– دكتر كريم قصيم
اپيزمنت در لفظ بهمعناي آرام کردن يک مشاجره و جلب رضايت از راه اجابت خواسته است. در سياست خارجي اين مفهوم اولين بار در دهه سي قرن پيش، به مثابه نوعي ديدگاه سياسي و روش عملي در مقابل ديکتاتوريها مطرح شد.
بنا به استنباط مبتکران اين خطمشي، سياست اَپيزمنت ميتوانست با استمالت و دلجويي از ديکتاتورها و راهآمدن و مماشات فعال با آنها، يعني با امتياز بخشيدن و پذيرفتن حتي تدارک و تنظيم ديپلوماتيک ـ عملي خواستهاي توسعهطلبانه آنها از راه مذاکره و حصول قرارداد، البته به ضررطرف سوم، صلح در اروپا راحفظ نمايد.
هدف اعلام شده اين سياست، پرهيز و جلوگيري از وقوع جنگ ميان قدرتهاي بزرگ اروپايي بود، اما به شهادت تاريخ، هرچه سياست اپيزمنت بيشتر پيش رفت، ديکتاتورها و جنگطلبان و در رأس آنها هيتلر، قويتر و جريتر شدند و سرانجام اروپا و جهان را به کام آتش جنگ (دوم جهاني) فروبردند. بدينترتيب،سياست اپيزمنت با استمالت از ديکتاتورها، بهنتيجهيي درست در نقطه مقابل مدعاي مبتکران و عاملان آن منجرشد.
شناخت اين فصل از تاريخ اروپا درسهاي زيادي براي زمان ما دربردارد. بايد دقيقتر دريافت که پراتيک اين سياست خارجي و علل و موارد عملي آن از چه قرار بودهاند و چگونه اين روند به نتايج وارونه هدفهاي اعلام شده خود درغلطيد.
سياست اپيزمنت از سال 1937،يعني با شروع نخستوزيري نيويل چمبرلين در بريتانيا بهطورفعال و همهجانبه در دستورکار دولت انگلستان قرارگرفت و شخص او تلاشهاي پيگير و ابتکارات زيادي در اجراي اين خطمشي از خود نشان داد. در آغاز، بهظاهر نيز موفقيتهايي بهدست آورد. ولي سرانجام سياست چمبرلين در «اوج پيروزي»، به يک شکست قطعي و تکاندهنده براي صلح اروپا و فاجعه اي مهيب و بيسابقه براي کل جهان منجرشد( وقوع جنگ جهاني دوم).
گرچه «سياست اَپيزمنت » با نام نخستوزير انگلستان نيويل چمبرلين، و امضاي معاهده ننگين مونيخ (1938) در تاريخ بهثبت رسيده، ولي در واقع کل سياست خارجي دولت انگلستان دردهه سي در مقابل ديكتاتوريهاي مهاجم، حتي پيش از نخستوزيري چمبرلين نيز کموبيش به همين منوال بوده است.
چمبرلين عملاً بهاين رويکرد سياسي رسميت و معروفيت جهاني بخشيد و آن را بيمحابا و با تمام قوا طي سالهاي 1939 -1937 به خيال ادغام ديکتاتوريها در يک نظام امنيت جمعي اروپا به کار گرفت.
مقدمه
براي بررسي موضوع اين رساله، يعني سياست استمالت غرب (عمدتاً انگلستان و فرانسه) نسبت به هيتلر (و بعضاً نيز موسوليني و فاشيسم ژاپن)، شايد بهتر باشد به يک روش مأنوس يعني «شناخت پديده بهواسطه شناخت ضد آن» پيش رويم، يعني سياستها و مهمترين موارد نقض قراردادهاي معتبر، همچنين توسعهطلبي و تجاوزگري ديکتاتوريهاي فاشيستي آن دوران را مطرح و مرورکنيم، سپس به واکنش طرف غربي در هر مورد بپردازيم و کموکيف سياست معروف به اپيزمنت را در اين روال نشان دهيم.
اما، پيش از ورود بهخود اين فرآيند لازم است نظام حاکم بر روابط و سياست خارجي اروپا درآن زمان و فضاي عمومي اين جوامع، بهويژه جامعه آلمان را به اختصار شرح دهيم تا بدانيم چرا اولين نظام دموکراسي و جمهوري کشور و ملت آلمان (جمهوري وايمار) تقريباً بدون دفاع به تصرف حزب نازي (يعني دشمن اعلام شده دموکراسي) درآمد و هيتلر سهل وآسان قدرت را به چنگ آورد و پس نداد.
پايينتر خواهيم ديد که او پس از روي کارآمدن، بلافاصله به عنوان طرف حساب و سودبرنده اصلي سياست اَپيزمنت، از خط مماشات و کوتاهآمدن دولتهاي انگلستان و فرانسه بيش ازهمه استفاده بهره برد.
پيمان ورساي و مسائل زمانه
درطول دهه بيست و اوايل دهه سي قرن بيستم، نظم حاکم بر مناسبات و روابط دولتهاي اروپايي برپايه معاهده ورساي1 و معاهدههاي بعدي (قرارداد لوکارنو2 و…) استوار شده بود. جامعه ملل3 که بعد از جنگ جهاني اول، درسال 1919 بهوجود آمده بود، مايه اميد جهان براي حفظ صلح و حسن همجواري بهشمارميرفت. اين ارگان بينالمللي ميبايست محل مراجعه اختلافها و مرجع و ضامن حلوفصل مشکلات فيمابين دولتها باشد…
البته قدرتمندترين فاتح جنگ اول، يعني دولت ايالات متحده آمريکا، زير فشار افکار عمومي کشور و تحتتأثير خطمشي انزواطلبي، خودش را از صحنه سياست اروپا و جهان کنار کشيده، نه عضويت جامعه ملل را پذيرفته و نه حاضرشده بود پاي پيمان ورساي امضا گذارد و مرزها را ضمانت کند. بنابراين درعمل، دولتهاي انگلستان و فرانسه که در رديف فاتحان اصلي جنگ بودند، امضاکننده و ضامن اصلي پيمان ورساي بهشمار ميرفتند. انگلستان از وضعيت و توازن قوا و تقسيمات پايان جنگ و مفاد قرارداد ورساي راضي ولي فرانسه، که از حملهها و تهاجمات نظامي مسبب جنگ يعني ميليتاريسم آلمان بيشترين آسيبها را ديده بود، بهرغم امضا پاي پيمان ورساي ازنتايج آن ناراضي بود. فرانسه با 40ميليون جمعيت درآن زمان خود را دربرابرآلمان 70ميليوني تقسيمنشده و پابرجا درخطر ميديد و به اين جهت به سادگي حاضرنبود طبق مفاد پيمان ورساي به امر کاهش تسليحات گردن گذارد.
يک مسأله ديگر که در فهم شرايط سياسي آن زمان اروپا اهميت بسيار دارد، وجود و دوام فضاي کاملاً متناقض سياسي در افکار عمومي کشورهاي فاتح و مغلوب بود.
از يکسو مخالفت قابلفهم افکار عمومي با جنگ نقشي مهم بازي ميکرد. در دهه بيست، توده مردم هنوز تحتتأثير ويرانيها و قربانيهاي بيسابقه جنگ اول (بيش از ده ميليون کشته و رقمي بالاتر مجروحان و معلولان و آوارگان آن) عموماً خواهان حفظ صلح بودند. در همه کشورها، اما بهويژه در انگلستان، افکار عمومي بهشدت در مورد پرهيز از وقوع جنگ حساس بود. درنتيجه مسأله بودجه نظامي وحتي ضرورت يا عدمضرورت وجود قواي دفاعي براي کشور نيز دائماً بهعنوان يک موضوع مشاجره، بهخصوص در آستانه انتخابات درميآمد. اما اين صلحطلبي برحق رفتهرفته ابعاد و وضعيتي نامعقول پيدا کرد، طوري که رهبري احزاب- اعم ازحزب کارگر و محافظهکار و…- در اواخر دهه بيست و نيمه اول دهه سي، حتي خطرفزاينده فاشيسم مهاجمي چون نازيها را نيز در بررسيها و تحليل سياسي خود درست منظورنميکردند و براي کسب رأي، بيشتر دنبالهروي توده مردم بودند تا رهبر احزاب و هدايتکننده کشور! بدينسان، ضرورت خلع سلاح عمومي بدون درنظرگرفتن الزامات گوناگون آن همين طوري بهيک خواست و شعار عمومي تبديل شده بود. پاسيفيسم به ويژه دربين نسل جوان زياده ازحد رسوخ کرده بود. حتي بعد از بهقدرت رسيدن هيتلرهم شعارهاي پاسيفيستي ادامه داشت، طوري که مثلاً دانشجويان شعار ميدادند حاضر به جنگ براي حراست از کشور نيز نيستند. چرچيل درشرح نقادانه دراين باب جملهيي ازيک بيانيه دانشجويي سال 1933 نقل ميکند:
«ما قسم مي خوريم که تحت هيچ شرايطي حاضربه جنگ براي کشور نيستيم…»4
وي در ادامه بهنکتهيي دردناک اشاره ميکند که:
«دانشجويان ناداني که اين بيانيه را تصويب کرده بودند شايد فکرنميکردند که بهزودي عازم ميدان جنگ خواهند شد و در راه دفاع ازکشورشان مجبورند يا پيروز شوند و يا با افتخار جان سپارند. آنها نميدانستند که نامشان دراين راه بهمثابه کوشاترين نسل بزرگ شده درسرزمين ما ثبت خواهد شد. اما نسل مسنتر چي؟ آنها ديگر براي جبران خطا و غفلت خود به سختي ميتوانستند فرصت يابند و اشتباهات خود را در نبرد با فاشيسم رفع کنند».
از سوي ديگر در آلمان، کشور اصلي مغلوب، پابهپاي جو صلحطلبي، از همان اول نيز يک فضاي نارضايتي نسبت به پيمان ورساي وجود داشت،که نخست به علت لحن تحميلي و محکومکننده آن نسبت به آلمان شکستخورده بهوجود آمده بود، ولي بلافاصله دراثرجريان دائمي تبليغات طيف راست و ميليتاريستها دامن زده شد و بعد هم نازيها اضافه شدند و اين ناراحتيها را بهزعم خود عليه ورساي و «اتحاد بولشويسم و بينالملل يهود» جاي انداختند و سمتوسو دادند. نارضايتي از معاهده ورساي رفته رفته به صورت يک جريان تجديدنظرطلبي درآمد که بهخصوص تجديدنظر در دو مورد ازمفاد پيمان ورساي را ميطلبيد: يکي مسأله پرداخت غرامتها که چندان سنگين نبودند، ولي بهيک مسأله حاد حيثيتي تبديل شده و رهبران احزاب دستراستي بهوسيله اين مسأله با افکارعمومي بازي ميکردند. موضوع ديگر جريان تجديدنظرطلبي ممنوعيت کسب تسليحات سنگين و بازسازي ارتش در سطح تهاجمي و جنگي براي آلمان بود که براي بورژوازي ميليتاريستي و ارتش و سران باقيمانده از دوران امپراتوري گران ميآمد. سران وقت ارتش، بهخصوص ژنرال فون سيکت، فرمانده و نظريهپرداز نظامي وقت (و هوادار رابطه و اتحاد عمل نظامي با اتحاد شوروي)، دنبال برقراري رابطه مخفي نظامي با کشوري بود که جزء امضاکنندگان و ضامنهاي پيمان ورساي به شمارنميرفت.5
راجع به غرامتها نيز درطول 5 – 4 سال اول بعد ازجنگ، دولتهاي وقت شيوه شگفتي را براي نپرداختن بدهي و خودنمايي در افکار عمومي پيشه کردند، که در نهايت صدمه بزرگي بهمصالح عاليه ملتشان و کشور آلمان زد: روش «ابتکاري» آنها عبارت بود از ايجاد و تشديد تورم در داخل که درنتيجه ارزش تبديلي ارز کشور سقوط ميکرد و دولت وقت با اشاره به افلاس پول رايش آلمان خود را از پرداخت غرامت سالانه عاجز اعلام مينمود. نسبتهاي زير اين وضع را نشان ميدهد:
«در پايان جنگ ارزش مارک رايش آلمان نسبت به دلار، يک به ده بود. اما در سال 1922 درمقابل يک دلار، آلمانيها ميبايد 20000 مارک ميپرداختند».6
در آن زمان اشتغال کامل در آلمان وجود داشت و با سياست فوق معمولاً کارگران و حقوقبگيران شديد متضرر نميشدند، چون در اثر مبارزه سنديکاها حقوق آنها نيز بالا ميرفت. ولي پسانداز طبقه متوسط نابود شد و اقشاري که به اين سرعت ارزش ذخيره مالي آنها سقوط کرد به ناراضيان و تجديدنظرطلبان تندرو متمايل شدند. از نظر سياسي گردش بهراست طبقه متوسط آلمان، بهخصوص گرايش به مواضع تلافيجويانه نازيها و شخص هيتلر پيآمد اين سياست مالي دولتها بود. يکي از نويسندگان معروف آن زمان (اشتفاين سوايک) در اين باره چنين نوشته است:
«هيچ چيز شهروندان و طبقه متوسط آلمان را اين اندازه پذيراي حرفهاي هيتلر نکرد که تورم سالهاي 1923- 1919».7
ادامه سقوط ارزش پول آلمان باعث شد که دولتهاي غربي، بهخصوص ايالات متحده آمريکا وارد صحنه شدند و با قرار و مدارهاي جديد (قرارداد لندن 1924) بخشهاي مهمي از بدهکاريهاي آلمان را بخشيدند و درعوض دولت آلمان هم رفرم ارزي کرد و وضع پولي را به ثبات رساند. دولتها به بخشي از هدف خود رسيدند، ولي اقشار وسيعي ازپايه هاي اجتماعي دموکراسي وجمهوري وايمار نابود و به طيف راست افراطي کشور گرويدند.
به اين ترتيب، دراثرسياستهاي جاري دولتها و بهخصوص تبليغات دامنهدار توسط طيف راست احزاب و گروهها، پيوسته مردم اين کشور نسبت به معاهده ورساي حساس نگهداشته شدند. احزاب چپ وارد اين تضادها نميشدند (به خاطر پرهيز ازخطرناسيوناليسم و سوءاستفاده ميليتاريسم تلافيجو و…) ولي جريانهاي راست و بهخصوص حزب نازي به رهبري هيتلر يا بيشترين حملهاش به «بينالملل يهود و بلشويسم» بود و يا به «ورساي» که دومي را نتيجه تباني همان اولي قلمداد مي کرد. علاوه براينها، هيتلر شکست آلمان درجنگ جهاني اول را هم به افسانهپردازيهاي ارتجاع ميليتاريستي درباب «خيانت کمونيستها و يهوديان» و افسانه معروف «خنجرازپشت» وصل ميکرد و به تلافيجويي دامن ميزد.
تا زماني که وضع اقتصاد جهاني آرام و اعتبارات ميلياردي آمريکا جاري بودند، جمهوري وايمار آلمان نيز نسبتاً متعادل و شکوفا دريک مسيرعادي دموکراسي پارلماني پيش ميرفت، حزب و افکار نژادي هيتلر نيز يکي ازچند جريان افراطي راست به شمار ميرفت و بخش کوچک ولي رفتهرفته فزايندهيي از آراء مردم را به خود اختصاص ميداد. اما با پيشآمدن بحران بزرگ و جهاني سال1929 کل جامعه به سرعت متلاطم شد و اوضاع سياسي نيز درپي ورشکستگيهاي گسترده شرکتها و کارخانجات و پيدايش لشكر ميليوني بيکاران بهکلي دگرگون گرديد. از سال1925 بهبعد ايالات متحده آمريکا سالانه با واردکردن اعتبارات ميلياردي به بازارآلمان سهم مهمي در ثبات و شکوفايي اقتصاد اين کشور داشت. ولي پس از سقوط بيسابقه بازار بورس نيويورک در25 اکتبر1929 (جمعه سياه معروف) اين اعتبارات متوقف شدند. درنتيجه دهها هزار شرکت و فابريک وابسته به اين اعتبارات مجبور شدند ببندند و ميليونها نفر مزد و حقوق خود را از دست دادند، بدون اين که سيستم تأمينات اجتماعي مناسبي داشته باشند.
تودههاي بيکارشده و راديکاليزه نخست سراغ احزاب وسنديکاهاي چپ ميرفتند. ولي چند عامل باعث ميشد حزب نازي نيز بهسرعت محل مراجعه آنها باشد.
