند، او می ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن ها و کج رفتن ها و راست چرخیدن هایش، تمام، کم پا و کوتاه است. و آن بنا و برج های به ظاهر درست که بر روی پایه های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می رفت، می رمید. این ریزش ها و شاخه شاخه شدن ها راه جویی های انرژی انسانی ست، هر چند امروزه رو به سمت هدف های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت ها. جز این هم نمی شده است که باشد. موسی هم که رفت از خدا پیام بگیرد، قومش به سجده سوی گاو می رفتند. پانزده قرن بعد از فسانه جلجتا پاپ برژیای جانشین روح الله، سرگرم زنای با محارم بود، و بیست قرن بعد، پاپ پی دوازدهم به هیتلر کمک می داد تا قوم یهود را برساند به بلنرن و داخائو و اوشوتیز و میدانک. جدم [ jaddam] هنوز زنده بود که نارو زدن به نام و همچنین پیامش را شروع می کردند، بعد از وفاتش هم دستورش را برای جانشین او پس زدند و چند سال بعد فرزند دختر او را به قتلگاه کشاندند. حالا تو بستگی مذهب کدامشان داری هر چند عنصر اساسی این مذهب ها را از یکدیگر جدا نمی بینی.خر تو خر همیشه در میان آدم هست. اما آدم کسی است که اندیشه درست را درست یابد و بپذیرد. دریابد و بپذیرد که راه آدم بودن این است و جز این نیست، که آدمی به اندیشه ست. حالا تو هم به حد خودت ابزار کارت و کارت را که هوش می خواهد، که قدرت خلاقه ات است، بردار و بر سر این راه و کار بیاور. امروز وقت و وسیله قیاس فراوان است. امروزه دیدن آدم در یک محیط کافی نیست. بس کردن به دید و اعتقاد و مردم دیگر از یک محیط و یک زمانه دیگر به هیچ وجه کافی نیست. هیچ آدمی منعکس کننده فقط محیط خود باشد در معنای کامل آدم نیست. جزئیات مشکلات اگر در هر محیط حرفی نشان بدهد از مشکلات هر محیط دیگر، غافل نباید بود از اینکه این محیط های پراکنده زیر سلطه یک محیط وسیعتر هستند. در ظاهر و علی رغم ربطهای فوری الکترونیکی، جزئیات یک محل جدا می نمایانند از جزئیات محیط دیگر، نزدیک یا دور، اما هوش، اما دید، اما جواب، چه باید کرد هرگز محیط کلی و فقط عبور کلی و انسان کلی را از نظر به دور نمی دارد. غالب ما جز محیط خود چیزی را نمی بینیم اما ببین که این محیط چه بستگی دارد، چه جور زیر تأثیر است، چه قدر در جریان گذشت این زمانه امروز است، آن وقت آن را نشان بده و راهگشایی کن. یا دست کم ببین و نشانش بده. آنقدر جزئیات مشکلات در هر محیط فرق دارد با جزئیات مشکلات در محیطهای کوچک، که دیگر ما این تفاوتها را در ذهن تنبل خود تبدیل کرده ایم و می کنیم به امتیاز یا حق و مرده ریگ و خصومت های نژادی، ملی، مذهبی، رنگی. آن وقت یا از سر حقارت نظر و فکر می چسبیم و بس می کنیم به چیزی که نزدمان جاری است یا باز از سر حقارت نظر و فکر می شویم پیر و آن چیزی که نزد دیگران جاری است. غافل از آنکه در زمان واحد نقص در همه جا هست، و مطلوب ما کمال و بی عیبی است. یا بی عیبی و کمال باید مطلوب ما باشد. غرض تقلید مدها نیست، خواه مُدهای بیرونی، خواه مُدهای درون مرزی. مد در فرانسه و آلمان و انگلیس و آمریکا دستور چاره ناپذیر زندگانی نیست. عیناً مانند سنتی که از آن سوی قرن ها خزیده است به اطرافت. مدهای هیچ کس را تقلید نباید کرد. مد را خودت بساز و فیلم را به داوری حس خود فراهم کن، همچنانکه در این سه فیلم کرده ای امروز و من در نمایش شان اینجا به حد عالی علاقه دیدم و تا در قوه