« شاهِ ما خمينى است »! شاه همان خمينى است

« شاهِ ما خمينى است »!
شاه همان خمينى است

از: خسروشاكرى

http://www.roshangari.com

در سوم اكتبر 1978 روزنامه نگار لوموند از تهران گزارشى فرستاد تحت عنوان «شاه ما خمينى است» («Notre chah, c’est Khomeyni» — اين مقاله در شماره ى ويژه دوسيه [پرونده] نوامبر 1978 نيز چاپ شد)

ژان گيراسِ لوموند گوينده ى اين شعار را حجت الاسلام موسوى (كدام؟ اردبيلي، خوئِينيهاء يا تبريزي؟) معرفى مى كند. گيراس او را «خمينيستى دو آتشه» اى مى شناساند، و از قول او مى نويسد آيت الله خمينى ? تنها رهبر واقعى اپوزيسيون است. هيچ سياستمداري، از هر گرايشى كه باشد، نمى تواند اين را زينت خود بداند كه با او از در مخالفت در آيد، بدون آن كه هواداران خود را از دست دهد. سخنان و دستور هاى او رفتار همه ى حركت هاى مخالفان را تعيين مى كند. ? گيراس مى افزايد كه شب قبل (دوم اكتبر) روزنامه ى كيهان — كه پس از فرار امير طاهري، زير نظر عنصر رخنه اى حزب توده، هاتفى منتشر مى شد ( كه خود بعد ها توسط رژيم خمينى به قتل رسيد) — عكسى از خمينى چاپ كرد كه تيراژ روزنامه را به يك ميليون رساند و «اهالى تهران>> نسخه هاى آن را به 300 ريال (يعنى سى برابر قيمت) از يك ديگر مى قاپيدند. بنابر گفته ى فرستاده ى لوموند «اهال تهران» فرياد مى زدند «رهبر ما خمينى است؛ شاهِ ما خمينى است!» حجت الاسلام «توضيح مى دهد كه مردم خمينى را دوست دارند، چون دارند از دست شاه بالا مى آورند.>> براى آنان «پيرمرد نجف به سمبل طرد شاه و مقاومت در برابر استبداد مى ماند.»
گيراس همچنين از قول يك «روشنفكر» كه مى كوشيد «خونسردى خود را حفظ كند» مى آورد كه شعار خمينى «به طور عام مقبول است، اگر چه به دلايل تاكتيكي، برخى از رهبران اپوزيسيون بر آن اند كه در لحظه ى كنونى اين [شعار خمينى براى طرد شاه] به هيچ وجه مناسب نيست. تحليل هاى اجتماعى و سياسى او ساده انگارانه اند و به سختى مى توان آن ها را پذيرفت. او جز رَفتن شاه چه مى تواند بخواهد؟ هيچ! [اما] ايجاد يك حكومت اسلامى در ايران غير قابل تصور است.» !!!
نگونبختانه، به وارونه ى خام ذهنى «روشنفكران» و به شكرانه ى ابن الوقتى بسيارى از آنان و رهبران سياسى غير اسلامي، كه يا مهر سكوت بر لب نشاندند يا فعالانه از خمينى حمايت كردند، حكومت اسلامى نه تنها قابل تصور كه متحقق نيز شد. اما در اين سال هاى اخير هر روز بى اعتبار تر، به نحوى كه رُفتن آن خواست عمومى است.
اكنون به نظر مى رسد كه اين ضربه ى هولناك بر پيكر جامعه ى ايران درس عبرتى نشده است چه باز برخى از «روشنفكران» كه در ميان حاميان و حتى مُشرف شدگان به محضر، حتى دستبوس، خمينى بودند به دنبال «چهره ى نمادين» ديگرى راه افتاده اند، هر چند او جذبه (كاريزما) ى خمينى را نداشته باشد. اين موسويان جديد، بر خلاف تظاهرشان به وارونه، به خوبى مى دانند كه حكومت سلطنتى و حكومت اسلامى دو روى يك سكه اند، و، چنان كه مخالفان جنبش آزادى خواهى در ميان ملايان از اواخر حكومت ناصرى تا مشروطيت مى گفتند، سلطنت و دين «دو نگين يك انگشتر اند»، يعنى انگشتر استبداد. اين عقيده را اينان در رفتار ابن ااوقتانه ى خويش نيز به اثبات مى رسانند.
نگاهى به رفتار مستبدانه ى پادشاهان، بويژه شاهان پهلوي، و حكومت اسلاميِ خمينى و جانشينان وى نيز به نيكى مسلم مى كند كه اين دو نوع حكومت در ماهيت يكى اند و موسوى حق داشت بگويد كه «شاه ما خمينى است». جابجايى دونگين در انگشتر از قدرت دستى كه آن را «زينت» خود ساخته است به هيچ وجه نمى كاهد. اين هر دو «نگين» خود را «سايه ى خدا» خوانده اند و بنام او حكومت رانده. اين هر دو0«نگين» «سايه» و «روح» خدايند، «روح الله» اند.
تجربه ى ميهن ما از تاسيس سلطنت پهلوى به اين سو به روشنى آشكار ساخته است كه، اگر در گذشته يكسانى استبداد با تصوير «دو نگين در يك انگشتر» نمادين مى شد، امروز مى توان گفت كه استبداد «مدرن» يك روح است در دو قالب.
شاه همان خمينى است و خمينى همان شاه؛ چه «شگفت است با قادرى پارسايى.» (فرخى)

خسرو شاكرى (زند)
پاريس، اول تيرماه

1382

Published in: on 31 janvier 2013 at 7:10  Laissez un commentaire  

بهاى بلاهت حاكمان مستبد را چه كسى مى پردازد؟ مردم!خسرو شاكرى (زند)

بهاى بلاهت حاكمان مستبد را چه كسى مى پردازد؟ مردم!خسرو شاكرى (زند)
**هر سازشى تحت هر عنوانى كه انجام پذيرد نه به نفع مردم ايران، كه تنها به سود حاكمان مستبد ايران و حاميان بين المللى آنان تمام خواهدشد، چنان كه در امر بلاهت گروگانگيرى ديديم: تحكيم خمينى و پيروزى رونالد ريگان.

يكى از ,دليرى هاى ضد امپرياليستى, رژيم هاى استبدادى اسلامى اى كه در كشور هايى چون ميهن ما حكومت مى كنند ,مبارزه, ى ابلهانه با امپرياليسم است. اما اين نوع ,مبارزه, چون ابلهانه است فقط در دَم وسيله ى خودنمايى رهبران خود گزيده ى اين كشور ها مى شود، در حالى كه سرانجام به زانوزدن و سازش مى انجامد و به بهاى سنگين براى مردمان ما تمام مى شود.

دولت سرهنگ قذافى در ليبى كه، دست كم، بخاطر عمليات تروريستى (يكى در كافه اى در برلن، ديگرى در سرنگون كردن يك هواپيماى فرانسوى بر فراز كشور نيجر، و سومى منفجر كردن يك هواپيماى آمريكايى در آسمان اسكاتلند) موجبات مرگ عده اى از مردم بى گنا ه غربى را فراهم آورده بود، امروز پس از سال ها ا عمال فشار از طرف دول غربي، كه به قيمت گزاف اقتصادى و سياسى براى مردم آن كشور تمام شده است، دست آخر ناگزير از پذيرفتن نقش خود در اين جنايات و پرداخت خسارت عظيم به خانواده هاى قربانيان آن عمليات شده است. بهاى سنگين اين بلاهت او نيز بايد از كيسه ى مردم فقر زده ى ليبى پرداخت شود. و اين نوع بلاهت تنها به اين خسارات محدود نمى شود. امروز زانو زدن در برابر بريتانيا و ايالات متحده بخاطر برنامه هاى اتمى و ديگر تسليحات كشتار جمعى سرهنگ قذافي، كه بودجه هاى عظيم مصروف آن ها شده اند، نيز بلاهت سياسى اين ,اسلام مبارز, را بر ملا مى كند.

اما سرهنگ قذافى دراين بلاهت تنها نيست. در كشور ما نيز، از همان فرداى انقلاب، كسانى كه مى خواستند قدرت تازه يافته ى خود را قوام بخشند با يك مانور ,ضد امپرياليستى,، يعنى اشغال سفارت آمريكا و گروگان گرفتن ماموران سياسى آن كشور، پوست خربزه اى به زير پاى نيروهايى انداختند كه خود را ضد امپرياليست مى دانستند. اگر خسارات اقتصادى اى كه در اثر اين اقدام نابخردانه به مردم ما تحميل شدند قابل محاسبه نباشند، مضار آن از نظر سياسى واضح بوده اند: تثبيت حكومت اسلامى و قلع وقمع نيروهاى مخالف ولايت فقيه اسلامي، و نيز تحريك صدام حسين به تجاوز به ايران كه، بنابر اعتراف خانم آلبرايت در سال 2000، دست كم با حمايت دولت آمريكا ( و ديگر دولت هاى بزرگ غربى) صورت گرفت. البته خسارات بيحساب اقتصادى آن تجاوز نيز از چشم كسى پنهان نمانده است. گويا اين همه خسارت سياسى و اقتصادى كافى نبوده اند كه حكومت اسلامي، بجاى پاى فشردن بر خلع سلاح اتمى در منطقه ى آسياى باختري، ميلياردها دلار از درآمد هاى نفتى كشور ما را، كه مى توانستند و بايستى به مصرف بهبود زندگى مردم مى رسيدند، مصروف پروژه اتمى اى كرد كه سرانجام زير فشار دول غربي، و بخاطر حفظ خود، ناچار از تعطيل آن شد. گويى كه اين پروژه ى هوسبازانه هم كافى نبوده است؛ لذا حكومت اسلامى همچنين بودجه ى سنگينى را مصروف پروژه اى براى پرتاب ماهواره اى به فضا كرده است كه، طبق اظهارات رسمي، تا يكسال ديگر تحقق خواهد يافت. غمناك تر اين است كه اعلام اين طرح بلاهت آميز درست پس از آن فاجعه ى ,طبيعى, اى صورت مى گيرد كه بخاطر آن رييس جمهور خاتمى كاسه ى گدايى بسوى جهانيان دراز كرد. بودجه ى اين طرح را باز همان مردمى مى پردازند كه بايد چشم به امداد جهانى بدوزند.

از همين رو، با توجه به آنچه اخيرا شاهد بوده ايم، دور نيست كه حكومت اسلامى مذاكرات سرى خود با ,شيطان اكبر, را ازين پس علنا ادامه دهد، و از بابت گروگانگيرى ازو طلب بخشش كند، گروگانگيرى اى كه، پس از ا عمال مجازات هاى سنگين از سوى آمريكا و پرداخت خسارات عظيم مالى از جانب ايران، سر انجام به آن پايان داده شد.

اين را هم نبايد از ياد بُرد كه ,مسئله ى گروگان ها, پيش از انجام انتخابات بين ريگان و كارتر ,حل, نشد، تا كارتر در چشم راى دهندگان آمريكايى عارى از,درايت سياسى لازم, بنمايد و رقيب او، ريگان، رهبرى ,شايسته, به نظر برسد. اگر هديه ى خمينى به رونالد ريگان در تحويل ندادن گروگان ها به كارتر را بتوان معيار قرار داد (هديه اى كه موجب پيروزى ريگان شد و عواقب عظيمى براى كل جهان به همراه داشت)، دور نتواند بود كه برقرارى روابط ديپلماتيك با فرزند سياسى ريگان (جورج بوش صغير) در آستانه ى انتخابات آن كشور صورت گيرد. در چنين حالتي، اين نيز هديه اى خواهد بود به بوش صغير و باند او به منظور شكست نامزد حزب دمكرات آن كشور، كه تا كنون مُحتمل به نظر مى رسد هارولد دين (Dean) باشد، يعنى تنها سياستمدار آمريكايى كه با تجاوز آن كشور به عراق به مخالفت سرسختانه برخاست. اين بلاهت حكومت اسلامى نيز، همچون گروگانگيري، پروژه هاى اتمى و ماهواره، و جز اين ها نه تنها ، به ضرر مردم ايران، كه به زيان كل مردم جهان تمام خواهد شد.

گفتن ندارد كه تنها يك حكومت جمهورى عُرفي دمكراتيك است كه خواهد توانست روابط صحيح، عادلانه و عاقلانه اى را به سود منافع ملى ايران در تمام زمينه ها با ساير كشور ها بر قرار كند. هر سازشى تحت هر عنوانى كه انجام پذيرد نه به نفع مردم ايران، كه تنها به سود حاكمان مستبد ايران و حاميان بين المللى آنان تمام خواهدشد، چنان كه در امر بلاهت گروگانگيرى ديديم: تحكيم خمينى و پيروزى رونالد ريگان.

پاريس 11 ژانويه 2004

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:59  Laissez un commentaire  

« حضرت اشرف » احمد قوام، گرده اى از سرگذشت

« حضرت اشرف » احمد قوام،
گرده اى از سرگذشت

خسرو شاكري، استاد بازنشستهء تاريخ (مؤسسهء تحقيقات عالى علوم اجتماعي، پاريس)

بخش نخست
به علت بلند ى مقاله، در اينجا تنها بخش نخست آن، پيرامون زندگى سياسى قوام تا پايان نخستين جنگ جهاني، منتشرمى شود. در ادامه ى اين گَرده، به زندگى سياسى قوام تا پايان حيات او — دوران نخست وزيرى اش پس از كودتاى اسفند 1299، نخست وزيرى اش طى جنگ جهانى دوم و بلافاصله پس از آن، و سرانجام، دوران ناكامى كاملش در تيرماه 1131 — خواهيم پرداخت.
اين مقاله در آخرين شماره ى نـگـاه نــو (تهران، ارديبهشت 1386) به چاپ رسيده است

در آمد
ملهم از حال و هواى ايران، در دو دهه اخير ى برخى به فكر « احياى » پاره اى از سياستمدارانى ايران افتاده اند كه، نه تنها در سراسر عمر خود جز زيان براى مردم ميهن ما چيزى به ارمغان نياوردند، كه آنچنان به دسترنج دهقانان فقير و ستمديده ى ايران و ثروت هاى طبيعى كشور دست انداز ى كردند كه اعقابشان هنوز با آن ثروت هاى بيكران در فرنگستان در ناز و نعمت مى زييند. شناخت اينكه انگيزه چنين قلم زنانى چيست كاريست به نوبه ى خود علمى و مستنلزم شناخت عميق محيط زندگي، نوع ترتبيت، آمال و آرزوى هاى برنياورده، و عقده هاى آنان، امرى كه از حيطه اى كه اين نوشته در چارچوب آن نگاشته مى شود — سرگذشت نويسى (بيوگرافى) — برون است. نويسنده ى اين سطور به اين حيطه از كار تاريخى بى علاقه نبوده است و آن را جزئى لاينفك و ضرورى از تاريخ اجتماعى مى دانم. از همين رو، در كتبى كه در مورد تاريخ ايران در سده ى بيستم ميلادى نشرداده ام همواره كوشيده ام گرده اى از سرگذشت بازيگران قضيه ى مورد مطالعه را به دست دهم. روشن است كه نگارش سرگذشت تمام بازيگران پهنه ى سياست و فعاليت هاى اجتماعي، فرهنگي، و اقتصادى ايران در سده ى بيستم ميلادى امرى است بس دشوار و نيازمند كار دستجمعي، كه تحقق آن، البته، در ميان ما ايرانيان آسان نمى نمايد. يكى از طرح هايى كه اين نويسنده سال ها مورد توجه داشتم همين امر بود و، ضمن پژوهش در منابع گوناگون و به زبان هاى مختلف قدرت هاى استعمارى حاكم در ايران پيرامون مسائل تاريخ اجتماعى ايران، به امر پژوهش پيرامون « شخصيت » هاى تاريخى ايران پرداختم. افزون بر گرده ى سرگذشت هايى كه در كتب منتشر شده آورده شده اند، يا كتب در دست انتشار آورده خواهند شد، طرحى نيز در سال 1999 تنظيم شد در مورد صد و يك تن از آنان كه، نه فقط در تاريخ صد سال ايران تأثير گذاشته اند، بل خواستار تغيير جامعه بودند، يا مى خواستند، به لحاظ منافع شخصى خود، از ايجاد تغيير جلوگيرند؛ در ميان اين سياسيون افرادى نيز بودند كه، برغم ميل خود براى حفظ وضع موجود سياسى و اجتماعي، ناچار، و زير فشار مخالفانى كه خواهان تغيير در جامعه بودند، دست به تغييراتى در جامعه زدند كه وضع موجود را با شتاب هرچه بيشترى دستخوش تغيير (نه ضرورتاً ترقى خواهانه) ساخت. برخورد دو جريان موافقان و مخالف تغيير آن ديناميسمى را به وجود آورد كه هيچ يك از آن دو رسته را ميسر نيفتاد تا بنا بر ميل خود بر آن مهار زنند و تغييرات را در جهت خواست هاى خود برانند. نگونبختانه، با اينكه قسمت اعظم اين گرده ى سرنوشت ها به نگارش در آمدند، گرفتارى ها تدريس، پايان دادن پژوهش هاى پيشين، و نيز بيمارى مانع از اتمام پروژه شده اند. چند نسخه ازين طرح در اختيار چند متخصص ادبيات قرار گرفت تا از كمك و همكارى آنان براى نگارش گرده هاى پيرامون اديبان بهره مند شوم. حال، نظر به توجهى كه اخيراً به برخى ازين « شخصيت » ها داده شده است، درست آن ديدم كه گرده هايى را كه نسبتاً آماده اند در اختيار خوانندگان قرار دهم. اينك يكى از آنان:

احمد قوام، تنى از رسته ى نخست است كه تاريخاً خواهان تغيير اساسى در جامعه نبودند، و تنها در جهت بهبود وضع خود از راه دست اندازى به ثروت هاى طبيعى و دسترنج مردم، بويژه فقيرترين و ناتوانترين آنان، يعنى دهقانان، تلاش مى كردند.
احمد قوام فرزند دوم ميرزا ابراهيم خان معتمد السلطنه و برادر اصغر وثوق الدوله، بود. پدر او به بركت ازدواجش با خواهر امين الدوله به وضعيت بسيار مساعدى دست يافته بود. بنا بر سرويس اطلاعاتى بريتانيا (India Office and Records:L/P&S/20/227) معتمد السلطنه مدت زمانى رئيس دفتر ماليه ى آذربايجان (مستوفى) بود، سمتى كه در سال 1896 به فرزند ارشدش حسن وثوق سپرد. او پس از سال ها كار چون مستوفى خرده پايى در آذربايجان، در سال 1902 عنوان « شاهزاده شعاع السلنطه وزير فارس » را كسب كرد (پيشين). بنابر منابع فارسي، جدّ مادرى قوام حاج ميرزا محمد خان مجدالملك سينكي، پدر امين الدوله صدر اعظم مظفرالدين شاه، بود. بنابر همين منابع، از سوى پدري، او از اعقاب محمد تقى آشتيانى قوام الدوله بود كه در عصر فتح على شاه وارد خدمت حكومتى شده بود (مستوفي، ج 1، ص ، 93، ج 3 ص 276؛ بامداد، ج 1، 99-94، ج 3، صص 286 و 324؛ صفايي، صص 8-7).
در نَسَب يابى « بزرگان » ايران غالباً، به لحاظ اعطاى يك لقب به افراد از خانواده هاى گوناگون و در دوران هاى مختلف، اين اشتباه پيش مى آيد كه بعد ها نويسندگان سهل انگار و سَرسَرى-كار اصل و نسب ها يكى را به حساب ديگرى بگذارند، و ازين طريق موجبات اختلال در تاريخ را فراهم آورند. از همين رو، برخى چون مستوفي، بامداد، و، به تبعيت آنان، صفايي، قوام را از نسب قوام الدوله دانسته اند. اما، بنابر گزارش اطلاعاتى بريتانيا (L/P&S/20/227)، كه بايد به لحاظ دقتى كه استعمار در مورد كارگزاران خود به خرج مى داد و نيز نزديكى به آنان معتبر دانسته شود، قوام الدوله لقب ميرزا محمد على خان، متولد 1847، فرزند قوام الدوله اى بود كه از شغل مُنشيگرى سفارت فرانسه آغازيده بود و در 1897به سمت وزارت خارجه رسيد. قوام الدوله پسر در 1898 به وزارت گمركات رسيد، به سمت حسابدار وزارت جنگ منصوب شد، و در 1901 متهم به شركت در توطئه اى شد. او پس از تحقير در ملاء عام به خارج از پايتخت تبعيد شد. در 1903 پس از سقوط امين السطان، وى به تهران بازگشت و در فوريه 1905، كمتر از يك سال پيش از آغاز جنبش مشروطيت، به مقام وزير لشگرى رسيد و در سال هاى 1907 و 1908 براى مدت كوتاهى وزارت ماليه را به عهده داشت. 2
در مورد ثروت اندوزى از طرق نامشروع در خانواده ى معتمد السلطنه (« نام زنگى نهند كافور! » 3 ) بسيار نوشته اند. ما به يكى دو مورد از آن ها اشاره مى بريم. در 1909، مأموران اطلاعاتى بريتانيا حقوق سالانه ى پدر قوام و وثوق را به هنگام مستوفيگرى در آذربايجان پنج هزار تومان ثبت كردند. املاك وى در تهران در آن سال صد هزارتومان ارزيابى شد. اما حقوق او چون مأمور حاكم فارس در تهران به ده هزار تومان در سال بالغ مى شد، كه وجه بسيار عظيمى به حساب مى آمد.4 همو و هم دو پسرش، حسن و احمد، شهره ى اين بودند كه از بيت المال ثروت هنگفتى به هم زده بودند.
گزارش اطلاعاتى بريتانيا (LP & S/20/223)، كه قوام را از ,دوستان, خود به حساب مى آورد، نيز او را به ارتشاء متهم مى ساخت.

او در 1910 وزير جنگ، در 1911، وزير داخله، و در 1914 وزير ماليه بود، و در آن هنگام پول هنگفتى جمع كرد.

مورگان شوستر آمريكايى (صص 210و 214) كه درخدمت مجلس دوم براى سروسامان دادن به وضعيت ماليه ى ايران بود در مورد پدر قوام مى نويسد:

در طرز تلقى وزير خارجه وثوق الدوله و برادرش وزير داخله قوام السلطنه من متوجه سردى مشخصى شدم، با اينكه اين دو تا پيش ازين نسبت به من برخوردى دوستانه داشته بودند. اين تغيير برخورد هنگامى رخ داد كه آنان دريافتند كه من آقاى لـُكـُفر (Lecoffre) را به تبريز اعزام داشته بودم تا در مورد تقلبات و سوء استفاده هاى مالى اى كه طى يك سال پيش از ورودم به تهران و از آن پس روى مى داده بود تحقيق كند. در آمد هاى ايالت آذربايجان به مقدار يك ميليون تومان برآورد شده بود. با اين همه، طى ماه ها پيش از آنكه من قبول مسؤوليت كنم، و طى تمام تابستانى كه من خزانه دار كل بودم، بنابر گفته ى پيشكار [آذربايجان] حتى يك شاهى هم براى دولت اخذ نشده بود. اين امر از آن رو حائز اهميت بود كه تابستان فصل خوبى براى جمع آورى ماليات هاست. از طريق اطلاعات خصوصى مطلع شدم كه مستوفى [آذربايجان] ثروتى براى خود به هم زده بود، و دولت مركزى در تهران، و از جمله خزانه دار كل، را به استهزا گرفته بود. اينكه او خود را در امان مى ديد شايد ازين رو بوده باشد كه وى پدر دو وزير نامبرده بود: وثوق الدوله و قوام السطنه. اينكه ايشان، پس از اطلاع از مأموريت آقاى لـُكـُفر به تبريز، ناگهان نسبت به من خصومت ورزيدند شايد از همان رو بوده باشد.
در ايران دسيسه چينى آنقدر گسترده و منافع شخصى آنقدر بزرگ اند كه بسيار براحتى مى توان ديد كه چگونه اين دو وزير حتى نسبت به قبول التيماتوم [1911] روسيه گرايشى مثبت داشتند كه … يكى از مواد آن عبارت بود از « بركنار كردن فورى آقاى لـُكـُفر از خدمت نزد دولت ايران.  »