يکي اين که احزاب چپ بيشاز آنکه با فاشيسم و بهطورکلي بورژوازي بزرگ و محافل ميليتاريستي در جدال باشند، با همديگر در جنگ بودند (حزب و سنديکاهاي کمونيست ازخط معروف استالين پيروي ميکردند که سوسيال دموکراسي را از1924 دشمن اصلي اعلام کردهبود وآنها را سوسيال فاشيسم ميناميد!)، اين مناقشات شديد مابين احزاب چپ البته به سود نازيها و کلاً احزاب راست تمام ميشد نوع رابطه حزب کمونيست با اتحاد شوروي و دنبالهروي آشکار آنها از نظرات استالين از نظرگاه عمومي محبوب نميتوانست باشد.
درمقابل، هيتلر با هوشياري پيکان اصلي حملهاش کماکان متوجه دشمنان خارجي و درداخل متوجه هيأت حاکمه بود.
در اين سالهاي بحراني آلمان، ثبات دولتها و کابينههاي آنها نيز بهکلي بههمريخت. چون از پس مشکلات فزاينده اقتصادي، بهخصوص بحران بيکاري ميليوني برنميآمدند، مرتب کابينهها و صدراعظمها جابهجا ميشدند و وضعيت بيثبات طبقه حاکمه و رشد چشمگير احزاب چپ، بهخصوص قدرت گرفتن حزب کمونيست که مخالف جمهوري وايمار و خواهان انقلاب پرولتري بود، محافل بورژوازي بزرگ و ميليتاريستهاي آلمان را سخت دچار نگراني کرد. چه ميبايست کرد و چه کسي ميبايد سرکار ميآمد و سکان کشتي را در شرايط بحراني بهدست ميگرفت که طوفان يک انقلاب اجتماعي همه چيزطبقه حاکمه را درهم نپيچد؟ درانتخابات سال 1930 آلمان، احزاب چپ از يکسو و حزب نازي ازسوي ديگر برد بزرگي داشتند و تعدا آراي آنها چند برابرشده بود. اگر احزاب بزرگ چپ ميتوانستند با هم ائتلاف کنند و بخشهاي ليبرال دموکرات را هم با خود همراه نمايند، درمجلس اکثريت ميداشتند و يقيناً شانسي بزرگ و بيمانند براي تشکيل هيأت دولت و بهدست گرفتن قدرت در دسترس بود و اي بسا سرنوشت آلمان و جهان به سمت ديگري ميرفت و فاجعههاي بعدي پيش نميآمدند. اما اين اما و اگرها با واقعيت سياسي آن زمان تناسبي نداشت. متأسفانه فقدان اتحاد عمل که هيچ دشمني احزاب بزرگ چپ باعث شد بخش بزرگي از تودههاي کارگري، سرخورده ازاين تفرقهها و پريشان از افزايش بيکاري و فقر و فقدان چشمانداز حل و فصل بحران از طرف چپ، به راست افراطي و حزب نازي روي آوردند:
«انتخابات مجلس رايش در 1930: تعداد آرا نازيها هشت برابر، انتخابات 1932 تعداد آرا نازيها مجدداً دو برابر».8
اوضاع و احوال بيثبات و بحراني درآلمان اوايل دهه سي ادامه داشت که ناگهان اتفاق خاصي درشرق دور، اروپاي صلحدوست را شوکه کرد. هيتلر و موسوليني گوشهاي خود را تيز کردند به بينند چه اتفاق ميافتد و اين آزمايش تابوتوان «جامعه ملل» به کجا ميانجامد.
نخستيـن نشـانـه سيـاسـت اپيزمنت
تجاوز ژاپن به منچوري
اقتصاد ژاپن در سالهاي 1929 تا 1931 زير فشار بحران جهاني دچار مشکلات زيادي شده بود. سرمايهگذاريهاي خارجي خوابيده و بازارهاي اروپايي با وضع تعرفههاي گمرگي سنگين مانع ورود کالاهاي ژاپني بودند. در داخل کشور جمعيت به سرعت روبه افزايش، درحالي که ظرفيت کشاورزي و توليد مواد غذايي بهاندازه کافي نبود، نياز بهوارد کردن برنج و ديگرمحصولات ازچين مرتب افزايش مييافت. علاوهبر اين، ژاپن بيشترين صادرات را هم به بازار آن کشور داشت (ماشينآلات نساجي و…) و از نظر واردات هم بهخصوص بهذغالسنگ و سنگآهن چين وابسته بود. اما اين کشور از نيمه دهه بيست بهطور دائم در ناآرامي و انقلاب بهسرميبرد. در اوايل دهه سي، دولت مرکزي چين به دلايل گوناگون (ازجمله درگيري حکومت چيانکايچک با يک حزب کمونيست و سنديکاها در شهرها و با حزب ديگرکمونيست به رهبري مائوتسه تونگ دربخشهاي روستايي) سخت گرفتار مسائل داخلي بود و لذا توان نظامي و دفاع خارجياش بهشدت تحليل رفته بود. اين شرايط البته ازچشم ميليتاريسم ژاپن پنهان نمانده، موقعيت مناسبي بود، بهخصوص که درسالهاي آخر دهه بيست، نقش نظاميها و سياستهاي ميليتاريستي در دولت روبهافزايش گذاشته و در پي بحران1929 فاشيستها بالا آمده بودند. بنابراين، به جاي راهحل تکنولوژيک مشکلات، خط تجاوز و استثمار همسايه ضعيف شده را در پيش گرفتند.
استان منچوري چين سرزميني بود ازنظر زيرساخت صنعتي پيشرفته و از نظر منابع زيرزميني بسيارغني. جمعيت زيادي هم داشت و بازار مهمي به شمارميرفت.
در سپتامبر1931 دولت ژاپن، ناآراميهاي وقت دراين استان را بهانه و پس ازحمله هوايي و بمباران خطآهن منچوري، نيروي نظامي درآن جا پياده کرد و بعد از سرکوب بيرحمانه مقاومت چينيها، به سرعت به تغيير وجايگزيني ساختارهاي سياسي و دولتي آن سرزمين اقدام نمود.
خبر حمله ژاپن به استان منچوري چين مثل يک بمب دراروپا منفجرشد. هيأتهاي نمايندگي کشورهاي عضو «جامعه ملل» داشتند با زحمت زياد و درپي يک کارطولاني آماده ميشدند، اولين کنفرانس بينالمللي خلعسلاح را تشکيل دهند که خبر اين تجاوز آشکار نظامي رسيد.
آنتوني ايدن، آن زمان معاون وزارت خارجه انگلستان و مسئول هيأت نمايندگي آن کشور در جامعه ملل در جلد دوم خاطرات خود دراين باره، و واکنش چين و ديگران چنين مينويسد:
«در18سپتامبر 1931 ژاپن تندرو، جهت تحقق برنامههاي تجاوزکارانهاش دست به اسلحه برده به منچوري حمله نظامي کرده بود.10 ژاپن مدتي پس ازاين عمل، تجاوزنظامي را با يک حمله هوايي به شانگهاي نيز گسترش داد…
سه روز پس از حمله ژاپن به منچوري، دولت چين براساس ماده 11اساسنامه جامعه ملل به اين ارگان مراجعه کرد و تظلم خواست…
دو کشوري که بلافاصله تحت الشعاع اين حمله نظامي قرارداشتند عبارت بودند از اتحاد شوروي و ايالات متحده آمريکا، ولي هيچکدام آنها درجامعه ملل عضويت نداشتند، وضعيتي که امکان مداخله آنها را دشوار ميکرد… در بين اعضا جامعه ملل، انگلستان درآن زمان کشوري بود که در اقيانوس آرام تقريباً بهتنهايي تعهداتي داشت…
درطول ماه فوريه 1932 جامعه ملل درچهار اجلاس عمومي خود به مشاجره چين ـ ژاپن پرداخت، بدون اين که بتواند دراين مورد تصميمي بگيرد».11
چرا جامعه ملل نميتوانست تصميم بگيرد؟ چون هرتصميم جدي عليه تجاوز به قاطعيت نيازداشت و البته به نيرويي که درصورت لزوم، پشتوانه اجرايي تصميمات باشد. اما دولت انگلستان (آن زمان يک دولت ائتلافي به نخست وزيري رمزي مکدونالد رهبرحزب کارگر) مايل نبود با ديکتاتوري نظامي- فاشيستي ژاپن در«تضاد شديد» قرارگيرد. وينستون چرچيل دراين باره روشن توضيح مي دهد:
«دولت بريتانيا مايل نبود درتضاد شديد با ژاپن درگيرشود… دربرخي محافل انگليس حتي ناراحت بودند که چرا اتحاد قبلي با ژاپن ازدست رفته است و موقعيت انگستان درشرق دور تضعيف شده!».12
ادامه دارد
منابع و يادداشتها ——————–
1 ـ معاهده ورساي، مهمترين پيماني است که در28ژوئن 1919 در کاخ ورساي پاريس به امضاء رسيد و به جنگ اول رسماً پايان داد. اين معاهده ميان آلمان (شروع کننده و شکست خورده جنگ جهاني اول) و فاتحان جنگ يعني متفقين جز روسيه (ايالات متحده،انگلستان، فرانسه، ايتاليا) منعقد گرديد. هيأت آلماني درمذاکرات شرکت نداشت ولي به دنبال مخالفت و اعتراضهاي چندي، آن را پذيرفت و امضا کرد. مفاد آن از ژانويه 1920 به مرحله اجرا گذاشته شد. در معاهده ورساي مقررشده بود که آلمان غرامت سنگين جنگ ميپردازد، بخشهاي آلزاس ولورن را به فرانسه و بخشهاي سابق لهستاني پروس و پروس غربي را به لهستان واگذار ميکند. اداره منطقه سار تحت قيمومت جامعه ملل و منطقه راينلند تحت اشغال متفقين درآمد. طبق اين مفاد، بازسازي نيروهاي نظامي جنگي براي آلمان سخت محدود، آموزش و ساختن سلاحهاي سنگين تعرضي و نيروي هوايي نظامي ممنوع گرديد.
2 ـ پيمان لوکارنو- مشتمل بر يک رشته عهدنامههاي تضمين متقابل و داوري که در 1925 در شهر لوکارنو بين نمايندگان انگلستان، فرانسه، آلمان، ايتاليا، و…منعقد شد. برطبق اين پيمان آلمان تعهد کرد که بخشي از راينلند غيرنظامي بماند. درمقابل ديگران ورود آلمان به جامعه ملل را تضمين کردند.اين پيمان شالوده امنيت اروپا تلقي شد.
3 ـ جامعه ملل- سازمان بينالمللي و سلف مللمتحد کنوني، بعداز جنگ جهاني اول درسال 1919 طي کنفرانس پاريس بهوجود آمد، با هدف حفظ صلح و داوري در مسائل مورد اختلاف کشورها و ترويج همکاري بين المللي. اساس اين جامعه ميثاقي بود که در معاهده ورساي گنجانيده شده بود. اين ميثاق داراي 26 ماده بود که درباره لزوم خلع سلاح و تضمين وضع موجود کشورها درمقابل تجاوز، فراهم ساختن وسايل داوري و سازش و اجراي مجازاتها نسبت به متجاوزان بحث ميکرد.
4 – کتاب جنگ جهاني دوم نوشته وينستون چرچيل، ترجمه از متن آلماني، ص 59
DerzweiteWeltkrieg
5 – براي شرح اين رابطه نگاه کنيد به کتاب آلماني
SebastianHaffner، vonBismarckzuHitler
صفحات 184-186
6 – کتاب فوق، ص 186
7 – به نقل از کتاب هافنر، ص 187
8 – ص 49 کتاب آلماني
SebastianHaffnerAnmerkungenzumHitler
9 – مائو پس از انشعاب حزب کمونيست (1927) با همکاري چوته و ديگران به مناطق روستايي چين رفت و شوراهاي دهقاني تشکيل داد. در1931 زماني که درشهرهاي بزرگ مبارزات کارگري به رهبري يکي از دوحزب کمونيست و سنديکاهاي تحت نفوذش جريان داشت، در بخشهاي روستايي نيز شوراهاي دهقاني به رهبري حزب مائو جمهوري شورايي درکيانگسي تشکيل دادند.
10 – مورد منچوري اتفاق تازه و بسيار مهمي بود که عواقب سرنوشتسازي به همراه داشت. راه درازي که ژاپن با بمباران منچوري آغاز و با باران آتش بر شانگهاي ادامه داد، سرانجام به آتش جنگ بزرگ 1937 عليه چين انجاميد که درنهايت ناوگان بزرگ دريادار ناگوموس را براي انجام وظايف ويژه به وجود آورد و شش تا از کشتيهاي هواپيمابر همين ناوگان بودند که به پرل هاربر حمله کردند و باعث شدند ايالات متحده به ميدان جنگ جهاني دوم وارد شود و پايان جنگ را تعيين تکليف کند.»
11- آنتوني ايدن، رو دررو با ديکتاتورها، ص 65
TheEdenMemoires، FacingtheDictators 1938-1923
– همانجا،
12- کتاب فوق الذکر چرچيل، ص 60
بخش دوم
بنا به استنباط سردمداران اين خطمشي، سياست اپيزمنت گوئيا ميتوانست با استمالت از ديکتاتورها و راهآمدن و مماشات فعال با آنها، يعني با امتياز بخشيدن و پذيرفتن و حتي تدارک ديپلوماتيک و تنظيم عملي خواستههاي توسعهطلبانه آنها ـ از راه مذاکره و حصول قرارداد، البته بهضرر طرف سوم ـ صلح در اروپا و جهان راحفظ نمايد!
وينستون چرچيل که از همان اولين گامهاي سياست اپيزمنت توسط دولت وقت انگلستان متوجه شده بود که يک انحراف بزرگ و خطرناک در سياست خارجي کشور پيدا شده، در شرح توازن قواي موجود براي اقدام عليه تجاوز ژاپن بهمنچوري چنين مينويسد:
«از همان اولين گلوله که ژاپنيها به سرزمينهاي چين شليک کردند، در آن طرف آبهاي اقيانوس آرام موجي از خشم و اعتراض بلند شد و افکار عمومي واکنش شديد نشان داد. هرآينه ايالات متحده عضو جامعه ملل ميبود، ميتوانستند اين جامعه را به يک اقدام مشترک و عملي عليه اين تجاوز برانگيزند… اما دولت انگلستان هيچ واکنش متناسبي از خود نشان نداد و تمايلي نداشت به اتفاق ايالات متحده عليه ژاپن دست بهکار شود»(1).
دولت انگلستان در آن زمان هنوز هم قدرت اول آبهاي جهان بود و بهعنوان مهمترين ضامن قراردادهاي بعد از جنگ جهاني و بازوي اجرايي «جامعه ملل» عمل ميکرد، يا بهتر بگوييم انتظار ميرفت چنين عمل کند. اما درمورد نخستين تجاوز آشکار يک دولت عضو جامعه ملل بهسرزمينهاي عضو ديگر حساسيت متناسب نشان نداد و مسئوليت به دوش نگرفت. چرا؟ اين پرسش، هم درآن زمان و هم بعدها، بارها تکرار شده و موضوع پژوهشهاي فراوان قرار گرفته است. سياستمداران خط استمالت و حاميان و متحدان رسانهيي آنها از همان زمان شروع کردند به پخش نوعي جوابهاي کليشهيي، مثلاً در باب همين نخستين مورد مماشات و عدمقاطعيت در مقابل ژاپن متجاوز، همان زمان و بعدها، گفتند و نوشتند که انگلستان امکان اقدام يک تنه نداشته است، چون گويا دولت آمريکا حاضر به همراهي نبوده است و… يا توجيهها و دستاويزهاي ديگر که به يکيک آنها خواهيم رسيد و در جاي خود صحت و سقم آنها بررسي خواهد شد. اما بايد دانست و ويژگيهاي هريک از موارد اپيزمنت نيز نشان ميدهند، که برخي دلايل نگفته يا در لفافه نيز وجود داشتهاند که در ارتقاي نقش اين خط در سياست خارجي انگلستان و اجراي آن بهمثابه محور اصلي سياست خارجي نسبت بهديکتاتورهاي زمان تأثيري زياد داشته، بعضاً حتي قوه محرکه و واداشت اصلي بوده است. به اين دلايل نيز در جاي خود توجه خواهيم داد.
و اما درباره عدم مجازات ژاپن متجاوز، يا عدم اتخاذ يک سياست قاطع در مقابل اين دولت ميليتاريستي، که بعدها بهاتفاق ايتالياي موسوليني و آلمان هيتلري «محور شر» دهه سي را تشکيل دادند و آتش جنگ جهاني دوم را برافروختند، مهمترين دستاويز سياسي مماشاتگران انگليسي اين بود که عمده نيروي دريايي آنها در آبهاي اروپا بند شده و بدون حضور آمريکا در جامعه ملل و همکاري آنها امکانات لازم براي اقدام عملي وجود نداشته است:
«بحران منچوري در سال1931 آشکارا نشان داده بود که بدون کمک نظامي ايالاتمتحده ما نميتوانستيم ريسک يک جنگ را بپذيريم. اما ايالات متحده بيرون از جامعه ملل قرار داشتند و تحت سلطه انزواطلبي افراطي عمل ميکردند»(2).