داشتم، پسندیدم. در فیلم های دیگر که می دیدم علاقه بود و کوشش بود، اما برای قصه گفتن بودن- قصه برای ذوق یا فقر ذوق دیگران آن هم از روی قضاوت لنگنده خودشان. این می شده خودشان، خودی ناجور. قضاوت لنگنده ای که فیلم های کوراساوا را توریستی و غرب زده می بیند اما جان فورد آنها را جور دیگری می دید. حرف زیاد لازم نیست، الخاصه وقتی که از زیادیِ نوشتن این نامه، دست من به درد آمد. این نامه هم دراز شد، و بدتر، از حد نامه هم برون آمد. بس می کنیم. تنها تکرار و تأکید می کنم که محیطت غنی است از ربطهای روز انسانی، چندانکه احتیاج به چرت گفتن و تقلید از عطار و رومی و فردوسی نمی داری. و این محیط همچنین نیاز دارد به اینکه خودش را ببیند و بشناسد، و بشناسد و ببیند که در میان محیط جهان امروزی کجاست جایی که دارد و چه می جوید- در خارج از شعارهای رسمی، خواه کهنه، خواه امروزی. در « کلوزاپ »، دنیا فقط دنیای آن نیمه ابله گمراه در خیال خام، مخمور آرزوی حاصل مُدهای روز نیست. هر کس و هر کجا در آن، حتی میل و اثاث خانه آن خانواده تازه به دوران رسیده، گویای روزگار بود، خواه می خواستی چنین باشد، خواه چون عین واقعیت برابر عدسی بوده است، که آن را گرفته بودی و نمایانده. قصه و فیلم، یعنی این. مجموعه زمان و خصوصیات روز و آدمهاش در حد یک خلاصه خلاقه. باور کن که حظ کردم. شاید کسان دیگر این نسخ فکر را قبول نداشته باشند. نداشته باشند، چه پروا؟ آدم وقتی که فکر می کند برای رد و قبول ِ کسان دیگر نیست. رد و قبول، بعد می آید که داوری در آنها هم بعد می آید. اما اول فکر باید کرد. فکری که من الان می کنم در این زمینه، همان فکر تمام سالهای کار من بوده است. آدم را سر دوراهی ها، روی دوراهی اساسی تاریخ، روی دوراهی رشد و غم و سیاست و دعوای سرنوشتی و تحول انسان و اجتماع و عشق و شادی و تنهایی جستجو کردن، دیدن، به کار گرفتن.
به چیز دیگر توجهی نداشتم به جز این چنین گفتن، با انضباط در نمایاندن. انضباطی هم که تا حدی به کار می بردم از همین برداشت می آمد. حالا هم برای همین است این تأکید و این اصرار تا این حظ را که در تو می بینم از دست نگذاری. من قدرتی برای نگهداری این حظ و فکر تو در خودم نمی دارم. اما امید و آرزو و التماس من به تو بی حد است. موفق باش. در هر حال می خواستم حس و شوقم را به تو برسانم. تز نوشتن و نصیحت غرض نبود و نیست.
نگاهی دوباره به قاضی صلواتی و «برادر همسرش»
ایرج مصداقی
ایرج مصداقی
منبع: پژواک ایران
برگزاري مراسم سالگرد درگذشت احمد شاملو پشت درهاي بسته مزار شاعر
برگزاري مراسم سالگرد درگذشت احمد شاملو پشت درهاي بسته مزار شاعر
حزب توده در گذرگاه زمان و در اقبال مردم آزادیخواه!،
حزب توده در گذرگاه زمان و در اقبال مردم آزادیخواه!، محمد علی مهرآسا
حزب توده در انقلاب اسلامی چنان برای خمینی خوش و با انضباط رقصید و طنازی کرد که دیگر مردم ناراضی را مرتب به نام ضد انقلاب در نشریاتش معرفی می کرد. این ششمین خیانت.
در پاسخ به نوشتاری که از سوی حزب به عنوان جواب آقای ف- م- سخن منتشر شده بود.
نوشتاری از سوی حزب توده ایران بدون ذکر نام نویسنده در بخش اخبار سایت گویا نوشته شده است که به تعبیر نویسندگانش از حزب توده، در مقابل مقاله ی آقای ف- م- سخن نوشته شده و از حزب دفاع کرده و حزب توده را نه تنها حزبی پاک و منزه معرفی کرده بل به آن مدال افتخار دفاع از دموکراسی و آزادی را نیز هدیه داده است.