چون ايرانفروشى برادرش وثوق الدوله به انگليسيان طى عقد قرارداد 1919، كه بنابر آن ايران تحت الحمايه ى بريتانيا مى شد، يكى از موارد مشهورتر چپاول هاى اوست، نياز پرداختن به ديگر موارد فساد او را مرتفع مى سازد.
احمد قوام در سال هاى پيش از مشروطيت و در عهد مبارزه براى حكومت قانون « دبير حضور » و سپس « وزير حضور » نام داشت، يعنى منشى امين عين الدوله صدر اعظم شديداً مستبدى بود كه، به علت فشار هاى غير قابل تحملش، نهضت مشروطه زائيده شد. در اين س مَت بود كه وى در پيگرد مشروطه خواهان شركت فعال داشت. نمونه ى بسيار شناخته شده ى آن توسط ناظم الاسلام كرمانى (ج 2، صص 1-100؛ و كتاب نارنجي، ص 268) آورده شده است. در زمانى كه سيد جمال اصفهاني، از مشروطه خواهان مبارزه رده ى اول، تحت پيگرد عين الدوله قرار داشت و توسط مشروطه خواهان ديگر پنهان شده بود، دبير حضور، قوام، با كمك جاسوس خود مجد الاسلام، كه ظاهراً از مشروطه خواهان بود، به خفاگاه وى پى برد و آن را به عين الدوله گزارش كرد. در واقع در اين زمان وى نقش رئيس پليس سياسى عين الدوله ى مستبد را ايفا مى كرد.
پس از انقلاب مشروطيت او لقب قوام السلطنه را اختيار كرد (بامداد، ج 1، صص 96-99). تا پيش از اينكه « عمله ى  » دفتر صدر اعظم مستبد شود، او نخست از پيشخدمتان دربار ناصرالدين شاه بود و از 1314 قمرى چند سالى هم منشى دايى خود امين الدوله در حكومت آذربايجان شد. پس از اينكه دايى او به صدارت عظما رسيد وى را دبير حضور خود ساخت، شغلى را كه وى بعد ها در زمان عين الدوله، سلطان عبدالمجيد ميرزا، تا سقوط او و استقرار مشروطه ادامه داد (بامداد، ج 6، ص 94).
اينكه آورده اند قوام به دليل خوشنويسى اش فرمان مظفرالدين شاه را تحرير كرد (از آن فرمان دو نسخه به دو خط مختلف وجوددارد!) — چه درست، چه نادرست — موجب شده است برخى عوام ناآشنا با تاريخ مشروطيت قوام را عنصر موثرى در جنبش مشروطه بدانند. چنانكه آورديم، راستى اينست كه در آن سال ها قوام معروف به « دبير حضور » در خدمت استبدادى بود كه ايران مشروطه را مديون اوست. حتى بدين معناى منفى نيز ميرزا احمد دبير حضور در مشروطه نقشى نداشت. ناچيز بودن نقش او در ميان « شخصيت » هاى سياسى كشور ازين نيز استباط مى شود كه گزارش اطلاعاتى مأموران بريتانيا به سال 1909 (L/P&S/20/227) از وثوق الدوله به عنوان نماينده ى مجالس نخست و دوم ياد مى كند، و حتى از پيشينه ى پدر او معتمد السلطنه، كه « شخصيت » مهمى نبود، سخن مى راند و، چنانكه ديديم، از درآمد و ثروت اوسخن به ميان مى آورد، اما از احمد دبير حضور، قوام بعدي، ذكرى نمى كند، چه او از افرادى نبود كه كوچكترين تأثيرى سياسى در وضع مملكت داشته بوده باشد، مگر در پيگرد مشروطه خواهان. در آثار كلا سيك و جدى پيرامون مشروطيت، چون نوشته هاى آدميت و كسروي، سخنى از دبير حضور نمى رود. تنها ناظم الاسلام كرمانى (بخش 1، ج. 1، ص 101) به هنگام تشريح پيگرد سيد جمال واعظ ازو به نام منشى عين الدوله ياد مى كند. ازو همچنين به عنوان عضو كميسيون احكامى نامبرده مى شود (پيشين، بخش دوم، ص 495)، كه پس از فرار محمد على شاه با عضويت مشروطه خواهان تشكيل شد، و برادر او وثوق هم در آن عضويت داشت. اين هم از آن دسته « راز » هاى رايج جامعه ايران است كه چگونه وثوق الدوله اى كه حتى كوچكترين نقشى در مقاومت عليه محمد على شاه نداشت، و از سوى حكومت آزاديكُش وى در امن و امان بود – امرى كه براى ديگر نمايندگان مجلس منحله ى اول صادق نبود – توانست به عضويت هيأت مديره ى جريان هاى پيروز بر محمد على شاه وارد شود و برادر اصغر خود، عمله ى استبداد تا آخرين لحظه، را نيز به كميسيون احكام آن، چون تخته پرشى به معاونت وزارت بعدي، وارد سازد. يكى ديگر از طرقى كه او خود را لانسه كرد ورود به حزب جديدالتأسيس دمكرات بود، كه اعضاى انشعابى سوسيال دمكرات هاى ارمنى ايران تشكيل دادند (شاكري، پيشينه ها، فصل 7).
پس از بركنارى محمد على شاه، در كابينه ى سپهدار اعظم، كه وثوق را به سمت وزير ماليه منصوب كرد، سردار اسعد بختياري، از جمله فاتحان در رأس قدرت جديد، قوام را به سمت معاونت وزارت جنگ برگزيد (كتاب نارنجي، ج 4، ص 111؛ دولت آبادى مى نويسد معاونت وزارت ماليه، ج 4، ص 269). سپس، وى در كابينه ى مستوفى الممالك در ژوئيه 1910/ تير 1289 به وزارت جنگ رسيد. آنگاه در كابينه بعدى سپهدار اعظم در تير 1290/ژوئن 1911 مسؤول وزارت عدليه شد. پس از آن در كابينه ى بعدى صمصام در آذر 1290/نوامبر 1911 – در بحبحه ى اجراى التيماتوم روسيه — در اثر فشار مجلسيان منتظر الوكاله ى مجلس سوم، سمت وزارت داخله به او داده شد. در اين سمت وى مجرى قانون جديد انتخاباتى شد، كه در آن نسبت به انتخابات قبلى تغييراتى به وجود آمده بود، از جمله تغيير انتخابات غير مستقيم به مستقيم در اوضاع احوال كشورى كه آمار درستى نداشت (كتاب آبي، ج 6، ص 33-1430). اين انتصاب برغم ميل نخست وزير صورت گرفت كه، به دليل قرارگرفتن در آستانه ى انتخابات مجلس سوم و نزاع قوام با او، نمى خواست قوام را به سمت وزارت داخله منصوب كند، اما اكثريت مجلس منتظرالوكاله اين انتصاب را به او تحميل كرد (كتاب آبي، ج 6، صص 443-1443).
جالب اين است كه در اين زمان كه روسيه دومين التيماتوم خود را به ايران داده بود وزراى كابينه صمصام، از جمله برادران وثوق و قوام، سعى داشتند تن دادن به تهديد روسيه را، كه با زور سرنيزه ابلاغ مى شد، به مجلسيان بقبولانند، التيماتومى كه عامه ى مردم، بويژه در آذربايجان و گيلان، با آن مخالفت ورزيدند و با خون خود در مقابل آن ايستادند. براى اينكه مجلس التيماتوم روس را بپذيرد، صمصام قوام را مجدداً به سمت وزير داخله و حكيم الملك را به وزارت ماليه منصوب كرد (كتاب آبي، ج 7، صص35-1532، 1548). يكى از مواد التيماتوم اخراج مورگان شوستر بود و دو وزير برادر، بعد از روسيان، از همه در بركنارى شوستر ذينفع بودند. سرانجام، دو سال بعد، در 1914/1293، او به مقام وزارت ماليه ى دست يافت كه طى اداره ى آن، به قول دوستان انگليسى اش، پول كلانى به جيب زد (LP & S/20/223؛ شجيعي، ج 3، صص 61، 75، 83، 84، 89، 92؛ كتاب آبي، ج 4، صص 855 و 906).
خلع سلاح ستارخان و مجاهدين. يكى از « خدمات » قوام در اين زمان شركت فعالانه ى وى در خلع سلاح ستارخان و مجاهدين اش بود كه قصه ى غمناك آن را كسروى نوشته است. تنها نكته اى كه بايد به اين قصه افزود اين است كه خلع سلاح ستارخان و يارانش، كه مدافع مشروطيت بودند، تحت اين بهانه صورت گرفت كه بعضى به نام مجاهدين به برخى عمليات غيرقانونى دست مى زدند. خلع سلاح به دستور مستقيم دو دولت ذينفع بريتانيا و روسيه ى تزارى صورت گرفت. سفير بريتانيا در سن پترزبورگ در ماه هاى فوريه و مارس 1910 گزارش داد كه چون ستارخان و باقرخان ,مزاحم, مردم مى شدند، وى به وزير مختار روسيه در تهران دستور داده بود تا دولت ايران را به اين تشويق كند كه « در اقدام براى مطيع ساختن فورى ستارخان و باقرخان هيچ اهمالى نكند، و اگر دولت ايران اين كار را نكند خود دولت روسيه دست به اين اقدام خواهد زد.  » دولت بريتانيا نيز در 13 مارس 1910 طى تلگرافى در حمايت از خواست دولت روسيه از دولت ايران خواست كه ستارخان و باقرخان را از تبريز « دور سازد، » يعنى تبعيد كند. سرانجام، آنان را به باغ اتابك در تهرا اعزام داشتند و در آنجا اقدام براى خلع سلاح آنان به عمل آمد. چون نيروهاى دولتى تحت فرمان يفرم خان يا از عهده ى اين كار بر نمى آمدند يا مايل به اين كار نبودند، 320 تن از همان قزاقانى كه كودتاى عليه مشروطيت را انجام داده بودند مأمور اين كار شدند. سر انجام، مجاهدين محاصره شدند وخلع سلاح شدند كه طى آن ستارخان مجروح شد، و در اثر همان جراحت جان سپرد. بدين سان، با ازبين بردن مجاهدين و فدائيان، دولت روسيه در حمله اى به منظور تحميل التيماتوم خود به مجلس براى اخراج مستشار آمريكايى مورگان و نيز بستن مجلس، براحتى توانست مقاومت مردم مبارز گيلان و آذربايجان را درهم بشكند. قوام در اين امر به عنوان معاون وزير جنگ سردار اسعد بختيارى نقشى كليدى ايفا كرد؛ از همين رو، چند ماه بعد، در تابستان، به مقام وزير جنگ ارتقاء يافت.
روشن نيست كه وى طى سال هاى نخستين جنگ جهانى به چه كارى مشغول بود. در سال 1916 از پيوستن به كابينه ى برادرش خوددارى كرد، بنابر شايعاتي، ازين رو كه در زمان جنگ وثوق حامى بريتانيا و متحدانش بود. اما چنين امرى مانع از آن نشد كه سمت والى خراسان را از سوى كابينه ى صمصام السلطنه، ولينعمت اش در سال هاى دست يابى به قدرت، بپذيرد و در سال 1920/1299 نشان فراماسونرى عالى ترين لژ امپراتورى بريتانيا را دريافت دارد. (بنگريد به متن2 كه در زير چاپ شده است. )
نخستين وزيرى قوام. مخالفت والى خراسان قوام با رئيس دولت كودتا، سيد ضياء (دولت آبادي، ج 4، ص 239)، كه منجر به دستگيرى او توسط كلنل پسيان شد از روى مخالفت او با سيد ضياء به عنوان دست نشانده ى بريتانيا نبود، بلكه همانند مخالفت همه ى صاحبان مكنت در ايران بود كه ازو در هراس بودند، چه اعلام كرده بود كه مى خواست بر اموال بادآورده ى آنان چنگ اندازد (دولت آبادي، ج 4، ص 247). از همين رو، هم بريتانيا و هم رضا خان خواستار آزادى دستگير شدگان بودند. تنها كسى كه از روى ميهن دوستى و دمكراتيسم با سيد ضياء در افتاد دكتر مصدق بود، كه تاريخش بسيار شناخته شده است و نيازى به تشريح ندارد. پس از دستگيرى او توسط كلنل محمد تقى خان پسيان و اعزامش به زندان در تهران، قوام با مداد نامه اى به روى كاغذى كاهى خطاب به وزير مختار بريتانيا نوشت، و از وى طلب كمك كرد. متن اين نامه كه در زير (1) به چاپ مى رسد در خدمت او به منافع بريتانيا آنقدر گوياست كه نيازى به تشريح ندارد
پس از اينكه رضا خان شريك نا برابر خود سيد ضياء طباطبايى را مرخص كرد، با مأمور اطلاعاتى بريتانيا سرگـرد گْــْر ى (Grey) مشورت كرد و ازو پرسيد: « چه كسى بايستى نخست وزير آينده شود؟ » گرى برادر وثوق، احمد قوام، را پيشنهاد كرد، كه گرى گفت « بسيار خوب مى شناسم » و « مطمئن » بود كه، اگر كسى مى توانست ادامه ى كار مشاور مالى بريتانيا در ايران، آرميتاژ سميت (Armitage-Smith)، را تأمين كند، قوام مى بود. اما گرى به رضا خان گفت كه قوام در زندان تهران بود. ديكتاتور نظامى جديد رضا خان اظهار داشت كه او را بلافاصله آزاد خواهد كرد، و سپس او را به مقام نخست وزيرى منصوب كرد. نامه ى عاجزانه قوام از به وزير مختار بريتانيا در تهران اثر « مثبت » خود را گذاشت و او را به صدرات اعظم رساند.

1
نامهء قوام السلطنه به وزير مختار بريتانيا در تهران
پس از دستگيرى و زندانى شدنش توسط كلنل
محمد تقى خان پسيان*

فدايت شوم، پس از عرض ارادت و تأسف از اينكه از سعادت ملاقات محروم هستم، زحمت افزا مى شوم. قريب 50 روز است كه بدون هيچ گونه تقصير و گناه خودم را در حبس، و كسان و بستگانم قسمتى در مشهد محبوس و قسمتى متفرق، تمام اموال و علاقه، حتى اثاثيهء منزل كه همراه بوده است ضبط و غارت شده. يقين دارم كلنل پريدكس شرح حال و گزارشات مرا در ايام حبس كاملاً به عرض نرساند، زيرا از داخل محبس و طرز فشار و سختى مأمورين البته بى اطلاع بوده است. اجمالاً از بيشرفى و بى احترامى آنچه ممكن بود نسبت به من و خانواده ى من فروگذار نشد و فعلاً بعد از تحمل صدمات و مشقات يك هفته است وارد طهران و در عشر آباد محبوس هستم و با كمال حيرتى كه از اين پيشآمد دارم اين مختصر را به جناب مستطاب عالى عرض مى كنم هر چند ممكن است بفرماييد مداخله در امور داخلى ايران نخواهيد فرمود ليكن نظر به درستى و روابط صادقانه و صميمانه كه در اين سه سال با مأمورين دولت فخيمه داشته و در هيچ موقع از حفظ منافع آن دولت كوتاهى نكرده ام و از طرف ديگر هم تصور نمى كنم اقدام جناب مستطاب عالى در اين مورد حمل بر مداخله شود زيرا آن چه بدون جهت و دليل بر من وارد شده است جز بر اشتباه و عدم تحقيق محلى [حمل] نمى تواند كرد و در اين صورت اقدام جناب عالى براى رفع اشتباه است نه براى مداخله. اين است [كه] با كمال اميدوارى از مراتب شفقت و خيرخواهى جناب مستطاب عالى مسئلت مى كنم اقدام مؤثرى در جبران و اصلاح اين احوال كه اساس زندگى مرا به كلى پاشيده است بفرمائيد كه زودتر به منزل خود رفته باتوجه و مساعدت عالى ترتيبى در زندگانى من داده تا بلكه بتوانم با خانواده و بستگانم از ايران مهاجرت نمايم و از اين احسان و شفقت جناب مستطاب عالى مادام العمر رهين امتنان و تشكر باشم.
خواهشمندم اين مكتوب در خدمت عالى محرمانه بماند و هر اقدامى مى فرمائيد مستقيماً از طرف خودتان باشد زيرا در صورتى كه معلوم شود در اين حال با جناب عالى مكاتبه كرده ام بيشتر بر فشار مأمورين و گرفتارى من افزوده خواهد شد.
با ارادت سرشار احترامات فائقه را تقديم مى دارم.
احمد قوام
[اواسط مه 1921]
*) منبع: اصل خط قوام با مداد در آرشيو وزارت خارجه ى بريتانيا: (FO 248/1346)
2
نشان فراماسونرى قوام السلطنه*

دكوراسيون شماره 113
از دبير عاليترين Order امپراطورى هند به فرستادهء مخصوص ماژستهء بريتانيا و وزير مختار در دربار ايران.
سپتامبر- مورخ 17 اكتبر 1920
عاليجناب
من از طرف جناب استاد بزرگ (گراندماستر) عاليترين لـژ امپراطورى هند [بريتاناى كبير] مأموريت دارم [مطالب زير را] از براى تحويل به جنابعالى احمدخان قوام السلطنه (K.C.I.E.) والى خراسان براى شما ارسال دارم.
(1) نشان شواليه فرماندهء لـُژ: (Knight Commander of Order)
(2) ميثاقى حاوى شرطى از براى استرداد مقتضى نشان كه من بايد پيرو بخش 16 مقررات لـُژ بخواهم از طرف او [قوام] امضا شود، مگر آنكه شما عدم لزوم آن را توصيه كنيد.
(3) رونوشتى از مقررات لـژ.
(4) يادداشتى پيرامون اطلاعات مربوط به عمل دكوراسيون لـژ ستارهء هند (Star of India) و امپراطورى هند و مدال از طرف اعضاى شخصى [غير نظامى] اين لژ و حاملين اين مدال ها.
(5) رسيد لطفاً درخواست مى شود.
(6) بايد تقاضا كنم كه گزارشى در بارهء تشريفات اعطاى اين نشان براى ثبت به من فرستاده شود.
(7) بايد درخواست كنم كه از آن جناب [قوام] تقاضا شود كه به هنگام تميزكردن نشان براى پرهيز از صدمه [به آن] از دقت دريغ نفرمايند.

با اخترامات فائقه
دبير عاليترين لُـژ امپراطورى هند [بريتانياى كبير]

*) FO 248/1350.xK 2059

ادامه دارد…

 اين نوشته بر كتب و اسناد زير هم مبتنى است:
احمد بشيرى (به كوشش)، كتاب آبي، گزارش هاى محرمانه ى وزارت امور خارجه ى انگليس در باره ى انقلاب مشروطه ى ايران، 8 جلد، تهران 1363؛ كتاب نارنجى. گزارش هاى سياسى وزارت خارجه ى روسيه ى تزارى در باره ى انقلاب مشروطه ايران، به كوشش احمد بشيري، تهران1367؛ ناظم الاسلام كرماني، تاريخ بيدارى ايرانيان، 3 بخش، تهران 1346؛ يحيى دولت آبادي، حيات يحيي، 4 جلد، تهران 1361؛ زهرا شجيعي، نخبگان سياسى ايران …، 4 جلد، تهران، 1372؛ مهدى بامداد، شرح حال رجال ايران …، 6 جلد، تهران، 57-1347؛ ابراهيم صفايي، وثوق الدوله، تهران 1374؛ عبدالله مستوفي، شرح حال زنگانى من، يا تاريخ اجتماعى و ادارى ى دوره ى قاجاريه، 3 جلد، تهران 1360؛ زهرا شجيعي، نخبگان سياسى ايران …، 4 ج، تهران، 1272؛ خسرو شاكري، پيشنه هاى اقتصادى-اجتماعى جنبش مشروطيت و انكشاف سوسيال دمكراسى در آن عصر، تهران، 1384.

India Office and Records )L/P&S/20/1227; LP & S/20/223; L/Mil/17/15/23; L/P&S/20 C 207; George P. Churchill, Biographical Notices of Persian Statesmen and Notables, September 1909, Calcutta (Government of India), 1910. Military Report on Tehran and Adjacent Provinces of N.W. Persia, including Caspian, Littoral, General Staff of Mesopotamia, 1920, Calcutta 1922 George P. Churchill, Biographical Notices of Persian Statesmen and Notables, September 1909, Calcutta (Government of India), 1910. Military Report on Tehran and Adjacent Provinces of N.W. Persia, including Caspian, Littoral, General Staff of Mesopotamia, 1920, Calcutta 1922; W. Morgan Shuster, The Strangling of Persia, New York, 1912; E. Browne, The Persian Revolution, 1905-1909, London, 1910; C. Chaqueri, The Soviet Socialist Republic of Iran, 1920-1921. Birth of the Trauma, University of Pittsburgh, Pittsburgh, 1995
——————————
1: حسن خان وثوق در س لك مشروطه خواهان در آمد و هم به مجلس اول و هم مجلس دوم راه يافت. او حتى از اعضاى هيأت مديره بود، با اينكه كوچكترين نقشى در نهضت مقاومت عليه محمد على شاه نقشى نداشته بود.
2: نبايد قوام الدوله را با قوام الملك چهارم در اين عصر اشتباه كرد. در مورد خانوده ى قوام الملك ها بنگريد به : (IOR, L/P&S/20/ 227). همچنين بنگريد به دانشنامه ى ايرانيكا (“Ebrahim Kalantar,” Encyclopaedia Iranica, N.Y., 1998, VIII, pp. 66ff.).
3: اين ضرب المثل ازين روست كه نام يكى سلاطين مملوك مصر در سده ى پانزدهم ميلادى كافور (كه سفيد رنگ است) بود و خودش زنگى.
4: براى درك بُـعد اجتماعى اين در آمد و ثروت كافى است به برخى از قيمت ها و مواجب كارمندان اشاره بريم: در سال گزارش بالا توسط مأمور اطلاعاتى بريتانيا (1909)، قيمت يك خروار (300 كيلو) گندم چهار4 تا پنج تومان؛ يك من نان 5،75؛ برنج صدرى كيلويى 25،5 قران؛ گوشت كيلويى 1،3 قران؛ و نيز حقوق ساليانه ى يك فراش 120 تومان، يك معلم مدرسه 300 تومان، يك معاون كلانترى 144 تومان، يك حسابدار 360 تومان، رئيس كلانترى 720 تومان، يك نماينده ى مجلس 1200 تومان بود. خواننده مى تواند با اين مقايسه به تفاوت بين درآمد پدر قوام و كارمندانى ازين دست پى ببرد. بنگريد به مجيد پور شافعي، اقتصاد كوچه. پول ملي، هزين هاى زندگى و دستمزد ها در دو سده ى گذشته، تهران 1385.
5: كتاب آبى (ج 5، ص 1205) او را در كابينه ى سپهدار به عنوان وزير ماليه معرفى مى كند.
6: ٍSir Arthur Nicolson to Sir. E. Grey, Persia No. 1, Further Correspondence respecting the Affairs of Persia, London, 1911, pp. 24, 26, 27, 33, 77; & C. Chaqueri, La Social-Démocratie en Iran, Florence, Nouv. Ed., 2000, pp. 310-11.
7: اصل اين متن در (FO 248/1350, xk 2059) به دست آمده و ترجمه آن براى نخستين بار پس از انقلاب در كتاب جمعه 1357 منتشر شد.
W.G. Grey, “Recent Persian History,” Royal Central Asiatic Society 13, 1926, p. 37.

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:55  Laissez un commentaire  

آيا ما براستى اصلاح پذير هستيم؟

آيا ما براستى اصلاح پذير هستيم؟
خسرو شاكرى (زند)
*ميرخسروى مى نويسد: ,رويدادکودتاى 28 براى همه غيرمنتظره و باورنکردنى بود.. يكى از معانى اين گفته اينست…

چند روز پيش بابك اميرخسروى طى پاسخى به مقاله ى محسن قائم مقام باز برخى مواضع قابل بحث و اثبات نشده را تحت عنوان ,يک رويکرد علمى ومنصفانه , مطرح كرد و نشان داد كه تحمل آن را ندارد كه در اين موارد كسى نظرى جز نظر او را مطرح سازد. فكر مى كردم ديگر، پس از اين همه كه رهبران سياسى بر سر اين ملت ستمديده آورده اند، دفاع يا توجيه چنين مواضعى بايد به زباله دان تاريخ سپرده شده بوده باشند. اما، شگفتا، كه بس بيهوده مى انديشيدم. اميرخسروى مى نويسد: ,رويدادکودتاى 28 براى همه، ازدکتر مصدق گرفته تا حزب توده ايران، يک اقدام غافلگيرانه، غيرمنتظره و باورنکردنى بود، حتى براى خود سرلشگر زاهدى و کرميت روزولت که کودتا به نام او درتاريخ ثبت شده است., يكى از معانى اين گفته اينست كه كودتاى 28 مرداد هيچ فاعلى نداشت مگر ,معجزه, اى كه برغم طرفين نزاع حادث شد؛ يعنى روزولت و همدستان داخلى اش، از جمله برادران رشيديان، هيچ تداركى نديدند؛ هيچ پولى خرج نكردند؛ برخلاف آنچه محققان جدى نوشته اند، هيچ جاسوسى در دستگاه رهبرى حزب توده نداشتند؛ و اينكه كودتا چون تگرگ از آسمان نازل شد! يكى ديگر از معانى آن مى تواند اين باشد كه گويا كودتاچيان همواره بايد خبر كودتاى در دست اجراى خود را پيشاپيش در اختيار قربانيان قراردهند تا ايشان غافلگير نشوند و بتوانند از خود دفاع كنند! اما، صرفنظر ازين كه كودتا چگونه رخ داد، راستى اينست تمام كسانى كه ,غافلگير, شدند مسؤول شكست نهضت و پيامد هاى خانمان برانداز آن هستند، و هركه بامش بيش، برفش بيشتر.
اميرخسروى سپس به رخ مى كشد كه: ,باز درکتابم کوشيده ام، برمبناى اسنادى که آن وقت در دسترسم بود، باجزئيات اثرات همه ى اين پيش آمد ها راتجزيه وتحليل کنم، لذا خطاهاى رهبرى حزب توده را، وحتى برخى انتصابات واقدامات ناميمون دکتر مصدق وجبهه ملى درآن روز را، [كه] در يک رويکرد علمى ومنصفانه، مى بايد درپرتو اين عامل ها به داورى گذاشت., اميرخسروى متوجه نيست كه با آن ,انتقاد, ها كارى نمى كند جز اينكه خطا هاى حزب توده را بر گُـرده ى كيانورى بار كند و بى عملى ديگران را موجه جلوه دهد. ,هم درپلنوم چهارم حزب درسال1337 و [هم] در کتابم، خطاهاى رهبرى حزب و بى کفايتى آن رروز 28 مرداد و به ويژه درچندروز سرنوشت ساز ميان 25 تا28 مرداد را، على رغم عامل فوق الذکر، مورد بررسى قرارداده ام. لطفا به آنجا مراجعه کنيد., اما كتاب را كه مى خوانيم بحث اساساً در مورد كيانورى است و از مسؤوليت (يا به قولى خيانت) مهره ى اصلى شوروى ها در حزب توده كامبخش، يعنى استاد كيانوري، كمتر سخنى مى رود. چرا؟ چون اميرخسروى احترامى قلبى براى كامبخش قائل بود. (خوب به ياد مى آورم، هنگامى كه وى در حال نگارش كتابش بود، برخى از بخش هاى آن را براى نظردهى نزد اين نويسنده مى فرستاد. يكى از نكاتى كه به او تذكر دادم حذف تحسين از كامبخش بود كه ازو تحت عنوان ,شخص باشرفى, ياد شده بود. به او تذكر دادم كه اين سخن كاملاُ خلاف حقيقت بود و بهتر مى بود كه آن را حذف كند، كه كرد، اما به نظرم نتايج لازم را در شناخت مسؤوليت كامبخش از آن نگرفته است.) با اين همه، اميرخسروى القاء مى كند كه گويى كتاب او كتابى ,آسمانى, است و بر آن خرده اى نتوان گرفت.
بـَـتـَـر آنكه او مدعى مى شود كه مصدق قطعاًاطلاع خود از كودتا را، نه از طريق كيانورى كه از طريق سرهنگ مبشرى كسب كرده بود. چرا؟ چون به زعم او، كيانورى به خاطر همه ى خطاهايش قادر نبود چنين اطلاعى را به مصدق برساند؟ اما اميرخسروي، كه روايت هاى مختلف – سرگرد فولادوند، سرگرد خيرخواه، سرگرد همايوني، و سروان فياضى – را يا رد مى كند يا ناكامل به حساب مى آورد (فصل 22 كتاب او)، هيچ دليل قانع كننده اى عرضه نمى دارد كه چرا سرهنگ مبشري، كه از همه دورتر از خبر اصلى كودتا قرار داشت، بايد شخص ناشناس بوده باشد، بخصوص اينكه استدلال هاى وى بر ,قرينه ها،, ,حدس من،, ,استباط من،, استوار است، در عين اينكه مدعى مى شود كه ,با اطمينان مى توان گفت, كه ,شخص ناشناس, كه مصدق را مطلع كرده بود سرهنگ مبشرى بود. پرسيدنى است كه اگر ,واقعيت, شناخته نيست و وى هنوز در جستجوى ,حقيقت, است، و در آخر اظهار اميدوارى مى كند كه ,بتوان در آينده با دقت بيشترى از هويت « فرد ناشناس » سخن گفت،, چگونه به خود جرأت مى دهد بگويد كه روايت سرگرد شفابخش ,از همه ى روايت ها به واقعيت نزديك تر است,! چگونه ممكن است واقعيت را ندانست، اما نزديك ترين امر به آن را دانست؟ و سپس سال ها بعد هم ادعا كند كه حرف آخر را در آن كتاب زده است؟ و با تفرعن بيفزايد كه , درمسجد [ديگ!] بازاست،پس حياى گربه کجاست؟, — يعنى آزادى بيان هست، اما حيا كنيد و حرفى نزنيد!
من قصد ندارم در اينجا نه پُلميك كنم نه پاسخ هاى محققانه لازم را در اين مختصر عرضه كنم. تنها قصدم اينست كه خوانندگان را متوجه آن سبك فكرى كنم كه تا بر ما حكومت مى كند، استدلال منطقى جايگاهى درتراوش هاى فكرى ما نمى يابد.
از همين دست است نوشته ى امير خسروى داير بر اينكه: ,خطاهاى رهبرى حزب توده در قبال دولت آزاديخواه و ملى دکتر مصدق ناشى از وابستگى او به شوروي، که متاسفانه يک واقعيت غم انگيز است، نبود. هر چه بود، اساساً ناشى از ناداني، بى کفايتى و ضعف آن چند نفر بود که سُکان رهبرى آن نيروى تواناى حزب توده ايران را دودستى چسبيده بودند., نويسنده بايد روشن دارد كه آن چند نفر كه بودند؟ كيانورى و ديگر كي؟ آنان به مقام رهبرى ,چسبيده, بودند؟ يا آنان را در آن مقام ,چسبانده, بودند؟ آيا در هريك ازين دو صورت ديگران بايستى دست روى دست مى گذاشتند؟ آيا اعضاى و كادر هاى حزب و اين همه ,روشنفكر, كه ,مورخان, حزب توده مداوماً به آنان مى بالند نبايستى اقدامى در به درآوردن رهبرى از دست آن رهبرى مى كردند؟ مگر غير ازين است كه از همان سنگ اول بنا همه چيز را حزب كمونيست شوروى تعيين مى كرد و كا.ژ.ب. (پيش از آن ان. كا. و. د.) به اجرا مى گذاشت؟