اولاً قاطعيت در مقابل متجاوز حتماً به معناي ريسک جنگ پذيرفتن نبود و ثانياً اين توضيح جناب ساموئل هوآر (يکي از وزراي خارجه بعدي انگلستان و استمالتچي معروف) در کتاب خاطراتش با واقعيت مطابقت نداشت، تکرار شرح و شايعاتي بود که در سال1931ـ32 توسط مماشگران انگليسي و رسانههاي پرقدرت هوادار خط آنها در انگلستان و اروپا پخش شده بود. در بالا شرحي را که چرچيل دراينباره داد آورديم. چرچيل در آن زمان نه شريک قدرت بود و نه مورد علاقه سياسي رهبران حاکم انگلستان. ولي بهسبب فعاليت ژورناليستي سطح بالايي که انجام ميداد، از ارتباطات بينالمللي و امکانات فوقالعادهيي بهره ميگرفت و بهطرق گوناگون در جريان اخبار مهم و پشتپرده قرار داشت.
اين درست که دولت وقت ايالات متحده دچار سياست انزواطلبي بود و کماکان خطمشي عدمدخالت در بحرانها و مشاجرههاي خارج کشور را سرلوحه اقدامات خود قرار ميداد، اما در مسأله خاص تجاوز ژاپن به چين، افکار عمومي آمريکا چنان برانگيخته شده بود که بهطور حتم از يک واکنش احتمالي آمريکا پشتيباني ميکرد، البته بهشرطي که جنبه قانوني ميداشت، يعني مطابق با موازين جامعه ملل صورت ميگرفت. براي حصول قانونيت هم لازم بود دولت انگلستان پا پيش گذارد و پيشنهاداتي بياورد و بهتصويب رساند. آن وقت آمريکا ميتوانست جهت امداد و اجراي طرح مصوبه جامعه ملل بههراندازه که ميتوانست اقدام کند و نيرو و امکانات در اختيار گذارد. براي رعايت همين مقدمات، در سال1932 دولت وقت آمريکا مخفيانه طرحي مشترک جهت تحريم اقتصادي ژاپن به انگلستان پيشنهاد ميکند (که در صورت توافق در اجلاس جامعه ملل مطرح و تصويب شود). ولي دولت بريتانياي کبير با اين طرح موافقت نميکند و اين شانس اساساً از بين ميرود.
در خاطرات چرچيل و نيز جلد دوم خاطرات آنتوني ايدنـ که از اعضاي عاليرتبه دولتهاي وقت بودهـ چند جا به اين مسأله اشاره ميشود، ازجمله وقتي ايدن به ادامه تجاوزهاي ژاپن و رويدادهاي بعدي ميپردازد، در صفحه605 کتاب چنين ميخوانيم:
«درآن زمان [1934 که ديگر تجاوزهاي ژاپن گسترش يافته بود] خيلي از سياستمداران آمريکايي معتقد بودند که همان سال1932 ميبايست جلو تجاوزهاي ژاپن را گرفت و اين کار شدني ميبود اگر لرد سايمون، وزير خارجه وقت انگلستان، طرح تحريم اقتصادي عليه ژاپن را که استيمسون وزير خارجه وقت آمريکا پيشنهاد کرده بود ميپذيرفت»(3).
واکنش غيرمسئولانه دولت وقت انگليس [کابينه ائتلافي بهنخستوزيري مکدونالد، رهبر حزب کارگر] نسبت بهتجاوزآشکار ژاپن به منچوري، که بهعنوان اولين نمونه سياست اَپيزمنت در تاريخ ثبت شده، البته عواقب خاص خود را داشت. نگفته پيداست که اولين اثر آن جريشدن بيشتر ميليتاريسم ژاپن بود:
«هوسهاي ژاپن جهت تصرف ديگر سرزمينها[ي چين] فقط با اشغال و بلعيدن منچوري آرام نشد، ميليتاريسم در امپراتوري ژاپن در طول سالهاي1937ـ1932 بيش از پيش قدرت گرفت و سرزمينهاي ديگري از کشور چين را بهچنگ آورد. جلو اين سياست ژاپن را فقط ميشد با همکاري دو قدرت آمريکا و انگليس گرفت…»ـ همانجاـ
اثر ديگر سياست اغماض و مماشات انگلستان نسبت به ژاپن متجاوز و ضعف و سستي جامعه ملل و بيعملي دولت انگلستان اين بود که ديکتاتور کهنهکاري چون موسوليني از اين رويدادها درسهاي خود را گرفت، همينطور هيتلر که با سرعت بهآستان قدرت نزديک ميشد:
«البته ژاپن در يک موضع رسمي توسط جامعه ملل بهعنوان عامل يک جنگ تجاوزکارانه مقصر اعلام گرديد ولي هيچگونه تصميمي براي رفع تجاوز درنظر گرفته نشد. حتي تحريم و محدوديتي هم عليه ژاپن مقرر نشد. در نهايت متجاوز بدون مجازات ماند و طعمه را بلعيد. تازه حکومت ژاپن حکم خشک و خالي متجاوزبودن را نيز مردود دانست و در تاريخ 24فوريه1931 در اعتراض بهاين موضع از جامعه ملل اعلام کنارهگيري نمود.
ژاپن با اين تجاوز جديت جامعه ملل را به چالش کشيد و نتيجه اين درگيري براي موسوليني و هيتلر درسي شد و آنها را جريتر کرد»(4).
فراموش نشود که قرباني اول اين نوع سياست خودداري از قاطعيت، همانا دولت وقت و بهخصوص مردم چين در سرزمينهاي اشغالي بودند. بهياد هم بياوريم طي اين سالها مائو و کمونيستهاي چين در جنگ با دولت مرکزي و (بهرغم امداد خارجي)، درحال پيشروي بودند. مماشاتگران انگليسيـ با نيم نگاهي بهاين واقعيتـ بدشان نميآمد فراسوي قواي دولت، دشمن غدار فاشيستي مردم چين، يعني ميليتاريسم ژاپن نيز بهآنجا لشكر بکشد و سد مضاعفي ايجاد شود در مقابل نيروهاي انقلابي چين، که در آن زمان امپرياليستها آنها را امتداد قدرت اتحاد شوروي ميدانستند! با کمي موشکافي در پيچوخم وقايع آن سالها متوجه ميشويم که نهتنها سران خط استمالت بلکه برخي از صاحبان قدرتمند مطبوعات و رسانههاي بزرگ کشوري، که البته همگي در ارتباط تنگاتنگ با سرمايه مالي و صنعتي بزرگ کشور بودند، جملگي بهقصد قربت ديگري روي درياي صلحطلبي تودهها موجسواري ميکردهاند. وگرنه نميشود که در انگلستان صلحدوست بوده باشند ولي همزمان در ژاپن ميليتاريسم را نوازش کنند و در آلمان بحرانزده سالهاي1933ـ1930 جزو صف مستقبلين جنگطلب شيطانصفتي چون هيتلر فعال باشند!
کليودنـ ست
(Clivden-Set)
در آغاز دهه سي و سالهايي که موردنظر ماست، خانم َننسي ويچرآستور متولد 1879، همسر لرد آستور، نخستين زن نماينده مجلس عوام از حزب محافظهکار، بانوي سياستمدار بانفوذ و شمع محفل يک جمع از نخبگان سياسي خاص بهشمار ميرفت که همگي در سياست خارجي انگلستان بعد از جنگ اول، رفتهرفته پيرو و مدافع پيگير نظريه آپيزمنت شده بودند. بسياري از افراد اين جمع به ژرمنوفيلها [دوستداران آلمان] نيز معروف بودند(5).
باري، ميهمانيهاي خصوصي که در منزل ييلاقي ليدي و لرد آستور، واقع در Clivden نزديک Maiden، برگزار ميشد در واقع نوعي گردهمايي سياسي پيروان و بنيانگذاران سياست اپيزمنت تلقي بهشمار ميرفت و هر هفته شماري از شخصيتهاي تراز اول حزبي و سران برجسته و صاحب قدرت مطبوعات بزرگ کشور، بهاتفاق همسرانشان، در اين بزمهاي سياسي کليودن شرکت ميکردند. بعدها، در دهه سي، کل اين جمع همنظر و بسيار فعال سياسي معروف شدند به«Clivden-Set».
يکي از بيوگرافينويسان نيويل چمبرلين و مدافعان سياست اپيزمنت، درباره اين محفل خاص و با نفوذ چنين مينويسد:
«سياست اپيزمنت دولت انگلستان از حمايت مطبوعات و رسانههاي قدرتمند برخوردار بود، بهخصوص نشريه تايمز که سردبيرش جفري داسون در رأس اين جريان فعال بود. يا آبزرور، که سردبيرش ژ.ال. جروين نظرات مشابهي داشت. همينطور لرد راسرمير، صاحب ديليميل که بهطور کامل سياست استمالت را تبليغ ميکرد و مماشات با ديکتاتورها را بهعنوان آلترناتيو در مقابل جنگ پيش ميکشيد. استمالتگران معروف و صاحبان قدرت چون داسون، جروين، تام جونز، لرد لاسيين و گاهي خود نيويل چمبرلين، همه اينها بهعنوان مدعوين بزمهاي سياسي ليدي آستور بهويلاي ييلاقي وي در کليودن رفتوآمد داشتند و آنجا دورهم جمع ميشدند. هيچ ترديدي در اين امر نيست که اين گروه معروف به«کليودنـ ِست» جملگي هوادار سرسخت سياست استمالت بودند. درعينحال نبايد اعضاي اين گروه را، آنطورکه اينجا و آنجا ذکر شده، همدست هيتلر شمرد يا فرض گرفت با هيتلر در رابطه بودهاند…»!(6)
پيشرفت هيتلر و پايکوبي حضرات
چرا در بعضي نقدها نسبت بهسياست اپيزمنت تلويحاً القاءنظر ميشد. انگار گروه مذکور با فاشيستهاي ايتاليا و آلمان سر وسر دارند و روابط پنهاني با هيتلر و سفارت آلمان برقرار کردهاند؟
نگارنده در زمان تهيه اين نوشته بهفاکتها و دلايلي محکم که حاکي از وجود رابطه ارگانيک اين جمع با هيتلر و سفارتخانهاش باشد دسترسي نداشت. اما، از برخي سفرهاي نزديکان اين افراد و ملاقات آنها با نزديکان يا حتي خود ديکتاتورها (مثلاً سفرهاي اقوام نزديک چمبرلين به ايتاليا و مهمانشدن نزد وزير امور خارجه ايتاليا و بعد شخص دوچه) گزارشهايي هست، همچنين از اشارات پراکنده چرچيل و ديگر مورخان پژوهشگر آن دوره تاريخ… پي ميبريم چنين استنباطهايي وجود داشته. درهرحال، نوع نوشتههايي که در روزنامههاي متعلق به افراد با نفوذ اين جمع منتشر ميشد، دستکم ميتوانست چنين شائبهيي را ايجاد کند.
در پايين به يک نمونه خاص از اين نوع مطالب در نشريات تراز اول انگلستان ميپردازيم، که در جوهر خود سمتگيري سياسي «کليودنـ ست» و پيشدرآمد سياست اپيزمنت را از همان نخستين گامهاي آن نشان ميدهد. البته براي فهم مسأله ناگزيريم وضعيت سياسي وقت آلمان را فشرده کمي شرح دهيم.
پا بهپاي بحران بيسابقه سقوط بازار بورس نيويورک در اکتبر1929، توقف اعتبارات مالي عظيم آمريکا به آلمان، ورشکستگي اقتصاد اين کشور و بيکاري فزاينده چندميليوني، بحران و سياسي اضافه ميشود. دولتهاي وقت از حلو فصل عواقب بحران عاجزند. مجلس رايشتاگ هم قادرنيست از طريق سيستم ائتلافات کابينههاي توانا و آلترناتيو سرکار بياورد. در نتيجه افراطيهاي مخالف نظام قوي ميشوند و اساس «جمهوري و دموکراسي و ايمار» متزلزل.
در 27مارس1930 که کشور دچار عواقب شديد اين بحران بينالمللي است، در اثر تمهيدات پنهاني صاحبان سرمايه بزرگ و نيز جمعي از سران ارتجاعي و استبدادطلب ارتش آلمان که تصميم دارند وسايل تغيير نظام را فراهم آورند، آخرين دولت دموکراتيک و متکي بهاکثريت مجلس (بهصدراعظمي هرمن مولر از حزب سوسيال دموکرات آلمان) مجبور بهاستعفا ميشود. در رايشتاگ، امکان ائتلاف محکم پيدا نميشود. دوام اين وضع نابسامان خواسته پنهاني سران مرتجع ارتش و البته حزب نازي است. فاکتور ناامني و درگيريهاي خونين سياسي نيز بالا ميگيرد. در تابستان همانسال، وقتي رايشتاگ يک لايحه دولت برونينگ، صدراعظم انتصابي هيندنبورگ را، رد ميکند، هيندنبورگ بلافاصله مجلس را منحل و براي 14سپتامبر بعدي اعلام انتخابات ميکند. اين انتخابات با يک فاجعه سياسي خاتمه مييابد و نتايج آن تاريخ آلمان را به مسير يک ديکتاتوري فاشيستي سوق ميدهد. در اين انتخابات (1930) همه احزاب طرفدار قانون اساسي و حافظ جمهوري و ايمار شکست سختي ميخورند. حتي پشتوانه حزبي صدراعظم انتصابي نيز سست ميشود. دو حزب تندرو (که هريک بهطريقي مخالف سيستم دموکراسي حاکم هستند) در انتخابات بالا ميآيند. حزب کمونيست استاليني از 45نماينده به 77نماينده و حزب نازي بهرهبري هيتلر از قبلاً 12نماينده ناگهان به 107نماينده، يعني بيش از 8برابر انتخابات دو سال پيش. شوک سياسي کامل است. کمونيستها قبلاً هم نسبتاً قوي بودهاند، ولي حزب نازي، از يک گروهگ مرتبه دهم پارلماني به دومين فراکسيون پارلماني و در محيط بيرون مجلس عملاً به قدرتمندترين حزب آلمان تبديل ميشوند. در چنين وضعي معلومست که شخص هيتلر شانس بهقدرترسيدن را بهسرعت درمييابند. با وجود اين، هيندنبورگ و سران مرتجع ارتش (که به علت افلاج سياسي مجلس فاکتور تعيينکننده قدرت شدهاند) حاضر نميشوند بلافاصله قدرت را بههيتلر و نازيها واگذار کنند. او ميبايد برخي شرايط را اجابت کند، که آن موقع زيربار نميرود. در چنين وضعيتي، البته درصورت تدبير سياسي چپ، هنوز شانسي بزرگ جهت ائتلاف بزرگ چپـ ميانه وجود داشت و ميشد با مانورهاي هوشمندانه سياسي (تظاهرات و اعتصابهاي مشترک با خواست سياسي و…) دولتي با ثابت تشکيل داد و جمهوري و دموکراسي را از تهاجمات راست افراطي و فاشيستي محفوظ نگهداشت. ولي بهدليل انشعاب و رودرويي مصيبتبار چپ و دسيسههاي ارتشيان و… اين مهم محقق نميشود. ميماند از يکسو بيثباتي پارلماني و از سوي ديگر کوششهاي هيتلر براي کنارزدن موانع سياسي داخلي و اروپايياش. هيتلر، که حالا براي اولينبار در سطح بالاي سياست آلمان و اروپا مطرح شده، در داخل سعي ميکند جواز عبور از ارتش دريافت کند و حمايت مادي و سياسي سرمايه بزرگ را. رو بهخارج هم مزورانه نقش سلحشور مدافع غرب و «سد عليه بلشويسم» را بازي مينمايد.
حالا، در زمانيکه نظام دموکراتيک و جمهوري آلمان جداً بهخطر افتاده، رفتار و سياست مطبوعات تراز اول انگلستان و عليالخصوص تايمز و ديليميل (متعلق به لرد راسرمير عضو برجسته «کليودنـ ست»!) بسيار قابلتأمل است. اينها از پيشرفت حيرتانگيز هيتلر در انتخابات1930 نهتنها شوکه نميشوند که با گزارشهاي مثبت مطبوعاتي به استقبال وي و حزبش ميروند و صفحات رسانههاي پرتيراژ و قدرتمند دموکراسي ليبرال انگلستان را با روي خوش به هيتلر و موفقيت حزب نازي اختصاص ميدهند!