نویسنده متاسفانه به جای پاسخ گوئی به آقای سخن، تاریخچه حزب را با نادرستی و با دروغهای شرم آگین وارونه جلوه داده است. نویسنده پیش از رسیدن به پاسخ آقای سخن، دیباچه و یا مقدمه ای در وصف کمالات و افتخارات حزب نوشته است که تنها استالین پرستان مانده به جا از قافله زمان آن را می پسندند. حزبی که در هر دوره کارکرد و کارنامه اش معلوم و همیشه نمره ردی داشته است، اکنون پس از انحلال دوباره اش که در حدود 34 سال پیش توسط حکومت اسلامی اتفاق افتاد، باز به دفاع بیجا از خود پرداخته در حالیکه در تاریخ معاصر کشور ایران نام این حزب با خیانت و خباثت و دروغگوئی و تهمت زدن عجین شده است. در مقابل خیانتکاری هایش خود را بی گناه و حتا خدمتگزار ملت ایران نشان داده و رژیم گذشته و حال را دشمن حزب توده و کارگران؛ و هواداران سرمایه داری و امپریالیسم خطاب کرده است.
من نمی دانم نزاکت قلمی در برابر اظهار خیانت چگونه وصله می خورد. ما حزب توده را خائن می شناسیم پس اگر این گفته عدم نزاکت است من هم می پذیرم که نزاکت آنچنانی ندارم.
حزب شما جدا شدن آذربایجان را در سال 1324 توسط پیشه وری تأیید کرد و حتا دستور داد اعضای حزب توده در آذربایجان وارد حزب دموکرات آذربایجان که حزبی جدائی خواه بود؛ بشوند. این نخستین خیانت.
حزب توده شما در هنگام ملی شدن نفت اعلامیه داد که ملی کردن نفت کشور اشتباه است، در عوض باید نفت شمال کشور را به شوروی بدهید تا موازنه برقرار و ترازو میزان شود. این دومین خیانت.
حزب توده از اول زمامداری مصدق تا روز 30 تیر ماه 1331 در نشریاتش که به علت آزادی مصدقی تعدادش لاتُعِدو ولا تُحسا بود، به مصدق آنچه فحش و نالایق بود نثار می کرد. اما وقتی که روز سی تیر خیزش مردم و فداکاری تا حد مرگ را از سوی ملت مشاهده کرد، از روز 31 تیر سخنش برگشت و می گفت همه چیز تقصیر شاه است و مصدق مردی نیکو است. این سومین خیانت.
حزب توده کلی ارتشی در اختیار داشت که سال 1333 شاه سابق سی و چند نفر را اعدام و بقیه را به زندانهای ابد تا 15 سال محکوم کرد. اما اینها در روز 28 مرداد از جا تکان نخوردند که جلو چند تانک زاهدی را بگیرند. این چهارمین خیانت.
حزب توده چمدانی حاوی اسناد و نامهای اعضای ارتشی حزب را به دست سروانی اخراجی به نام عباسی که به همین جرم از ارتش اخرج شده بود می دهد که پیاده و بدون گرفتن تاکسی به مقصدی برساند. و عمال رکن دو و شهربانی او را بازداشت کرده در زیر شکنجه رمز را او به بازجویان می گوید و ارتشیهای نام برده در اسناد درون چمدان، بازداشت و شکنجه و تیرباران و زندانی می شوند. این پنجمین خیانت.
حزب توده در انقلاب اسلامی چنان برای خمینی خوش و با انضباط رقصید و طنازی کرد که دیگر مردم ناراضی را مرتب به نام ضد انقلاب در نشریاتش معرفی می کرد. این ششمین خیانت.
حزب توده به شوروی توصیه کرده بود طلاهای ایران را که نزد آن کشور بود به مصدق ندهند تا بلکه ایران از فقر کمونیست شود. مصدق برای پشتوانه اسکناس به حقیقت به آن طلاها نیازمند بود. اما اما خیانت حزب و کشور اتحاد شوراها او را از این کمک محروم کردند. این طلاها را پس از کودتای 28 مرداد1332 به دولت زاهدی تحویل دادند. این هفتمین خیانت!
خیانت بزرگ و بسیار روشن میزان دروغهائی بود که بین مردم پخش می کردید. به عنوان مثال من از توده ای کارت دار شنیدم این پسته های خندان یا باز شده را توسط بچه دهاتی های کرمان با دندان درست می کنند. در صورتی که این پسته ها درون پوسته سبزش باز می شود. هر روز از سوی حزب یک دروغ مسلم میان مردم پخش می شد.