معاذير سياستكاران ايران بيشتر شبيه توجيهات بازندگان در قمار است كه باخت خود را، نه ناشى از اشتباه خويش يا در اصل پذيرش پاراديم بازى قمار، كه نتيجه ى نيرنگ ها، شگرد ها، و نادانى هاى ديگر بازيگران يا ادراه كننده ى بازى معرفى مى كنند.
جاى تأسف است كه اميرخسروي، كه از محتواى مقاله ى مستندى اطلاع دارد كه سال ها پيش در مورد تأسيس حزب توده با تكيه مدارك آرشيو شوروى پيشين نوشتم و در اختيارش نيز گذاشتم، اما خود را ,به كوچه ى على چپ مى زند., ناچار بخش كوچكى از آن مقاله را در اينجا مى آورم تا هم براى او تجديد خاطره شود و هم خوانندگان بتوانند از آن مطلب آگاه شوند.
در گزارشى كه سرهنگ س ليُوكُف (رئيس ركن دوم ادارهء سوم اطلاعات ارتش سرخ) به مقام بالادست خود در بخش اطلاعات ارتش سرخ، كميسر بريگاد ايلچ ف نوشت، گفته شده است كه ,بنابر خواست شما, با سليمان ميرزا اسكندري، دمكرات سوسياليست و با سابقه ,ملاقات كردم., اين ملاقات در ساعت شش عصر در روز 19 سپتامبر 1941/7 مهر 1320 در منزل وى صورت گرفت. سرهنگ ارتش سرخ توسط پ ترُف، رايزن سفارت شوروى در تهران، به سليمان ميرزا معرفى شد. گفتگوى فارسى و روسى كه هشتاد دقيقه طول كشيد از طريق مترجم انجام گرفت.
در اين ديدار سليمان ميرزا، از جمله، ياد آور شد كه فردى بنام ,خ, (يا ,ه, ) حزبى ايجاد كرده بود كه پيشاپيش پيامش را خطاب به مردم ايران منتشر كرده بود، و وعدهء بهبود وضع را داده بود. او خطاب به افسر شوروى همچين افزود كه:

البته ما هم مى توانستيم چنين حزبى ايجاد كنيم، اما هم شهربانى و هم ژاندارمرى مانع از كار ما خواهند شد، در حالى كه كسى مزاحم آنان [حزب ديگر] نيست و آنان با آزادى از مطبوعات استفاده مى كنند.اين امر مطلقا آشكار است كه خود ما آزاديخواهان نخواهيم توانست بدون كمك شما [شوروى ها] كارى از پيش ببريم. [س ليُوكُف در جملهء معترضه اى نوشت: ,اشارهء, سليمان ميرزا ,به من است.,] ما به كمك نيازمنديم. بطور كلي، برهه اى كه ما اكنون از آن گذر مى كنيم، يعنى به هنگام حضور ارتش سرخ در ايران، بايد براى بهبود وضع ايران مورد استفاده قرار گيرد.
افسر ارتش شوروى پاسخ داد كه وضع كنونى ,مناسبترين وضع براى ايجاد حزب مورد نياز, بود و ,به اقدام شما [اسكندرى] كمك رسانده خواهد شد، به شرط آنكه [اهداف] آن [حزب] مغاير به منافع ما [شوروى ها] نباشد.,
[تأكيد افزوده.] در پايان اين نُخُستين ملاقات سليمان ميرزا اعلام داشت كه

1. ما به سازماندهى خواهيم پرداخت تا بتوانيم آزادى هاى دمكراتيك و زندگى آسوده ترى را براى مردم ايران تحصيل كنيم؛
2. شما [شوروى ها] بايد در اين اقدام به ما مدد برسانيد و به آزادى و اعادهء حقوق مدنى زندانيان سياسى كمك كنيد.

سرهنگ س ليُوكُف همچنين به مقام بالادست خود گزارش داد كه او و اسكندرى موافقت كرده بودند كه فرداى آن روز، 8 مهر (30 سپتامبر 1941)، در نيمروز ملاقات كنند، و در اين فاصله سليمان ميرزا به مسائلى چند خواهد انديشيد و اينكه ,او موافقت كرد كه با كمك ما كار كند.,
در ملاقات دوم سرهنگ ارتش سرخ ,به سليمان ميرزا هشدار داد كه هيچكس نبايد از ملاقات ديروز ما با خبر باشد., در پاسخ سليمان ميرزا اظهار موافقت كرد. به عنوان مثال، او گفت كه برخى از زندانيان سياسى به او مراجعه كرده بودند و ازو خواسته بودند كه كه او ازسفارت شوروى براى آزادى آنان كمك بطلبد، اما او جواب داده بود كه « اين امر خود ما [ايرانى ها] ست و سفارت شوروى نمى تواند در اين مورد دخالت كند »,!
بدين سان ديده مى شود كه شرط تأسيس حزب توده و كمك شوروى ها به آن اين بود كه اهداف حزب توده ,مغاير, منافع شوروى نباشد و با آن بخواند.
البته، اين بدين معنا نيست كه حزب توده از بالا تا پائين مطيع شوروى ها بود. بسيارى از عناصر مترقي، خدمتگزار، و صادق با اميد هاى بلندى وارد حزب توده شدند. اما هنگامى كه تقاضاى شوروى براى اخذ امتياز نفت در مناطق شمالى ايران مطرح شد، رهبران حزب توده، و برخى به رغم نظر واقعى خويش، به دفاع از آن تن دادند و نخستين ضربه را، نه فقط بر حزب توده، كه كلاً به جريان ترقيخواهى در كشور وارد آوردند. دشمنى حزب توده با مصدق از همانجا آغاز شده و روز به روز رشد كرد تا آنجا كه به شكست نهضت ملى ضد استعمارى ايران منجر گرديد. چرا؟ چون مصدق در دفاع از منافع عاليه ايران با اخذ آن امتياز نفت توسط شوروى (و ديگر امتيازات) مخالفت مى كرد و مانع از تصويب آن شد. باز هم نمى توان گفت كه اطاعت از حزب شوروى يك تفكر جاافتاده در حزب توده شده بود، زيرا، هنگامى كه فرقه ى دمكرات، بدون اطلاع حزب توده، اما با آگاهى و تبانى كامبخش و پيشه وري، و به دست جعفر باقراُف ايجاد شد و سازمان ايالتى حزب
توده در آذربايجان را منحل اعلام كرد، رهبرى حزب توده نسبت به اين عمل اعتراض كرد و طى نامه اي، كه شخص اسكندري، در راه سفر به پاريس، تحويل حزب شوروى داد، نه فقط به انحلال سازمان ايالتى خود اعتراض كرد، بلكه كل قضيه ى ايجاد فرقه در آذربايجان را به ضرر حزب توده، شوروى و ايران دانست. طى اين نامه رهبرى حزب توده شديداً به اين اقدام شوروى ها معترض بود. در پايان نامه آمده است كه:

,خلاصه ى كلام اينكه اكثر اين اقدامات غير اصولى [در آذربايجان] بدون اطلاع كميته [ى مركزى حزب توده]، بدون مشورت با او، و از بالاى سرش به عمل مى آيند. يكى از بزرگترين اشتباهات [به زيان] حزب توده همين دخالت نمايندگان ا.ج.ش.س. است كه در اكثر موارد با استفاده از نفوذ خود به اعتبار مسؤولان حزب [ما] لطمه وارد مى كنند. اگر اين مسؤولان حزبى از اعتبارى هم برخوردار باشند، بازهم كارى از دستشان ساخته نيست، زيرا حزب توده قادر نيست بدون پشتيبانى ا.ج.ش.س. در مبارزه با عوامل استعمار روى پاى خود بايستد.,

در اين نامه، ضمن اشاره به مخالفت پيشاپيش ك.م. با قيام افسران خراسان، همچنين آمده است:

ابراز نفرت محافل آزاديخواه و حتى چپ از فرقه ى دمكرات آذربايجان ادامه دارد. با وجود اينكه اتحاد شوروى به اصل تماميت ارضى ايران احترام مى گزارد، تشكيل فرقه ى دمكرات و ادامه ى سياست آن محبوبيت شوروى در ايران را لكه دار مى كند و به آن لطمه مى زند. … سياستى را كه اتحاد شوروى در دو هفته ى اخير اتخاذ كرده است جنبش مردمى را مورد تهديد قرار مى دهد. اين سياست نه تنها به جنبش مردمى ايران صدمه مى زند، بلكه موجبات محو كامل اين جنبش را فراهم مى سازد.

داستان برخورد زشت بخش بين المللى حزب شوروى با اسكندرى را وى خود در خاطراتش آورده است و نيازى به تكرار آن نيست. نكته ى مهمى كه همه ى خاطره نويسان رهبرى فراموش كرده اند اين است كه ,دوستان شوروى, پس از دريافت اين نامه، در غياب اسكندرى ، (برخى) اعضاى ك.م. حزب توده را به سفارت فراخواندند و نظرات شوروى را ,تشريح, كردند. در نامه اى كه در سوم اكتبر 1945/11 مهر 1324 دو تن از مسؤولان رهبرى به نام كميته ى مركزى به حزب شوروى نوشتند چنين مى خوانيم:

… بعد از ارسال گزارش قبلى [نامه ى ك.م. به امضاى ايرج اسكندرى]، كميته ى مركزى حزب مذاكرات مفصلى با رفقا ماكسيمُف [سفير] و [على] على اف [دبير اول سفارت] به عمل آورد. در نتيجه ى توضيحات آنان، كميته ى مركزى حزب توده قانع شد كه فرقه ى دمكرات آذربايجان براى جنبش دمكراتيك ايران ضرورى و مفيد است، و ازين رو، از آن پشتيبانى كامل به عمل خواهد آورد.
حزب توده ى ايران اعلام مى كند كه در همه ى موارد و هميشه از حزب كمونيست اتحاد شوروى تابعيت خواهد كرد.

آيا همين اطاعت نبود كه همه چيز را به باد داد؟ كه فداكارى ها، مبارزات براى تحصيل منافع كارگران، دهقانان و ديگر مردم ستمديده ى ايران را؟ كه تفكر نقادانه ى اعضاى بيناى حزب را كور كرد و تأثير مرگبار خود را بر هر اقدام و فكرى گذاشت كه بويى از نقد شوروى يا استالين را مى داد؛ كه منتقدان را يا مأيوس كرد يا به اتهام همكارى با ارتجاع داخلى و بين المللى به سوى آنان سوق داد؟ الخ! فراموش نكنيم كه زمانى انتقاد از استالين مجاز شد كه خروشچف حكم كرد، و مدح و ثناى رهبر جديد امر ,برادر بزرگ تر, شد. مگر نه اين است كه هنگامى كه خروشچف منفور شد و برژنف جاى او را گرفت، باز رهبرى حزب (و نه فقط ,آن چند نفر,) پيروى از رهبر جديد را بدون كوچكترين ترديدى در پيش گرفتند؟ بابك امير خسروى برآشفته در اعتراض به خاطرات اكتشافى نوشت كه سخن او در مورد شركت يكى از مسؤولان امور خارجى حزب شوروى خلاف حقيقت بود؟ اماهمه مى دانند، چه برخى ديگر نيز گفته اند، كه يكى از مسؤولان شوروى بايستى تصميمات رهبرى و حتى پلنوم هاى حزب توده تأييد مى كرد، و حزب، بنابر حُكم سرهنگ سليوكف، اجازه نداشت هيچ اقدامى خلاف سياست شوروى انجام دهد. مگر اسكندرى نگفته است كه شوروى ها توصيه كردند متن سخنرانى ارانى سانسور شود و حزب توده هم كار را كرد؟ مثال ها بسيارند. مگر نشاندن كيانورى بجاى اسكندرى در آستانه ى انقلاب نيز با حضور و تأييد نماينده ى بلند پايه اى از طرف حزب و دولت شوروى انجام نگرفت؟ جميل حسنلي، بر اساس اسناد حيدر على يف، عضو علل البدل دفتر سياسى ك.م. حزب كمونيست شوروي، در روايت انگليسى كتاب خود، كه بخش هاى مهم روايت آذرى آن را منصور همامى ترجمه و به چاپ رسانده است (فراز و فرود فرقهء دمكرات آذربايجان)، چنين مى نويسد:

بنابر توصيه ى رئيس بخش بين المللى ك.م. [حزب كمونيست شوروى]، و. زاگلادين، ن. كيانورى كه در صدد بود به مقام دبير اولى ك.م. حزب توده دست يابد، در ژانويه 1979 به باكو وارد شد تا حمايت رهبران رهبران آذربايجان شوروى و فرقه ى دمكرات آذربايجان را جلب كند. در ملاقات با عضو علل البدل دفتر سياسى حزب كمونيست ا.ج.شوروى س.، حيدر على يف، آنان [كيانورى و غلام يحيى] در باره ى اوضاع ايران و مشكلات درونى حزب توده بحث كردند. كيانورى در بحث خود بروى ارجحيت اتحاد با [آيت الله] خمينى در مرحله ى اول مبارزه با شاه و ايالات متحده متمركز كرد. ك.م. ا.ج. شوروى س. از نظر داير بر كوشش براى اتحاد با [آيت الله] خمينى حمايت كرد. طى مذاكرات باكو، توصيه شد كه فرقه ى دمكرات آذربايجان در اجلاس آينده ى پلنوم حزب توده از نامزدى كيانورى [براى مقام دبير اولى حزب] حمايت كند. …
يك هفته پس از جلسه ى باكو، در 13 ژانويه [1979]، بنابر پيشنهاد رئيس فرقه ى دمكرات آذربايجان، غلام يحيى دانشيان، پيرامون جلسه ى ك.م. حزب توده در لايپزيك، كيانورى به سمت دبير اولى حزب برگزيده شد. در 27-28 ژانويه 1979، شانزدهمين پلنوم ك.م. حزب توده با شركت سفير اتحاد شوروى در جمهورى آلمان دمكراتيك، پيوتر آبراسيمُف (Pyotr Abrasimov) برگذار شد تا به بررسى مسائل تشكيلاتى بپردازد، و كيانورى را چون دبير اول حزب مورد تأييد قرار داد.

بنابر نوشته ى زنده ياد فريدون آذرنور، تنها خود او بود كه به بركنارى اسكندرى رأى مخالف داد و سخن او را هرگز كسى مورد سئوال قرار نداد. بابك امير خسروى هم در آن جلسه حضور داشت و از طرف كيانوري منتخب زاگلادين، على يف، و آبراسيمُف به مقام مهمى در تشكيلات حزب توده منصوب شد. جاى تأسف است كه اميرخسروى تنها به كيانورى انتقاد مى كند، و نه به خود، و از گفتن حقايقى چون تصميم گيرى خانمان برانداز ترويكا (زاگلادين-على يف-آبراسيمف)، كه نه فقط براى حزب توده، كه بيشتر براى مردم ايران، عواقب خسران بار بود و زيان هاى جبران پذيرى را در بر داشت، ا با دارد، اما خود را قاضى تاريخ هم قرار مى دهد.
و سرانجام، برخلاف آنچه سعى شده است القاء شود كه، نه اتحاد شوروي، كه تنها حزب توده با مصدق مخالفت مى ورزيد، بايد بدانيم كه اين فرضيه كاملاً نادرست، چه اتحاد شوروي، اگر مى خواست، مى توانست حزبى كه رسماً اعلام كرده بود كه از حزب كمونيست , اتحاد شوروى تابعيت خواهد كرد, تشويق كند، يا به آن دستور دهد، كه در امر نهضت ملى– بجاي، سنگ اندازي، دشمني، و خرابكارى – با مصدق همكارى كند. چنانكه در جايى ديگر آورده ام، اگر مخالفت شوروى با نهضت ملى و كارشكنى در برابر آن از ديگر راهى و با لحن ديگرى انجام گرفت بخاطر اين بود كه زبان دشنام و فحاشى حزب توده در عرف بين المللى رايج و برازنده ى يك دولت نبود. كارشكنى هاى اقتصادى در امر نفت،عدم حضور قاضى شوروى در روز رأى در دادگاه لاهه، و غيره، همه با سياست حزب توده عليه نهضت ملى مى خواند. حتى سال ها پس از كودتا، پس از سقوط خروشچف، مورخان شوروي، چون صالح على يف، آگايف، و ديگران، در تحليل هاى خود مصدق را با همان زبان ايدئولوژيك معرفى مى كردند كه حزب توده معرفى كرده بود و سياست آن حزب را توجيه مى كردند. سياست شوروى و، به تبعيت ازو، احزاب برادرش، و حتى حزب كمونيست بريتانيا، در مخالفت با مصدق دشمنى اى بود كه استالين و سايه ى شومش بريا از زمان قانون منع اعطاى امتياز نفت به هنگام اشغال ايران در زمان جنگ توسط مصدق به دل گرفته بودند. با مرگ استالين اين سياست قطع نشد، چه برغم رياست صورى مالنكف، بريا همچنان همه كاره ى شوروى بود. وي، نه فقط دستگاه پليسي، كه نيز روابط بين الاحزاب را در دست داشت. لذا، عمال او چون كامبخش و كيانورى همان سياست پيشين را اجرا مى كردند، تا اينكه خروشچف در اواخر ماه ژوئن 1953 با كودتايى درون حزبي، با كمك مالنكف، مولوتف، و ديگران، بريا را در جلسه ى دفتر سياسى حزب توقيف كرد و بلافاصله از ميان برد. پس، تنها دليل تغيير سياست شوروى خلع يد از باند گرجيان به رهبرى استالين و بريا در حزب بود. اما، درست بخاطر استفاده ى آمريكا و بريتانيا از التهاب در حزب شوروى و اجراى سريع برنامه ى كودتا،كه شش هفته پس از كودتاى خروشچف صورت گرفت، رهبران جديد شوروي، با اينكه در سطح سياسى فوراً خواستار همكارى با نهضت ملى شدند، اما متأسفانه فرصت لازم براى تغييرات در كادرهاى بين المللى و ارسال دستورات جديد را نيافتند. از همين رو بود كه باند كامبخش-كيانورى كه مطيع باند بريا در سازمان جاسوسى شوروى بودند موفق شدند به انحاء مختلف، و از جمله بهانه ى عدم تماس با مصدق در روز 28 مرداد و مخالفت با پيشنهاد مهندس عُلوى داير بر راه انداختن يك اعتصاب عمومى در برابر كودتاچيان، بازهم به كارشكنى ادامه دهند. سياست هاى بعدى شوروى تحت نظر خروشچف، چه به هنگام دفاعيات مصدق در دادگاه نظامى و نيز حمايت از ناصر و ديگر رهبران ضد امپرياليستي، همه حكايت از حذف باندى داشتند كه با نهضت هاى ضد استعمارى مخالفت مى كردند، بويژه در ايران در زمان مصدق و از طريق رهبرى دست نشانده اى كه كامبخش و كيانورى در رأس آن بودند.
اين نشان مى دهد چرا پلنوم چهارم حزب توده با تأييد، ورنه تشويق،حزب شوروى در مسكو تشكيل شد و برخى رهبران و كادر هاى حزب توده توانستند نظرات انتقادى خود را به شكل مصوبات آن به تصويب برسانند. اين هم ناشى از سياست شوروى بود، كما اينكه بركنارى رادمنش با اشاره ى شوروى ها و با تداركات عُمال فعال شوروى كيانورى و اُوانسيان انجام گرفت، و چنانكه در بالا آورديم، بر كنارى اسكندري، با تدارك حيدر على يف و غلام يحيى فراهم آمد و با حضور سفير شوروى در برلن شرقى مستحكم شد.
اين است تصويرى از تجربه ى تلخ و زهرآگينى كه كوشش هاى دست كم دو نسل از مردم ما را به خاطر « انترناسيوناليسم, موهومى به باد داد.

1- ,تذکراتى دررابطه با مقاله آقاى دکتر قائم مقام،, ايران امروز، يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۶. در اين نوشته، همچون ديگر جا ها، به سبك رايج در جهان آكادميك، از ذكر عناوين و كاربست ضمير جمع در مورد شخص سوم، كه ارثيه ى عصر سلطنتى است، پرهيز مى شود.
2-اين كار تا حد ممكن امروزى دز يك تحقيق دو جلدى كرده ام كه اميدوارم در آينده ى نزديكى در تهران منتشر شود.

3 -متن فارسى آن مقاله ى انگليسى در كتاب دو جلدى منتشر خواهد شد. براى متن انگليسى بنگريد به:C. Chaqueri, “Did the Soviets play a role in the founding of the Tudeh party in Iran?,” Cahier du monde russe, no. 3, 1999.
4- نگاه كنيد به ,صورت مذاكرات با سليمان ميرزا, : (“Transcription of Conversation with Solayman Mirza,” dated 8 November 1941, RTsKhIDNI, 495/74/192; this report was forwarded by Il’ichev to the Comintern Secretary-General G.M. Dimitrov on 8 November 1941.)
5- مذاكرات توسط شخصى به نام ا ركوش ترجمه مى شد.
6- من نتوانستم هويت اين شخص را بيابم. حرف روسى ,خ, (X ) مى تواند معادل ه/ح فارسى نيز باشد، مگر آنكه مراد حزب ,همراهان, بوده باشد كه توسط مصطفى فاتح، اقتصاددان ايرانى و عاليرتبه ترين كارمند ايرانى شركت نفت ايران و انگليس به وجود آورده بود. او چندى بعد در تماس با حزب توده قرار داده شد. در چارچوب تفاهم بين بريتانيا و اتحاد شوروى در زمان جنگ، وى به دريافت اجازهء نشر مردم (روزنامهء ارگان رسمى حزب توده) يارى رساند. همراهان فارسى به معناى (Fellow-travelers) نيز هست كه در زبان هاى اروپايى به عناصر همراه كمونيست ها گفته مى شد.

7- اكثريت آنان كمونيست بودند.
8- بنابر گفتهء خامه اى(فرصت از دست رفته، ص 24)، قانون عفو اين زندانيان در 24 مهر 1320 به تصويب مجلس رسيد.
9- بايستى اشاره كرد كه از 25 شهريور مجلس در نشست هاى غيرعلنى از جمله ,آزادى زندانيان سياسى, را به بحث گذاشته بود. نگاه كنيد به: (Bullard to F.O., dated 18 September 1941, FO 371/27219.).
10- تأكيد افزوده. اين ترجمه را مديون م. همامى هستم. جمله ى آخر روسى اين نامه كه همچنين از آرشيو حزب كمونيست شوروى گرفته شده است و اميد است در همان كتاب به چاپ برسد به قرار زير است:برسد
“Narodnnaia partiia Iranazaiaviiaet, chto ona budet podchinaniat’cia vse soiuznoi kommunisticheskoi partii vo vsekhslsluchiakh i vsegda.” RTsKhIDNI, 17/128/818-19.
11- تأكيد افزوده. ,در اين مرحله, اين را مى رساند كه كيانورى و بالادستى هاى او مرحله ى ديگرى را نيز در نظر داشتند، يعنى همان اجراى برنامه اى كه برژنف در افغانستان به اجرا گذاشته بود و اسكندرى از پذيرش آن سرباززد.
12- J. Hasanli, At the Dawn of the Cold War. The Soviet-American Crisis over Iranian Azerbaijan, 1941-1946, Lanham (MD), 2006, p. 392.

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:52  Laissez un commentaire  

(يا دداشت هائی پي رامون سلسله ي پهلوی(5

اندر پرونده ي سياه كودتاي 28 مرداد 1332
دينسالاران و ديو انسالارن
(يا دداشت هائی پي رامون سلسله ي پهلوی(5

بخش نخست

در بامداد 25 مرداد كه پيچ راديو را پيچاندم؛ نخستين خبر اين بود : كودتاي شاه عليه دولت ملي شكست خورده بود، و عاملان آن دستگير شده بودند. در ميان دستگير شدگان گارد شاهنشاهي تحت فرمان فرمانده شان نصيري افسري بود بنام پولاد دژ كه بعد معلوم شد از افسران رده ي بالاي سازمان افسري توده بود، و قطعا اوست كه خبر كودتا را از طريق سازمان به مصدق رسانده بود. خبر بعديِ آن روز فرار شاه به سمت بغداد همراه با همسرش ثريا پهلوي و خلبانش خاتم بود.

شادي با نگراني همراه بود. در طول آن روز تدراك براي تظاهراتي عظيم در ميدان بهارستان انجام گرفت. در غروب آن روز ميدان بهارستان از جمعيت مملو بود و از يك سو به خيابان هاي شمالي، جنوبي، به سوي سر چشمه و دروازه دولت سرازير مي شد واز ديگر سوي به سمت ميدان مخبرالدوله و به خيابان اكباتان. جاي ايستادن و نفس كشيدن نبود. پس از چندي رهبران جبهه ي ملي، شايگان، حسيبي والخ بر بالكن دفتر روزنامه ي كشور ظاهر شدند. در آن ديگر سوي پرچم هاي سازمان هاي پيشخوان حزب در اهتزاز بودند. شعار مرگ بر شاه تمام فضا را براي ساعت ها اشغال كرد. گهگاهي هم شعار جمهوري دمكراتيك از سوي هواداران حزب توده بلند مي شد. در اغار حسين فاطمي را نمي شد در بالكن ديد. بعد ها دانسته شد كه ديگر رهبران جبهه ي ملي مي خواستند مانع از سخنراني فاطمي شوند، مبادا سخنان سخت بر ضد شاه بگويد. اما او سرانجام توانست به روي بالكن ظاهر شود، و در دَم با حضورش به عنوان تنها يار جدي مصدق همه تظاهركنندگان را به هيجان در آورد. سخنراني پر شور او در روزنامه ي باختر امروز و بسيار جاهاي ديگر به چاپ رسيده است و نيازي به اشاره ي بيش ازين ندارد. از جله شعار هايي كه داده مي شد، محاكمه ي قاتلان افشار طوس بود.