آلن بالاک، مورخ برجسته انگليسي که در دهه پنجاه قرن گذشته يکي از چند بيوگرافي بزرگ و ارزشمند درباره «هيتلر» را بهرشته تحرير درآورده و با ذکر جزئيات و علل تحولات گوناگون آن زمان و شرح مبسوط درباره شيوههاي تبليغاتي مهيب نازيها، ما را در جريان کموکيف اوضاع بحراني آلمان ميگذارد و تهاجم همهجانبه احزاب راست بهخصوص نازيها بهنهادها و بنيان دموکراسي و ايمار را خيلي دقيق و جالب شرح ميدهد، ضمناً به واکنش ننگين مطبوعات بزرگ انگليس نسبت به پيشرفت نازيها در انتخابات مزبورهم اشاراتي بسيار گويا دارد:
«نشريه تايمز پيامهاي اطمينانبخش و حرفهاي دلخوشکنک هيتلر را تماماً بهچاپ ميرساند، لرد راسر مير در نشريهاش «ديليميل» از موفقيت هيتلر ابراز خوشحالي مينمايد و مينويسد اين رويدادي است که خط دفاعي عليه بلشويسم را تقويت ميکند»!!(7)
کمي تأمل کنيم: آيا منظور آقايان از «خط دفاعي»، همانا خط دفاعي دموکراسي عليه بلشويسم بود؟
آيا در آن زمان مواضع هيتلر (نهتنها درمورد برتري نژادي آلمانيها، لزوم کشتار يهوديان جهان و نابودي مارکسيستها، ميمونبودن رنگينپوستان و… بلکه) در ضديت صريح با سيستم دموکراسي آلمان هنوز معرف حضرات نبود؟
شايد از خطري که برنامههاي حزب و سياست «پيشوايش» براي دموکراسي و صلح اروپا و همزيستي جهاني در برداشت غافل بودند؟
يا از آنچه هيتلر سالها پيش صريحاً در کتاب «نبرد من» خود نوشته بود آگاهي نداشتند؟(8)
البته، بررسيهاي تاريخي نشان دادهاند که کتاب هيتلر اولينبار چند سال بعد، آنهم بهطور خلاصه، در اکتبر1933 بهزبان انگليسي ترجمه و در آمريکا و بريتانيا پخش ميشود. اما او پيش از سرکارآمدن هرگز مباني ايدئولوژيک و برنامه سياسي خود را پنهان نکرده بلکه و در نطقها و سخنرانيهايش مطالب خود را به تکرار تبليغ کرده بود.
بنابراين، يک مرور کوتاه در مواضع منتشر شده هيتلر و ديگر سران نازي تا آن زمانـ راجع به دموکراسي و سيستم پارلمانتاريستي وليبرالي و… ـ به پرسشهاي فوق پاسخ ميدهد.
مثلاً، هيتلر در سال1928 سران حزبش را دورهم جمع و طي نطقي مهم رئوس برنامه سياسي و تبليغاتي بعدي حزب را در سه اصل اعلام ميکند و روز بعد هم مطالب او علناً در نشريه حزب چاپ ميشود:
«اولاً، ملت ما بايد از افکار مغشوش بينالمللي آزاد و عمداً بهطور سيستماتيک با ناسيوناليسم متعصبانه تربيت شود… [لزوم نابودي راديکال يهوديان و مارکسيستها را ازهمين ضديت با انترناسيوناليسم نتيجه ميگيرد].
دوماً، ملت را طوري تربيت خواهيم کرد که عليه فساد و انحرافي بهنام دموکراسي بجنگد و بار ديگر لزوم پيروي از اقتدار و پيشواگرايي [Führertum] را دريابد تا بتواند خود را از شر پارلمانتاريسم پوچ و بيمعنا خلاص کند…
و سوماً ملت خودمان را ازعقايدي حقير همچون همزيستي مابين ملتها، صلح جهاني و جامعه ملل و همبستگي بينالمللي آزاد خواهيم کرد…».(9)
گرچه پژوهشگران بسيار نوشتهاند که فاجعه آلمان و سرکارآمدن هيتلر ناشي از بحران بينالمللي اکتبر1929 و عواقب آن بوده است. اما، درواقع نازيها هميشه بحرانزي و خواهان تشديد بحرانهاي آلمان بودند و رأساً ضرورت وقوع فاجعه را تبليغ ميکردند، تا بتوانند خط خود را پيش ببرند. سران نازي به تأسي از هيتلر، با وجود انعطاف در تاکتيک، در اصول مخوف خود استوار و در اجرايش بسيار بيرحم بودند و علناً اين خطوط را اعلام و درآن جهت عمل ميکردند :
«ما مشوق يک سياست فاجعهآميز هستيم و پشتيبان هرکاري که عليه سيستم کنوني [جمهوري و دموکراسي] فعال باشد. چرا که فقط يک فاجعه، يعني متلاشيشدن سيستم ليبراليستي کنوني است که ميتواند به يک نظام نو راه بازکند»(10).
پرسيدني است که پس چرا هيتلر و نازيها در پروسههاي قانوني سيستمي که ميخواستند نابودش کنند شرکت داشتند و کارزار انتخاباتي راه ميانداختند؟
بايد دانست که هيتلر يکبار در سال1923ـ آن زمان فقط در ايالت بايرن و شهر مونيخ آوازه داشتـ به کمک شبهنظاميان حزب، و همکاري برخي ژنرالهاي زمان امپراتوري، براي تسخير قدرت دست بهکودتا زده بود ولي بهدليل عدمپشتيباني مردم و بهخصوص مقابله واحدهاي ارتش وقت آلمان، با شکست روبهرو و گرفتار شده بود. وقتي يک سال بعد از زندان برگشت، از اين حادثه درسهاي خود را گرفته بود و براي گرفتن قدرت طرحي نو ريخت. برنامه تازهاش اين بود که از امکانات گسترده قانون اساسي بسيار دموکراتيک جمهوري وايمار هرچه ممکن است بهره برد، تحتعنوان حفاظت حزب نيروي شبهنظامياش را حسابي توسعه دهد ولي حتيالمقدور با قواي نظامي ارتش درگير و روبهرو نشود، بلکه تا ميتواند روي ارتش کار آژيتاسيون انجام دهد و آن را از بالا و پايين و از درون تحت نفوذ عقايد و شعارهاي ناسيوناليستيـ نژادي قرار دهد و افسران و توده سربازان را به«صورت قانوني» حامي خود کند. بنابر اين درمورد کاربرد ابزار دموکراتيک، مثل انتخابات نيز خط او و حزب بدينسان بود:
«ما ميدانيم که در اين انتخابات [1930] نظام دموکراسي را بايد با سلاحهاي دموکراتيک ضربه کنيم»(11).
و حزب نازي در انتخابات سپتامبر آن سال يک جهش عظيم و بيسابقه کرد. با اين حال هنوز ده روزي ازپيروزي شگفت نازيها در انتخابات مزبور نگذشته، براي اين که ضرورت رأي و پارلمان و قانونيت براي بخشهايي از حزب ايجاد شبهه نکند و شبهنظاميان و چماقداران SA از حزب رويگردان نشوند، فعالان را در شهر اصلي قدرتش، يعني مونيخ، گرد آورد و طي يک سخنراني مهم درباره ماهيت غيرپارلمانتاريستي حزب، بارها روي اين اصل تأکيد نمود که:
«در اساس و پرنسيپ ما يک حزب پارلمانتاريستي نيستيم. زيرا اگر چنين ميبوديم با اصل و عقايدمان در تضاد قرار ميگرفتيم»(12).
بنابراين، حضرات لردها و سران دموکراسي پارلمانتاريستيـ ليبرالي بريتانياي کبير در آن زمان از هيتلري با اين اصول و عقايد ضددموکراتيک که شمهيي از آن را آورديم، استقبال کرده بودند. درحاليکه هنوز حزب سوسيال دموکرات آلمان (مهمترين نيروي بنيانگذار دموکراسي وجمهوري وايمار) پرشمارترين مجموعه آرا و نتيجه اول انتخابات را در اختيار داشت و تعداد نمايندگانش در مجلس رايشتاگ (بهرغم کاهش نسبت به سابق) هنوز هم از نازيها بيشتر و به اتفاق احزاب ليبرال دموکرات آلمان طبعاً همگي به حمايت همسايگان و ديگر احزاب دموکرات وسوسياليست اروپا سخت محتاج بودند! وانگهي، در آن زمان حزب سوسيال دموکرات آلمان نهتنها با بلشويسم هيچ سر وسر نداشت، بلکه برعکس، به شهادت انبوه اسناد تاريخي، زيرلواي استالينساخته «سوسيال فاشيسم» سخت مورد حمله کمونيستهاي آلمان واقع بود. همينطور احزاب بورژوا دموکراتيک آلمان، که جملگي با بلشويسم سخت مخالف بودند. پس عليالاصول، اگر مسأله حضرات تايمز و… دفاع از دموکراسي در مقابل بلشويسم ميبود، اين حزب سوسيال دموکرات و ديگر احزاب طرفدار قانون اساسي آلمان بودند که ميبايست متحد طبيعي رسانهها و احزاب انگليسي بهحساب آيند و مورد حمايت مطبوعات مدعي دموکراسي قرار گيرند. ولي نه تنها آن رويداد، بلکه تاريخ بعدي نيز نشان داد که مسأله چيز ديگري و کشتيبان را سياستي ديگرآمده بود!!
فکر ميکنم در نقل قولهاي بالا، که ميشود آنها را بهدلخواه ادامه داد، بهاندازه کافي روشن شد که حزب نازي و پيشوايش سالها پيشاز بهقدرت رسيدن(1933) آشکارا خصومت اصولي و مشخص خود با سيستم دموکراسي و پارلمانتاريسم ليبرالي را اعلام کرده بودند. جاي ترديد نيست که سرويس دولت فخيمه نيز از چکيده اين مواضع آگاهي داشته و به وزارت خارجه نيز گزارش ميداده است. بنابراين استقبال رسانههاي بزرگ انگلستان در 1930 از هيتلر هم، نميتوانسته از سر ناداني يا بهبهانه دفاع از دموکراسي بوده باشد. چرا که در پيشرفت سريع هيتلر و نازيها اساساً خطر مار افسايي براي کل سيستم دموکراسي در اروپا و جهان خوابيده بود. پس اينجا، به قول معروف، «کاسهيي زير نيمکاسه» بوده و در اوايل دهه سي قرن گذشته، فضا براي راهافتادن يک استراتژي تازه در سياست خارجي آماده ميشده است.
اادامه دارد
پاورقي:
1 ـ وينستون چرچيل، کتاب جنگ جهاني دوم به زبان آلماني، ص 60
2ـ ص124 کتاب «9سال پرحادثه»، 1954 Nine Troubled Years خاطرات سرساموئل هوآر، همکار چمبرلين و وزير خارجه دولت بالدوين، (دولت پيش از نخستوزيري چمبرلين)، که در جريان يک رسوايي سياسي و ساختوپاخت با يک ديکتاتور ديگر ـ موسولينيـ مجبور بهاستعفا شد. اين کتاب بهعنوان آنتي چرچيل نوشته شده است. سياست و روش کار ساموئل هوآر در زمان تصدي مشاغل گوناگونش، سخت مورد انتقاد چرچيل بود.
3ـ The Eden Memoirs, Facing Dictators
4ـ ص12، کتاب تاريخ مختصر جنگ جهاني دوم نوشته دکتر گرهارد شرايبر، مورخ معاصر آلماني
zweitenWeltkrieges Gerhard Schreiber, Kurze G Geschichte des
5ـ محض امانت تاريخي اضافه کنم که شخص نيويل چمبرلين از آلمانيها اصلاً خوشش نميآمد و اين واقعيت در کتابهاي گوناگون بارها ذکرشده.
6ـ بيوگرافي نيويل چمبرلين، نوشته مونتگومري هايد، ترجمه آلماني آن بهنام چبرلين، دولتمرد بخت برگشته، ص145 و 146 Neville Chamberlain,Der gluecklose Staats mann
7ـ ص157، Allan Bullock, Hitle,A Study in Tyranny
8ـ بعضي از پژوهشگران که اين مسائل را بررسي کردهاند بر اين عقيدهاند که «اگر دولتمردان کشورهاي ديگر زودتر از محتواي کتاب نبرد من هيتلر مطلع ميبودند، ميتوانستند از وقوع فاجعه بهموقع جلوگيري کنند» مثلاً نگاه کنيد بهکتاب آلماني Hitlers unbeachtete Maximen, Dr. Karl Lange
9ـ Völkische Beobachter ,23. September1928 نشريه حزب نازي، به نقل از ص139 کتاب فوق الذکر آلن بالاک
10ـ گرگور اشتراسر، Gregor Strasser يکي از سران حزب، «نامههاي ناسيونال سوسياليستيـ نازي» شماره23، ژوئن1929، به نقل کتاب آلان بالاک، ص 17
11ـ سخنراني هيتلر در 18ژوييه1930 در مونيخ، بهنقل از ص158 کتاب بالاک که شرح بسيار مفصل و جالب درباره تاکتيکهاي مزورانه و بعضاً تازه گوبلز و هيتلر جمعآوري و تفسير کرده است.
12ـ نقل قول از فرانکفورته سايتونگ، 26سپتامبر1930، بهنقل از ص157 کتاب بالاک.
عنوان شماره اكتبر1932 نشريه «روزنامه مصور كارگري»:
معناي سلام «هايل هيتلر»
مرد كوچك و پولهاي بزرگ سرمايه بزرگ بههيتلر خرج ميدهد
بخش سوم
«قدرتهاي بزرگ خارجي و به ويژه دولتهاي انگلستان و فرانسه، آن طور که عقل و تدبير و دورانديشي حکم ميکرد، بهموقع نجنبيدند و طي 14 سال بعد از جنگ جهانی اول هيچوقت حاضر نشدند با دولتهاي انتخاب شده و دموکراتيک آلمان به صلح و وفاق برسند و برعواقب جنگ و پيمان منفور ورساي نقطه پاياني گذارند»
ذبح جمهوري وايمار
آدولف هيتلر روز 30ژانويه 1933 بهعنوان صدراعظم رايش آلمان در رأس يک کابينه ائتلافي (با دو وزير از نازيها، چند وزير از حزب راستافراطي «دويچناسيونال» و چند غيرحزبي( بهقدرت رسيد.1 معاون وي فرانس فون پاپن2 بود. بدين ترتيب اولين دموکراسي و جمهوري آلمان، معروف به جمهوري وايمار3 رسماً از بين رفت و جايش را نظامي گرفت که خيلي زود به يک ديکتاتوري مطلقه تبديل شد، با حزب نازی و پيشوای آن هيتلر در راس نظام. فرآيند تاريخ بعدي نشان داد که روي کارآمدن سرجوخه سابق جنگ جهاني اول، نقطه عطفي بسيار مهم وتعيين کننده درسرنوشت آلمان و همه ملتهاي اروپا و مآلاً جهان بودهاست.
پيش ازکسب قدرت، يعني در فاصله سالهاي بحراني 1933- 1930 حزب نازي از يک جريان نژادپرست کوچک که در سال1928 هنوز در مرتبه دهم پارلماني بود، به کمک ترکيبي اززور( شبه نظاميان نازيSA) و کارزارهاي تبليغاتي بيمانند 4 ، تلاش بيوقفه تشکيلاتي وبالاخره جلب همکاري سران وستونهاي قدرت آشکارونهان کشور(شخص هيندنبورگ، سران ارتجاعي ارتش وبخشي مهم ازبانکداران و صاحبان سرمايه بزرگ ) سرانجام همه رقبا را کنارزد و سرکارآمد.
نظاميها که راه کسب قدرت را براي هيتلر بازکردند و رهبران احزاب راست ديگر که با او ائتلاف کردند و نردبان ترقي وي شدند،همگي گمان ميکردند شخص هيتلر درچهارچوب يک کابينه متشکل ازسياستمداران قديمي کارکشته به سادگي قابل مهارخواهد بود. بعضيها حتي از اين راهحل (ائتلافي) سخت احساس رضايت ميکردند. گويي موفق شده بودند گرگي درنده را به سگي کوشنده بدل کنند و به پاسباني سر گله پراکنده بگذارند. اکثراً فکر ميکردند دولت هيتلر مستعجل خواهد بود و درگيرودار امور ناشناخته اداري و…, به قولي «خودش ميخشکد و ميافتد». يکي از سياستمداران معروف سوسيالدموکرات حتي لازم نمي ديد خوشحالي خود را ازاين بابت پنهان کند:
« وقتي برايتشايد خبرصدراعظم شدن هيتلر را شنيد دستهايش را ازخوشحالي بهم ماليد و به صداي بلند گفت خوب شد کلکش کنده است، چون او توان حلوفصل مشکلات حکومتي را نخواهد داشت،کارش ساخته است».5
يک چنين تصوّري از ذهن هيندنبورگ پير و فرانس پاپن جاهطلب…و ديگر رقباي هيتلر هم ميگذشت. همه هيتلر را دستکم ميگرفتند، ولي زندگي درس مخوفي بهآنها داد.