من سال اول دانشسرای مقدماتی بودم و دوران نخست وزیری دکتر مصدق بود. یک روز که حدود چهار ماه از سال گذشته بود، دو نفر از دانش آموزان سال دوم در زنک تفریح رفتند بالای پله ها و شروع کردند به سخنرانی که بله الان چهار ماه از سال می گذرد و هنوز پارچه لباس سالانه را به ما نداده اند. ما از فردا سر کلاس نمی رویم و اعتصاب می کنیم…. چنین هم شد و ما در اعتصاب بودیم و دبیران هم بیکار در دفتر؛ یک روز یکی از دبیران برای ما سخن جالی گفت. گفت بچه ها اگر ما دبیران اعتصاب کنیم البته به ضرر شماست و شما از درس باز می مانید. اما اعتصاب شما تنها درسهایتان را عقب می اندازد و در امتحان نهائی آمادگی نخواهید داشت. باز هم به گوش ما نرفت؛ و بازرس از اداره آمد و قول داد همان هفته لباس تهیه شود. و ما سر کلاس رفتیم. سالها پس از آن روزی از یکی از سران مهم اعتصاب که دانشجوی حقوق شده بود، پرسیدم واقعاً آن اعتصاب برای چه بود؟ پاسخم خیلی جالب بود. گفت:« راستش از طرف حزب توده به ما گفتند دانشسرا خیلی ساکت است به نحوی آن را بشورانید. ماهم تنها حربه مان لباس بود که آن را بهانه کردیم و سه روز شعار دادیم و حزب راضی شد»
آیا این خیانت نیست؟
من از روی روزنامه های وابسته به حزب در آن زمان مطالبی را که به دستم رسیده به ترتیب تاریخ می آورم. این مطالب همه نشان خیانت است:
دانشجويان پيروخط امام ديشب طی انتشار سند بسيارمهمی فاش ساختند
«مقدم مراغه ای برای امريکا جاسوسی ميکرد»
مردم شماره ١١٢ ، شنبه ١٨ آذر ماه ١٣۵٨
«ارتباط حسن نزيه با توطئه ضد انقلابی اخيردرتبريز.
مقدم مراغه ای جاسوس امريکا که زير پرچم« آزادی » پنهان شده بود!
سرکوب ضد انقلاب در تبريز پيروزی بزرگ انقلاب است.
حزب جمهوری خلق مسلمان درکدام جبهه قراردارد؟
آيات عظام خواستار انحلال حزب جمهوری خلق مسلمان شدند»
مردم ، شماره ١١٣ ، دوشنبه ١٩ آذر ماه ١٣۵٨
بازار شهر تبريز برای تاکيد برخواست انحلال حزب خلق مسلمان، دو روز تعطيل است.
باهمکاری آشکار حزب ايران با حزب جمهوری خلق مسلمان دروقايع تبريز موقع آن رسيده است که بدين سئوال نيز پاسخ داده شود که : حزب ايران در کدام جبهه قرار دارد؟
«حزب ايران مُبَلّغ و مروج افکار شاپور بختيار».
«هرکه درمبارزه با امريکا تفرقه بيافکند، جاسوس امريکاست»
مردم شماره ١١٨ ، يکشنبه ٢۵ آذر ماه ١٣۵٨
«براساس اسنادی که درسفارت سابق امريکا در تهران به دست آمد.
عباس اميرانتظام جاسوس امريکا بود.
سخنگوی دولت بازرگان و سفيرسابق ايران درسوئد دستگيرشد»
مردم شماره ١٢٢ ، پنج شنبه ٢٩ آذر ١٣۵٨
چرا جاسوس امريکا معاون نخست وزيرشد ؟
کشف اسنادی در جاسوس خانه امريکا توسط « دانشجويان مسلمان پيرو خط امام » فاش ساخت و اثبات کرد که عباس اميرانتظام جاسوس امريکا بوده است ولی اين آقای اميرانتظام يک«منبع» گمنام برای سیا نبوده بلکه مقام مهمی در دولت داشته و معاون نخست وزیر و نیز سخنگوی دولت موقت انقلاب و سپس سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی بوده….