آن شب همه با خيال راحت به خانه باز گشتند، گويي خطر رفع شده بود! اما نه. در 28 مرداد كودتاي ديگري، ظاهرا بدون اطلاع دولت ايزنهاور، اما به دست ماموران سيا و اينتليجنس سرويس و دستياران ايراني شان، انجام گرفت. مي گويم ظاهرا چون بنا بر يك سند بايگاني دولت آمريكا (تلگرامي از ژنرال بِدِل اسميت، رييس سيا در زمان ترومن كه همراه كيم روزولت براي كودتا به ايران رفته بود و پس از شكست 25 مرداد خود را با عجله به بغداد رسانده بود و از آنجا به واشنگتن مخابره كرده بود ) اين رييس پيشين سيا به اين نتيجه رسيده بود كه «پيغام ضميمه خود توضيح اش را دارد و وضعيت ايران را در يك خلاصه بر شما روشن خواهد كرد. اين حركت [كودتا] شكست خورد بخاطر سه روز تاخير و تزلزل ژنرال هاي ايراني دست اندر كار، كه طي آن مصدق ظاهرا از همه ي آنچه كه داشت اتفاق مي افتاد با خبر شد. در واقع، اين [كودتا] يك ضد كودتا بود، شاه در چارچوب قدرت قانوني خود فرماني داير بر عزل مصدق صادر كرده بود. آن پيرمرد آن را نپذيرفت و پيامبر (سرتيپ نصيري) و هر كسي ديگري را كه مي توانست دسنگير كرد. اكنون ما ناچاريم نگاهي كُلا تازه بر وضعيت ايران بيفكنيم و شايد كه خو را با مصدق جمع و جور كنيم (كنار بياييم) به اين منظور كه آنچه را كه مي توان در آنجا نجات دهيم. با جرات مي توان گفت كه اين به معناي يك كمي دشواري بيشتر با بريتانيايي هاست.» (15 اوت 1953، يادداشت از بغداد به رياست جمهور، USNA, 000736, vol. 12/2؛ سند مورد ذكر، كه بايد گزارش مفصل قضيه باشد، به دلايل «امنيتي» همچنان سري مانده است و دردسترس نيست.

نه فقط دولت مصدق و مردم ايران ايران از برنامه ي كودتا، حتي از چند روز پيش، آگاه بودند، كه چند ماه پس از كودتا مصدق در دادگاه سندي عنوان كرد كه طي آن تيمسار آزموده، دادستان نظامي، خود طي آن لفظ كودتا را بكار برده بود. اين كه بدل اسميت يا پس از انقلاب كيم روزولت يا ديگران از آن به عنوان «ضد كودتا» نام بردند هيچ تغييري در اصل كودتا ايجاد نمي كند، و ادعاي «قيام ملي» از جانب شاه و انصارش البته مضحك تر از اين است كه به آن در اين شرح مختصر بپردازيم. از همان فرداي آن رويداد خسران بار همه عناصر جدي از كودتا براي واژگوني دولت ملي سخن گفتند. حتي مجله ي ساتِردِي ايونينگ پست يكسال بعد كودتا را، هرچند از زبان خود سيا، به رخ شاه و انصارش كشيد. اين تنها منبع نيم رسمي غربي است كه تا انقلاب از كودتا صحبت كرد، كه مورد ذكر ايرانشناس فقيد ريچارد كاتم (كه خود مستقيما از كودتا خبر داشت) قرار گرفت. اين «افتخار» نصيب ايرانشناسان آمريكايي، انگليسي و اصولا غربي است، در عين اين كه در ستايش «پيشرفت» هاي ايران بسيار قلم خسته كردند، اما چنان مهر سكوتي بر لب نشاندند كه گويي، عليرغم اظهارات مصدق در دادگاه، مقاله ي مجله ي پست، كتاب دو عامل پيشين سيا بنام هاي وايز و راس در اوايل سال هاي 1960 گويي واقعا به روايت شاه و انصارش در 28 مرداد يك «قيام ملي» مصدق را ساقط كرده بود!

از پس از انقلاب بسياري از رويداد 28 مرداد سخن به اقرار (اما نه بدون تحريف متنفعانه) گفته اند يا آن را تحليل كرده اند. كيم روزولت خاطرات خود را به نام ضد كودتا بلافاصله پس از فرار دوم شاه منتشر كرد. دونالد ويلبر، باستانشناس آمريكاييِ متخصص ايران و افغانستان، مولف كتاب ايران مدرن كه طي آن همواره از 28 مرداد بعنوان «قيام ملي» ياد كرده بود، در خاطرات خود، منتشره به سال 1986، با انتشار نامه ي سپاسگزاري دالس از خود كوشيد «كِرِديت» كودتا را به نام خود ثبت كند. كريستفر وود هاس از اشراف زادگان بريتانيا و عامل انگليسي كودتا در خاطرات خود نيز از آن سخن مي راند، اما با پرده پوشي بسيار..(Something Ventured, 1982) بهترين كار تحقيقاتي توسط مارك گازيوروفسكي، دانشگاهيِ جوانيِ دست پرورده ي كاتم، بسال 1987 منتشر شد كه به فارسي هم ترجمه شده است. برايان تَپينگ نيز كتاب افشاگرانه اي در اين مورد نشر داده است كه فيلم آن نيز از تلويزيون انگستان پخش شد. مصطفي علم هم كتاب فاضلانه اي در مود نفت نوشته است (Oil, Power, and Principle) كه طي آن به كودتا پرداخته است. مهمترين سند مربوط به اين كودتا گزارش دونالد ويلبر است كه سه سال پيش توسط نيويورك تايمز در اينترنت منتشر شد و بفارسي هم به دو ترجمه در آمده است، كه عاري از تحريفات نيست و البته نقط نظر يك جاسوس سيا است با همه ذهني گري هايي كه در آن معمول مي شود. اما با تحليل و حاشيه نويسي هاي فاضلانه بر آن قابل استفاده خواهد بود ( نه چنانكه «مورخ»خواب آشفته ي نفت در جلد سومش تحت عنوان گفته ها و نا گفته ها، از قول دونالد ويلبر، كيانوريِ بد نام، و شمس قنات آبادي مُعمم و همكار كودتاچيان، دكتر حسين فاطمي، قهرمان مبارزه با نفوذ انگستان در ايران، را به جاسوسي براي بريتانيا متهم مي كند.

هنوز بايد تاريخ بيست و هشتم مرداد با تحليل و باز سازي و با توجه به اوضاع و احوال فرهنگي، اقتصادي، زمينه هاي تاريخي آن و نيز اوضاع بين المللي نوشته شود، همچون كه بايد تاريخ مشروطيت را بنحو جامعي نگاشت. تا شايد گرهي ازين كلاف سر در گم تاريخ ايران ما باز شود.

اما اين همه مانع از آن نمي شود كه ما در اين مختصر به پرونده ي سياه اين كودتا نبپردازيم و نشان دهيم كه كودتايي شده است و چرا موفق شد.

برنامه ي كودتا از زمان پرزيدنت ترومن ريخته شده بود، اما ترومن با آن مخالفت مي كرد و مي كوشيد به بريتانيا فشار بياورد كه با مصدق و خواست هاي ملت ايران كنار بيايد. ترديدي نيست كه اين «خيرخواهي»، چون گربه أي كه بخاطر خدا هرگز موشي نمي گيرد، انگيزه هاي خود را داشت. يكي از مهمترين اين ها جلوگيري از نفوذ كمونيسم و شوروي از طريق يك حكومت ملي در ايران بود و دو ديگر بيرون كشيدن منابع نفت از چنگ رقيب و در عين حال رفيق تضعيف شده اش، بريتانيا. اما ترومن زير فشار شوراي بين المللي اطاق هاي بازرگاني ايالات متحده يعني اتحاديه سرمايه داران آمريكا قرار داشت كه با اصل ملي كردن نفت در ايران، همچون سال ها پيش در مكزيك، مخالفت مي ورزيدند و توجيه (ظاهر الصلاحي از موضع سرمايه دارانه ي خود) مي كردند كه ملي كردن نفت در ايران «تصاحب بدون توجه به فرآيند قانوني و تجاوز به پيمان هاي امضا بين المللي» بود. ازين رو، تمايندگان سرمايه داري آمريكا به ترومن و وزارت خارجه آمريكا در پشت پرده فشار مي آوردند كه از پرداخت كمك اقتصادي يا قرضه به مصدق پرهيز كند تا دولت ايران را تسليم به قبول شرايط شركت نفت انگليس بكند. (USNA, 888.10/12-751) در برابر فشار شركت هاي نفتي آمريكايي نيز كه به دولت متبوع خود براي دفاع از حفظ «اصالت قراداد» هاي بين المللي، وزارت خارجه آمريكا در زمان ترومن، در عين تاييد نقطه نظر مخالفت با ملي كردن، اظهار مي داشت كه «مخالفت موثر» با اين امر در ايران «دشوار» بود. معاون وزارت خارجه ي آمريكا جورج مك گي به آنان متذكر مي شد كه ملي كردن نفت توسط مصدق آغاز شده بود و نه حزب توده، كه در اصل با آن مخالف بود و از اعطاي قرارداد مشابهي به شوروي (ميسيون كافتارادزه در 1944) دفاع كرده بود. مذاكره ي نماينگان شركت نفتي با مسئوولان وزارت خارجه ي آمريكا نشان مي دهد كه تا چه حد جنبش ملي ايران جدي گرفته مي شد و مقابله با آن آسان به نظر نمي رسيد. مك گي گفت كه دولت آمريكا «متقاعد» بود كه بايد با ملي كردن نفت ايران به نحوي «كنار آمد». (USNA, 788.00/9-1451)

پس از شكست حزب كارگر در انتخابات كه به ملي كردن نفت ايران بسيار بستگي داشت و نيز شكست دمكرات ها در انتخابات آمريكا در جو جنگ سرد و جنگ گرم كره و همچنين رشد مكارتيسم در خود آمريكا، عوامل ديگري بر صحنه ي شطرنج بين المللي ظاهر شدند. اگر تا پيش ازين دمكرات هاي آمريكا موفق شده بودند حزب كارگر را از پياده كردن نيروهاي مسلح خود در ايران منصرف كنند، اكنون بريتانياي چرچيل توانست به آساني دولت جمهوريخواه آيزنهاور-نيكسونِ متمايل به شركت هاي نفتي را به سرعت قانع كند و برنامه ي كودتا را در دستور كار قرار دهند. انگليسيان ارز فرداي ملي كردن نفت شديدا كوشيدند تا همه هواداران خود را بر ضد نهضت ملي در همه جا بسيج كنند و سازمان دهند — در دربار، در ميان مجلسيان، روزنامه نگاران، زمينداران بزرگ، تجار واردكننده («بورژوازي» كمپرادور)، برخي سران قبايل، روحانيون، ارتشيان، و نيز اوباش جنوب تهران («لومپن پرولتاريا». با رشد و انكشاف جنبش ملي، بر فعاليت هاي عوامل بريتانيا در همه جا افزوده شد. بايگاني بريتانيا، با اين كه تا حدي «مُنَزه» شده است، مملو است از گزارش هايي است پيرامون ملاقات هاي محرمانه بين كارمندان سفارت و اينتليجنس سرويس (چون سام فاله و زهنر) با ديوانسالاران (مجلسيان، درباريان، سياستمداران)، و سنديكاليست هاي درباري الخ، كه پرداختن به آن ها ده ها كتاب لازم دارد و متاسفانه جامعه ي روشنفكري ايران از آن ها غفلت كرده است. در ميان اين عناصر، نام اسدالله علم، جمال امامي، خواجه نوري، طاهري، اسدي، سيد ضياء طباطيايي، قوام السلطنه، انتظام، ابتهاج، برادران رشيديان، برخي ملايان يا رابطان آنان، و حتي جاسوس پيشين المان هيتلري در ايران شاهرخ و نيز دكتر متين دفتري (داماد مصدق) به چشم ميخورد. ملاقات هاي سفارتيان با شاه و يا گزارشات سيد ضياء از ملاقات هايش با شاه به منظور تدارك سقوط مصدق، يا كوشش براي بازگرداندن اشرف پهلوي براي تقويت روحيه ي باخته ي شاه، همه نشان مي دهند كه ابعاد اين تدارك براي براندازي دولت ملي و سركوب جننش مردمي چقدر وسيع بودند.

و البته آيت الله كاشاني و ديگر اسلاميون بر قطار نهضت ملي سوار شدند تا از آن «نمد» براي خود كلاهي بدوزند. اگر كاشاني خود را نزد خارجيان رهبر بلا منازع، نه فقط ايران، بلكه همچنين دنياي مسلمان معرفي مي كرد از روي جاه طلبي بود. از همين رو به محض اين كه دانست نخواهد توانست جاي مصدق را در افكار عمومي ايران يا كشور هايي كه تحت تاثير نهضت ايران بودن بگيرد فريب وعده هاي دربار و آمريكاييان را خورد. اين كه مصدق به سفارشات او را براي سوء استفاده از مقامات و مناسب دولتي (و مسلما لُفت ليس) بي اعتنا بود دانسته است و نقش مهمي در دشمني با نهضت ملي بازي كرد، تا حدي از همكاران نزديك دربار شد، و ملاقات هاي مخفي با ماموران سفارت آمريكا انجام مي داد. كاشاني در نوامبر 1951، يعني در همان اوايل دوران مصدق، با سفارت آمريكا تماس برقرار كرد. او ادعا كرد كه مسلمانان هند و آفريقاي شمالي پيرو او بودند. او كه به قول خودش يك عمر با بريتانيا مبارزه كرده بود تا سر انجام از ايران اخراج شده بودند، حال شاهد به هدر رفتن كوشش هايش با «خطر» كمونيسم بود. او كه سازگاري بين اسلام و كمونيسم نمي ديد به آمريكاييان ياد آور شد كه براي جلوگيري از پيشرفت كمونيسم كمك كنند و ايران را از آن «خطر» نجات دهند. در اين را مسلمانان به كمك آمريكا نياز داشتند. او مي خواست كه يا آمريكا به ايران كمك اقتصادي كند يا از حقوق ضايع شده ي ايران دفاع كند. معلوم نيست او به چه عنواني اين تماس هاي مخفي را مي گرفت در حالي كه مملكت هم نخست وزير داشت و هم وزير خارجه كه علنا با آمريكاييان مذاكره مي كردند؟ (USNA 788.00/11-1251)

او در 24 ژوئيه 1952، يعني پس از پيروزي مردم بر قوام و باز گشت مصدق به صدارت، از همكاري سفارت آمريكا با بريتانيا براي استقرار قوام اظهار نارضايي كرد، اما اظهار داشت كه هنوز در مورد نارضايي خود با كسي صحبت نكرده بود، زيرا هنوز معتقد بود كه مي توانست با آنان همكاري كند و دوست باشد. او افزود كه اگر او با حزب توده نزديك شده بود. ازين رو بود كه مي خواست آنان را ببلعد و قدرتشان را خنثي كند. (توجه شود به تفاوت اساسي او با مصدق كه از روي مرام آزاديخواهي فعاليت حزب توده را مانع نمي شد، با اين كه آن حزب شب و روز زشت ترين دشنام هايي را به او مي داد كه هرگز نه به شاه داده بود نه به نوكران شناحته شده ي بريتانيا، چون سيد ضياء و جمال امامي!) كاشاني گفت كه اگر عليه حمايت آمريكا از قوام علنا موضع گيري نكرده بود بخاطر حفظ «دوستي» با آن دولت بود. (USNA 788.13/7-2452). مسلما همه ي اسناد تماس هاي محرمانه در دسترس تاريخشناسان و مورخان نيست، اما مقاله فاضلانه ي گازيوروفسكي بر اساس تحقيقاتش روشن مي دارد كه كاشاني هم از جمله كساني بود كه از آمريكاييان براي حمايت از كودتا وجوهي دريافت كرده بود. باز بنابر تحقيق گازيوروفسكي، كاشاني از حزب توده هم وجوهي دريافت كرده بود ( متن ترجمه ي فارسي غلامرضا نجاتي، صص 51 و60). اين هم گزارش شده است كه كاشاني هم از طريق تماس با حزب توده و هم با آمريكاييان قصد داشت، با كمك به سقوط مصدق، بر مسند نخست وزيري تكيه بزند. بلاي جاه طلبي كه چون سرطان سياسيون ايران را خرده است همچنين از جمله حسين مكي و مظفر بقايي را به همكاري با دشمنان مصدق، ارتجاع و آمريكا و بريتانيا كشاند. يك گزارش محرمانه ي ديگر مامور ايتليجنس سرويس، زهنر، از «شايعات محكمي» سخن مي گويد كه كاشاني با شاه به «تفاهمي روشن» رسيده بود. اين شايعه را زهنر با اين نكته تاييد مي كند كه روز پيش اش شنيده بود كه كاشاني از (جهانگير) تفضلي مدير ايران ما خواسته بود كه «از حمله به سلطنت [شاه] خودداري كند» چه «حال كاشاني با شاه كار مي كرد.»

(Dated 8 January 1952; FI 248/1541)

همكاري كاشاني در آغاز موجب حمايت ظاهري فداييان اسلام از نهضت ملي نيز شد. اما آنان برنامه ي ديگري داشتند. برنامه «انقلابي» آنان كه نخستين بار پس از انقلاب 57 علني شد از سازماندهي جديد كشور طي يك طرح اسلامي سخن مي گويد. اما در اين برنامي سخني از جمهوري اسلامي نمي رود. اصولا اسلامگرايان همواره دين و سلطنت را دو نگين يك انگشتر مي دانستند. از همين رو در ماده ي 13 برنامه ي فداييان اسلام سخن از پاكيزه كردن دربار مي شود نه برچيدن آن (اطلاعيه اي از برنامه ي انقلابي فداييان اسلام، ص 51). آنان شاه را «به منزله ي پدر خانواده» مي شناختند : «آري شاه بايستي پدري كند تا پدر و پادشاه باشد»! تفكر سلطنتي اينان نه فقط در برنامه كه در عمل هم ديده شد. فداييان اسلام با بالاگرفتن كوشش هاي بريتانيا براي سرنگوني مصدق و سركوب نهضت ملي به دست نشانده ي با سابقه بريتانيا و از مشاوران مهم شاه جلب شدند. چنانكه زهنر، فرستاده ي اينتليجنس سرويس، در يكي از گزارشات محرمانه اش، كه در بايگاني بريتانيا موجود است (ترجمه فارسي اين سند در سال 1983 در گاهنامه ها ي جمهوري، شماره 2 نشر يافت FO 248/1548 -.) اذعان مي كند، فداييان اسلام براي بريتانيا و در ضديت با مصدق كار مي كردند. اين همكاري عمدتا متوجه سرنگوني مصدق بود. نظر علني آنان داير بر مخالفت با بريتانيا مانع از همكاري سري شان با دولت فخيمه از طريق سيد ضياء نبود. آنان دشمن خارجي «كافر» را بر مصدق لاييك (عرف گرا) ترجيح مي دادند. چنان كه در گزارش زهنر آمده است، تنفر آنان از مصدق لاييك در مورد عدم اجراي قوانين شرع آنچنان بود كه «وظيه» » يافتند كه بنابر خواست امپرياليسم، كه از طريق سيد ضياء به آنان ابلاغ مي شد، «خائنين جبهه ملي از ميان بردارند.» چنانكه دانسته است، عامل اولين اقدام در اين زمين جوان ناداني بود بنام عبد خدايي كه به قصد كشت به حسين فاطمي تيراندازي كرد (او پس از پيروزي قشريون نماينده نخستين مجلس اسلامي شد). همين برنامه را نيز براي قتل مصدق داشتند كه در 9 اسفند 1331 با بست نشستن مصدق در مجلس خنثي شد. اما همينان به اين كاري نداشتند كه سيد ضياء سر سپرده بريتانيا بود؛ آنچه براي ايشان اهميت داشت « برنامه ي اسلامي» عامل كودتاي 1299 و روي كار آورنده ي رضاخان بود. از همين رو بود كه فداييان اسلام تا يكسال پس از كودتا مورد حمايت دربار بودند. پس از دستگيري رهبران فداييان اسلام به دستور مصدق، اين سازمان علنا در يك مصاحبه ي مطبوعاتي اعلام كرد كه براي آزادي «رهبر» شان (نواب صفوي) به «دربار» رجوع كرده بودند، يا به عبارت درست تر، از مصدق به شاه شكايت برده بودند. «دولت كنوني [مصدق] مديون [نواب] صفوي است. اگر او آزاد نشود عكس العمل ما چنان خواهد بود كه جهانيان در شگفتي خواهند شد ( به نقل از گزارش انگليسي سفارت آمريكا، 18 ژانويه 1352 –USNA 350. Iran ). اين تهديد مصدق به قتل بود. در 26 فوريه 1952 سفير فرانسه از تهران گزارش داد كه از نواب صفوي در زندان «بسيار خوب پذيرايي مي شود.» رييس شهرباني، دست نشانده ي دربار، سر لشگر كوپال، كه همكار رضا خان بود و بهنگام جنگ بعنوان يكي از عمال آلمان دستگير شده بود. در روز 21 فوريه يك هيات از فداييان اسلام را در شهرباني «با احترام پذيرفت.» كوپال به مدعوين اش گفت كه او دستگيري فداييان را كه طبق «دستور» (مصدق) انجام داده بود/ اما به آن ادامه نخواهد داد و به آنان اطمينان داد كه ضارب فاطمي «هيچ سر افشا كننده» اي را در مورد منبع تهيه اسلحه (سيد ضياء يا اينتليجنس سرويس؟) افشا نكرده بود. (Coulet – Robert Schuman, 26 Feb. 1952, Iran, dossier 14) در همان گزارش صحبت از سبدهاي ميوه اي مي رود كه از طرف دربار براي نواب صفوي به زندان ارسال مي شد!

علاوه بر فداييان اسلام، دربار و عُمال دشمنان خارجي نهضت با برخي از مُعَمَمان تماس داشتند، كه البته سابقه اي كهن دارد. بايد به ياد آورد نامه ي شيخ فضل الله نوري را در آستانه ي مشروطيت به وزير مختار بريتانيا در خدمتگزاري به دولت فخيمه (براي رونوشت آن نگاه كنيد به همايشگاه زير: http://www.iranebidar.com/) يا نامه ي علامه طباطبايي در سال 1920 به سفارت فخيمه در مورد اين كه حال كه امام جمعه ي مسجد سپهسالار فوت كرده بود «به رييس الوزراء و وزير دربار اشعار فرماييد» كه انتصاب او را به سمت امام جمعه ي آن جا «اشعارفرمايند». (FO248/1321) آنان كه در مورد دوران مصدق خوانده اند مسلما نام آيت الله بهبهاني را در ارتباط با سازماندهي مخالفت با نهضت ملي، بويژه در حادثه 9ي اسفند 1331 شنيده اند. 0

در گزارشي كه يك سال پس از كودتا از كنسولگري آمريكا به واشنگتن ارسال شد، حجت الاسلامي بنام ملا سعيد محمد تقي ثبت (؟) آشتياني (كه خود را ملايي تحصيل كرده و مخالف خرافات مذهبي معرفي ميكرد و با نظر مساعد به ملا شيخ محمد كرماني و شيخ محمد تقي شريعتي بمثابه عناصر «ليبرال اسلامي» مي نگريست)، به كنسول آمريكا گفت كه آيت الله قمي و آيت الله احمد خراساني ( يا كفايي، بايد همان باشد كه در آستانه ي انقلاب در يك تصادف اتوموبيل فوت كرد وعزايش را هواداران خميني در مشهد گرفتند)، از ملايان بسيار «مرتجع» مشهد بودند و در ضديت با كمونيسم بسيار ساعي، و نيز مورد حمايت بريتانيا. بنا بر قول آشتياني، آيت الله خراساني كه برادر سناتور كفايي بود، نقش مهمي در «قيام» 28 مرداد ايفا كرده بود. آشتياني از حجت الاسلام ديگري ياد مي كند بنام شيخ احمد شاهرودي (چه نسبتي با رييس كنوني قوه ي قضاييه؟)، كه در زمره ي «نادانترين و مرتجعترين ملايلان مشهد» بود. او همراه آقاي قمي جزو كساني بودند كه براي تحميل حجاب و بستن سينماها مي كوشيدند، يعني موادي كه مورد نظر هم سيد ضياء و هم فداييان اسلام بودند.(Tehran to Washington, Consulate dispatch, 21 Sept. 1954, USNA 888.413/4-655)

همكاري مذهبيون قشري با دربار و بريتانيا را نيز مي توان از شماره هاي نبرد ملت، ارگان فداييان اسلام، در فرداي 28 مرداد ديد، كه در يك شماره تصويري از مصدق و فاطمي در حال فرار به درون سفارت شوروي و در شماره هاي ديگري شاه و زاهدي را بعنوان «ناجيان» ملت كشيده بود.

(در ادامه ي اين بخش، از برخي جزئيات تدارك كودتا سخن خواهد رفت)

خسرو شاكري (زند)

(Cchaqueri@yahoo.com)

پاريس، 25 مرداد

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:32  Laissez un commentaire  

يادداشت هائی پيرامون سلسله ي پهلوی (4)

يادداشت هائی پيرامون سلسله ي پهلوی (4)

اندر ضديت با انتخابات وتدارك ديكتاتوري نظامي

در 24 نوامبر 1943 (سوم آذر 1322)پس از پايان انتخابات مجلس چهاردهم تحت نظر نخست وزير دست نشانده ي دربار، سهيلي(1)، سفير بريتانيا، سِر ريدر بولارد، بنا بر تقاضاي قوام السطنه، نخست وزير پيشين، كه طي « بلواي نان »(2) سقوط كرده بود، به ملاقات او رفت. (1943، FO248/1427) شرح اين ملاقات عبرت انگيز است.

قوام سخن خود را با سفير با اين آغازيد كه كه وي بدين نتيجه رسيده بود كه مي بايستي «بزودي اقدامي عاجل» در مورد نوع حكومت در ايران صورت مي گرفت. قوام افزود كه او «همچون يك ميهن دوست با تجربه ي بسيار» نمي توانست خاموش بنشيندو شاهد تغيير وضع « از بد به بدتر» باشد. به نظر قوام، در اين «سودي نيست» اگر گفته مي شد كه «آزادي امر خوبي است. در كشور عقب مانده و ناداني چون ايران آزادي بيش از حد زيانبار است» (موضعي كه بي شباهت به نظرات شوراي نگهبان نسيت) (به قول سعدي، «موش كور نخواهد آفتاب بر آيد»!). در حالي كه «حتي پس از كوشش هاي» استعماري «بسيار» در هندوستان بريتانيا هنوز نمي توانست به آن كشور آزادي بدهد، «اعطاي آزادي به ايران هر چه ناممكن تر» به نظر مي رسيد، ايراني كه در «اثر سال ها بي شمار سوء كشورداري»، يعني در زمان رضا خان، به «ويرانه» اي بدل شده بود.

به نظر قوام، بريتانيا، به لحاظ جغرافيايي«ناچار» از توجه به حكومت ايران بود، يعني اگر قرار بود كه ايران «به چنگ روس ها نيفتد.» به وارونه، يكي از «وظايف» بريتانيا عبارت بود از «اخراج روس هااز ايران»، چه اين انگلستان بود كه به ورود آنان «رضايت داده بود»! و البته «اين همه» كه از «اشتباه كلان» رضا شاه ناشي شده بود «واقعيت» بالا را تغيير نمي داد.