اما دولتهاي همسايه و بسياري ازناظران سياسي داخل وخارج جا خورده بودند. بهخصوص سمتگيري سياست خارجي دولت جديد مهمترين نگراني به شمارمي رفت. سران کشور اين مشکل را پيشاپيش ميشناختند و بههمين جهت بهخواست و اصرار اکيد شخص ، پال هيندنبورگ (رياست رايش) ، پست وزارت خارجه درکابينة هيتلر کماکان در دست سياستمدار معقول و آشنايي چون فون نويرات، وزيرخارجه قبلي، باقي ماند که شايد به اين صورت نزد خارجيها نوعي تداوم سياست خارجي قبلي القاء شود وموجب آرامش همسايگان و جامعه ملل باشد.
اهداف و برنامههاي هيتلر عليالاصول پنهان نبودند. ازده سال قبل اهم عقايد و کارهايي که درنظرداشت ، حتي به صورت كتاب انتشار يافته و دردست بود(کتاب «نبرد من» , تأليف سال 1923). ،در فاصله يک دهه گذشته , هيتلر حتي يک قدم ازآن اهداف وخواستهها کوتاه نيامده بود. منتهي شرايط کشور بسيار بحراني بود و هر رهبر حزي كه نيرو و طرح و توان سياسي/ تاكتيكي لازم را داشت مي توانست به عنوان صاحب « راه حلّ » مطرح شود. توفاني از فقروعصيان و نارضايتي و انقلاب ميرفت تومار حيات قدرتهاي پيروفرسوده ارتجاعي حاکم را درهم پيچد. علاوه بر حزب بزرگ رفرميست سوسيال دموکرات، حزب کمونيست و سنديکاهاي کارگري هم درسالهاي بحران خيلي قوي شده بودند. آرا و افکار سوسياليستي درسراسرجامعه پخش بود. اوضاع و احوال سياسي- اجتماعي آلمان به صورتي درآمده بود که واقعاً «پايينيها نميخواستند و بالاييها نميتوانستند»، البته تا هيتلرسرکارآمد!
ارتجاع کهنه و فرسوده حاکم همه برگهاي سنتي خود را بازي کرده وباخته بود. از اشراف و ژنرالها ديگر کسي باقي نمانده بود که بتواند کشتي بحرانزده حکومت آنها را به ساحل نجات رساند و با طرح و برنامه و سازمان کارآمدي گره ازکارفروبستهشان بگشايد. صاحبان و ستونهاي قدرت، درمانده و وحشتزده، بالاخره شرايط اصلي هيتلر را پذيرفتند و صندلي صدارت را دراختيار وي گذاشتند. او غير از ارتش، همه برگهاي برنده را در دست خود داشت: سازمان مستحکم حزبي، دستگاه کارکشته تبليغاتي جملگي با طرح و برنامه و ايدئولوژي واحد، بهعلاوه چهارصد هزارشبه نظاميان اس آ.که تشنه خونريزي بودند.
هيتلر، روبه توده هاي بحرانزده، درصحنه اقتصاد علناً وعده کاروشغل سريع مي داد. با کدام پول و سرمايه؟ ميگفت با «مصادره اموال وسرمايه يهوديان» که قصد جانشان را داشت. اين سرمايه ها البته برای به راه انداختن صنايع خوابيده کشور کفاف نميکرد و جوابگوي ابعاد عظيم بحران نميشد، ولي درهرحال شعاري بود که به مزاق تيره روزان خوش می آمد. از سوی ديگر با گوشه چشمی به اشراف وحشت زده و سرمايهداران بحرانزده هم, ازضرورت حفظ مالکيت و حمايت دولت از شرکتهاي آلماني سخن ميگفت والبته عليه بلشويکها کف به لب ميآورد. هيتلر خودش را منجي ملت و سرمايهداري آلمان نشان ميداد، با کدام ضمانت؟ نهتنها با اخراج علني جناح بهاصطلاح «سوسياليست»(جناح اوتواشتراسر6) ازحزب «ناسيونال سوسياليست» خودش، بلکه با طرح و تدارکات پنهاني جهت کشتار کمونيستها و کنارزدن سوسيال دموکراتها و… !
اين خط اصلي سياست داخلياش بود. درجريان نطقهاي انتخاباتي بارها خطاب به صدراعظم قبلي ندا داده بود:
« آقاي پاپن….من خواهان نابودي مارکسيستهاي مفسد هستم…»7.
پيش ازصدراعظم شدن، يک شرط اصلي هيتلربراي قبول مشارکت درقدرت همين «تصفيه حساب خونين» با مارکسيستها بود. گوبلز نتيجه يک کنفرانس سران حزب با حضورهيتلر ، جهت تعيين خط مذاکره با حاکمان را چنين خلاصه مي کند:
«اگرآنها [يعني صاحبان قدرت و طرفهاي مذاکره با هيتلر] قبول نکنند و دست ما را باز نگذارند که با مارکسيستها تصفيه حساب کنيم، آن وقت ديگررسيدن به قدرت براي ما بکلي بي فايده است».8 انگار رسالت جنايت را تنها برای خود می خواستند!
دريک کلام, هيتلر مرگ خونين جمهوري و قانون اساسي وايمار را مي خواست و پيش از روي کارآمدن، اين شرط را به کرسي نشاند وجواز ذبح جمهوري و کشتوکشتارها را از مؤتلفان دريافت کرد.
دريکي ازآخرين مذاکراتش با فرانس فون پاپن(سرشرايط ائتلاف ) که درمنزل فون شرودر ، يک بانکداربزرگ کلني برگزار شد، هيتلر ازضرورت «تغييرات زياد درکشور» حرف مي زند و اين که حاضراست پاپن را به عنوان معاون خود بپذيرد هرآينه وي نيزلزوم اين «تغييرات» را قبول کند:
« جزو تغييراتي که هيتلردراين موقع بدانها اشاره کرد، دورکردن همه سوسيالدموکراتها، کمونيستها و يهوديان ازمقامات بالا و استقرارمجدد نظم و امنيت عمومي بود. پاپن و هيتلر علي الاصول به توافق رسيدند…».9
اين توافق را هم هيتلر خيلي زودتر ازآن چه همه تصورمي کردند به مرحله اجرا گذاشت. تدارکات لازم را قبلاً ديده بود.
روز 27 فوريه سال 1933 ,يعني هنوز يک ماه هم ازروي کارآمدن او نگذشته بود که درساختمان رايشتاگ آلمان دربرلين يک آتشسوزي پيش آمد7 . هيتلر وديگر سران نازي بلافاصله مسئوليت آتشافروزي را علناً گردن کمونيستها انداختند و ناگهان يک فضاي هيستريک عليه نيروهاي چپ درسراسرکشور به وجود آوردند. صدراعظم هيتلر، با تباني معاونش پاپن, به اين هيستري «آتشسوزي رايشتاگ» متوسل شد و از هيندنبورگ فرمان امضا شده و اختيارات فوقالعاده «جهت حفظ امنيت» كشور گرفت و توسط اين فرمان، بهسرعت قانون اساسي را معلق و تمام حقوق اساسي مردم و احزاب و سنديکاها را ازحيز انتفاع انداخت.
روزبعد، يعني در 28 فوريه، دهها هزار شبه نظامي مسلح اس.آ. که آماده هجوم بودند، به جان کمونيستها افتادند و بهخصوص روزنامهنگاران چپ و دموکرات سراسر کشور را قلع و قمع کردند بدون اين که با مقاومت قابل توجهي روبرو شوند.10
يک سال قبل ازاين تاريخ، پتر پانتر (نام مستعار ِ کورت توخولسکي)، يکي ازمعروفترين نويسندگان آزاده و جسور آلمان، سرخورده ازسستي و عدم ايستادگي رهبران احزاب چپ و دموکرات درمقابل تهاجم هيتلرو نازيها علناً درمقاله يي نوشته بود:
«بالا آمدن کساني چون موسوليني يا سرجوخه هيتلر، بيشتر از آن که محصول توشوتوان خودشان باشد، ناشي از بي پرنسيپي حريفان است. راز صعود و قدرت يافتن اين اراذل همانا سقوط شخصيت مخالفان آنهاست … دوروبرم بوي بدی به مشام مي رسد، بوي تسليم و حرکت به سوي رايش سوم».11
يک نتيجه خيلي مهم اين موج اول و موفق سرکوب، غيبت 81نماينده برگزيده حزب کمونيست دراجلاس 23ماه مارس رايشتاگ بود. هيتلر، همانطورکه گفته شد، ابتدا در رايشتاگ فاقد اکثريت بود. ولي با زندانيشدن، فرار و يا اختفاي نمايندگان كمونيست، نازيها صاحب «اکثريت مطلق» شدند. با چنين اکثريتي، هيتلرطرح معروف به «قانون تفويض اختيارات به صدراعظم» را به تصويب رساند که بر اساس آن همه احزاب و سازمانهاي سياسي کشور در ظرف مدت کوتاهي يا مي بايست درخط حزب حاکم قرار گيرند و يا خود را منحل کنند، وگرنه رسماً « غيرقانوني» غير قانونی اعلام می شدند و مورد تعقيب قرار می گرفتند.
در خيلي از تحليلهاي مورخان، اين کار به عنوان «کودتاي دوم هيتلر»، (بعد ازآن سرکوب 28فوريه که کودتاي اول خوانده شد) آمده است. بلافاصله پس ازاين توطئه خونين، ابري سنگين و گسترده از تبليغات نازي تحت عنوان « رستاخيز ملي» آسمان کشور را پوشاند. بدين ترتيب، درظرف مدتی کمتراز شش ماه جامعه و کشور آلمان تحت سيطره و فرمانروايي بلامنازع «پيشوا» قرار گرفت.
با مرگ جمهوري، نسلي از مبارزان سياسي چپ و دموکرات و مفاخرفرهنگي وهنري کشور چون حاضر به همکاری با نازيها نشدند يا به قتل رسيدند و يا روانه اردوگاهها و زندانهاي رژيم هيتلري شدند. به اين صورت است که «نظم و امنيت برقرارميشود»!
توماس مَن (نويسنده شهير و برنده جايزه نوبل ادبيات)، اينشتين و بسياری از دانشمندان معروف ديگر، ويلي برانت (فعال سوسياليست) برتولد برشت، (نمايشنامه نويس و کارگردان تئاتر، کمونيست)، ارنست بلوخ (فيلسوف بزرگ مارکسيست)، مارلين ديتريش (هنرپيشه مشهور وضدفاشيست)…وهزاران هزار زنومرد آلماني که حاضر نبودند به نازيها کرنش کنند و نميتوانستند ساکت بنشينند، به مهاجرت مي روند. صليب شکسته دراهتزازست.
خبط قدرتهاي فاتح
هيتلردرطول سه سال کارزارهاي انتخاباتي، از1929 الي 1932، پيوسته عليه ورساي داد سخن داده و مردم را عليه دولتهاي وقت تحريک کرده بود. چکيده حرفهايش اين بود که نظام ودولتهاي دموکراتيک مانع خلاصي ازپيمان ورساي و تجديد قدرت ارتش و «عزت آلمان» هستند. مرتب با احساسات تحقيرشده ملت آلمان بازي ميکرد و قول بازسازي نيروهاي مسلح و بالابردن سطح تسليحات سنگين و مجد و عظمت ملي را ميداد.
البته، مبارزه با مفاد و فشار ناشی از پيمان ورساي امري بود که بدون استثناء همه دولتها و کابينههاي قبلي دنبال آن بودند. منتها با زبان مذاکره و ابزار ديپلوماسي. شگفت آن که قدرتهاي بزرگ خارجي و بهويژه دولتهاي انگلستان و فرانسه، آن طور که عقل و تدبير و دورانديشي حکم ميکرد، بهموقع نجنبيدند و طي 14 سال بعد از جنگ جهانی اول هيچوقت حاضر نشدند با دولتهاي انتخاب شده و دموکراتيک آلمان به صلح و وفاق برسند و برعواقب جنگ و پيمان منفور ورساي نقطه پاياني گذارند. هرآينه آنها همان امتيازاتي را که بعدها به نازيها دادند، به موقع به دولتهاي جمهوري داده بودند، بهطورقطع مسير رويدادها عوض ميشد و احزاب راست افراطي مثل نازيها و…چندان مستمسکي براي تبليغات تندوتيز خود نمييافتند. دولتهاي انگليس و فرانسه ميتوانستند پس از عضويت آلمان درجامعه ملل (1925) با حل وفصل مسائل غرامت و اعاده استقلال و برابري آلمان درحقوق بينالملل، اساساً زير آب تبليغات فاشيستي را بزنند و به تثبيت نيروها و احزاب دموکرات و جمهوريخواه و کابينههاي انتخابي آنها امداد رسانند. درچنين وضعي اين دولتها ميتوانستند – مانند انگلستان و فرانسه – بههنگام وقوع بحران جهاني سال 1929 کابينه ائتلاف ملي از احزاب و گروههاي طرفدار قانون اساسي تشکيل دهند. وبه کمک همديگر بحران را ازسر بگذارند. ولي افسوس، فاتحان، به قول چرچيل «درپيروزي بزرگوار» و دورانديش نبودند و با اين خبط و غفلت بزرگ ، زمينه براي غليان عقايد نژادي و شعارهاي فاشيستي درآلمان بيشترو بيشتر مهيا شد و جو جامعه براي جولان ناسيوناليسم و آژيتاسيون فاشيستي رفته رفته مساعد شد و نازيها از اين فرصت نهايت استفاده را بردند.
دراين حال قدرتهاي ضامن پيمان ورساي، هنوز دچار نخوت فتوحات گذشته، وکم کم مبتلا به وحشت و ويروس ضد کمونيسم، هم از نگهداري جمهوري و دموكراسي خودخواسته عاجز بودند و هم از مقابله با فاشيسم مهاجم گريزان. اينها درنهان سودای ديگری در سر داشتند:
اپيزمنت، يعني تصور مهاركردن هيتلر از راه استمالت و چشم بستن برجنايات او در داخل و اجابت خواسته هايش در خارج!
افکارشنيع و نقشههاي شيطاني
هيتلردر 1923 ، درآن يک سال که به«مجازات» کودتاي مونيخ در زندان بهسربرد، همه افکارخود عليه پيمان ورساي و کل مواضع نژادي و طرحهاي شيطاني جنگ و کشتارهاي بعدي، يعني درواقع ايدئولوژي/ استراتژي خط مشي نازيسم و راهكارهاي جهت رفع فشار فاتحان، نابودي دشمنان و بهاصطلاح «احياء مجد و عظمت جهاني آلمان» را درکتاب قطور «نبرد من» به رشته تحريردرآورده بود. ازجمله در اين كتاب کلي فحاشيها و اهانتهاي نژادي نسبت به اسلاوها و فرانسويها به چشم مي خورد.
دررساله حاضر جاي نقل مفصل فضولات فکري هيتلر نيست، ولي ناچاريم براي فهم خبط و خطاها وسهل انگاريهاي همسايگان، به ويژه براي روشن شدن ابعاد انحراف استراتژيک سياست اپيزمنت غرب، دستکم به مختصات اصلي و اهداف راهبردي هيتلر، که تا به آخر هم آنها را پيگيري کرد، فشرده اشاره کنيم. او ضمن يادآوري خاطرات جوانيش، راجع به «نژادهاي پست» همسايههاي شرقي آلمان چنين مي نويسد:
« اجتماع نژادها درپايتخت اتريش توي ذوقم ميزد. ازاين آش درهم جوش چک و لهستاني و مجار وصربي و کروآتي و از اين انگل ابدي نوع بشر، يعني قوم يهود، احساس بيزاري و نفرت مي کردم… براي حفظ پاکي خون آريايي و تصفيه نژاد آلماني ميبايد از حرامزادگي و آميزش با نژادهاي پستتر جلوگيري شود… وظيفه و حق نژاد برتر اين است که به تصرف واستثمار وتملک بپردازد. حتي اگر براي حفظ منافع خود لازم ديد ساير نژادها را ازبين ببرد. چون آلمان پرجمعيت است و احتياج به فضاي حياتي بيشتري دارد حق او ست که به عنوان يک قدرت بزرگ سرزمينهاي اسکانديناوي و سرزمينهاي گسترده اسلاوها[ صربها،اوکراينيها و روسها…] را به تصرف درآورده و آنها را ازآن سرزمينها به جاي ديگري کوچ دهد وآلمانيها را در اراضي تسخير شده اسکان دهد. با توسعه محل سکونت نژاد برتر و متحد شدن ملل آلماني زيريک پرچم, حتي نوع بشر هم منتفع مي شود… آلمان يا بايد يک قدرت جهاني باشد و يا به کلی از بين برود / نيست و نابود شود ».