روزنامه مردم شماره 123 شنبه 1 دی ماه 1358
«نظامی که امیر انتظام از آن دفاع می کند»
روزنامه مردم شماره 124 یکشنبه 2 دی ماه 1358
«آقای بازرگان با دفاع از امیر انتظام از خط خودش دفاع می کند»
مردم شماره 126 سه شنبه 4 دی ماه 1358
تنها چیزی و مدرکی که علیه امیر انتظام بود، این کلمه امیر انتظام عزیز بود که رسم نامه نگاری در امریکا است. کارمندان سفات امریکا می نویسند:
Dear Amir Entezam
اما چون مترجم مربوطه سواد کافی و اطلاع وافی نداشته است، این تعارف را حمل بر جاسوسی کرده است.
«رابطه ی نهضت آزادی با امریکا!»
مردم شماره 127 چهار شنبه 5 دی ماه 1358
«گروهک مائوئیستی « سازمان انقلابی » مدافع امریکا»
سازمان انقلابی افغانها را مقابل سفارت امریکا می برد که به شوروی فحش بدهند.
روزنامه مردم شماره 131 دوشنبه10 دیماه 1358
می بینید از اینکه به شوروی فحش دهند آقای کیانوری چه سوزشی پیدا کرده است؟
«ضد انقلاب هنوز در رسانه های گروهی پایگاه دارد»
مردم شماره 151 شنبه شش بهمن 1358
«سئوال ازآقايان ليبرال
آقايانی که امام را به «اعتدال» فرامي خواندند، به ملاقات برژينسکی می رفتند، کار دادگاههای انقلاب را« ننگ » می دانستند ازانقلاب پشیمان بودند، و نمايشهای مقابل لانه جاسوسی را « ننگ » دیگری می دانند»
«بهتراست به جای سفسطه و جنجال ، صاف و ساده بگويند که از پیشروی انقلاب خلقی خوششان نمی آید»
مردم شماره172،چهارشنبه 1 اسفند ماه 1358
«پاک سازی ارتش ضرورت انقلابی مبرم»
مردم شماره 180 شنبه 11 اسفند ماه 1358
نشئه یا خُمار؟
رفیقی پرسید:جواب احمد خان شاملو شاعر جاودانه را نمیدهید که باز به حزب توده ایران در کتاب هفته اش دشنام داده است؟
ظریفی جواب داد: اول باید دید جناب ایشان وقتی این فحش را می داده اند، نشئه بوده اند یا خُمار؟
روزنامه مردم شماره 228 چهارشنبه 17 ادیبهشت 1359
«توطئه ی ضد انقلاب، مائوئیستها و لیبرالها علیه انقلاب، به بهانه بازگشائی دانشگاه ها را خنثی کنیم»
روزنامه مردم شماره 418 سه شننبه 23 دی ماه 1359
روزنامه پراودا(شوروی): «خواست ملت ایران برای استرداد شاه منطقی است»
ژنرال جیاب وزیر دفاع جمهوری کمونیستی ویتنام:« امام خمینی شخصیّتی استثنائی است؛ برای حمایت از انقلاب ایران می توانید به شوروی متکی باشید که در صورت نیاز، به شما کمک خواهد کرد» بله باید به شوروی ورشکسته متکی می بودیم.
«دوستان ايران، آماده همکاری اند
کشورهای سوسياليستی درهفتمين نمايشگاه بين المللی بازرگانی تهران انواع لوازم وصنايع موردنياز ايران راعرضه داشتند واعلام کردندکه آماده اند، بدون هيچ شرط سياسی، همه صنايع سبک وسنگين را دراختيارايران بگذارند.
اکنون وقت آنست که بابستن قراردادهای برابر حقوق و باسود متقابل با کشورهای دوست، زمينه برای استقلال کامل اقتصادی ايران فراهم شود»
مردم شماره ٣۵۴ شنبه ١٩ مهرماه 1359
در ضمن درسخنان اعضای ارتشی و غیر ارتشی که حکومت اسلامی پس از انحلال حزب دستگیر کرده و به تلویزیون آورده بود؛ خود ارتشی ها اقرار کردند که ما خبرها و اسناد لازم را می بردیم از سوراخ خانه ای که در یکی از کوچه های خیابان شاهرضا بود، درون خانه می ریختیم و از سوی سفارت مأمور می آمد و آنها را می برد. آیا این اقرار به خیانت نیست. پس چرا آقای ف-م- سخن باید مشت و مال داده شود؟
دکتر محمد علی مهرآسا 29/7/2016 کالیفرنیا
ئیس انجمن متخصصان محیط زیست ایران گفت: ۱۰۰ هزار هکتار از جنگلهای طبیعی کشور در حال از دست رفتن است.