سپس قوام از سفير پرسيد «ايران را چگونه بايد اداره كرد؟» و خود افزود كه مجلس چهاردهم، كه انتخاباتش تحت نظر سهيلي انجام گرفته بود، «نا اميد كننده» بود. (لابد براي اين كه مصدق و طرفدارانش و برخي از نامزدهاي حزب توده به آن راه يافته بودند، چه با اين كه از نظر تعداد در اقليت محض بودند افكار عمومي را در پشت سر داشتند!) اما مجلس پانزدهم كه او مطمئن بود خود مي توانست به آن «راه يابد بهتر از اين يكي هم نخواهد توانست بود». رييس دولت، سهيلي، مجبور بود براي «آرام كردن» نمايندگان مجلس و «متمايل ساختن آنان به دولت» نيروي بسيار يه كار گيرد. « اين نمايندگانِ منحطِ، فاسد و اهل دسته بندي جز خاري در چشم نبودند.» قوام افزود كه در باره ي مجلس هاي پيشين دچار «هيچ توهمي» نبود. او همه را به ياد مي آوردو «هيچكدام از آن ها رييس دولت را در انجام وظايف اش به هيچ وجه ياري نكرده بودند.» بدين سان او مجالس اول و دوم را با مجالسي كه در دوران رضاخان اجلاس مي كردند يكسان قلمداد مي كرد تا همچون رضا خان و بعد ها پسرش كل مشروطيت را به زير سئوال ببرد.

به قول قوام، مطبوعات نيز يكي ديگر از چهره هاي «بي آبروي ايران مدرن» بودند (موضعي كه باز مو به مو به نظر ديوانسالاران حاكم كنوني مي ماند). او افزود كه «به جز چند تا از آنان [لابد روزنامه هايي كه مدح اورا مي گفتند!]، بقيه مديران مطبوعات مشتي قُطاع الطريقِ اهل اخاذي قاصبانه» بودند.

سپس قوام به توصيف محمد رضا شاه پرداخت و گفت كه او «در حال حاضر نااميدكننده بود.» او مردي بود «با هوش» و «پر نيرو»، لكن چه در بلند پروازي و خواست هايش به نحوه نااميد كننده اي به پدرش مي ماند.» او به هرچه كه به او گفته مي شد «گوش فرا مي داد» و در فهم آن ها «كودن» نبود، و حتي «پند» هم مي پذيرفت، «اما از هيچ ثبات فكري برخوردار» نبود و «همواره با «آخرين مصاحبش توافق» مي كرد. او «مصمم» بود «همچون پدرش فرماندهي ارتش را در دست گيرد.» تاريخ نشان داد كه قوام هم كودن نبود! بنابر گفته ي قوام، شاه براي بر كناري او در بهار همان سال دست به «توطئه» زده بود، و در اين كار سيد كاظم يزدي را بمثابه عامل خود به جلو انداخته بود. شاه همواره با نمايندگان مجلس ملاقات مي كرد، به روزنامه نگاران فرومايه چيز هايي مي گفت كه حتي نمي بايستي بر زبان مي آورد.» به راستي، اين «يكي از معايب بزرگ شخصيت» او بود. «او نمي توانست رازي را نگهدارد.» سفير بريتانيا خود افزود كه قوام اين نكته را به «اعليحضرت گوشزد كرده بود.» به قول قوام در اين مورد احمد شاه «بهتر»بود. «بهر حال احمد شاه مي توانست رازداري كند.» قوام مي دانست كه محمد رضا شاه پاره اي مطالب سري را كه نخست وزير به او گفته بود به برخي از نماينگان باز گفته بود.

بنابر گفته ي قوام به سفير بريتانيا، در واقع شاه آنچه را كه سِر ريدر بولارد به او گفته بود «با تحريف [نزد نمايندگان مجلس] بازگو كرده بود.» به واقع، «شاه مداوما مانع از آن مي شد كه رييس دولت اقتدار خود را اِعمال كند و به اجراي امور بپردازد.» قوام كودن نبود و آنچه را كه شاه بويژه پس از 28 مرداد انجام داد به خوبي پيش بيني كرده بود.

در اين همگام سفير بريتانيا سخن قوام را قطع كرد و گفت كه انگليسيان «اميدوار» بودند پس از ورود مشاوران مالي آمريكايي (هيات زير نظر دكتر ميلسپو) «رفرم هاي مورد نظر تدريجا انجام گيرند و كشورداري مناسب جا بيفتد.» بنابر گزارش سفير، قوام در مورد مشاوران آمريكايي «نيك بين» نبود؛ به نظر او، اين آمريكاييان «هم لجوج» بودند و هم نسبت به نظرات جديد «بي اعتنا»، و لذا نمي تواستند كار مهمي از پيش ببرند. اما به نظر قوام، مشاوران نظامي آمريكايي در وزارت جنگ «اميدوار كننده تر» بودند. به راه انداختن يك ارتش «خوب» به آنان «بستگي داشت، و البته فرماندهي آن بايستي در درست ايشان مي بود.» مخالفت سپهبد ها و افسران مدرسه ي نظام قديم «اهميتي نداشت». او افزود كه «بايد از شر همه ي اينان خلاص شد.» به واقع، «جه بهتر» كه دست پروردگان رضا شاه در ارتش كمتر مي بودند. آنچه مورد نياز بودعبارت بود از «ارتشي كار آمدبراي استفاده ي داخلي و حفظ نظم [يعني سركوب مردم]. » به نظر او، اين كه ارتش ايران هرگز بخواهد به يك كشور همسايه حمله كند، يا بتواند در برابر تجاوز يك همسايه ايستادگي كند فكري «احمقانه» مي بود. اما شاه جوان هرگز با نقطه نظري داير بر جدايي وي از فرماندهي موافقت نخواهد مي كرد، چه او فرزند پدرش بود.» پس، به نظر قوام، «تنها راه چاره جداكردن او از ارتش بود، يعني جدا نگهداشتن اين دو از يكديگر.» قوام، اگر چه خود ديكتاتور منش بود، اما آنقدر كودن نبود كه رقيبي راكه وي و سيد ضياء را هم از ميدان به در كند نشناسد.

پس از اين مقدمات، قوام وارد اصل نكته ي خود با سفير شد. به نظر او، تنها يك امر مي بايست انجام مي گرفت : «ايجاد يك نوع ديكتاتوري با قدرت واقعي و اقتدار متمركز در دست يك مرد. و آن مرد هر كه مي خواهد باشد.» (در اينجا، به گفته ي سفير، قوام اين سمت را براي خود مطالبه نمي كرد!) آن مرد « بايد دائما از كمك بريتانيا برخوردار باشد.» قوام بر اين نظر بود كه انتخابات مجلس مي بايست «بر پايه هاي جديدي از سر گرفته مي شد، يا مُرجحا با استفاده از وضعيت كنوني، حكومت بدون مجلس به كار ادامه مي داد.» (يعني مجلس منحل مي شد يا يه كنار گذاشته مي شد؛ و اين نظر چقدر شبيه نظريه دينسالاران كنوني است كه بجاي قوام منبع الهام خود رابه صدر اسلام نسبت مي دهند!)بنا بر گفته ي قوام، «اين كار مي توانست به آساني از جانب مردي مصمم و مورد حمايت بريتانيا صورت گيرد و شاه بايد كنار مي نشست و از تحريكات پرهيز مي كرد.و اگر شاه نمي پذيرفت، بايستي ازو خواسته مي شدبراي مدتي از برادر زن خود فاروق [در مصر] ديدن كند» (يعني همانند پدرش ياسر انجام خودش ايران را ترك كند)! با ترك اويا عدم يا كنار زدنش، بنابر پروژه ي قوام، ظواهر دمكراسي حفظ تواند مي شد، بودند مضراتي كه در كشوري چون ايران مي توانست آشكار شود.» بدين سان مي شد «مسايلي چون تعليم و تربيت عمومي، بهداشت عمومي، كشاورزي، ايلات و عشاير، و غيره را حل كرد، يا در آن را انداخت.» اين راهِ «مردِ نيرومندِ» مورد نظر قوام درست همان است كه شاه پس از 28 مرداد پيمود، اما بدون رزم آراء، قوامء سيد ضياء، زاهدي، يا تيمور بختيار. سرانجام به قاهره هم رفت، اما مهماندارش نه برادر زنش فاروق، كه انور سادات بود. طنز تاريخ برمستبدان و ضايع كنندگان حقوق مردم بس شگفت انگيز است، و ايكاش كه جانشينان او اين را مي فهميدند و به همين 25 سال فاجعه ي بي سابقه بسنده مي كردند!

اما در مورد وضعيت خود قوام سفير بريتانيا گزارش داد كه او حاضر مي بود خود اين «شغل» ديكتاتوررا «در صورت موافقت نمايندگان ما [بريتانيا] به عهده بگيرد، و تنها در صورت تمايل بريتانيا»! قوام افزود كه اگر او اين امر را به عهده مي گرفته دلايل داخلي «مجبور مي شد چنين وانمود سازد كه هم با ما [بريتانيا] و هم با روس ها مخالف مي بود.» او به سفير تضمين داد كه بر «تنگ ترين همكاري سري با بريتانيا اصرار خواهد ورزيد.» آنچه سفير بريتانيا از صحبت قوام فهميد و به او ياد آور شد اين بود كه «بريتانيا مي بايست قدرت را در ايران به دست مي گرفت، اما از طريق او حكومت براند.» قوام پاسخ داد كه «اين درست منظور او بود، زيرا انگليسيان، چه مي خواستند چه نمي خواستند، اين تنها راه بهبود ايران مي بود.» سفير بريتانيا به او ياد آور شد كه دولت متبوع او اكنون سخت گرفتار پيروزي در جنگ بود. قوام با اين نكته موافقت داشت، اما افزود كه ايران براي بريتانيا «حائز اهميت» بود؛ يعني «مادامي كه بريتانيا هندوستان و منابع نفت ايران را در اختيار داشت بايستي به اوضاع داخلي ايران بذل توجه كند. عدم دخالت بريتانيا در دوران رضا شاه [يعني پس از اين كه وي به آلمان نازي نزديك شد] هم لطمه ي بزرگي به ايران زد و هم براي بريتانيا ضرر بسياري در برداشت»!

براي اين كه بدانيم مستبدان همه افسوس يك ديگر را مي خورند، ياد آور شويم كه قوام به سفير امپراتوري گفت كه «شيوه ي حكومتي رضا شاه تنها شيوه ي مناسب حكومتي بود؛ متاسفانه رضا شاه عامل ناشايسته اي بود، كه هر روز با گذشت زمان و كسب قدرت بيشتر ديوان تر مي شد، به نحوي كه بريتانيا [سر انجام] ناچار از بركناري او شد.» قوام سال هاي زيادي پس از كودتاي 28 مرداد نزيست كه همين سخن را در مورد پسر رضاخان تكرار كند؛ و از بد بخت قوام، بريتانيا و آمريكا نيز پسر رضاخان را بر قوام و امثال او ترجيح دادند، وگرنه محمد رضاي جوان هم، مي توانست همين سخن قوام را در مورد او بگويد، چه مي دانيم كه قدرت بي مهار ديوانگي مي آورد.

قوام در ادمه ي سخن خود تاكيد ورزيد كه اگر بريتانيا مي توانست در ايران «نوعي دولت بر همين اساس پديد آورد، كاملا ممكن مي شد آن را براي مدت قابل ملاحظه اي حفظ كرد؛ البته چنين حكومتي براي هميشه دوام نخواهد آورد. [اما] چنين فرصتي مي توانست كميته اي از كارشناسان (مُرجحا از بريتانيا) را گرد هم آورد تا بتوانند دست به كار بازبيني تقريبا همه ي امور در ايران شوند، به نحوي مطابق تر از ترتيبات غير عملي كنوني با واقعيت هاي ايران.» روشن است كه قوام طرح نوي از قرار دادي را كه برادرش وثوق با لرد كرزن بسال 1919 امضا كرده بود، و به دنبالش رضا خان به قدرت رسيد و عملا به اجرايش گذاشت، عرضه مي كرد، كه باز« قرعه» ي اجرايش را بريتانيا، اين بار با كمك آمريكا» به نام پسر رضاخان گشود.

قوام بر آن بود كه مجلس شورا بايستي «از نو سازمان داده، قدرت شاه از نو تعريف، و كل قانون اساسي از نو تدوين مي شد»؛ «شايد چيزي شبيه نمونه اي كه عراقِ «مخلوق بريتانياپس از پايان جنگ جهاني نخست، ايجاد مي شد كه به «نظر مي رسيد بسيار خوب در حال پيشرفت» بود!. قوام سپس تاكيد ورزيد كه وقت بسياري «باقي نمانده» بود. او احساس مي كرد كه پس از پايان جنگ «واكنش شديدي عليه بريتانيا» به وجود خواهد آمد. اما « بريتانيا هنوز در وضعيت خوبي» قرار داشت كه و مي توانست آن «تغييرات حكومتي» را در ايران ايجاد كند كه از بابت آن ها همه ي «عناصر مثبتِ» ايران «از صميم قلب» ازو سپاسگزار مي توانند بود.

بنابر نظر سفير، بهر حال اين عقيده ي قوام بود: «بايد كاري براي اِعمال مجدد قدرت دولت در اين كشور انجام گيرد. در حال حاضر دولتي در اين كشور وجود ندارد. هيچ كس مجازات نمي شود. دزدان، باجِ سبيل گيران و گردن زنان هرچه ميخواهند مي كنند.» قوام اميدوار بودكه سفير بريتانيا بتواند توجه وزير خارجه ي آن كشور را «به فوريت» به «همه ي اين نقطه نظرات» جلب كند. قوام در دانستن عقيده ي وزير خارجه ي بريتانيا «بي تابي» مي كرد.

در اين مورد اظهار نظر مشاور سياسي سفارت جالب است كه قرار بود با قوام ملاقات كند و به وي جواب گويد. او در يادداشت خود به تاريخ 25 نوامبر نوشت كه «ما ممكن است با تشخيص قوام موافق باشيم، بدون آن كه راه علاجي را كه او پيشنهاد مي كند بپذيريم. او در مورد شاه حق دارد، و نيز در مورد بيهودگي مجلس.» براي او «روشن » بود كه «دمكراسي بي حد و حصر» ايران را «داغان» خواهد كرد، امري كه «شايد مورد نظر كساني باشد كه نعره كشان آزادي كامل را براي مطبوعات و سياستمداران مي طلبند.» . او افزود كه «متاسفانه» هر گونه «نظام خورسرانه» اي به شخصيت سياستمدار يا سياستمداراني (در اين مورد، ايراني) خواهد مي داشت كه همه آدم هاي بدي هستند. مشاور سياسي سفارت نوشت كه آن سه تني كه هر كدامشان مي خواستند در راس يك حكومت خوسرانه قرار گيرند، يعني قوام، شاه و سهيلي، هر سه «مردان بدي» بودند، «هر يك به شيوه ي خود.» اما در جريان سياست ايران ديديم كه بريتانيا و همكار نو پايش، هردو، بر اين سه تن تكيه كردند؛ سهيلي بزودي با افشاي فسادش توسط مصدق از صحنه بر كنار شد، قوام در تير ماه 1331 (3) با پيشنهاد خدمتي ديگر به ارباب در مقابل مردم قرار گرفت و ساقط شد، و شاه هم كه 25 سال ديگر عصاي دست استعمار نو بود، سر انجام مجبور به ترك ايران شد.

مشاور سفارت افزود كه «همين ديروز بود كه شاه از نامناسب بودن قانون اساسي سخن گفت، و انتصاب يزدان پناه و رزم آراء اين را مي رساند كه اكنون وقت اين كار [به دست گرفتن قدرت فردي] فرارسيده است.» امامور بريتانيا نوشت كه «اكنون وقت آن نيست، چه روس ها با اين گونه ديكتاتوري در ايران مخالف اند، و هنوز در موقعيت جلوگيري از آن هستند.» به نظر او، «ديكتاتور هاي احتمالي» بايد صبر مي كردند تا نيروهاي خارجي ايران را ترك مي گفتند. به نظر او، پس از رفتن نيروهاي خارجي از ايران استقرار يك «حكومت ديكتاتوري» براي آنان كمتر اهميت داشت، اما در آن زمان چنين كوششي با مخالفت روس ها روبرو مي شد و براي آنان كسب اعتبار مي كرد. او افزود كه اگر قرار بر اين مي بود كه بريتانيا ديكتاتوري را برگزيند، كودتاچي 1299 سيد ضياء مرد «بهتري» مي توانست بود، «كه هم درستكار [!] است و هم در محاصره ي خانواده ي اميني نيست.»

او تاكيد كرد كه پاسخ به قوام «ممكن است اين باشد كه ما به نحوي غير عادلانه مقصر ايجاد دو ديكتاتوري در ايران شده ايم، يعني سيد ضياء و رضا شاه. نظر ما [اكنون !] اين نيست كه به خاطر انتقادي درست [از وضع كنوني] ديكتاتوري سومي را بر پا كنيم.» چه خوش ناصحانه گفت مصدق در مجلس چهاردهم كه مادامي كه شوروي به ايران چشم ندوزد و نخواهد شريك استعمار غربي در ايران شود، غرب نخواهد توانست هر چه بخواهد بكند. مشاور سياسي سفارت بريتانيا پيش بيني مي كرد كه قوام با پوزخند به او خواهد گفت كه چون انگليسيان بهر حال مقصر هر آنچه در ايران ميگذشت شناخته مي شدند، «پس چه فرقي مي كرد» چه نظر قوام را اجرا بكنند چه نكنند؟ اما اين ديپلمات انگليسي نظرش اين بود كه قوام « پير و دست اندر كار انواع روابط مشكوك و زدبند ديكتاتور خوبي» نبود.در عين حال، او در پايان گفت كه هنگامي كه بريتانيا ايران را ترك گويد ديگر هيچ كارتي در دست نخواهد داشت، مگر آن كه كشور را از نو اشغال كند، كه «امري دشوار مي نمود.«

اما ديديم كه بريتانيايي كه «تشخيص» قوام را پذيرفت با چند سال تاخير و در مقابله با نهضت ملي سر انجام براي حفظ منافع خود برنامه ي او را نيز پذيرفت و «ديكتاتور بدي» را به نام شاه در 28 مرداد از نو مستقر ساخت.

اما، با اين همه، قوام در يك جا حق داشت : «البته چنين حكومتي براي هميشه دوام نخواهد آورد.» ايا حاكمان امروز ايران كه نظريه ديكتاتوري قوام را 25 سال دنبال كرده اند نمي توانند قمست دوم نظر او را هم بفهمند واز رضا خان و پسرش بياموزند؟

«از بيگانگان هرگز ننالم / كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد» ! (حافظ)

خسرو شاكري (زند)

پاريس 15 ژوئيه 2003

سه مقاله ي پيشين اين سلسله را، كه در همايشگاه اخبار روز منتشر شده بودند، اكنون مي توان در همايشگاه زير قرائت كرد:Iranebidar.com (articles)

(1)- سهيلي كه تحصيلات خود را در روسيه كرده بود كارير سياسي خويش را در سال 1310 در زمان رضا شاه آغازيد. او در سال 1937 به سفارت ايران در لندن منصوب شد و سپس به نحو غير منتظره اي پس از سقوط قوام به پيشنهاد شاه از طرف مجلس سيزدهم به نخست وزيري برگزيده شد. در يادداشت بيوگرافيك او در سفارت بريتانيا آمده است كه او «مردي منطقي» و با آن سفارت «همواره مشتاقانه» رفتار كرده بود. در مورد زندگينامه ي كوتاه قوام، نگاه كنيد به:

C. Chaqueri, The Soviet Socialist Republic of Iran, 1920-1921. Birth of the Trauma, Pittsburgh Univ. Press, Pittsburgh, 1995, Appendix.

2- بنابر يك گزارش تلگرافي سفارت بريتانيا به لندن، در روز هشتم دسامبر 1943 (17 آذز 1322) تظاهرات دانشجويان در برابر مجلس به «بلوا» بدل شد. جمعيتِ تظاهر كنندگان كه بر ضد نخست وزير شعار مي دادند منزل او و مغازه هاي اغذيه فروشي و ديگر كسبه را «غارت» كردند. تظاهرات بعد از ظهر شديد تر شد و به جلوي كاخ شاه كشيده شد. نيروهاي پليس و انتظامي هيچ كاري براي جلوگيري انجام ندادند. فرداي آن روز شورش ادامه يافت، اما نيروهاي پليس اقدامي انجام ندادند و به چند تير اندازي هوايي بسنده كردند. گروهي از سربازان مسلح انگليسي در صدد بر آمدنديك كاميون انگليسي و راننده ي آن راكه در محاصره تظاهر كنندگان بود نجات دهند. در اين لحظه پليس به سمت آنان تيرانداخت و يك سرباز انگيسي به قتل رسيد و پنچ تن مجروح شدند. حكومت نظامي از ساعت هشت شب آغاز شد. زره پوش ها تحت هدايت افسران ايراني در خيابان گشت مي زدند. گويا اين شورش به خاطر كمبود نان صورت گرفته بوده باشد، اگرچه سفير بريتانيا بر اين نظر بود كه به سبب قحطي نبود بل ماهيتي سياسي داشت. او اميدوار بود كه توانسته بوده باشد شاه و دولت را قانع به مقابله با وضعيت كند (FO/31378)

در مورد سقوط قوام در يك يادداشت سفارت بريتانيا (همان پرونده FO248/1427) آمده است كه « حال كه پس از ماه ها كوشش دربار موفق شده است قوام السلطنه را بر كنار سازد، ما بايد چشم انتظار بازگشت تدريجي اوضاع و احوالي باشيم كه در زمان رضا شاه حاكم بودند. اين كه شاه خود را حامي جدي دمكراسي اعلام كرده است در هيچ جا اثري نگذاشته است. بايد در انتظار گام هاي نخستين به شرح زير بود:

1- كارزاري براي بد نام كردن قوام السلطنه؛

2- – كوشش براي اثبات اين كه قوام مسئوول رويداد هاي 8 دسامبر [«بلواي قحطي نان»] بود. اين كارزار اكنون دارد قدرت مي گيرد [مدير اطلاعات عباس] مسعودي كه عزيز كرده دربار است اين قضيه را با فشار هرچه بيشتري پي مي گيرد. …

3- كارزار براي تطهير شاه پيشين به عنوان خدمتگزار بد فهميده شده و بس بدنام شده اي كه سياستمداران زيرك او را از راه به در كرده بودند. …

4- محدود كردن تماس اين سفارت با ايرانيان و بر كناري همه ي كارمنداني كه گذشته را به ياد دارند.»

(بايد اضافه كرد كه اين محدوديت را نبايد به حساب مبارزه با نفوذ بريتانيا دانست، بل، چنان كه حمايت بريتانيا از شاه تا انقلاب نشان داد، كوششي بود براي تحديد روابط با شخص شاه.

3- پيشنهاد نخست وزيري قوام به شاه از طرف سيد ضياء در ملاقات شخص اخير با شاه در 14 تيرماه ارائه داده شد. انگليسيان كه سخت دست اندر كار سقوط مصدق بودند به ويژه از طريق سيد ضياء بر شاه فشار مي آوردند. در آن روز سيد ضياء از شاه خواست كه، چون به مجلس اعتمادي نبود، بهتر اين مي بود كه وي «فرمان» نخست وزيري قوام را صادر كند. در اين مورد نگاه كنيد به گزارش سري ا.س. زهنر، استاد مذاهب در دانشگاه آگسفورد و فرستاده ي ويژه ي اينتليجنس سرويس به تهران براي تدارك سقوط مصدق : (1952 FO248/1539)