حال اگر درسال 1933 ملتهاي همسايه شرقي آلمان درست ازاين مواضع هيتلر آگاهي نداشتند، ليکن سرويسها و مآلاً رهبران آنها که درجريان بودند و حواسشان بود که چه هيولاي گرسنه و خونريزي کنار سرزمين آنها به قدرت رسيده و خود را به سرعت آماده حمله ميکند:
«هنوز سه روز از به قدرت رسيدن و صدراعظم شدن هيتلر بيشتر نميگذشت که همه سران ارتش را دريک نشست پنهاني جمع کرد و طي يک سخنراني خطاب به فرماندهان ارتش هدف نهايي سياستش را چنين اعلام نمود: تصرف سرزمينهاي فراسوي مرزهاي شرق آلمان و آلمانيزه کردن بي محاباي اين متصرفات براي زندگي آلمانيها»12
اين بود خطمشي صدراعظم رايش آلمان نسبت به سرزمينها و ملتهاي همسايه آنسوي مرزهاي شرقي. و اما درباره کشور آن سوي مرزغربي ، نسبت به دشمن ديرينه آلمان يعني فرانسه چه خطي درپيش داشت؟
هيتلر قبل از روي کار آمدن، دريکي ازگفتوگوهاي مقدماتي با صدراعظم برونينگ، نظرات خود را براي حلوفصل برخي مسايل مهم چنين خلاصه ميکند:
« درصورتي که سر کار آيد، نه تنها بدهيهاي آلمان و غرامتها را ملغي اعلام ميکند، بلکه شروع ميکند به بالابردن سطح تسليحات ارتش و بعد با انگلستان و ايتاليا اتحادي درست ميکند و فرانسه را با زور بهزانو درميآورد».13
البته اين نقشه سياسي منطبق بود بر مواضع خصمانه و نفرت انگيزش نسبت به ملت و کشورفرانسه، که مبناي آنها قبلاً درهمان کثافتنامه «نبرد من» ذكرشده بود:
«ازنظر نژادي فرانسه چنان در زنگي شدن پيش رفته که ميتوان فرانسه را يک ملت سياه درخاک اروپا دانست… اگر تا سيصد سال ديگر وضع فرانسه بدين منوال باقي ماند، آخرين بقاياي خون و نژاد فرانسوي دردولت دورگه اروپايي -آفريقايي، که درحال پيشرفت است، محو و نابود خواهد شد».
هيتلر اين افکار مسموم را ده سال پيش ازصدراعظم شدن روی کاغذ آورده بود و درطول اين سالها جمله کادرها واعضا و هواداران حزب اساساً با «نبرد من»، همچون کتاب مقدس نازيها، آموزش ديده و بارآمده بودند. بخش بزرگي ازکينهتوزيهاي بعدي نازيها با فرانسه معلول همان مواضع وپرورش «تئوريک» بود. او در کتابش ازملت فرانسه به عنوان «وحشتناکترين دشمن آلمان» ياد مي کند و با اشارات ديوانهوار نژادي به نفرت و انتقام دامن ميزند:
«فرانسه وحشتناکترين دشمن ما بوده و هست. اين سرزمين که اساساً بيش از پيش زنگي ميشود، دراثر اهداف فرمانروايي بر جهان که يهوديان[فرانسه] درسر ميپرورانند، خطري پايدار براي نژاد سفيد دراروپا شده است. اين دشمن موروثي مردم آلمان عطش ساديستي به گرفتن انتقام ازما دارد که با خونسردي و حسابگري به حرامزاده کردن قلب اروپا مشغول است. مي خواهد با اين کار، يعني با آلوده کردن نژاد سفيد با خون انسانهاي پستتر، نژاد سفيد را از پايهگذاري يک وجود مستقل محروم کند».
1933، غفلت تاريخي دولت فرانسه
البته نه اين افکار کثيف نژادي و نه خطوط سياسي و خصومت بنيادي هيتلر نسبت به همسايگان شرق و غرب آلمان و نه – آن طورکه پژوهشهاي بعد ازجنگ نشان داد – تصميمات نظامي پنهاني وي هيچکدام ازچشم سرويسها و مسئولان کشورهاي همسايه پنهان نبود. بعضيها چون لهستانيها به شدت احساس خطر ميکردند و حاضربودند تا دير نشده بطور مشترك دست بهکار شوند تا همان اول جلوي فاجعه گرفته شود.
در واقع، همان زمان که سران و مطبوعات انگليسي متعلق به كلايودن-ست(Clivden – Set ) مشغول خوشامدگويي به صدراعظم جديد آلمان بودند، رئيس کشور لهستان، مارشال ژزف پيلزودسکي، پيکي به فرانسه اعزام داشت و پيامي سربه مُهر براي مقامات کشور دوست فرستاد :
«مارشال پيلزودسکي، رهبر لهستان، از دولت فرانسه ميپرسد، آيا بهترنيست همين حالا که هيتلر ازنظر نظامي هنوز قوي نشده بطور مشترك اقدام شود و هرچه زودتر کارش يکسره شود. فرانسويها آن قدر تعلل نشان ميدهند (چون انگلستان روي خوش نشان نميدهد) واين پاوآنپا ميکنند که هيتلر[ ناگهان درنقش فرشته صلح با همسايگان] بهميدان ميآيد واولين نطق صلحدوستانه خود را ايراد ميکند و وضعيت براي طرفهاي مقابل دشوارميشود. بعداً نيز همين طور وضع سختتر و سختر ميشود، چون هروقت يکي از قدرتهاي اروپا – چه فرانسه، چه لهستان، يا روسيه – حاضر به اقدام عليه هيتلر است، آنهاي ديگرموافق نيستند و چون يک قدرت به تنهايي حاضر بهعمل نميشود،زمان (اينطور) ازدست ميرود و درنتيجه اصلاً هيچ اقدام مهمي صورت نميگيرد تا سرانجام کارازکارمي گذرد».14
سالها بعد، درآستانه حمله نظامي هيتلردرجبهه غرب بهمنظور تسخير و اشغال فرانسه، گوبلز درحضوريک جمع کوچک و برگزيده نمايندگان مطبوعات آلمان (5 آوريل 1940)، با دريدگي خاص وزير تبليغات هيتلر، گناه حمله قريبالوقوع را به گردن خود فرانسويها مي اندازد و آنها را بابت جدي نگرفتن مطالب کتاب «نبرد من» و غفلت اوليه دولت وقت خودشان به سخره ميگيرد:
« درسال 1933، نخست وزير فرانسه ميبايست بهخود بگويد (و اگرخود من هم نخست وزيرفرانسه بودم همين فکر را مي کردم که ): خوب، هيتلر صدراعظم رايش آلمان شده. اين همان کسي است که کتاب «نبرد من» را نوشته، که فلان و بهمان مطلب [راجع به فرانسه] درآن بهچشم ميخورد. پس چنين کسي را نبايد درهمسايگي تحمل کرد، بايد جنبيد و بلافاصله دفع خطرکرد. ولي نخير، حضرات اين کار را نکردند. چشم بر خطر بستند. بعد هم گذاشتند ما هرکاري که ميخواهيم بکنيم، ما منطقههاي خطيرفيمابين را [راينلند که طبق پيمان ورساي بايد غيرنظامي ميماند ولي هيتلر آن را اشغال کرد ونيز منطقه سار] يکي بعد از ديگري گرفتيم و آنها باز دست روي دست گذاشتند. حالا که ما حسابي مسلح شدهايم، و حتي بهتراز خودشان هم مسلح شده ايم، حالا اعلام جنگ ميکنند.»15
ادامه دارد
منابع و يادداشتها:
1- حزب نازي و هيتلر پيش از بهقدرت رسيدن توسط بندوبست با سران ارتش و هيندنبورگ (ازجمله رشوه دادن به فرزند هيندنبورگ 84 ساله) هرگز درهيچ انتخاباتي نتوانسته بود بيشتر از 37% آراي به صندوق ريخته را به دست آورد. اگر آن 63% ديگر، يعني اکثريت آرا و احزاب مربوطه ميتوانستند به تناسب نزديکي سياسي با همديگرمتحد شوند، يا مثلاً احزاب سوسياليست، کمونيست و دموکرات ليبرال با هم ائتلاف کنند، هيچگاه فاشيستها بهقدرت نميرسيدند.
2- فرانس فون پاپن متولد 1879 ميلادي، ازاشراف پروس و يکي از آخرين صدراعظمهاي دوره بحراني 1932 آلمان، که صرفاً با احکام فوقالعاده هيندنبورگ کارميکرد، موفق به پيشبرد برنامههاي سياسي نشد و به علت مخالفت ژنرال اشترايشر – مرد قدرتمند ارتش درآن زمان – در دسامبرهمانسال سقوط کرد و خود اشترايشر با فرمان هيندنبورگ سرکار آمد.
3- پس از شکست سخت آلمان درجبهه غرب جنگ جهاني اول،کنارکشيدن ستاد ارتش و فرار امپراتور و سپس روي کارآمدن سوسيالدموکراتها، مقارن ِ شورش و قيام گروهها و احزاب چپ دربرلين و بعضي شهرهاي ديگر… در انتخابات 19ژانويه 1919، که براي نخستين بار زنان هم حق رأي داشتند، نمايندگان مجلس مؤسسان برگزيده ميشوند. مجلس ناسيونال (موسسان) درروز 6فوريه 1919 درشهرآرام وايمار اولين اجلاس خود را تشکيل ميدهد. درروز 11فوريه مجلس ناسيونال فريدريش ابرت ازحزب سوسيال دموکرات به عنوان اولين رئيس جمهور رايش آلمان انتخاب و جمهوري وايمار تأسيس ميشود. دو روز بعد فيليپ شايدمان به عنوان اولين نخست وزير با يک کابينه ائتلافي از سوسيال دموکراتها، حزب ميانه و حزب دموکرات شروع بهکارميکند. جمهوري وايمار تا سال 1929 ازمحيط و قوانين دموکراتيک ، شکوفايي خوب اقتصادي، وزنه سياسي روبه اعتلاء و فضاي غني هنري فرهنگي(فيلم و نقاشي ونويسندگي) وتوان علمي پيشرونده ( فقط 17 مورد جايزه نوبل علم و ادبيات) برخوردار بود. احزاب و نيروهاي افراطي با بحران 1929 اوج گرفتند و جناح راست نظامي ( باقيمانده از دوران امپراتوري) وسياسي، بخصوص تلافي جويان ناسيوناليست و نازيها کشور وجمهوري را به سراشيب سقوط سوق دادند.
4- نازيها به رهبري هيتلر و سازماندهي تبليغاتي توسط گوبلز و تشکيلات گرگوراشتراسر کارزارهاي سراسري انتخاباتي به راه مياندازند که درعظمت برنامه ها و تأثيرگذاري روانشناسي تا آن زمان سابقه نداشته است. براي جلب توجه براي اولين بار ازشبکه هاي تردد گسترده با اتومبيل استفاده مي شود و به ابتکار گوبلز هيتلر براي نخستين بار با هواپيما به اقصي نقاط کشور پرواز و هر روز چندبار به سخنراني ميپردازد، گزارشهاي صدا و سيماي اين سخنرانيها براي اولين بار تهيه ميشود و درپربينندهترين سينماها و راديوها روز وشب پخش ميشود …
5 -کتاب «افسران عليه هيتلر» به زبان آلماني ص 12 :
Fabian von Schlabrendorff, Offiziere gegen Hitler
تقريباً همه هيتلر را دستکم مي گرفتند. خيلي زود روال رويدادهاي بعدي درس مخوف ديگري به آنها آموخت.
6- اوتو اشتراسه (متولد 1897 فوت1974)، بعد ازبازگشت ازجنگ اول درسرکوب جمهوري شورايي مونيخ 1919 شرکت داشت، به دانشگاه رفت و اقتصاد خواند، نخست به حزب سوسيال دموکرات پيوست، از1925 عضو حزب نازي شد و به سبب تواناييهاي تئوريکش درحزب بالا آمد و جزو سران جناح ضد سرمايه داري و «سوسياليستي» حزب به شمار مي آمد و در بين اعضا حزب در بهخصوص برلين هواداران زيادي داشت. درسال 1930 دراعتصابهاي برلين فراخوان به همکاري دراعتصاب با کمونيستها ولي بلافاصله هيتلر به برلين رفت و اين همکاري را قدغن و اتو اشتراسه را مجبورکرد از حزب کنارهگيري کند. بلافاصله پس از اعلام جدايي او ازحزب نازي، کمکهاي مالي سرمايهداران به هيتلر افزايش چشمگيري يافت.
7- دريکي ازسخنرانيهاي انتخاباتي سال 1932 به نقل از کتاب بالاک ص 221 ؛Alan Bullock, Hitler
8- يادداشت گوبلز درباره نتيجه کنفرانس هيتلربا سران نازي درتاريخ 11 اوت 1932
به نقل از ص 142 يادداشتهاي روزانه گوبلز
9- پروتکلهاي محاکمات نورنبرگ، قسمت 16 ، ص 223و به نقل از کتاب بالاک ص 242
10- مأموران رژيم يک فرد هلندي به نام مارينوس وان دريه را که گويا کمونيست بوده، به عنوان عامل آتشافروز دستگير و بعد از محاکمه اعدام ميکنند. درتحقيقات بعد از سقوط رژيم نازي معلوم شد که مأموران گورينگ طبق نقشه اين آتشافروزي را ايجاد کرده بودند.
11- کورت توخولسکي، اديب، طنزنويس و نويسنده برجسته و شجاع آلماني (يهودي) با افکاري ضدجنگ، سوسياليستي و ضدفاشيستي كه با نامهاي مستعار پتر پانتر، تئوبلد تيگر، ايگناس روبل، و کاسپرهازر همزمان در نشريات گوناگون جمهوري وايمار مقاله و طنز مي نوشت. وي در 1929 از شر نازيها به سوئد مهاجرت کرد ولي همکاري خود را با نشريات آلمان ادامه داد. در21 دسامبر 1935 خودکشي و دربيمارستاني درشهر گوته بورگ فوت کرد.
12- نگاه کنيد به کتاب آلماني تاريخ قرن 19 و 20 آلمان، نوشته مورخ مشهور گولو مَن ، ص 846
Golo Mann, deutsche Geschichte des19und20 Jahrhunderts
13- کتاب بالاک ، ص 183
14- کتاب گولو من، ص 848،
15- نگاه کنيد به کتاب کارل لانگه، درباره مباني فکري هيتلر که مورد توجه نبود؛ «نبرد من » و افکارعمومي؛ ص 102،
Karl Lange Hitlers unbeachtete Maximen, Mein Kampf und die Öffentlichkeit 1968
بخش چهارم
جاده صافکنهاي جنـگ (4)
درباره سياست اپيزمنت غرب درمقابل فاشيسم در دهه سي قرن بيستم
« درژانويه 1933 هيتلر به قدرت رسيد. اين مرد، ترکيبي از جنون خود بزرگ بيني بهعلاوه يک خطيب قهٌار و خواب کننده عوام، درپيگيري اهدافش بي پرنسيپ و بي رحم بود. ورود هيتلر به صحنه قدرت و صدراعظم شدن وي نگرانيهاي دولت فرانسه را افزايش داد»… (آنتوني ايدن،وزيرخارجه انگلستان)
« فتح و فريب سرآغاز رايش سوم بود.» … (فريتس اشترن، مورخ بزرگ آلماني-آمريکايي)
روي کارآمدن پيشواي نازيها از هر نظر يک نقطه عطف سياسي درآلمان و مألاً دراروپا بهشمار مي رفت. نه تنها سياستهاي داخلي در هر زمينه، که سياست خارجي بهطورقطع تغيير مييافت:
«جوهر و خصلت سياست خارجي، شکل و سمت وسوي آن اساساً تغييرپيدا ميکرد و به سوي اهدافي هدايت ميشد که رئيس دولت جديد ميخواست. عقايد هيتلر، ازنظرتئوري سرزمين حياتي و جغرافياي کشورآلمان، مسائل و محاسبه قدرت، و چشمانداز ايدئولوژيک [مسائل «نژاد برتر و پستتر»] بالکل با سياست خارجي جمهوري وايمار متفاوت و درهمه زمينهها فراتر از آن ميرفت»1.
خارج آلمان بيش ازهرکس، همسايه غربي سخت نگران بود.