ئیس انجمن متخصصان محیط زیست ایران گفت: ۱۰۰ هزار هکتار از جنگلهای طبیعی کشور در حال از دست رفتن است.
مجید عباسپور در گفتوگو با خبرنگار ایلنا در ارتباط با دلایل افزایش بیابانزایی در کشور گفت: میزان بارش در کشور مقدار محدودی یعنی حدود ۴۰۰ میلیارد متر مکعب در سال است که در چند سال اخیر به دلیل تغییرات آب و هوایی و خشکسالی کمتر نیز شده، بنابراین یکی از عواملی که موج افزایش بیابانزایی در کشور می شود؛ مشکل کمبود بارش و آب است.
وی ادامه داد: همچنین الگوی بارش ها نیز تغییر کرده است و شاهدیم که در زمستان ها اگرچه بارش باران ممکن است؛ زیاد باشد، اما مقدار بارش برف کم شده و به همین خاطر یخچال های طبیعی که منابع آب جاری در فصل گرما برای آبیاری زمین ها و تامین سفره های آب زیر زمینی هستند؛ با چالش روبرو شده است.
عباسپور افزود: البته کمبود آب علاوه بر عوامل طبیعی، علتهای انسانی و مدیریتی نیز دارد که از جمله آن میتوان به الگوی کشت اشاره کرد. ما هنوز در کشور الگوی مناسبی برای کشت نداریم و برای مثال در حالی هندوانه صادر می کنیم که مقدار زیادی آب مصرف می کند و در واقع با این وضعیت کم آبی، آب گرانقیمتمان را به خارج از کشور صادر می کنیم.
رئیس انجمن متخصصان محیط زیست ایران اظهار کرد: ما در مدیریت بخش منابع آب کشاورزی نیز آن طور که باید درست عمل نمی کنیم، سهم بخش کشاورزی از کل منابع آبی کشور بیش از ۹۰ درصد است، در حالی که در صورت مدیریت صحیح و الگوی آبیاری درست مشکلاتی که برای تامین آب آشامیدنی وجود دارد، پیش نمی آمد.
عباسپور با اشاره به اهمیت برقراری توازن میان منابع تامین آب زیر زمینی و برداشت از آنها، اشاره کرد: مقدار برداشت زیاد آب، سفره های آب زیر زمینی را کاهش داده و ما با پدیده فرونشست زمین روبرو هستیم به طوری که در برخی مناطق سطح آب های زیر زمینی بیش 2 الی 3 متر کاهش پیدا کرده است.
وی توضیح داد: وقتی که برداشت آب بیش از حد است؛ زمین های کشاورزی نمی توانند؛ موردبهره برداری قرار بگیرند و زمین های مرتعی نیز دچار مشکل شده و تبدیل به اراضی لم یزرع می شود، و پدیده های مختلف مانند گسترش منابع بیابانی به وجود می آید. در مورد زمین های جنگلی نیز همین مشکلات را داریم به طوری که 100 هزار هکتار از جنگل های طبیعی در حال از دست رفتن است که بخشی به دلیل نبود منابع آب و قاچاق چوب و بخش کمتری به دلیل تغییر اقلیم است .
عباسپور با اشاره به تاثیر اقدامات بدون برنامه ریزی مسئولان در دامن زدن به مشکل کمبود آب و بیابانزایی گفت: برای نمونه شاهد بودیم که سازمان مدیریت و برنامه ریزی که برای برنامه ریزی در همین موارد ایجاد شده، در مقطعی منحل شد و مشکلاتی زیادی را به وجود آورد، از طرفی برای اصلاح الگوی آبیاری و طرح های مقابله با بیابان زایی در شرایط کنونی کشور با وضعیتی که پیش آمده، دچار مشکل هستیم.
این استاد دانشگاه در مورد خطرات بیابان زایی اظهار کرد: اولین خطر بیابان زایی؛ ریزگردها هستند. همچنین بیابان زایی تبعات اجتماعی همچون مهاجرت را به دنبال دارد، از طرف دیگر مناطق شرقی کشور با مسائل مختلفی از نظر حفاظت مرزها روبه رو هستند و مبادی ورودی کالای قاچاق و مواد مخدر هستند که خلوت شدن مناطق به دلیل مهاجرت ناشی از مسائل زیست محیطی سبب مشکلات بسیاری می شود.