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:30  Laissez un commentaire  

يادداشت هائی پيرامون سلسله ى پهلوی (3) اندر انتخابات و دمکراسی

يادداشت هائی پيرامون سلسله ى پهلوی (3)
اندر انتخابات و دمکراسی

اين را هم گفته اند و هم می دانيم که در عصر رضا شاه از مجلس ايران تنها ظاهری باقی نماند و نمايندگان مجلس جز دست چين شدگان دربار نبودند، و رضا خان هر که را می خواست به نمايندگی مجلس بر می گزيد، و هر که را مخالف ديکتاتوری فردی خود محسوب می داشت از شرکت در انتخابات مجلس محروم می کرد. اما اين تصور هم وجود دارد که پس از برکناری رضا خان از سلطنت زير فشار بريتانيا و اتحاد شوروي، دمکراسی پارلمانی به ايران بازگشت. اين تصور باطل است. به چند دليل. نخست اينکه دولت های اشغالگرايران، يعنی بريتانيا و شوروي، و سپس ايالات متحده، به خاطر منافع خود در جنگ مايل نبودند با هيات حاکمه ای که محصول دوران رضا شاهی بود، از در مخالفت درآيند تا مبادا ارتجاعيون حاکم بر ايران همکاری مخفيانه خود را با آلمان ادامه دهند. لذا، برای اين که بتوانند از همکاری اين هيأت حاکمه ی ارتجاعی برخوردار بمانند، نخست از انحلال مجلس سيزدهم، که انتخاباتش تحت نظر وزارت کشور رضا خان، ارتش و دربار او صورت گرفته بود، در گذشتند، و همان «نمايندگان» را بمثابه نمايندگان مردم پذيرفتند. و اين همه ی داستان نبود. دوم، دستگاه بی ليافت ارتش و پليس رضا شاهی که کاری از آن بر نمی آمد جز سرکوب مبارزات مردم، دست نخورده ماند و تنها چند تن از شکنجه گران و مسئوولان پليس سياسي، چون سرپاس مختاري، رئيس زندان نيرومند، و پزشک احمدی محاکمه شدند.
اين سازش تا آن حد پيش رفت که هنگامی که سليمان ميرزا برنامه ى حزب در حال تأسيس خود را ( که بزودی نام حزب توده به خود گرفت) برای تائيد به شوروی ها پيشنهاد کرد، مقامات شوروی ازو خواستند از دو مطالبه در آن برنامه در بگذرد، چه به نفع شوروی نبود: يکم تصفيه شهربانی از عناصر رضاخاني؛ دوم، رفرم ارضی به نفع دهقانان.(1) اين دو امتياز را شوروی ها و بريتانيا به هيأت حاکمه دادند تا بتوانند از همکاری ايشان در جنگ عليه نازيسم دردسرِ کمتری داشته باشند. امتياز ديگری که روس ها به هيأت حاکمه رضا خانی دادند اين بود که پس از اين که بريتانيا از بازگرداندن برادر زاده احمد شاه قاجار به عنوان جانشين رضاشاه در گذشتند(چون فارسى نمى دانست!)، آنان نيز برای استقرار جمهوری پاى نفشردند و به ادامه ى سلطنت پهلوی رضايت دادند. اين امتيازات موجب شد که، برغم ظواهردمکراسی در ايران، نيروهای براستی دمکراتيک و ميهن دوست نتوانند هيأت حاکمه را از عناصر ارتجاعی پاک کنند، حتی در عهد دکتر مصدق که نيروهای مترقی و ميهن دوست توانستند تا حد زيادی جريان سياست ايران را به دست گيرند.
نخستين عارضه ی حفظ ديوانسالاری رضاخانی در ايران و هيأت حاکمه ارتجاعی و تعظيم در برابر خواست های دول اشغالگر نوع انتخابات مجلس چهاردهم بود که دو سال پس از اشغال ايران برگذار شد.
نگاهی به پاره ای از اسناد و گزارش های مقامات بريتانيا نشان می دهد که، برغم برکناری ديکتاتوری خودسرِ رضا خان موانع دست يابی به دمکراسی همچنان در برابر مردم برقرار ماندند.
يکی از عوارض اين درماندگی و وابستگی ايران در اين متجلی می شد که از همان ماه های پيش از انتخابات مجلس چهاردهم ( تابستان 1322) طرفداران بريتانيا و شوروی با درک و اجرای خواست همکاری دو دولت اشغالگربه مذاکراتی در مورد نامزدهای انتخاباتی و همکاری روی آوردند.
بنابراين گزارش سفير بريتانيا در تهران ( سِر ريدر بولارد) در ششم ژوئن 1943 مصطفی فاتح، کارمند عالی رتبه ى شرکت نفت و از معتمدين بريتانيا در ايران، که در آغاز تأسيس حزب توده کمک های فراوانی به آن کرد، از در مذاکره با حزب توده وارد شده بود برای ايجاد يک جبهه ی واحد انتخاباتی بين حزب توده، حزب « ليبرال» ملت و حزب خود او بنام «همراهان».
بنابر اين گزارش، حزب توده با فاتح به يک توافق « جِنتِل مَنانه» (سرورانه) رسيده بود، به شرط آن که نامزدهای اين احزاب در برابر هم نايستند. اما حزب توده به خاطر هراس از تضعيف خود( ناشی از همکاری علنی با عوامل بريتانيا در ايران) حاضر نبود اين همکاری علناً اعلام شود. لذا مصطفی فاتح می کوشيد به وسيله ى فشار از جانب سفارت شوروی حزب توده را به قبول شرکت علنی در «جبهه مردمی» وا دارد. (FO2481/428)
بنابر گزارش ديگری (مورخ ششم سپتامبر1943) به قلم سفير بولارد، جبهه واحد بين حزب توده و حزب همراهان سر نگرفت. روس ها از نامزدهای حزب توده در چند حوزه ی انتخاباتی شمال حمايت می کردند. سفير بريتانيا اظهار اميدواری کرد که اين نامزدها «موفق» شوند. به دستور او، کنسولگری های بريتانيا در ايران دستور داشتند به طور غير رسمی و با ملاحظه کاری از نامزدهايی که کمتر «نامطلوب» بودند حمايت کنند، از جمله فداکار ( رهبر کارگران اصفهان) و نيز نامزدهای حزب همراهان مصطفی فاتح.
گزارش ديگری پيرامون انتخابات در منطقه ی اشغال شوروی حاکی از آن است که استاندار گيلان پس از مشورت با دولت در تهران قصد آن را داشت که به انتخاب مجدد وکلای گيلان در مجلس سيزدهم «کمک» برساند، چه اين بهترين وسيله برای پرهيز از ورود کمونيست ها به مجلس می بود.
کنسول شوروی به نام آوالُف نمايندگان گيلان در مجلس سيزدهم (از جمله حسن اکبر) را فراخوانده و از آنان خواسته بود که بايستی اجازه بدهند که دکتر فريدون کشاورز از بندر پهلوی (انزلی) و دکتر رادمنش (سردبير مردم) از لاهيجان انتخاب شوند. در اين مورد کارگران شيلات و همچنين قوام السلطنه قرار بود کمک کنند. در مقابل پيشنهاد حسن اکبر که تصميم هايش بايستى به بازگشت سفير شوروی سميرنف واگذار مى شد، آوالف گفت که او به تازگی از مسکو بازگشته بود، و نظر او (در مورد انتخابات کشاورز و راد منش) مطابق دستور مسکو بود.
بنابر نظر مصطفی فاتح، اين دو دکتر( کشاورز و رادمنش) مردانى «نيک» و بهتر از نمايندگان مجلس سيزدهم از گيلان بودند. پاسخ سفير بريتانيا اين بودکه « پس جای نگرانی نيست» (2)
در پاسخ اين نکته ی فاتح که اين روش آوالف «خام و خطرناک» بود، مقام سفارت بريتانيا (بولارد؟) افزود که کاری که آوالف کرده بود «هيچ بيش از آن کاری نبود» که خود او در اصفهان انجام داده بود؛ او به ثروتمندان اصفهان توصيه کرده بود که به روى «دريچه ی اطمينان ننشينند» و اجازه دهند فداکار (نامزد طرفدار عضو حزب توده) انتخاب شود تا برای «کارگران راه مشروعی» برای بيان خواست های خويش مهيا شود.
همين گزارش می افزايد شوروی ها قصد نداشتند نامزدهای حزب توده در آذربايجان به هر قيمتی انتخاب شوند، اما «در پی طبقات صاحب مال ومنال» بودند. ( سوم اوت1943، FO248/428)
دخالت در انتخابات مجلس چهاردهم، در عصر پهلوي، دوم نه فقط از جانب بريتانيا و شوروی ها بود، که نيز بويژه، همچون در عصر رضاخان، از طرف هيأت حاکمه و دربار صورت می گرفت.
گزارش مورخ نهم اکتبر1943توسط سفارت بريتانيا،از جمله، اشعار می دارد که يک مقام سفارت بريتانيا با نخست وزير ملاقات کرده بود و نکات زير طی مذاکره ی آنان طرح شده بود.
شوروی ها به انتخاب دو نماينده از قزوين اعتراض کرده بودند: 1) اعظام قدس( شخصيت بارزی مورد تائيد نخست وزير) به دليل اين که جاسوس آلمانی ماير در منزل پسرش پنهان شده بود؛2) استاندار پيشين مازندران مَجد به خاطر آنچه بر سر کارگران کارخانه (شاهي؟) آورده بود. در ضمن مشاور مالی آمريکائی به نام دکتر ميلسپو بر ضد انتخاب او بود و ازو به دادگاه شکايت کرده بود.
نامزد ديگر امير تيمور کلالي، از خان های بزرگ خراسان، بود که به نظر می رسيد مورد تائيد منصورالملک بوده باشد. نخست وزير از مقام سفارت بريتانيا خواست که کنسول آن کشور از منصورالملک بخواهد که از حمايت اين مردِ «مانع تراش» و «مزاحم» دست بردارد. مقام سفارت پاسخ داد که بهرحال نمايندگان بريتانيا نيز حامی امير تيمور نبودند، اما گفته می شد که شخص شاه از نامزدی امير تيمور دفاع می کرد.
مقام سفارت به نخست وزير گفت که نامزدهای شهر اهواز عبارت بودند از خواجوي، صادق بوشهري، کاسري، و توضيح داد که ازين آخری خيلی خوششان نمی آمد. سپس نخست وزير نام شخص ديگری را چون نماينده ی اهواز پش کشيد: شمس الدين جزايری. مقام سفارت به نخست وزير گفت که از طريق تدين در باره ی او اطلاع يافته بود و خود او را شخصاً مدتی بود که می شناخت: «جوان مردی محترم، داماد مودب نفيسي، و بعضاً تحصيل کرده ی فرانسه.» به نظر نخست وزير، اين مهمترين نامزد می بود، واظهار اميدواری کردکه سفارت بريتانيا او را به کنسولگری آن کشور بر اهواز «توصيه کند». مقام سفارت بر آن بود که ممکن است اين توصيه را بکنند! در مورد سوسنگرد. نخست وزير به مقام سفارت گفت که مايل بود شخصی به نام فرهودی انتخاب شود، يعنى اگر خود اعراب نامزدی نداشتند. مقام سفارت اظهار نظر کرد كه او را می شناخت و آدم «بدی» نبود! اما افزود که به تازگی شنيده بود «بهترين پسر شيخ خزئل عبدالکريم سردار لشگر خواهان نمايندگی اعراب بود. او متولد اهواز بود و می توانست که خود از عهده کار برآيد.»
در مورد اصفهان نخست وزير با نامزدی فداکار و امامی موافقت داشت، امادر باره ی شخص سومِ مورد نظر بريتانيا (يعنی دولت آبادی) دچار ترديد بود. نخست وزير طرفدار نامزدی به نام اوحدی بود که از قرارداد اشغالگران و دولت تهران حمايت کرده بود، ثروتمندنبود و در محل از حاميانی نيز برخوردار بود.
در مورد نجف آباد مقام سفارت و نخست وزير بروى پاينده(مترجم قرآن؟) به توافق رسيدند. در مورد کرمانشاه نخست وزير با انتخاب سه نامزد مورد حمايت سفارت، يعنی دکتر زنگنه، منتصر و ساسان توافق کرد، اما به شدت با مظفر فيروز مخالفت ورزيد. مقام سفارت گفت که ايشان از فيروز حمايت نمی کردند.
در مورد کردستان نخست وزير با ليست سفارت (آصف و اردلان) موافقت نشان داد، اما فکر کرد شايد هم ممکن باشد عباس مسعودی ( مدير اطلاعات) را در مقام سوم وارد کند، چه او حمايتی مفيد برای دولت بشمار مى آمد و روزنامه ی او صاحب نفوذ بود.
نخست وزير گله داری را برای بندر عباس پيشنهاد کرد، اما علی دشتی را هم در نظر داشت. در مورد بابل نخست وزير از ميان چند نامزد، نظر مساعدی به احمد شريعت زاده نداشت، اما متمايل به جعفرجهان، يك سردبير روزنامه، بود.
در مورد زنجان، شوروی ها نسبت به هر نامی که از خانواده ذوالفقاری ( زمين داران بزرگ منطقه) بود معترض بودند و دکتر هشترودي، نامزد حزب توده، موجب دردسر بسياری در اين ناحيه شده بود.
در مورد رضائيه ( اروميه) نخست وزير با ورود حسين افشار(که ديوانه اش می پنداشت) مخالف بود، اما شخصی به نام صادق افشار را ترجيح می داد. مقام سفارت گفت که آنان نفر دوم را نمی شناختند، اما در مورد اولی با نخست وزير هم نظر بودند.
در مورد سقز هم ناهيد و هم انوشيروانی نامزدهای ممکنی( انتخاب شدني؟) بودند؛ هر دو مردانی بودند «نيک».
در مورد خرم آباد لُری بنام شجاع مطرح شد و مقام سفارت اورا مردی «مناسب» توصيف كرد اما دشواری او را عدم تسلط به زبان فارسی دانست. نخست وزير از شخصی بنام محجوبی نام برد که به نظر مقام سفارت مرد نامناسبی نبود، و نخست وزير مايل بود که مجدداً گودرز نيا را به مجلس وارد کند. مقام سفارت اعلام کرد که انگليسيان نظر خاصی در مورد اين افراد نداشتند، يعنی بی تفاوت بودند. بر عکس، او شخصی را به نام روستا ( معلوم نيست اين هم رضا روستا بود يا نه) مناسب می دانست. اما اين پيشنهاد مورد پذيرش نخست وزير نبود.
در پايان گزارش سخن از «دستور نهايی» به کنسولگری های اصفهان و مشهد در مورد حمايت سفارت بريتانيا از نامزدها می رود.(FO248/1428)

از اين گزارش مذاکرات پشت پرده به خوبی ديده می شود که دستگاه پهلوي، از شاه گرفته تا نخست وزيرش در همدستی با سفارت بريتانيا، و بعضاً سفارت شوروي، تصميم می گرفتند چه کسانی به مجلس راه يابند.
در گزارش مفصلی توسط سفارت بريتانيا پيش از انجام انتخابات مجلس چهاردهم (مورخ 17 اوت 1943) سفير بريتانيا تصوير کاملی از وضعيت انتخابات در آغاز دوران پهلوی دوم به دست می دهد.
نخست، او از اغتشاش در وضع انتخاباتی سخن می گويد که واکنشى بود ويژه نسبت به يک دوره ی ديکتاتوری( زير حکومت رضا خان). ازين رو، تعداد زيادی گروه بی اهميت بوجود آمده بودند بنام «حزب»، بدون آنکه سازماني، يا ديسيپلينى به معنای اروپائی داشته بوده باشند. اين «احزاب» چيزی بيش از يک جمعيت گَلِ گُشاد حامی نامزدها نبودند كه پس از انتخابات تحليل می رفتند. ازين رو،اينان هيچکدام چيزی چون برنامه سياسی نداشتند. در کل آنچه رخ می نمود عبارت بود از يک جريان ارتجاعی متشکل از کسانی که در گذشته قدرت داشتند، و دوم آنان که به چپ متمايل بودند. در حالی که اتحاد هاى حزبی در دو گرايش ديده مى شد (دارندگان ثروت و ندارندگان آن)، به خاطر دنبال کردن منافع تَنگ فردی در دورانی طولاني، ميسر نبود دسته ی دوم ( يعنی چپی ها) از امکانات لازم، از جمله بودجه ی لازم، و تجربه ی سياسی برخوردار شوند. طبق اين تحليل ديده می شود که استبداد بيست ساله ی رضاخانی چه لطمه ى بزرگی به دمکراسی پارلمانی وارد ساخته بود. بر اساس همين تحليل علائم واقعی ای که جنبشی خود بسنده و عاری از منافع فردی برای تجديد حيات ملی را آشکار کند بسيار اندک بودند، چه ايرانيان منزه از بابت «سرکوب بافت ملی سرخورده اند». افزون براين اينان به ندرت خواهان «تاج افتخار شهادت» بودند، چه به خاطر عدم اطمينان به آينده نفعی در شکست در انتخابات نمی ديدند. بدين سان، خلائی که در پی استعفای رضاشاه پديد آمده بود توسط افراد پر سروصدا، خودخواه و موجه پر می شد.
به دليل نبود وجه الضمانه ی انتخاباتی و نفوذِ (مداخلِ) ناشی از انتخاب شدن، تعداد نامزدها بس زياد بود. افزون براين، برغم دستورات رسمی برای عدم دخالت در انتخابات، کمتر کسی عقيده داشت که انتخابات بی طرفانه ای برگذار می شد( و نکات بالا از مذاکره بين سفارت بريتانيا و نخست وزير و غيره اثبات همين مدعی است).
گزارش سفارت بريتانيا سپس به تحليل موقعيت احزاب می پردازد. نخستين اينان حزب توده بود که از آن اطلاعاتی بنا بر گفته ی يکی از اعضای کميته ى مرکزی آن در گزارش نقل شده است. يکی از اعضای کميته ى مرکزی حزب ازين امر نزد سفارتيان شِکوه داشت که تبليغات داير بر اين که حزب توده يک حزب کمونيستی بود در ميان کسبه و کارمندان دولت تأثيری منفی داشت. همين باعث می شد که حزب توده در مناطق اشغالی شوروی رشد کند، اما نه در مناطق ديگری چون تهران، اصفهان و غيره.
پس از پرداختن به اين اميدها يا نااميدى ها، حزب توده در انتخابات مجلس چهاردهم و بسيج ارتجاعيون عليه آن در اصفهان و مشهد، سفارت در گزارش اشاره می کند که، بر خَلاف-آمدِ-عادت، شايع شد که اين حزب «پرولتری» اکنون دست اندر کار حمايت از «زمينداران ارتجاعی کهنه کار» چون قوام السلطنه بود که روابط بَدَش با شاه موضوع اظهار نظر عمومی در آن زمان بود.
اين گزارش سپس از احزب همراهان ( « سوسياليست» مصطفی فاتح) و « ملت» ( سيد محمد صادق طباطبايی) نام می برد که هيچ يک از آنان اعضای چندانی نداشتند. اين گزارش همچنين اشاره می برد به فعاليت های شاه و دربار به منظور ايجاد «حزب ايران نو» توسط مصباح زاده( در آن زمان مدير کل اداره ی کل مطبوعات و تبليغات دولت) و فردوست ( دوست کودکی شاه)؛ حزب «ايران جوان» که علی اکبر سياسی وزير فرهنگ وقت احتمالاً با شرکت سهيلي، و نيز دکتر مشرف نفيسي، وزير اسبق ماليه ايجاد کرده بود؛ گفته می شد که احتمالاً می توانست از طريق برادر او ( سياسي، که يک افسر ارتش بود) در خدمت حفظ منافع دربار نيز بوده باشد.
حزب «ميهن پرستان» که نيز گفته می شد از طرف شاه مورد حمايت مالی بود و توسط محمد علی جلالی با همکاری مهندس خليلی ايجاد شده بود و نامزد انتخاباتی آن، بنا بر اقوال رسيده به سفارت بريتانيا، عباس مسعودی بود؛ و گروه طرفداران آلمان که نيز وارد فعاليت انتخاباتی شده بودند؛ ان افراد به گِرد نخست وزير پيشين رضا شاه (در هنگام دستگيری و محاکمه ی گروه ارانی) دكتر متين دفترى و سيد ابوالقاسم کاشانی( آيت الله بعدی) جمع شده بودند؛ ( سفارت بريتانيا که هرگز دست از کينه ی خود نسبت به مصدق بر نمی داشت در اين گزارش کوشيد که فعاليت های متين دفتری نخست وزير شاه (همان شاهی که مصدق را در احمد آباد حبس کرده بود و بعد هم به زندان خراسان فرستاد) به دکتر مصدق نسبت دهد. دکتر كيا در دانشکده حقوق و برخی از همکاران او چند تن از تجار ثروتمند بازار نيز جزو اين گروه گزارش شدند. البته دانسته است که گروه طرفدارآلمان (از جمله متين دفتري، کاشاني،و سپهبد زاهدي، کوپال و عده ای ديگر) پس از مدتی به خاطر توطئه به سود آلمان دستگير و زندانی شدند. متين دفتری که خود طی مکالمه ای با يکی از اعضای سفارت بريتانيا مدعی شده بود از بودجه ی لازم و طرفداران کافی برخوردار بود، فعالانه می کوشيد مذهبيان با نفوذ را به گِرد گروه خود جمع کند.
يکى ديگر از« احزاب» مورد بررسی گزارش «عدالت» بود که علی دشتی به وجود آورده بود و افرادی چون جمال امامی (زميندار مرتجع درباری)، ابوالقاسم اميني، ابراهيم خواجه نوري، و دکتر جمشيد اعلم ( همه از نزديکان شاه) را در «رهبری» داشت.
ديگر حزب اتحاد ملی» بود که نزديکان به دربار رضاخان و عده ای از نمايندگان مجلس سيزدهم درآن عضو بودند. افرادی چون دکتر ملک زاده، هاشمي، مرآت اسفندياري، فضل الله بهرامی ( رئيس دفتر رضا شاه)، دکتر سجادی (سناتور منصوب بعدی) و محمد خلعتبری (از خانواده سپهسالار تنکابنی زميندار بزرگ) « رهبری» آن را در دست داشتند.
احزاب ديگر که از همه بيشتر به دربار نزديک بودند، عبارت بودند از « مليون»، که در صدد حمايت از نصرت الله وزيری بود؛ «رعد» و «وطن» به رهبری مظفر فيروز که هر دو برای بازگشت سيد ضياء عامل کودتای سوم اسفند 1299 فعاليت و تبليغ می کردند؛ حزب «ياران» به رهبری عباس خليلی مدير اقدام و متهم به حمايت از سيدضياء؛ حزب «تعاون» به رهبری نماينده مجلس سيزدهم نقابت و احتمالاً دکتر جلال عبده، حزب «پيکار» به رهبری خسرو اقبال (برادر منوچهر اقبال نخست وزير بعدی و رييس شرکت نفت) و از طرفداران آلمان هيتلري؛ و سرانجام «استقلال» به رهبری عبدالقدير آزاد که در آغاز حکومت رضا شاه طرفدار آلمان بود، سپس برکنار شد، و پس از شهريور 1320 به سليمان ميرزا اسکندري، موسس حزب توده، پيوست و بعد ها از هواداران مصدق شد، و پس از مدت کوتاهی در جرگه طرفداران زاهدی و شاه به کودتای 28 مرداد کمک رساند.
سازمان های حرفه ای زير نيز صاحب نفوذ و خواستار منافع بيشترى در اين انتخابات بودند: اتحاديه ی اطباء، به زعامت دکتر شيباني، داماد وثوق الدوله، و از خانواده ی محمد آشتيانی در عصر ناصري؛ تجار و صاحبان صنايع «مدرن»: به زعامت نيکپور، علی وکيلي، كُهبد، يمين اسفندياري، خرازي، باتمانقليچ، شهاب خسروانی و محمد خسروشاهي، كه در دوران جنگ ثروت هاى كلانى به هم زده بودند، و همه شان از نزديکان دربار. درجريان 28 مرداد نيز اينان شرکت مستقيم يا غير مستقيم داشتند و در دوران پس از کودتا ثروت های کلان ترى به دست آوردند. حزبی ديگر به نام «نهضت ملی» بودکه توسط دو نفر از کارخانه داران اصفهان برای مبارزه با حزب توده ايجاد شده بود و غالباً به شخص شاه نسبت داده می شد و مصباح زاده (صاحب امتياز كيهان، اكنون در لندن) از کسانی بود که فعالانه به آن مربوط می شد.
اطاق بازرگانی تهران و انجمن مهندسان نيز، بنابراين گزارش، مورد بهره برداری برای مقاصد سياسی قرار می گرفتند.
تنها گروهی که تا آن زمان مورد بهره برداری سياسی و انتخاباتی قرار نگرفته بودند دانشجويان بودند، که بزودی با تأسيس سازمان دانشجويان دانشگاه تهران(معروف به توسو) قدم به همين ميدان گذاشت.
گزارش سفارت بريتانيا با اين نتيجه پايان يافت که انتظار اين ميرفت نفوذ شوروی در مجلس عمدتاً از طريق نمايندگان حزب توده از منطقه شمال ايران در اشغال شوروی اِعمال شود، و برخی محافل ازين بابت در هراس بودند. بر همين نسق، « احتمال» می رفت که بريتانيا نفوذ خود را از طريق نمايندگان «منتخب» از جنوب کشور اِعمال کند. گزارش همچنين براين بود که نتيجه ی انتخابات بستگی به اين داشت که ارتش و پليس و ديگر مسئوولين کشور، چنانکه بايسته بود، از دخالت در امر انتخابات خودداری کنند! مسلم آن بود که در مناطق روستائي، اهالی با « هدايت » ملاکان رأی خواهند داد.(FO248/1428)
چنان که نتايج انتخابات مجلس چهاردهم نشان داد، در کنار نامزدهای مورد نظر شوروی در گيلان، مازندران، قزوين و در تهران که تحت فشار افکار عمومی قرار داشت چند تن از ميهن دوستان چون مصدق به مجلس راه يافتند و در ساير نقاط کشور نامزدهای مورد نظر دربار، دولت و سفارت بريتانيا به مجلس وارد شدند. در آذربايجان نيز شوروی ها به قول خود وفادار ماندند، مگر در تبريز که پيشه وری موفق شده به نمايندگی انتخاب بشود، اما اعتبارنامه ی او در يک رأی گيری مخفی تنها با يک رأی رد شد. و اين زمينه ای شد برای اين که او به تبريز باز گردد و به کمک فرستادگان شوروی «فرقه دمکرات» و « دولت خودمختار» آذربايجان را پديد آورد.
چنان که از گزارش سفارت بريتانيا در بالا هم بر می آيد، نخستين انتخابات مجلس پس از برکناری رضاخان کوچکترين ربطی به دست آوردهای انقلاب مشروطيت نداشت و کنترل آن، در دست وابستگان به بريتانيا و هواداران دربار و دولت مداران (صاحب صنايع، تجار، و ديوانسالاران) قرار گرفت. نتايج خسران بار بيست سال حکومت رضاخان در ايران چنان بود که :
1- ميهن دوستان راستين و نيروهای مترقی توانايی شرکت وسيع در انتخابات شهرستان ها را نداشتند، و آنجا که می توانستند، همانند رهبران حزب توده، در برابر صاحبان قدرت محلی و مرکزي، ناچار به اتحاد شوروی تکيه کردند، و ما عواقب دردناک اين وابستگی را طی پنجاه سال ديديم؛
2- شاه و درباريان با ايجاد «احزاب» رنگارنگ، بدون برنامه، بدون سازمان، بدون ديسيپلين، تنها بخاطر تأمين و حفظ منافع شخصی يا گروهی خود و باتکيه هم به حمايت بريتانيا و هم پشتيبانی شوروی (در آذربايجان) موفق شدند دموکراسی ايران را حتی پس از دفع رضاشاه از محتوا خالی کنند؛
3- «مشورت» نخست وزير برای گرفتن تاييد از سفير بريتانيا دمکراسی پارلمانی ايران را به مسخره ای بدل کرد که تا سال های انقلاب همچنان ادامه داشت؛
4- شخص شاه، حتی زمانی که هنوز تازه کار بود و ناچار از تن دادن به همکاری با دست پروردگان پدرش در آرتش، پليس و ديوانسالاري، ازکوشش برای دخالت از مجاری مختلف در انتخابات فروگذار نمی کرد، و حتی به حاميان بازگشت حکومت نوع پدرش کمک مالی می رساند (بدون ترديد از بيت المال).
5- و سرانجام، سفارت بريتانيا بر خود فرض می دانست که با همه ی مسئوولين حکومتی در تمام سطوح وارد مذاکره شود و به آنان « توصيه » کند چه نامزد هايی را به مجلس بفرستند، و در مواردی حتی با تهديد به مقاصد خود نايل شد. اين ارثيه ى عصر پهلوی اول بود که در عصر پهلوی دوم با قدرت هر چه بيشتری ادامه يافت،چنان که در يادداشت های پسين خواهيم ديد.
6- اين يادداشت هاى مستند و آنچه پس ازين ها خواهند آمد به ما نشان مى دهند كه ادعا هاى درباريان و شاه و حاميان بين المللى ايشان براى اعطاى دمكراسى به مردم ايران جز دروغى بيش نبوده است.

و چه نيك گفته است آن حكمت مردمى كه «چراغ دروغ فروغ ندارد!»
خسرو شاكرى (زند)
پاريس دهم ماه ژوئن 2003
دو مقاله ى پيشين اين سلسله را، كه در همايشگاه عصر نو منتشر شده بودند، اكنون مى توان در همايشگاه زير قرائت كرد:
Iranebidar.com (articles)

(1)- در مورد تاسيس حزب توده به دست شوروى ها نگاه كنيد به مقاله ى زير كه بر اساس مدارك بايگانى هاى شوروى نوشته شده است:
C. Chaqueri, « Did the Soviets play a role in founding the Tudeh Party in Iran? », Cahier du monde russe, Paris, no 3, 1999.
(2)- يك عضو ديگر سفارت بريتانيا در يادداشتى در تاييد گزارش افزود: “من رادمنش را مى شناسم. او مردى منطقى است با تمايلات سوسياليستي، نه كمونيستى .او خواستار تصويب قانون بيمه هاى كارگرى است. انتخاب او پيشرفت بزرگى نسبت به بسيارى از نمابندگان كنونى خواهد بود.