حتي پيشتر، درماه مارس 1932،دولت فرانسه به ِسرجان سايمون وزيرخارجه انگلستان خبر داده بود که سطح تسليحات آلمان از حد مجاز پيمان ورساي بالاتر رفتهاست. دولت انگليس هم نميتوانست اين خبر را نادرست بخواند. درپاييز همان سال وزيرجنگ فرانسه بعد از مدتها کار و برنامهريزي طرحي به منظور حصول خلع سلاح و امنيت جمعي اروپا به بريتانيا پيشنهاد کرده بود که دولت انگليس آن را نپذيرفته بود. پس، ميان دوقدرت ضامن وظاهراً حافظ قرارداد ورساي نه تنها وحدت نظر نبود، بلکه بهخصوص سرکم و کيف برخورد به خواست آلمان يعني برابري سطح تسليحات (که به معناي نقض قرارداد ورساي بود) اختلاف نظر و ناهماهنگي بارز ميشد. ناهمسانيهاي غرب البته از چشم هيأت نمايندگي آلمان درکنفرانس خلعسلاح پنهان نميماند. فرانسه واقعاً در وضعيت دشواري قرارگرفته بود. چرچيل حال و روز آن زمان دولت فرانسه و رفتار متحدش دولت انگلستان را اين طور خلاصه ميکند:
«درسال 1932 در فرانسه نگراني عميقي راجع به تدارکات و برنامههاي هيتلر «که سريعاً به قدرت نزديک ميشد» حاکم بود. فرانسويها ازطرحهاي او خبر داشتند و يک فهرست طولاني نيز از تخطي آلمانها از قرارداد ورساي به دولت ما ارائه داده بودند. من ازفرانسويها ميپرسيدم چرا دولت آلمان حسابرسي نميشود و در جامعه ملل از وي نميخواهند در باره خلافکاريها و مقاصدش توضيح دهد. درپاسخ فرانسويها ميگفتند، دولت انگلستان چنين کاري را نميخواهد! بنابراين، درهمان زماني که مکدونالد و بالدوين به فرانسويها فشار ميآوردند به برنامه کاهش تسليحات گردن گذارد، قدرت نظامي آلمان جهشوار رشد ميکرد»2.
به علت مواضع قبلي هيتلر و حملههاي شديد وي به قرارداد ورساي، همچنين عقايد تندوتيز نژادي و خصومت افسارگسيختهاش نسبت به فرانسه، در کشورهاي اروپايي (و نيز شوروي) دغدغههاي زياد وجود داشت. براي همه طرفحسابها پرسش اصلي اين بود که سياست خارجي و برنامههاي نظا مي رايش سوم به چه سمت خواهد رفت؟ آيا دولت ائتلافي او صرفاً در امتداد سالهاي پيش يعني پيشبردن ديپلوماتيک خط تجديد نظر در مفاد ورساي و تلاش مسالمتآميز جهت رفع فشارها و تبعيضهاي آن درچهارچوب جامعه ملل حرکت خواهد کرد، يا خير سازديگري کوک خواهد کرد؟
آيا تکليف سياست خارجي را وزارت خارجه و تکليف ارتش را کماکان دارودسته هيندنبورگ و ژنرالهاي قديمي تعيين ميکردند يا شخص هيتلر فرمان را به دست ميگرفت؟
سالها بعد، درجريان محاکمات نورنبرگ، هرمان گورينگ، نفر دوم رژيم نازي، دراين باره چنين توضيح داد:
«بهخصوص سياست خارجي عرصه اختصاصي پيشوا به شمار ميرفت روشنتربگويم، يکي سياست خارجي و ديگر مسائل مربوط به هدايت امور ارتش، اين دو عرصه بيشتر از هر امر ديگر مورد توجه وعلاقه رهبري بودند و وقت او را به خود اختصاص ميدادند…پيشوا بهطور فوقالعاده به جزئيات هردوي اين عرصهها توجه داشت و روي آنها کار ميکرد. »3
درعمل هم خيلي زود مسأله روشن شد.
گرگ به پوست ميش ميرود
نه تنها در داخل آلمان، بلکه درخارج نيز ابتدا اين اميد و توهم وجود داشت که هيتلر درچرخدنده امور اداري و روزمره مملکتداري چنان گرفتارشود که سياست خارجي و هدايت ارتش کماکان درکف وزراي تخصصي باقي ماند. اما، همه اين خيالات به سرعت محو شدند، منتها به صورتي غيرمنتظره. در17 ماه مه 1933 هيتلر با سخنراني خود دررايشتاگ همه طرفها را مات و مبهوت کرد:
«به نفع همه کشورهاست که مشکلات جاري با عقل و درايت حل وفصل شوند… کاربرد قهر دراروپا هيچ مسألهيي را حل نميکند. قهروخشونت دراروپا نميتواند وضعيتي بهتر ازآن چه امروز برقراراست بهوجود آورد، نه ازنظر سياسي و نه اقتصادي.
شعله ورشدن آتش جنگي بيپايان جنون محض است و موجب فروپاشي جامعهها و نظامهاي کشوري خواهد شد…
ازجانب ديگر، نميتوان يک ملت بزرگ را تا ابد از ارج و احترام انداخت و نابرابرشناخت. شما فکر ميکنيد تا کي ميشود به چنين ظلمي در حق يک ملت بزرگ ادامه داد؟ آلمان که امروز به صداي بلند اين خواست را پيش ميکشد که همه کشورهاي ديگر بايد به امر کاهش تسليحات و خلعسلاح گردن گذارند، درواقع به اصل مساوات و برابري توجه ميدهد و اخلاقاً هم حق دارد اين کار را بکند، زيرا آلمان خودش به کاهش تسليحات گردن گذاشت و تحت نظر شديدترين بازرسيهاي بين المللي مرتب خلع سلاح کرد،… »4
هيتلر دراين سخنراني به تفصيل ادامه ميدهد که آلمان حاضر است از کل و کمال دستگاههاي نظامي موجودش و داشتن هرگونه سلاح تهاجمي صرفنظر کند و زير هر معاهده عدم حمله متقابل را امضا نمايد، تنها به يک شرط که ديگرقدرتها نيزبه چنين کاري مصمم باشند و همين گامها را بردارند. آلمان تنها کشوري است که ازبابت مداخله نظامي و اشغال نگراني دارد، با وجود اين پشتيبان ارتقاي سطح تسليحات نيست، بلکه فقط اين را ميخواهد که کشورهاي ديگرنيز[منظور فرانسه بود]- مثل آلمان- به کاهش تسليحات و خلعسلاح گردن گذارند…
پيشواي نازيها سخنراني خود را با اين مکروفريب به پايان ميبرد:
«ما اميد بزرگتري جز اين در سر نداريم که سهمي ادا کنيم براي التيام زخمهايي که جنگ و[پيمان] ورساي برجاي گذاشته اند»!
اين سخنراني در محافل سياسي اروپاي آن زمان و به خصوص درجامعه ملل و کنفرانس خلع سلاح مثل توپ ترکيد و خيلي زود به «سخنراني صلح» شهرت يافت! بلافاصله آلمان از نظر سياست خارجي درموقعيت تازه و ظاهراً «موجه» قرارگرفت. درلندن، نشريات کليودن ست بيش ازپيش ازحرفهاي عوامفريبانه هيتلر استقبال کردند. حتي پاسيفيستهاي معروف انگلستان شعار پر مکر «حق برابر» هيتلر را درست دانستند و دررسانهها ازآن دفاع کردند.
درهرحال، بسياري از رفتوآمدهاي مخالفان هيتلر و بهويژه تلاشهاي حريفان سرسخت مثل مارشال پيلزودسکي، رهبرلهستان، که درخفا خواهان اتحاد با فرانسه و اقدام نظامي عاجل عليه هيتلربود، اساساً منتفي شدند.
اما، بهرغم تبحر تبليغاتي و تلاش حيرتانگيز هيتلر براي آچمز کردن جامعه ملل و بخصوص ايجاد شکاف مابين انگلستان و فرانسه، واقعيات سياسي ـ نظامي سرجاي خودشان باقي بودند. همانطور که قبلاً آورديم، هيتلر هم دربرنامههاي مطروحه درکتاب معروفش «نبرد من» و هم درنوشتهها، مواضع و سخنرانيهاي بعديش تا هنگام صدراعظم شدن، بارها به فرانسه حمله و هتاکي کرده از اين کشور به عنوان خصم تاريخي آلمان که بايد «به زانو درآيد» ياد کرده بود. حتي زماني کوتاه پيش ازگرفتن قدرت مشخصاً ًگفته بود که ورساي را حذف وبا تشديد تسليحات واتحاد با ايتاليا حساب فرانسه را خواهد رسيد. اين سابقه، بهعلاوه گزارش سرويسها دربارة ادامة گسترش و ارتقاي سطح تسليحات آلمان وشتاب و تغييرات مشکوک درطرحها، رويهم مانع قبول حرفهاي هيتلر و رفع نگرانيهاي فرانسه و ديگرممالک همسايه بود. ازطرفي فشار انگلستان به فرانسه، براي قبول يک کنوانسيون لازمالاجرا درباره خلعسلاح (طرح مکدونالد) بيشترشده بود. بههمه اين دلايل، فرانسه پيشنهاد دو مرحلهيي کردن و آزمايش «مقاصد نيک» آلمان را پيش کشيد. درغيراين صورت حاضر به ريسک نبود. البته، گفتيم که سوءظن و نگراني فرانسه بيمورد نبود. دولت انگلستان نيز مرتب در جريان فعاليتهاي نظامي غيرمجاز آلمان قرار داشت:
«با توجه به اطلاعاتي که حالا پي درپي به لندن ميرسيدند و ازتدارکات نظا مي تازة آلمان خبر ميدادند، سوءظن فرانسه نسبت به دولت نازي به نظرم درست ميرسيد. حتي در دهم ژوييه[1933] به وابسته نظامي سفارت ما دربرلين تأييداً گفته شده بود که آلمان مشغول ساختن هواپيماهاي جنگي و بناي استحکامات نظامي است و آموزشهاي ارتش نيز شدت يافتهاند. »5
هيتلر «سرخورده و حق به جانب»!
دراين شرايط دولت فرانسهً کوشش کرد طرح دو مرحلهيي خود جهت حصول توافق درمورد امنيت جمعي، حق برابر در تسليحات و خلعسلاح را بارديگر با همه دولتهاي ذينفع مورد بحث و مذاکره قراردهد. ولي، صرفنظراز احساس تفاهم ايدن که درآن زمان نظرشخصياش نسبت به ديکتاتورها ازموضع دولت متبوعش متفاوت بود فرانسه مجدداً با مخالفت دولت وقت انگلستان روبهروشد. به اين بهانه که نبايد کاري کرد هيتلر( حالا که راه آمده و ازصلح سخن ميگويد) خفيف شود و… اما دغدغههاي سياسي فرانسه جنبه مشخص داشت، و وضعش از هر نظر با کشورانگلستان فرق ميکرد. انگلستان ديوار به ديوار آلمان نبود، درموردمسائل نژادي و شأن و قدرت جهاني و نيز موقعيتش درتئوريهاي هيتلر از جايگاهي متفاوت و محفوظ برخوردار بود. 6 درحالي که هيتلربه فرانسه خصمانهترين نگاه را داشت و آلمان نيز، هم از نظرجمعيت و هم پتانسيل صنعتي آشکارا برفرانسه سربود. قبول چکي حق برابر تسليحات براي آلمان ميتوانست امنيت ملي فرانسه را به خطراندازد و طبعاً دولت حاضرنبود زير فشار انگلستان و جوي که «بلوف سياسي هيتلر» ايجاد کرده بود، درغيبت يک معاهده لازم الاجراي امنيت جمعي، از قواي نظامي موجودش صرفنظر کند ويکسره به خلع سلاح تن دهد. وانگهي هنوز نظام مبتني بر ورساي به عنوان سيستم سياسي معتبر بينالمللي جاري و رسماًٌ مرجع حقوقي جامعه ملل بود. درهرحال آن موقع فرانسه حاضرنشد حق برابر هيتلررا بدون دورة آزمايشي بپذيرد. دولت آلمان هم که از بروز اختلاف ميان دو کشورغربي راضي بود، ازخود راضي و حق به جانب، فشار سياسي را افزايش داد.
آنتوني ايدن، که خودش مسئول هيأت انگلستان درکنفرانس خلع سلاح بود، در خاطراتش چنين مينويسد:
« درطول ماه سپتامبر[1933]، دولت آلمان خواستههاي خود راافزايش داد. 15سپتامبر، فون نويرايت، وزيرامورخارجه آلمان، اعلام کرد کشورش حاضر نيست امتيازات ديگري بدهد و هرآينه قدرتهاي مسلح از اجراي مفاد مربوط به خلع سلاح عمومي[ پيش بيني شده درورساي] شانه خالي کنند، دولت آلمان نيز حق بلکه وظيفه دارد به هرصورت که صلاح بداند، بدون ملاحظه و اتلاف وقت براي حصول حقوق برابر و امنيت ملت آلمان اقدامات لازم را انجام دهد. در23 سپتامبر ِسرجان سايمون و من با فون نويرات ملاقات و سعي کرديم وضعيت (و نگرانيهاي فرانسه) را براي وي تشريح کنيم. استدلالات ما کمترين اثري روي او نداشتند. وقايع بعدي نيز تمام اميدي را که ما به طرح تهيه شده ميثاق امنيت جمعي و خلعسلاح بستهبوديم ازبين برد. ما يکبار ديگر کوشش کرديم نيازهاي فرانسه را با خواستههاي آلمان بهم جوش دهيم، ولي فايده نکرد و پيش از اين که حتي کابينه انگليس به طرح مزبور بپردازد، مسئولان آلماني در[سفارت]لندن روز 6 اکتبر به ِسرجان سايمون تلفن کردند واطلاع دادند که فون نويرايت ديگر به ژنو برنخواهد گشت. ولي نادولني[يک عضو هيأت آلمان] در کنفرانس صحبت خواهد کرد و اطلاع خواهد داد که آلمان به هيچ وجه يک دورة آزمايشي را نخواهد پذيرفت و برحق برابربلافاصله پا ميفشارد!…روزبعد درژنو وزيرخارجه فرانسه به من دو مطلب را خاطرنشان کرد، يکي اين که مطمئن است آلمان مايل به امضاي هيچگونه ميثاقي نيست. دوم اين که بهعقيده او تنها اميد براي صلح اروپا در اين بود که دولتهاي انگليس و فرانسه به توافق برسند. از نظرشخص من، درمورد نکته نخست احتمالاًً حق با او بود و درمورد نکته دوم يقيناً. »7
درواقع هيتلربا مکروفريب «حق برابر»، خواسته بود با يک تير چند هدف بزند:
– سياست خارجي رايش آلمان تحت رهبري او در ملأ بينالمللي «موجه» جلوه کند،
– شکاف و اختلاف ميان فرانسه و انگليس دامن زده شود،
– تقصيراقدامات و روية بعدي آلمان گردن سماجت فرانسه و جامعه ملل افتد،
– افکارعمومي انگلستان را که به پاسفيسم متمايل بود، تا جايي که ميشد به آلمان متمايل و ازمتحدش فرانسه دورکند،
در وهله نخست به همه اين هدفها نيز تا حدودي رسيد. بنابراين به اين و آن بهانه شتاب داشت زود معرکه همکاري با جامعه ملل را جمع کند. چون هرگونه تعلل و قبول دورة آزمايشي قطعاً مشتش را باز ميکرد. بنابراين «ژست دلخوري ملي و سرخوردگي » به خود گرفت و حاضر نشد پيشنهاد آزمايشي دولت فرانسه را بپذيرد. روشن بود که هرگونه دوره آزمايش طبعاً مستلزم بازرسي و علنيت پروژههاي نظامي رايش آلمان ميشد و هيتلر به هيچ قيمت نميخواست برنامه بازسازي غولآساي نظامياش که به اشد درجه جنبه تهاجمي داشت و از همان هفته اول کارش به راه انداخته بود، در معرض ديد و پرسش جامعه ملل قرارگيرد. منتها، حالا ديگر پنهان نگهداشتن پروژهها نيز کاري نبود که طولانيمدت شدني باشد. پس، ميبايست هرچه زودتر گريبان خود را از هرگونه قيدوبند بينالمللي و کنترل جمعي خلاص کند، تا بتواند، زير چتردلخوري ملي و سرخوردگي سياسي، ظاهرالصلاح و حق بهجانب،کار خودش را پيش برد. بنابراين زود واکنش فرانسه را بهانه قرارداد و به تأسي از ژاپن ميليتاريست و متجاوز، کنفرانس خلعسلاح و جامعه ملل را ترک کرد:
«روز14 اکتبر1933 هيتلراعلام کرد که چون حق برابر را از آلمان دريغ کردند مجبور است از کنفرانس خلعسلاح و ازجامعه ملل خارج شود. آلمان سعي کرد همکاري کند وليکن سخت مورد اهانت قرارگرفت وسرخورده است. او تصميم به خروج را نه ازسرخشم، بلکه از سرتوجه به شأن و حرمت ملت آلمان گرفته است». 8
بعد هم، طبق معمول، يک روضه طولاني درباب مظلوميت ملت بزرگ آلمان و بيمروتي ديگران و غيره خواند و رسانههاي به خط شده آلمان را انداخت به جان «سماجت فرانسه، ظلم ورساي».