ادامه مطلب

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:30  Laissez un commentaire  

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (2)

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (2)

به ديوارِ ويران كه گيرد پناه؟ (اسدي)

در بُهبُه ي ملي كردن نفت، سفير بريتانيا در يكي از ديدارهايش از شاه براي مذاكره، كه طي صرف نهار انجام مي گرفت، در خِلال صحبت متوجه آن شد كه عكسي از رضا شاه به روي ميز نهار خوري كذاشته شده بود (محلي غير معمول براي عكس، مگر آن كه عَمدي در كار بوده باشد!). تفسير سفير، كه او را خوب مي شناخت، اين بود كه اين امر از يك سو ناشي ازين بود «كه شاه بيش از پيش به خود جرات مي دهد كه خاطره ي پدرش را نمونه [ ي رفتار خويش] قرار دهد. اين ممكن است بعضا ناشي ازآگاهي او بر نا قابلي خودش براي مقابله با وضعيت دشوار ايران باشد، اما ممكن است همچنين نمادي ازين باشد كه او در نظر دارد كنترل خود را بر دولت تحكيم ببخشد و نفوذ خود را بر اداره ي امور كشور تحميل كند.» (FO248/1512)

اين گزارش از جانب سفير حكومتي كه در تمام وقت حامي پهلوي بودگرايش شاه پيشين را از همان آغاز به ديكتاتوري روشن مي كند.

در 1966، پس از اين كه شاه نيروهاي ملي را از ميدان به دَر كرد، سفير بريتانيا در تهران سِر دِنيس رايت در گزارشي سري پيرامون اوضاع ايران به دولت متبوع خود در مورد «چشم انداز رژيم شاه و عواقب ممكن سقوط [آن] » فرستاد. وي در اين گزارش از جمله گفت: «شاه بيش از گذشته براي [حفظ] قدرت خويش به نيروهاي مسلح و نيروهاي امنيتي تكيه مي كند» و افزود، البته به تعارف، كه «توان، هوش، و شهامت خود او و حيثيت او حتي در ميان دشمنانش و محبوبيت اش در ميان توده هاي دهقاني، بدون ترديد، نيز نقش مهمي [در حفظ او] ايفا مي كنند.» او افزود كه رژيم شاه «بدون ترديد، در ميان بسياري از مردم، چه چپ و چه راست، محبوب نيست. با اين همه [كذا] شاه … به نحو قابل توجهي در پراكندن اپوزيسيون سياسي سازمان يافته، از جمله حزب توده و عناصر مختلفي كه در زمان دكتر مصدق جبهه ملي را تشكيل مي دادند، موفق بوده است.» — البته با تكيه به همان «نيروهاي مسلح و نيروهاي امنيتي».

پيرامون شايستگي ايران براي دمكراسي سفير بريتانيا نوشت: «ايران در تاريخ اش هرگز چيزي شبيه به دمكراسي را تجربه نكرده است، اگرچه اين كشور غالبا دچار اغتشاش و آنارشي بوده است. … قانون اساسي 1907 زورق ضعيفي از آب در آمد كه شاه توانسته است، همچون پدرش، بنا بر ميل خويش مطيع خود سازد. … هر قدر هم كه شاه صميمانه نگران ايجاد پايه اي دمكراتيك، مثل ايجاد شوراهاي محلي و روستايي، براي دولت باشد، من مطمئن هستم كه با توجه به طبيعت فزاينده ي خود كامه ي او در آينده ي نزديك چشم اندازي براي دمكراتيزه كردن در راس [حكومت] وجود نخواهد داشت ؛. و اگر به دليلي او از پهنه ي سياسي ناپديد شود، خلايي سياسي [دركشور] ايجاد خواهد شد.» با اين همه سفير بريتانيا براين نظر بود كه «طبقه ي حاكم» جديد ايران، كه در اثر رفرم هاي شاه به وجود آمده بود، حاضر نبود آن «دست آوردها» را بخاطر «يك هدف سياسي» (لابد دمكراسي!) به دور افكند. او را نيز نظر بر اين بود كه در كوتاه مدت نه ايلات و نه ملايان خواهند توانست از خط خارج شوند [يعني بديل حكومتي شوند يا آن را به مخاطره اندازند] يا اين كه يك «جبهه ي مردمي» ناگهان ظاهر شود و يكي از رهبران جبهه ي ملي را به قدرت برساند.» آنچه سفير بريتانيا «محتمل تر» مي انگاشت اين بود كه در صورت از بين رفتن شاه «هر ترتيب موجودِ جانشيني» او مي توانست «به نحوي نسبتا منظم به كار گرفته شود.» او بر اين باور بود كه در بد ترين حالت، همچون از بين رفتن وُراث او، «اِجماعي به وجود خواهد آمد كه شاه بعدي چه كسي خواهد بود.» او سپس افزود كه «سنت سلطنت» در ايران آن چنان نيرومند» بود كه «محتمل نبود» كه كساني كه پس از بين رفتن شاه به قدرت مي رسيدند يك رژيم جمهوري را انتخاب كنند، يا در خدمت آن قرار گيرند. در پايان اين گزارش طولاني كه خود سفير آن را «برداشت گونه» (ايمپرشِنيستيك) خواند، او افزود كه تالي شاه نه يك حكومت كمونيستي و نه اغتشاش خواهد بود. او اين نظر را داد كه «رژيم شاه، با همه ي معايبش و با همه ي نگراني اي كه براي ما ايجاد مي كند، بهترين حكومتي است كه اين كشور مي تواند در آينده ي نزديك آرزو كند.» او تاكيد كرد كه «قضاوت» او «اخلاقي» نبود، و هر چه در مورد موارد مشابه گفته شده باشد، در مورد ايران اين قضاوت «حقيقت» داشت.(FO 371/186664)

ازين خلاصه دو امر كاملا روشن مي شود. نخست، برغم نظريه اي كه انگليسيان خود نيز مبلغ آن اند داير بر اين كه «همه چيز زير سر بريتانيا ست»، سفير بريتانيا قادر نبود تحليل درستي از وضعيت ايران و گرايش هايِ به سوي آينده به دست دهد. دوم، حكومت بريتانيا همچنان محمد رضا شاه را حافظ منافع آزمندانه خويش بشمار مي آورد. با اين كه او خود معترف بود كه نه ملايان و نه سران ايلات جانشين شاه خواهند توانست شد؛ و نه اغتشاش و كمونيسم جاي ديكتاتوري اورا خواهند توانست گرفت، بريتانيا و همكار نزديكش آمريكا همچنان در برابر خواست مردم ايران براي دمكراسي ايستادند و شاه و دستگاه هاي سركوب او را تقويت كردند.

قاعدتا، اينان (همچون لابي صهيونيست در آمريكا و جناح قشري هيات حاكمه در ايالات متحده) بايد، چنان كه علنا هم مي گويند، همين نظر را در مورد پسر او داشته باشند. نكته اينجاست كه آيا «شاهزاده» اي كه مورد حمايت اين سه قدرت است مي تواند براي منافع مردم ايران سينه به تنور بسوزاند؟ اگر باور اين نكته از جانب برخي معصومانه است، تبليغ آن از جانب برخي گويندگان فارسي زبان راديوهاي دول خارجي مسلما با محاسبه انجام مي گيرد (بويژه اين كه برخي از آنان، با پيشينه هاي «چپ»، اصرار ويژه اي مي ورزند ازو نه به نام رضا پهلوي، بل «شاهزاده» نام ببرند. معلوم نيست مردم ماليات دهنده ي اين جمهوري ها در غرب با چنين سوئ استفاده هايي از بيت المال موافق باشند!

در يكي از ملاقات هاي ارنست پِرون به نمايندگي از جانب شاه با يكي از كارداران سفارت بريتانيا در تهران در سال1952 (پيش از سي ام تير 1331) نماينده ي شاه به طرف انگليسي خود گفت كه «شاه هنوز بر سر اين سياست بود كه [دولت] مصدق را از طريق [راي نماينگان در] دو مجلس واژگون كند، محتملا پس از بازگشت او از [ديوان داوري] لاهه، چون پيش از آن به نظر نمي رسيد كه حد نصاب لازم در مجلس شورا وجود داشته باشد. شاه هنوز اين نظر را داشت كه او [مصدق] را بركنار كند، زيرا اين امر او [مصدق] را قادر خواهد توانست ساخت پس از سقوط [نه بركناري توسط مجلس] شاه را مورد حمله قرار دهد. [به نظر شاه] مصدق بايد به دست همان نيروهايي واژگون مي شد كه او را بر قدرت نشانده بودند» [يعني مجلس]. پرون براي «اثبات» اين كه شاه دست اندر كار بركناري مصدق بود به طرف انگليسي خود اعلام داشت كه هومن «با اطلاع و رضايت كامل شاه بي امان مشغول كار در ميان نمايندگان براي خلاص شدن از دست مصدق بود.» در همين گزارشِ سفارت بريتانيا آمده است كه سيد ضياء نيز تاييد كرد[ه بود] كه شاه «واقعا مشغول كار در ميان نمايندگان مجلس براي سرنگوني مصدق بود.» (FO 248/1531)

نكته ساده است. شاه از همان آغاز نهضت ملي به عنوان مُهره اي در دست بريتانيا سهم خود را در سرنگوني مصدق و سركوب جنبش ملي به عهده گرفته بود. و هنگامي كه تيرش در مجلس به سنگ خورد به صدور «فرمان عزل» مصدق متوسل شد، و هنگامي كه اين تير نيز به سنگ خورد، فرار از كشور را برگزيد تا كيم روزولت و عوامل «ايراني» اش او را ديگر بار بر تخت طاووس نشاندند.

در گزارش سري ديگري از تهران به لندن در فوريه 1958 در مورد اوضاع كشور، سفير بريتانيا رآجر ستيوِنز نوشت كه نه تنها شاه بر زيردستان خود، چون «سناتور ها، نمايندگان مجلس، مديران، ژنرال ها» (كه در ميانشان «هيچ شخصيت برجسته» اي هم نبود) سايه انداخته بود، كه نيزسازمان هاي اپوزيسيون — كه سفير «اپوزيسيون ساكت» ناميد، و شاه در محاوره ي خود با سفير از آن ها به نام «سگ هايي» ياد كرد كه «مجسمه هاي مرا شكستند» — تحت نظر ساواك جديد التاسيس قرار داشتند (FO 371/133009).

اين نكته از گزارش نه تنها ديكتاتور منشي شاه را نشان مي دهد، كه همچنين آشكار مي كند كه در يك نظام خودكامه حتي نوكران دستگاه هم نمي توانند انكشاف لازم را براي جانشيني بيابند، چه رسد به اعضاي اپوزيسيون كه تحت نظارت مداوم پليس سياسي با حربه ي حبس، شكنجه، و اعدام از هرگونه فعاليت سازنده براي آينده باز داشته مي شوند، چه شاهِ قَدَر قدرت آنان را هم رديف سگ پَست مي انگارد، نه شايسته ي شركت در سرنوشت مملكت.

در نظام سلطنتي اي كه ما داشته ايم، دست كم در دوران پهلوي — كه با تكيه به در آمد نفت، نه مجبور بود به ماليات دهندگان متكي باشد و نه از حمايت قدرت هاي بزرگ بي بهره — مسلما مردم جايي در تصميم گيري در مورد سرنوشت خود و آينده كشور نداشتند. از همين رو بود كه هنگامي كه بريتانيا قصد داشت، به لحاظ ملاحظاتي چند نيروهاي خود را از شرق سوئز بيرون بكشد، شاه، دست پاچه، متوسل به سفير آن كشور شد و خواست كه انگليسيان نيروهاي خود را در منطقه حفظ كنند. چرا؟ زيرا عليرغم دستگاه سركوب ساواك و ارتش عريض و طويل اش مطمئن نبود كه مي توانست از عهده ي تهديد هاي انقلابي بر خواهدآمد. درست در همان سال هايي كه مبارزات مردم ايران اشكال نوي به خود مي گرفت، شاه «مكررا» به سفير بريتانيا گفت كه «او اهميت زيادي براي حضور ما [نيروهاي نظامي بريتانيا] در خليج فارس قايل است؛ جايي كه منافع بريتاينا و ايران تقريبا همانند اند[!]» و «حضور» بريتانيا «مانعي در برابر جاه طلبي هاي ناصر و تضمين جريان آزادانه ي نفت به شمار مي آيد.» (گزارش سفير بريتانيا، سر دنيس رايت به تاريخ 27 مه 1965 ) (FO 371/180787)

البته تهديد هاي ناصر بهانه اي بيش نبود. ناصر اگر قدرتي داشت در برابر اسراييل مي ايستاد. حفظ نيروهاي بريتانيا در خليج فارس به خاطر حفظ رژيم شاه و «جريان آزادانه ي» نفت به غرب بود، نفتي كه به قيمت نازلي و تحت قرارداد ننگين كنسرسيوم صادر مي شد (و سهمي نيز از آن مخفيانه به اسراييل اهدا مي شد)، و آنچه پس از پرداخت تسليحات از آن باقي مي ماند از طريق سازمان «برنامه» به جيب سرمايه داران دور و بر دربار سرازير مي شد.

بي جهت نيست كه امروز لابي اسراييل — به خاطر خدمات محمد رضا به آن كشور — پشتيبان اصلي رضا پهلوي است و علنا و بدون كوچكترين هراسي و روپوشي از فرزند ديكتاتور پيشين حمايت مي كند و از كمك همه جانبه به سلطنت طلبان سنتي يا «مشروط» خواه و ديگر سلطنت طلبان «دمكرات منش» دريغ نمي ورزد. آن ساده لوحاني كه ممكن است فريب اين ترفند را بخورند و در دام «دمكراسي» محور اسراييل-پهلوي-آمريكا بيفتند و به پندارند كه هرچه بيايد بهتر از رژيم استبدادي كنوني است، همان اشتباه را مي كنند كه پيشينيان يا خود آنان بيست و پنج سال قبل در دفاع از خميني كردند و گفتند هر چه بيايد بهتر از شاه است. نشايد كه باز در آينده اي سياه اينان بگويند:

اين ناني است كه خودم براي خودم پخته ام.

آنچه بهتر از هر دوي اين هاست مسلما اراده ي آزاد مردم براي استقرار حاكميت خدشه ناپذير خودشان است. يك بار براي هميشه بايد از دنياي مانيانه خارج شد و به گزينش هاي خردمندانه دست بُرد، نه هر تخته پاره اي كه در سيلاب در جريان است. بايد شناي دمكراسي را آموخت. اين هنر را نه آمريكا، نه اسراييل و نه آن جوان پِلِي بوُي به ارمغان خواهند آورد.

چُنان بود پدري كَش چُنين بود فرزند

(عُنصُري)

پشت سرِ شاه، پدر شاه‍‍‍

‍(ضرب المثل فارسي)

خسرو شاكري (زند)

، پاريس، 28 ارديبهشت 1382

ادامه مطلب

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:29  Laissez un commentaire  

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (1)

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (1)

در آمد

يكي از مائوئيست هايي كه به عنوان «عنصر نفوذي» در دستگاه شاه كار مي كرد تا حد معاون وزير هم «ارتقاع» يافت و در كنفرانس موسسه اَسپن آمريكايي (ASPEN) كه، دوسال پيش از انقلاب در شيراز برگذار شد، در كنار وزير متبوعش (يا مطبوعش؟) در  مدح «دست آوردهاي انقلاب سفيد» داد سخن مي داد. پس از لودادن سازمان متبوع (مطبوع؟) اش توسط هوشنگ نهاوندي با يك كشيده در ساواك روي گرداند و حاضر شد در تِلِويزيون شاه همه ي اپوزيسيون، از جمله رفقاي پيشين خود، را به دشنام گيرد و عُمال دول خارجي معرفي كند. كتاب او در توجيه نخست وزير «انساندوست» شاه هويدا (و نيز يطور ضمني ماستمالي وادادن خود) كه با حساب معيني براي «تجديد نظر» در تاريخ دهه ي آخر پهلوي نگاشته شد هم در آمريكا و هم در تهران (با عنايت وزارت ارشاد اسلامي) به چاپ رسيد. «سوكسه» ي اين كتاب برخي در ها را به روي او باز كرده است. اكنون، بنابر گفته ي بخش فارسي راديو فرانسه كه با او در روز جمعه نهم ماه مه مصاحبه كرد، او اكنون در موسسه ي هوور (Hoover Institution) در شهر استانفورد به كار گرفته شده است. اين خبر اقوال برخي از دوستان پيشينش را كه هنوز با او مراوده دارند تاييد مي كند كه او به دريافت يك بودجه ي «تحقيقاتي» پانصدهزار دلاري مفتخر شده است. (معمولا بودجه هاي اعطايي براي نگارش يك كتاب تحقيقاتي، آن هم به اساتيد سرشناس از پنجاه هزار دلار تجاوز نمي كند!) با اين بودجه ي گزارش شده يا كمتر يا بيشتر از آن او اكنون دست اندر كار نگارش سر گذشت محمد رضا شاه شده است. حتي اگر پيشينه هاي «افتخار آميز» اين «مورخ موفق» را در نظر نگيريم، از رقم اعطايي بودجه و محلي كه مهمان اوست، موسسه ي هُووِر (Hoover Institution) در شهر استانفورد، به خوبي روشن است كه هدف ازين كتاب چيست: در يك كلام توجيه حكومت استبدادي محمد رضا شاه و زينت بخشيدن به او از طريق مداحي «اصلاحات» وي. كتابي كه در دست دارد بايد دوقلوي كتابي باشد كه مسئوول سابق بخش ايرانِ آن، يعي آقاي لنچاوسكي، نزديك به محافل امنيتي آمريكا در آستانه ي انقلاب بيرون داد كه البته بخاطر انقلاب ايران با شكست مفتضحانه أي روبرو شد (Iran under the Pahlavis, Hoover Institution Press, Stanford, 1978). نكته اي كه بايد بويژه بدان توجه داشت اين است كه اين موسسه زير نظر آقاي شولتس، وزير كابينه ي ريگان و از مشاوران نزديك بوش پدر و پسر و پَروَرنده ي خانم گوندوليسا رايس (مشاور امور بين المللي بوش)  اداره مي شود. دور است كه حضور اين «مورخ موفق» در اين موسسه در اين زمان تصادفي باشد.

لذا با توجه به تبليغات بيش از پيش گسترده اي كه از جانب هوادران پهلوي به مدد لابي اسراييل و راست ترين جناح دستگاه حاكمه آمريكا در انجام است و هدف آن جواناني است كه كمتر ازين گذشته آگاهند، ما به پيشينه هاي حكومتي مي پردازيم كه موجب اصلي پديد آمدن جنبش نئواسلامي در ايران (و فراتر از آن) شد. ما با اين سلسله از يادداشت هاي تاريخي پيرامون خانواده ي پهلوي، مي كوشيم چهره ي پشت پرده ي محمد رضا شاه و دستگاه او را از طريق اسناد غير قابل انكار (عمدتا از بايگاني بريتانيا) بشناسانيم، تا مردم ما، از فرط بي بديلي و بي دليلي، ديگر بار خود از چاهي بيرون نكشند و به چاهي ديگر در نيافكنند.

 

***

 

يكي از كارداران سفارت بريتانيا در تهران درآغاز اشغالِ ايران به هنگامِ جنگ جهاني دوم در يادداشتي سري و (بدون تاريخ، كه اما بايد متعلق به سال 1943 پس از بازگشت سيد ضياء به كشور بوده باشد) تاكيد ورزيد كه مادامي كه بريتانيا در «هندوستان و نفت منافع» صاحب منافع بود نميتوانست نسبت به «وضعيت داخلي» ايران بي تفاوت بماند.  به نظر او يكبار اين رفتار در زمان رضا شاه، يعني پس از قرارداد 1933، پيش گرفته شد و «نتيجه اش بد بود.». «نه فقط رضا شاه ما را از همه ي [كذا] امتيازتمان محروم كرد، كه موجب ايجاد احساسات بيش از پيش ضد انگليسي در اين كشور شد، و ما ايستديم و نظاره كرديم.» با توجه به ضعف كابينه هاي ايران در زمان جنگ، اين كاردار بر اين نظر بود كه به هيچ وجه فرض نبود كه كار درستِ بريتانيا در اين زمان اين مي بايست بود كه شاه را تا پايان جنگ حفظ كند. او نگران دست اندازي شاه بر فرماندهي ارتش بود، زيرا چنين امري احتمال كودتا عليه او را افزايش مي داد. او ضمن تاكيد بر اين كه قانون اساسي 1907 ايران در وضعيت نو براي ايران ديگر نا مناسب بود، پرسيد آيا بايد بريتانيا به جهت رضا شاه متمايل شود. و جواب داد «خدا نكند!» زيرا اگرچه «حكومت او موجب برخي دست آوردهاي چشمگير بود [كذا]، اما براساس پايه هاي بي ثباتي، نفرت ظلم، ولع، و شك.» استوار بود. و اما محمد رضا شاه چطور؟ «من متقاعدم كه او قادر نخواهد بود» از عهده ي اين كار بر آيد. كاردار به نظرات افرادي چون مصطفي فاتح اشاره برد كه نمونه ي كمال آتاتورك را مد نظر داشتند، امري كه به نظر اين كاردار به «يك شخصيت استثنايي» بستگي داشت. او سپس پرسيد كه آيا اين مرد سيد ضياء مي توانست بوده باشد. «شايد.» اما اين انتخاب مخاطراتي نيز در برداشت. او سپس اين احتمال را پيش كشيد كه محمد رضا را بعنوان «شاه مشروطه، با نخست وزيريِ سيد ضياء با قدرتي نظير آنچه كه چرچيل داشت» حفظ كنند. اين ديپلمات انگليسي خواستار بحث پيرامون «اين مسئله ي مهم» پيش از پايان جنگ بود. او هشدار داد كه «اگر ما اكنون حوادث را مهار نكنيم، حوادث دست ما را خواهند بست.» (FO 248/1419)

از اينجا روشن مي شود كه نه تنها كارگزاران حكومت فخيمه خود معترف بودند كه رضا خان را آورده بودند، بل در صدد تامين منافع خويش از طريق عمال شناخته شده ي خود سيد ضياء با لعاب «شاهنشاهي» بودند. تا آغاز جنبش ملي كردن نفت آنان حوادث را مهار كردند. اما در اثر رشد جنبش عظيم مردم نتوانستنذ تا سه سال «حوادث را مهار كنند» تا اينكه آنان موفق شدند با استفاده از ضعف هاي جنبش و نفاق در ميان نيروهاي مترقي، يك بار ديگر «حوادث را كنترل كنند،» اما تا آغاز انقلاب.

لكن از همان سال هاي جنگ هويدا بود كه شاه معزول، همانند پدرشمعزولش، قصد نداشت نقش شاه مشروطه را ايفا كند. سفير بريتانيا در 29 ژوئن 1943 اضهار نظر كرد كه «شاه اميد داشت كه نقش بزرگتري را در امور ايران ايفا كند.» او افزود كه «دلايل روشني وجود دارد كه شاه به برخي روزنامه ها كمك مالي مي رساند و اميدوار است بر انتخابات مجلس از طرق مختلف، از جمله از طريق رهبران مذهبي، تاثير بگذارد. او مهار ارتش را در دست دارد، و به منظور حفظ حمايت آن از خود از استفاده از قدرت خويش براي تعديل خواست هاي اغراق آميز آن رويگردان است، و با مجازات افسران خاطي مخالفت مي ورزد.» سفير بريتانيا سِر ريدر بولارد، كه مي دانست كه شاه بر اين پندار بود كه متولد شده بود تا «مستبد خيري» باشد، بر اين راي بود كه «مادامي كه روس ها در ايران اند، هر كوششي براي استقرار يك نظام استبدادي در ايران با مخالفت آنان روبرو خواهد شد.» (منبع: 0(FO 248/1423 در ادامه ي همين تمايل بود كه شاه، پس از كوته مدتي بعد از تخليه اذربايجان توسط روس ها، با همدستي برخي از درباريان، چون اشرف خواهرش، دكتر اقبال، ابتهاج، و رزم آراء نخستين كودتاي دوران خود را در 15 بهمن 1327 سازمان داد، و پس از قلع و قمع و ساكت كردن همه ي مخالفان استبداد فردي خود، حتي قوام و سيد ضياء، اين دو عنصر خادم امپرياليست ها، دست به تغيير قانون اساسي زد و براي خود حقوق جدبدي تراشيد، و مهمتر از همه خق انحلال مجلس. (در اين مورد به كتاب تحليليِ مستند زير نگاه كنيد: THE SHAH’S FIRST COUP D’ETAT, 1949, An Inquiry into the “Perfect Crime” That Changed the Course of Iran’s Modern History, in: iranebidar.com.

لكن در اوضاع و احوالي كه مُدل شوروي بسيار ي را مدهوش خود كرده بود، همين محمد رضا در عين حال كوشيده بود سفير بريتانيا را بفريبد كه گويا او «قهرمان [نسل] جوان و طبقات فرودست و هوادار اصلاحات اجتماعي» و « نخبگان جوان متمايل به سوسياليسم» بود منبع:. (FO 248/1423. 15.1.1943)

در سايه ي سوسياليسم ورشكسته و بَد نام شده ي شوروي و سياست تجاوزكارانه ي آمريكا تحت نام «دمكراسي»، امروز پسر كه فارغ از هر گونه قدرتي است، همچون پدر در سال هاي جنگ، تلاش مي كند خود را «قهرمان» آزادي و دمكراسي، و دلسوز فرودستان ايران معرفي كند، اما به مدد كي؟ اين بار، اربابان جديد جهان، آمريكاييان!

جالب توجه است كه شاه معزول در مصاحبه اي با يك مجله ي آمريكايي، كه هفت ماه پس از ديدارش با پرزيدنت كارتر در واشنگتن كه در نوامبر 1977 و پس از تظاهرات عظيم و تكان دهنده ي دانشجويان عضو كنفدراسيون بر ضد رژيم ديكتاتوري او، انجام شد، ضمن اظهار اين كه «من صاحب قدرت هستم و هيچكس مرا واژگون نخواهد توانست كرد»، در پاسخ سئوال خبرنگار آمريكايي در مورد جانشيني فززندش رضا، گفت « دوره ي آموزش او هنوز واقعا رسما شروع نشده است. او تقريبا 18 ساله است و تازه دارد امتحانات نهايي خود را مي دهد. پس از آن او براي يك سال به ايالات متحده اعزام خواهد شد تا در آنجا دوره ي هوانوردي را ببند، و به هنگام بازگشت ما دوره ي تعليم مبادي [سلطنت] براي او را آغاز خواهيم كرد. (منبع: US News & World Report, 26 June 1978).

البته چون در زمان سقوط پدر پسر در ايالات متحده مشغول تعليمات نظامي بود، او هرگز فرصت اين را نيافت كه مبادي سلطنت را از پدر بياموزد. بدين سان، دانش او تنها به خلباني هواپيماي محدود مي شود. علاوه بر اين، پسر كه بيش از 25 سال در آمريكا زيسته و آمريكا را كشور متبوع و مطبوعخويش مي داند مسلما بيش از پدر خود را نسبت به آن كشور متعهد مي بيند و احساس اهليت مي كند. پدرش محمد رضا در دومين سفر خود به آمريكا بسال 1333، يعني پس از كودتاي بيست و هشتم مرداد، از جمله چنين گفت: «بايد اعتراف كنم كه در اين سفر دوم به اينجا من احساس مي كنم كه در منزل خويش هستم.»  (منبع: FO 371/110093). اين احساسِ درست پدر بود، چه او، برغم تظاهر به «قيام مردمي» 28 مرداد، بيش از هر كس ديگري مي دانست كه تاج و تخت خود را مديون همان كشوري بود كه در آن احساس اهليت مي كرد، يعني آمريكا. از همين رو بود كه فرزند خود را مثلا نه به سوييس براي آموزش فوتبال(چون نوجواني خودش)، كه به آمريكا براي آموزش جنگنده هاي آمريكايي فرستاد.

در همين سفر به آمريكا كه شاه طي آن خود را در خانه ي خويش احساس مي كرد، محمد رضا، نه به اربابان خود كه به مردم آمريكا دروغ هم گفت. او اظهار داشت كه: 

 «… پايان جنگ جهاني دوم به پيدايش تدريجي اما عميق بيداري اجتماعي در ميان مردم ايران انجاميد. با دريافت اينكه چه نقش مهمي نفت ايران در پيروزي متحدين ايفا كرده بود، طبيعتا مردم ايران چنينن احساس ميكردند كه بايستي ار منابع نفتي خويش سهم عادلانه و مشروعي دريافت كنند. اين بيداري اجتماعي شتاب گرفت و افق خود را گسترش داد. آزادي سياسي و اقتصادي به جزئي تفكيك ناپذيري ار خواست هاي ملي ايران بدل شد. اين نمودي راستين از جنبش ملي در ميان همه ي طبقات [كذا] ايران و تداوم منطقي تحول اجتماعي در ميان مردم ايران بود. اما مشتي عناصر خرابكار (اما بسيار سازمان يافته) در ايران كوشيدند از اين بحران اجتماعي سود بجويند و برنامه هاي مدوني تنظيم كردند تا صنعت عظيم نفت ايران را داغان كنند. به غير از اين تعدادِ محدود،ِ متعصبانِ گمراه و طرفداران [حزب] توده، هيچكس در سزاسر ايران خواهان اين نبود كه پالايشگاه عظيم آبادان از كار بيفتد و نفت ايران بكلي از بازار هاي جهان حذف شود.» در اينجا البته او تلاش مي كرد كه مصدق و همكارانش را «خرابكاراني» بنامد كه با برنامه مي خواستند صنعت نفت ايران را داغان كنند!  و چنان وانمود سازد كه رهبري نهضت مردمي با خود او بود. او سپس افزود كه:

«در ماه اوت سال گذشته [مرداد1332] ايران در آستانه ي فاجعه قرار داشت، اما در لحظات آخر به عنايت خداوند [كه بايد منظور از آن سيا بوده باشد] و كوشش ميهن پرستانه ي مردم ايران [اشاره البته به برادران رشيديان و دسته هاي اوباش شعبان جعفري و طيب است] و وفاداري آنان به تاج و تخت ايران از ار سرنوشت فاجعه آميز نجات يافت.» او افزود كه:

«جاي شگفتي نيست. آناني كه اين توطئه ي شيطاني [چقر اين انديشه به تفكر خميني نزديك است!] را چيده بودند توجهي به واقعيت نداشتند كه يك اتحاد و يك دليِ ننوشته اي بين مردم [بخوانيد ايالات متحده و سازمان جاسوسي آن در ايران تحت فرماندهي كرميت روزولت] و من وجوددارد.» او سپس به خو باليد كه از تاريخ كودتاي 28 مرداد به بعد «بسيار كارها شده است. نخست و مهمتر از همه، نظم و قانون مستقر شده اند.» يعني نيروهاي مخالف دربار و اربابان امپرياليسم آن سركوب شده بودند. و «مناسبات دپلماتيك با انگستان از سر گرفته شده است. و مسئله ي مزاحم (thorny) نفت با [ايجاد] يك كنسرسيوم بين المللي حل شده است.» (يگذريم كه در سال هاي 1970 شاه اين قرارداد ننگين را به حساب علي اميني نوشت!) و اين طبيعي بود كه او سپس بخواهد «سپاس قلبي خود را نسبت به كمك هاي بسيار ارزشمند و سخاوتمندانه ي ايالات متحده در زمينه هاي فني [بخوانيد نظامي وپليس سركوب] و مالي و ديگر زمينه ها [كودتا!] ابراز» دارد و بيفزايد كه « بين ما يگانگي عميق و اساسي در منافع ملي وجود دارد كه همه چيز را تحت الشعاع قرار مي دهد. … دوستي نزديك بين دو ملت ما تا حد زيادي بر اساس ارثيه اي مشترك[كذا] و سنت هاي دمكراتيك استوار است. … آنچه كه قدرت هاي غربي را در ايران به هماوردي مي طلبد عبارت است از همگامي [شگفتا!] با انقلاب اجتماعي و انساني مردم ايران و تشويق و كمك رساني به [تحقق] خواست هاي ملي مردم ما براي زندگي بهتري» (منبع: FO 371/110093). كه عواقبش را مردم ايران در 24 سال گذشته پس از گذر ار دروازه ي «تمدن بزرگ» شاهد بوده اند!

حال بد نيست ببينيم اين مردي كه اين چنين خود را دلسوز مردم ايران و منافع ملي ايشان و «داغان» نشدن صنعت نفت ايران وانمود مي كرد، درست در آن هنگامي مردم ايران در گير ملي كردن نفت و دفاع از آن بودند در خفا چه چيزي به گوش اربابان خود نجوا مي كرد.

در 11 فوريه 1951، يعني در بُهبُه ي مبارزه براي ملي كردن نفت به رهبري مصدق شاه به هنگام ديدارش توسط آقاي فورلانژ از سفارت بريتانيا گفت كه «نگراني اصلي اش اين بود كه مبادا كميسيون نفت مجلس قطعنامه ي ملي كردن نفت را فورا و پيش از بحث پيشنهاد هاي ديگر [شركت استعماري نفت] به تصويب برساند. او نمي خواست كه در موقعيت نا مطلوبي قرار گيرد كه مجبئر شود مجلس را [با تكيه به همان قانون اساسي پس از كودتاي 15 بهمن] بخاطر مسئله ي نفت منحل كند». 371/91522) FO)

در 15 ماه مارس 1951 پس از تصويب پيشنهاد كميسيون نفت به رياست دكتر مصدق توسط مجلس شوراي ملي، آن هم به اتفاق آراء ، سفير بريتانيا به ديدار شاه شتافت، شاه به او گفت كه تصويب قانون ملي كردن صنايع نفت تو سط مجلس امري بود « موجب تاسف بسيار»، «زيرا هيچ مجلسي پس از اين نخواهد توانست آن را لغو كند.» بدين سان روشن مي شود كه چگونه شاه از تصويب و عدم امكان لغو اين قانونِ حافظ منابع طبيعي ايران نزد ارباب اظهار تاسف مي كرد. شاه به سفير گفت كه نمي دانست گام بعدي در زمينه نفت چه خواهد بود. «او اضهار تاسف كرد كه ممكن نشده بود جنبشي را كه جبهه ي ملي [يعني همان «خرابكاران»] در مورد ملي كردن نفت آغاز كرده بود متوقف كرد.» سپس سفير بريتانيا و شاه پيرامون نخست وزير آينده كه جانشين نخست وزير مقتدر مقتول رزم آراء مي توانست شد به مذاكره پرداختند. سفير به لندن گزارش داد كه او شاه « به اين موافقت رسيديم كه تنها نامزد هاي ممكن عبارتند از قوام السلطنه و سيد ضياء [الدين طباطبايي] . شاه قوام را نمي تواند خواست، بعضا بخاطر نامه [تند] اش به شاه و بعضا بخاطر اين كه او سياستمداري غير قابل اعتماد بود و كشور را، بنابر خطوط بسيار شناخته شده، دچار فساد بيشتري مي كرد. او با سيد ضياء به توافق رسيده بود، اگر چه او را سياستمداري آبديده نمي دانست و شواهدي دال بر توانايي او براي اداره ي مملكت در اين وضعيت سخت وجود نداشت. با اين همه، او [را] مردي درستكار مي دانست، اگر چه برخي از دوستان اش اين چنين نبودند.»  (Lunch with the Shah, FO 248/1518)

ازين گزارش سري سفير بريتانيا به خوبي روشن مي شود كه چه كسي ار ملي كردن ثروت ملي ايران مي هراسيد و دل به دل ارباب انگليسي مي داد. و اينكه اين ادعا چقدر نادرست است كه خانواده ي سلطنتي أي كه به قول مصدق و شواهد انكار ناپذير تارخي مخلوق بريتانياست مي تواند حافظ منافع مردم بلاديده ي ايران باشد.

خسرو شاكري (زند)

پاريس، دهم مه 2003

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:27  Laissez un commentaire  

یونس پارسا بناب: سرنگونی « بوسی لای » ضربه دیگری برپیکر جنبش احیای سوسیالیسم در چین

یونس پارسا بناب: سرنگونی « بوسی لای » ضربه دیگری برپیکر جنبش احیای سوسیالیسم در چین

– از میدان تحریر تا وال استریت ، از آتن و مادرید تا مونترال و مدیسون و از ژوهانسبورگ تا شهرهای هندوستان و… آرمان ها و آرزوهای بیداری و رهائی از یوغ نظام سرمایه امواج خروشانی از قیام ها و شورش ها را علیه نظام جهانی بحران زده و فرتوت در اکناف جهان به وجود آورده اند . در تقابل با این امواج ، صاحبان ثروت و قدرت نیروهای امنیتی و نظامی سرکوبگر خود را به میدان کارزاری به وسعت این جهان گسیل ساخته اند که با اشتعال جنگ های ساخت آمریکا و با اعمال ریاضت کشی ( استثمار بیشتر ) دوباره بعد از عبور از بحران ساختاری ، کنترل اجتماعی – سیاسی خود را با تعبیه  » مکانیزم های نوین  » در جهت کسب سود بیشتر بر مردم جهان ( بویژه بر نیروهای کار و زحمت ) تضمین و تامین سازند .

– در بحبوحه اوجگیری این امواج خروشان تعدادی از مفسرین و فعالین سیاسی چپ منجمله خود این نگارنده انتظار داشتند – و یا حدس می زدند – که کارگران و دهقانان چین که به اعتراضات و تظاهرات متعدد و عظیمی در سراسر چین بویژه در شهرستان چون چین در ایالت سچوان در سال های 2011- 2007 دست زده اند ، لاجرم و بطور طبیعی با توده های به ستوه آمده جهان اعلام همدردی و همبستگی خواهند کرد . ولی در عوض از آغاز سال 2012 به این سو ، ما شاهد یک نمایش هیجان انگیزی از بهتان ها و افتراها گشتیم که طی آن رهبران عالیرتبه حزب کمونیست چین ( اکثریت اعضای دفتر سیاسی حزب ) بوسی لای رهبر حزب کمونیست شهرستان چون چین را اول از مقام رهبری آن شهرستان و سپس از دفتر سیاسی حزب کمونیست چین اخراج کردند . اخراج بوسی لای ، حرکت اخیر نیروهای چپ نوین در جهت احیای سوسیالیسم را در نطفه خفه کرده و مردم چین را موقتا هم که شده از موهبت عروج یک نیروی بزرگ کار وزحمت متعهد به توسعه مردمی – محور محروم ساخت . در حال حاضر با اینکه حزب حاکم موقتا قادر گشته است که نارضائی های مردم و توسعه اعتراضات کارگری و دهقانی را محدود ساخته و رسانه های آلترناتیو متعلق به چپ های نوین را سرکوب سازد ولی بروز و رشد تلاقی ها بین جناح های درون کمیته مرکزی و دفتر سیاسی حزب که در آستانه برگزاری کنگره حزب و انتخاب رهبران جدید هستند ، به پایان نرسیده است .

– اخراج و تصفیه بو از حزب و دولت و حبس همسرش به اتهامات قتل و فساد تحقیقا بزرگترین  » زلزله سیاسی  » در تاریخ معاصر چین در سی سال گذشته ( از 1982 به این سو ) محسوب میشود . بوسی لای یک عضو معمولی در داخل دفتر سیاسی نبوده و برنامه توسعه او ( مدل توسعه چون چین ) به هیچ وجه مدلی مثل مدل های دیگر که سال هاست از سوی اعضای دیگر رهبری برای توسعه ارائه می گردند ، نیست . آنچه که حائز است تفاوت آشکار و اساسی بین دو مدل توسعه است که رهبری را به دو جناح در تضاد با هم تقسیم می کند : مدل گوان دان و مدل چون چین .

– مدل گوان دان مروج توسعه  » بازار آزاد  » نئولیبرالی سرمایه داری و طبیعتا مبلغ خصوصی سازی ، ملی زدائی و پیشرفت اقتصاد صدور محور است . این مدل که مولفه های آن نزدیک به دو دهه است که از سوی رهبری جناح حاکم اعمال می گردد باعث ازدیاد نابرابری های معیشتی در بیست سال گذشته گشته و کشور چین را به یکی از نابرابرترین کشورهای جهان تبدیل کرده است . مدل توسعه چون چین که از سوی بو و با حمایت چپ های نوین ( مائوئیست های جوان ) تبلیغ و ترویج می گشت ، می خواست با احیای ایده ها و برنامه های مردمی – محور به رشد سریع اقتصاد متعادل با توجه به کاهش نابرابری ها – بویژه در زمینه های توزیع درآمدها و اعتلای خدمات خدمات اجتماعی – دامن بزند . درنتیجه اخراج و خانه نشینی بو فقط محدود به سرنوشت او ، اعضای خانواده اش و رسانه های آلترناتیو چپ نمی گردد . بلکه سقوط او و لغو مدل توسعه چون چین با پیشینه انقلاب در چین ،با مکمل و لازم و ملزوم بودن مبارزات اجتماعی و طبقاتی چین ،با خیزش های مردم جهان و بالاخره با آینده سوسیالیسم در چین و جهان ارتباط پیدا می کنند .

– اتهامات علیه بو و همسر و همکاران نزدیکش از سوی اکثریت درون دفتر سیاسی و مقامات دیگر حزبی و دولتی مدت ها در پشت پرده ای از ابهامات و شایعه پراکنی باقی خواهند ماند . ولی آنچه که واقعیت دارد این است که این اتهامات بهانه هائی بودند که حاکمیت از طریق آنها موفق شد که با حذف و برکناری بو و همکارانش از مقامات حزبی و دولتی از رشد و گسترش محتوای سیاسی و چهارچوب تاریخی مدل چون چین جلوگیری کرده و جامعه چین را حداقل فعلا از حرکت در جهت احیای بعضی از مولفه های عدالت و توسعه اجتماعی که منبعث از تمرین و تجربه سوسیالیسم در عصر مائو بود ، محروم سازد .

بوسی لای و مدل توسعه چون چین

– پیاده ساختن مولفه ها و سیاست های مدل چون چین بعد از نزدیک به سی سال اکثریت عظیمی از توده های مردم را که به قربانیان اصلی رفورم های اقتصادی ( مقررات  » بازار آزاد  » نئولیبرالی ) تبدیل شده بودند دوباره به زندگی در محیط برابرتر امیدوار ساخت . در ضمن رشد این مدل توسعه و محبوبیت روزافزون آن در شهر تاریخی چون چین و حومه سرمایه داران بزرگ چین را ( که به برکت بازار آزاد به یک درصدی های جامعه چین تبدیل شده اند ) به ترس و هراس انداخت . این ترس و هراس از امکان  » احیای سوسیالیسم  » در چین باعث گشت که یک اتحاد فوق العاده از رسانه های گروهی فرمانبر آمریکا ، ژاپن و اتحادیه اروپا با رسانه های دست راستی چینی علیه بو و همکارانش در سال های اخیر ( از 2010 به این سو ) بوجود آید . این اتحاد با زدن اتهامات فاسد ، خطرناک و فرصت طلب به بو تلاش کرد که بحث و گفتگو درباره مبارزه برای سوسیالیسم را از کلیت رسانه های جاری حذف سازد . ولی واقعیت این است که امروز در جامعه چین بحث درباره پدیده بو و مدل چون چین و مبارزه برای سوسیالیسم به یک گفتمان نه تنها درباره اوضاع چین کنونی بلکه در مورد نقش چین در آینده جهان نیز تبدیل یافته است . در نتیجه تم اصلی این گفتمان بزرگتر از سرنوشت خود بو و حتی بزرگتر از خود مدل چون چین است .

– اگر اندیشه های مائوتسه دون ایدئولوژیکی هژمونیکی راه سوسیالیسم در چین قرن بیستم بود امروزه دو تا از شعارهای دان شائوپن :  » بگذارید بعضی ها اول ثروتمند گردند  » و  » توسعه یک حقیقت آهنین است  » به قوی ترین پایگاه توجیهی راه توسعه سرمایه داری در چین بعد از عهد مائو تبدیل گشته است . ادامه این راه توسعه در سی سال گذشته ، چین عصر مائو را که یکی از برابرترین جوامع در جهان بود ، به یکی از نابرابرترین کشورهای جهان معاصر تبدیل ساخت . ولی هنوز هم برای خیلی از چینی ها تجارب عینی منبعث از زندگی در سوسیالیسم – چه مثبت و چه منفی – واقعیت هائی هستند که از ورای آنها مردم تضادهای معاصر بین حرف و عمل حاکمین را با گوشت و استخوان خود لمس می کنند . لذا مبارزات علنی و پنهانی هم در داخل دولت و حزب کمونیست چین و هم در خارج از آن ادامه داشته و در چهار سال گذشته ( از زمان برملا و رسانه ای تر گشتن بحران ساختاری نظام جهانی سرمایه داری در آغاز 2008 به این سو ) شدت یافته اند . در این چهارچوب پدیده بو و مدل توسعه او تحت عنوان  » مدل توسعه چون چین » یکی از مهمترین فرایندهای این مبارزات در چین کنونی محسوب میشود .

– چون چین که تا 1950 بنام کانتون معروف بود در جنگ دوم جهانی پایتخت چین بود . این شهر و حومه اش در سال 1997 مقام یک شهرستان را در ایالت سچوان کسب کرد . با جمعیت دهقانی بزرگ ( 70 در صد جمعیت 32 میلیون نفری در سال 2010 ) و جغرافیای سیاسی ویژه در جنوب غربی چین این شهرستان مینیاتور کشور چین است . این شهرستان نه تنها با چالش های بزرگ اقتصادی – اجتماعی روبرو است بلکه تمام مسائل منبعث از گسترش سرمایه داری نئولیبرالی منجمله بیکاری مزمن ، کودکان خیابانی و اقتصاد مافیائی را در خود حمل می کند . در اواخر سال 2007 ، بو که دارای تجارب مدیریت در امور شهرداری ( و در سال 2003 وزیر بازرگانی چین بود ) ، به عنوان رهبر حزب شهرستان چون چین از سوی حزب انتخاب گشت .

– در بین مردم چین ، شهرستان چون چین و پایتختش چون چین از اعتبار و محبوبیت قابل توجهی برخوردار است . چون چین نه تنها پایتخت چین در زمان جنگ جهانی دوم بود بلکه در دوره جنگ های ضد فاشیستی مردم علیه ژاپن 1946- 1937 به مرکز اصلی این مبارزات تبدیل گشت . مضافا این شهر با دادن قربانیان زیادی در جنگ داخلی سال های 1949 -1946 در پیروزی کمونیست ها و شکست گومین دان و استقرار جمهوری چین توده ای نقش مهمی ایفاء کرد و بعدآ به یکی از پایگاههای صنعتی – نظامی چین تبدیل شد . با این پیشینه این شهر و حومه اش که امروز به اسم شهرستان چون چین معروف است یکی از شهرستان های پر جمعیت کارگری نیز در چین محسوب می شود . کارگران این شهر تاریخی در مبارزات کارگران چین علیه سیاست های خصوصی سازی تا سال 2007 نقش کلیدی داشند . مردم شهرستان چون چین که امروز نزدیک به 35 میلیون نفر جمعیت دارد در دوره رفورم و مدرنیزاسیون ( تبدیل چین توده ای به یک کشور تنومند و هار سرمایه داری نئولیبرالی از آغاز دهه 1980 به این سو ) متحمل صدمات بزرگ اجتماعی و معیشتی گشتند . یکی از صدمات فلاکت بار کنده شدن میلیون ها دهقان از مزارع و دیه های خود و مهاجرت بلااجبار آنها به شهرهای متروپل و ساحلی چین بود . پروسه دهقان زدائی بیرحمانه و  » پرولتریزه  » سازی خانمان برانداز به احیای پدیده های وحشتناک بی خانمانی و رشد زاغه نشینی – که در عهد مائو بطور قابل تحسین و قابل توجهی از بین رفته بودند – در شهرهای متروپل چین منجرگشت.رشد اوضاع رو به فلاکت بخش اعظمی از کارگران شهر چون چین را به مبارزه و مقاومت علیه رفورم و مدرنیزاسیون کشیده و آنها را به پیشتازان اصلی اعتراضات عظیم کارگری علیه خصوصی سازی ، دهقان زدائی و پرولتریزه سازی دم بریده و لومپنی در دهه 2007 – 1997 تبدیل ساخت . در تقابل با اوجگیری اعتراضات و تظاهرات چشمگیر کارگری در شهر چون چین که از حمایت دهقانان روستاهای شهرستان چون چین برخوردار بودند ، حاکمین چین دست به یک عقب نشینی تاکتیکی زده و در سال 2007 بو را که دارای پیشینه انقلابی و فرزند یکی از انقلابیون عهد مائو بود ، به رهبری حزب کمونیست شهرستان چون چین انتخاب کردند . برخلاف انتظارات بزرگ رهبران حاکم بر حزب کمونیست چین بو که دارای اعتبار و محبوبیت در بین روشنفکران مائوئیست و چپ از یک سو و مردم به تنگ آمده از دست خصوصی سازی ها از سوی دیگر بود دست به اقداماتی با چشم اندازهای سوسیالیستی زد که به اسم  » مدل توسعه چون چین  » معروف گشت .

تم اصلی « مدل توسعه چون چین  »

– تم اصلی و یایه مهم مدل چون چین گسترش بخش عمومی با تمرکز روی رفاه اجتماعی است . به قول کوین لو مفسر چینی نشریه  » سیاست خارجی  » مدل توسعه چون چین یک آزمون جسورانه در زمینه استفاده از سیاست ها و منابع دولتی در جهت پیشرفت منافع مردم عادی است . مشخصا این مدل با ایجاد هشت شرکت عمومی ( که هدفشان پیشبرد توسعه ای است که نابرابری های معیشتی و اجتماعی را بطور مرتب و دائم کاهش می دهد ) مسئولیت دولت محلی را در زمینه اقتصاد افزایش می دهد . در نتیجه در عرض کمتر از پنج سال ( 2012- 2007 ) مدل توسعه چون چین با اتخاذ این سیاست های جسورانه موفق شد که در شهرستان چون چین شکاف عظیم طبقاتی و معیشتی که در آن شهرستان پر جمعیت ( مثل شهرستان های دیگر چین ) در شهرها و روستاها بین شهرنشینان و روستا نشینان پدیدار گشته بود ، را بطور قابل توجه و چشمگیری تعدیل بخشیده و کمتر سازد . در این راستا ، از آغاز سال 2009 به این سو در تحت نظارت یک برنامه ای به اسم  » ده نکته درباره زندگی معیشتی مردم  » مدل چون چین با مصرف بیش از نصف کل هزینه دولت محلی موفق گشت که زندگی معیشتی بویژه کارگران و دهقانان را در شهرستان چون چین بطور فوق العاده ای مرمت و بهتر سازد . در واقع با اقدام به اجرای سیاست های مدل چون چین در آن ناحیه از چین ، بو و طرفدارانش موفق شدند سیاست  » توسعه مردم محور  » را که سالها شعار حزب کمونیست چین در عهد مائو بود ، در عمل پیاده سازند .

– بهررو اقدامات بو در جهت احیای آرمان های انقلاب چین که ضرورتا به خاطر تغییرات بزرگ تاریخی در سی سال گذشته ویژگی های نوین عصر حاضر را در بر می گرفت ، باعث گشت که رسانه های گروهی فرمانبر کشورهای جی 7 در اتحاد رسانه های گروهی فرمانبر حزب کمونیست چین طی یک سری کمپین های پر از شایعه و دروغ شرایط را برای سرنگونی بو و اخراجش از حزب آماده سازند .

– اینکه اخراج و تصفیه بو از حزب و فروپاشی مدل توسعه چون چین آخرین ضربه بر پیکر مبارزه برای احیای سوسیالیسم با ویژگی های نوین در چین امروز است را آینده پر تلاطم تر جهان و خود چین پاسخ خواهد د اد . آنچه که محرز است این واقعیت است که در شرایط بسیار ناگوار سیاسی بو به تنهائی در درون بالاترین رده های سیاسی حزب ( دفتر سیاسی و کمیته مرکزی ) با جسارت تاریخی موفق شد که یک مدل توسعه مردمی – محور را نزدیک به چهار سال در یکی از ایالات استراتژیکی و پر جمعیت چین به نفع کارگران ، دهقانان و دیگر زحمتکشان پیاده سازد . شایان دقت و توجه است که محبوبیت روزافزون بو و مدل توسعه اش نه بخاطر رواج اندیشه ها و سیاست های حاکم بر بازار آزاد نئولیبرالی با ویژگی ها و معجزات چین بلکه دقیقا به خاطر این امر بود که مدل توسعه چون چین تجارب و دستاوردهای مثبت انقلاب کمونیستی چین را متهورانه و بطور چشمگیری در سطح یک شهرستان در چین قرن بیست و یکم پیاده ساخت تا بعدا پس از تسخیر قدرت در سطح دفتر سیاسی آن مدل را در سراسر چین به مورد اجرا قرار دهد

نتیجه اینکه

آیا سقوط بوسی لای و فروپاشی مدل توسعه چون چین و به موازات آن ها سرکوب چپ های نوین کشور چین را بالاخره به مرکز و مهد امنی برای گسترش سرمایه داری جهانی در آینده تبدیل خواهد ساخت ؟ یا اینکه برعکس ، رشد و بسط همبستگی و حتی اتحاد بین چالشگران ضد نظام جهانی سرمایه در کشورهای بویژه سه قاره و جنبش عظیم کارگران و دهقانان در چین راه را برای استقرار جهانی بهتر با چشم اندازهای سوسیالیستی میسر خواهد ساخت ؟ بدون تردید رشد اوضاع پراز تلاطم در جهان بویژه در مناطق طوفانی آن و سرنوشت روند مبارزات طبقاتی در چین امروز به موازات شکلگیری و عروج فاکتورهای ذهنی و تلفیق آنها با شرایط عینی رو به تحول در اکناف جهان به این پرسش ها پاسخ خواهند داد .

منابع و مآخذ

1 – سباستین هیلمن و الیزابت جی.پری  » دست نامرئی مائو  » ، کمبریج ، ماساچوست ، 2011 .

2 – شماره ویژه مجله  » چین مدرن  » ، سال 37 ، شماره 6 نوامبر 2011 .

3 – یوژی ژائو ،  » سقوط بوسیلای و مدل چون چین  » در مجله  » مانتلی ریویو  » سال 64 ، شماره 5 اکتبر 2012 .

4 – لین چون  » رهبران چین بوسیلای و مدل چون چین را سرکوب می کنند  » ، در نشریه گاردین ، 22 آوریل 2012 .

5 – کوین لو ،  » مدل چون چین موثر واقع گشت  » در نشریه سیاست خارجی ، 8 اوت 2012 .

6 – کاترین هیل ، در چین مدرن بعضی مائوئیست ها به مقاومت و مبارزه دست زده اند ، در  » واشنگتن پست  » و  » فایننشال تایمز  » ، 3 و 4 اکتبر 2012 .

Published in: on 31 janvier 2013 at 6:14  Laissez un commentaire