نخستين آزمايش و وادادگي انگلستان
خروج آلمان ازجامعه ملل البته يک اقدام خطير و پرريسک بود. براي آلمان خطرداشت، چون اين اقدام تخطٌي آشکار از معاهده ورساي و مستوجب مجازات حساب ميشد و امکان (قانوني) مداخله نظامي قدرتهاي ورساي وجود داشت. دريک کلام، ميتوانست حيات رژيم تازهپاي هيتلررا بهلرزه اندازد. درواقع اين اولين آزمايش جدي دولتهاي ضامن پيمان ورساي درمقابل آلمان هيتلري بود.
دنبال سلاح سنگين و بالابردن سطح تسليحات تهاجمي رفتن، يعني زيرسؤال بردن عمدي مفاد ورساي و مشخصاً زير پا گذاشتن ماده مربوط به محدوديت تسليحات و نيروي نظامي مجازآلمان، يعني خلاصه تحريک به جنگ.
خوب، با توجه به توازن قواي ضعيف آلمان نسبت به قواي نظامي برتر و امکانات گوناگون جامعه ملل، هيتلر قماربزرگي کرده بود. به همين جهت هم ژنرال بلومبرگ با صدور دستورات پنهاني، به ارتش آلمان آماده باش داده بود. قبلاً هم شماري ازمهمترين سران ارتش با اين واکنش خطرناک هيتلر مخالفت کرده و خطراشغال نظامي و ريسکهاي بعدي را متذکر شده بودند. ولي وقايع بعدي نشان داد، دربارة عرضه و جربزه تصميمگيري و شانس اتحاد عمل حريفان، تشخيص هيتلر درست بود: فرانسه جرأت تنها اقدام کردن نداشت ودولت وقت انگلستان هم سوداي ديگري در سر داشت.
وضعيت افکار عمومي دو کشور انگلستان و فرانسه نيز با هم فرق ميکرد و هيتلر و دستگاه متبحر تبليغاتياش روي اين شکافها حساب بازکرده بود. با تمام اين ملاحظات، هيتلر خيلي سعي داشت نقاب مشروعيت و مسالمت را محکم نگهدارد. براي بازسازي غول آساي ارتش و بالابردن سطح سلاحهاي تهاجمي تا حدي که بر مدعيان سر باشد، هنوز به چند سال وقت نيازداشت. لذا درعين حال که سياست خارجي آلمان را سخت فعال کردهبود و خودش همه پروژهها را سرعت داده و هدايت ميکرد، و با وجودي که شم سياسي خارقالعاده داشت و درضمن با حسابوکتاب و تدارک کافي قمار ميکرد، ولي ازهمان قدمهاي اوليه درسياست خارجي، جهت کاهش مخاطرهها، طرح تاکتيکي خاصي را دردستور قرارداد. او هرتعرض و پيشرفت خود را با کلي تبليغات حق به جانب و ارائه پيشنهادات ضاهرالصلاح ميپوشاند و سعي داشت افکار عمومي را به نوعي بالانس کند. کما اين که، بلافاصله بعد ازخروج ازجامعه ملل، دولت آلمان بيانيه اي صادرکرد عليه کاربرد زورو خشونت درروابط بينالمللي. دراين بيانيه که درواقع از ترس مداخله نظامي قدرتها صادرشده بود مزورانه ازآرزوي ملت آلمان درباب حصول خلعسلاح سخن رفتهبود و اين که آلمان کماکان حاضراست پاي هر قرارداد عدم حمله را امضا گذارد! بخصوص هيتلرو رسانههاي رايش آلمان عمداً تلاش داشتند روي افکارعمومي کشور انگلستان تأثير خوبي بهجايگذارند و خود را صلح دوست و پاسيفيست جلوه دهند. چند روزبعد از خروج ازجامعه ملل، حتي شخص هيتلر با نمايندگان نشريات کليودن ست (مثل وارد پرايس،خبرنگار ديلي ميل) به مصاحبه نشست و از«عدم رغبت نازيها به جنگ» روضهها خواند. به يک چشمهاش توجه کنيد:
«دراين جا هيچ کس مايل به تکرار جنگ نيست. تقريباً همه رهبران نهضت ناسيونال سوسياليست جبهه رفته وجنگ ديده هستند. من هيچ جبهه رفتهيي را نميشناسم که خواهان تکرارخوف وخرابيهاي جنگ چهارساله باشد. جوانان ما آينده ما را تشکيل ميدهند. فکر ميکنيد ما بچههامان را بزرگ ميکنيم که بعد آنها را در ميدانهاي جنگ به کشتن دهيم؟…
خواست ما فقط اين است که به اين تبعيض عليه آلمان [پيمان ورساي] خاتمه دهيم و…»9
تمام تلاش هيتلر معطوف به اين بود که با نوعي نمايش پاسيفيستي افکارعمومي و دولتمردان انگلستان را از پشت ورساي دورکند، ولي درعين حال رابطه مستقيم خود را با آن کشور تا جايي که ميشود بهبودي بخشد، تا به هدفهاي مرحلهيي خود ـ بازسازي غولآساي قواي نظامي و نيل به برتري نظامي، دستيابد. تجربههاي بعدي نيز نشان داد بعدها هم خيليها روي اين موضوع تحقيق کردند و ثابت شد که هيتلر در نظر داشت درمسير نيل به اهداف استراتژيک خود، يا با امپراتوري انگلستان به نوعي توافق اروپايي جهاني (ميان دوقدرت بزرگ) دست يابد و يا «بريتانياي کبير» دربيطرفي مثبت قرارگيرد و چشم بر«نبرد من» نهايي آلمان هيتلري بپوشد. او ازهمان سال 1923 براين عقيده بود که در «جبهه غرب» فقط بايد با انگلستان به تفاهم برسد وبس. پس هيچ تعهد بين المللي را به نفع خود نميدانست. او در ميداني که مال حريفان بود، يعني ميدان صلح و مذاکره و مسالمت و تعهدات جمعي… بيشتر مايل بود جداگانه با تک تک کشورها طرف شود، اين و آن قرار را بگذارد و هرجا صلاح ديد پيماني ببندد. بهخصوص درآغاز از معاهدههاي جمعي با حريفان برتر از خود گريزان وازهمان سالهاي نخست فعاليت سياسي دشمن قسم خورده جامعه ملل و معاهده ورساي بود. خروج آلمان از کنفرانس خلعسلاح و جامعه ملل ادامه منطقي خواستها و طرحهاي کسي بود، که حالا در رأس سياست و دولت آلمان فرمان ميراند.
درآن شرايط سياسي اروپا، خروج آلمان خيلي اهميت داشت و با کار ژاپن فرق ميکرد. اساساً، پايين نگهداشتن قدرت و محدوديت سطح و سامانه نظامي آلمان موضوع و صورت مسأله پيمان ورساي بود. وانگهي، تمام هيبت و جبروت امپراتوري انگلستان دراروپا به اين بود که قدرت اول و ضامن اصلي اجراي پيمان ورساي حساب ميشد. بنابراين، گرچه بهظاهر هيتلر عليه فرانسه ژست گرفته بود و رسانههايش هم به سماجت فرانسه حمله ميکردند، اما در واقع، طرف حساب اين قماربزرگ هيتلر عملاً انگلستان بود، يا درستتربگوييم ريسک او به خاطر شل کردن ميخهاي ورساي اهميت داشت. هيتلر ميخواست هم انگلستان را تست کند و هم به رابطه مستقيم با خود بکشاند. تست به اين صورت که ببيند «بريتانياي کبير» تا کجا حاضراست از ورساي دفاع کند؟ ايستادگي انگلستان و پافشاري روي تعهداتش بلافاصله طرح هيتلررا به شکست ميکشاند و موقعيتش را درداخل، درمقابل سران ارتش و ديگر دارو دستههاي راست ائتلافياش، دفعتاً ضعيف ميکرد. برعکس، هرگونه سستي و ضعف امپراتوري، قطعاً به نفع او و راهگشاي توطئهها و تعرضهاي سياسي ديپلوماتيک بعدي هيتلر ميشد. درحقيقت هيتلر ميخواست اولاً بدون جنگ (که آن موقع ابزارش را نداشت)، با توسل به تضادهاي داخلي «جبهه غرب»، رفته رفته زيرآب ورساي را بزند. ودوماً انگلستان را زيرفشار بگذارد که خط عوض کند:
«خروج آلمان از کنفرانس خلع سلاح، دولت انگلستان را با بديلهاي متعدد و نامطلوب مواجه کرد، يا ميتوانست، دستکم با تکيه برقراردادهاي موجود، براي جلوگيري از بازسازي تسليحاتي آلمان به زورمتوسل شود؛ يا از هرگونه فکرو برنامه خلعسلاح دست بردارد و وقايع بعدي را به حال خود رها کند؛ و يا اين که به کوششهاي خود جهت انعقاد يک کنوانسيون ادامه دهد و سعي کند آلمانيها را با پرداخت قيمتي بالاتر راضي کند به کنفرانس برگردند. دولت تصميم گرفت بديل سوم را پيش گيرد. »!10
ادامه دارد
پانويس:
1- ص 3 کتاب سياست خارجي رايش سوم نوشته مورخ آلماني ماري لوييزه ِبکر
Die Aussenpolitik des Dritten Reiches
2- چرچيل، کتاب جنگ جهاني دوم به زبان آلماني، ص 59
Churchil , Der zweite Weltkrieg,
3- پروتکلهاي دادگاه نورنبرگ، بخش نهم ، ص 446 ، به نقل از ص 311 کتاب ,Hitler… Alan Bullockَ
4- ص 320 کتاب فوق
5- ص 69 کتاب خاطرات آنتوني ايدن: رودررو با ديکتاتورها
،The Eden Memoirs,Facing the Dictators
6- هيتلر، برخلاف خصومت شديد با فرانسه ، به انگلستان به چشم آشتي مي نگريست. در طرحهاي نژادي و استراتژي توسعه قدرت و سرزمين رايش آلمان جايي خاص براي دولت بريتانياي کبير قائل بود. از نظر نژادي انگليسيها را درحوزه نژاد آريايي حساب مي کرد و از نظر محاسبه قدرت اين تصور را داشت که امپراتوري بريتانيا قدرت اول دنيا در درياها و سرزمينهاي آنسوي اقيانوسها مورد تأييد آلمان باشد، به شرطي که دست آلمان را براي قدرت بزرگ شدن در مرزهاي شرقي آلمان تا اورال بازگذارد. هيتلر يا اتحاد با انگلستان را مي خواست و يا دستکم بي طرف ماندن آن کشور را. ترديدي نيست که دراين استراتژي هيتلر خودش درنهايت آقاي اول دنيا مي ديد، و فکرمي کرد انگلستان ناگزير است محاسبه وي رابپذيرد.
7- همان کتاب خاطرات ايدن، ص71
8- کتاب آلن بالاک ، ص 321
9- همان کتاب بالا،ص 322
واين چرب زبان دوستدار جوانان، همان است که هم قبلاً و هم بعداً، پديده جنگ را حالت طبيعي زندگي بشر خوانده بود. وانگهي، درهمان لحظه که عوامفريبانه براي حيات جوانان دل ميسوزاند، صدها هزار عضو جوان حزب سوسيال دموکرات و حزب کمونيست آلمان يا تحت تعقيب شبهنظاميان نازي بودند و يا در اردوگاههاي تازه برقرارشده نظام هيتلري به حبس جمعي گرفتارشده بودند… جنايت بي سابقه ديگر او درحق يهوديان را هم نبايد از ياد برد که پير و جوان نشناخت و ظلمات يهودي کشي به فرمان او تمام اروپا را گرفت…علاوه براين، در ماههاي پاياني جنگ جهاني دوم، وقتي جبهه از مردان جنگي خالي شد، به فرمان هيتلر بچه ها و نوجوانان آلماني را گروه گروه به قتلگاه پايان جنگ
فرستادند! آن وقت همچو کسي از حفظ زندگي جوانان دم ميزد. فريب و دروغ، دروغ بزرگ، همانطور که ده سال پيشتر در کتاب «نبرد من» خود نوشته بود:
« اصل بر دروغ بزرگ است. همين بزرگي دروغ عاملي است در واداشتن طرف به باور کردن آن… سادگي ابتدايي که درتوده ها وجود دارد باعث مي شود که يک دروغ بزرگ خيلي موثرتر از دروغ کوچک باشد، زيرا تودهها غالباً در موضوعات کوچک بههم دروغ مي گويند و خجالت مي کشند دروغ بزرگ بگويند. بنابراين هيچ گاه به دروغ بزرگ سوءظن نخواهند برد… »
10- ص 73، خاطرات ايدن،
البته اين واقعيت نداشت که امکانات دولت انگليس فقط به اين« سه بديل» ختم مي شد. وسيله مقابله با هيتلر هم درآن زمان فقط توسل به زور نبود. جامعه ملل مي توانست به تحريمهاي گوناگون دست بزند. خود دولت انگلستان و فرانسه، به عنوان قدرتهاي ضامن ورساي اهرمهاي سياسي و اقتصادي متعددي براي اعمال فشار داشتند. مسأله اصلي اين بود که دولت انگلستان خط فشار و حسابرسي و کوتاه کردن دست هيتلر را دردستورکار نداشت، برعکس همه شواهد حاکي ازآن بود که سياست اپيزمنت را تدارک مي بيند.
بخش پنجم
درباره سياست اپيزمنت غرب درمقابل فاشيسم در دهه سي قرن بيستم
خواستِ “حتماً مذاکره” ، مبناي ضعف تاکتيکي قدرتهاي بزرگ اروپايي درمقابل هيتلربود. آنها ازهمه طرف، با انواع و اقسام پيشنهاد، جهت رام کردن- يا دستکم محدود نگهداشتن- مردي چموش پا پيش ميگذاشتند
(يوآخيم ِفست، مورخ آلماني ـ بيوگرافي هيتلر)
اپيزمنت يعني موافقت با زيادة خواهيهاي طرفِ قويتر و سپس توصيف اين خواستهها به صورتي که موجه نشان داده شوند
(اِ. جي. پي. تيلور، مورخ انگليسي)
«قدرتها هيچ غلطي نميکنند»!
پس از خروج پرسروصداي آلمان از جامعه ملل، يک نوع حالت ندانمکاري و بلاتکليفي در بين اعضاي اين سازمان جهاني، بهخصوص در فضاي کنفرانس خلع سلاح پيشآمد.عمل غوغا برانگيز هيتلر همه طرفهاي خارجي را غافلگيرکرد ولي در داخل براي او و برنامه هايش وقت خريد و فرصت تازه پيشآورد.درصحنه سياست خارجي نيز ابتکار عمل، با ظاهري موجٌه، براي مدتي دست آلمان افتاد و توپ (ديپلوماسي) براي واکنشهاي احتمالي درطرف جامعه ملل و قدرتهاي مطرح آن قرارگرفت.
در آلمان، سران ارتش و آن مسئولاني که قبلاً، نگران عواقب کار، به هيتلر هشدار داده بودند مبادا خروج از کنفرانس خلع سلاح و جامعه ملل باعث واکنش شديد قدرتها شود و منافع ملي و حتي تماميت ارضي کشور به خطر افتد، حالا بهت زده ميديدند سخت دچار اشتباه محاسبه بودهاند وبرعکس، نظر «پيشوا» صائب بوده که « قدرتها هيچ غلطي نميکنند»!
جامعه ملل و بهخصوص «حافظان ورساي» جز موضعگيري کتبي، و اين جا و آن جا اعتراض شفاهي، هيچ واکنش عملي و متناسب نشان ندادند. بي پاسخ ماندن «نقض قرارداد» وگردن کلفتي، آنهم از موضعي حق بهجانب و ظاهرالصلاح دربرابر الزامات ورساي وضمانت قدرتها، البته براي توده آلماني خوشحالکننده بود. براي ملتي که 14سال احساس تبعيض و فشار بينالمللي (پرداخت غرامت و محدوديتهاي نظامي و غيره) کرده و در معرض بمباران تبليغاتي طيف راست، به ويژه نازيها قرارداشته، حالا که دولت و «پيشوا» رسماً و با صداي بلند شانه از زير بار (کنترلها و بازرسيها) خالي ميکنند و به مخاطرههاي احتمالي بياعتنايي نشان ميدهند، طبعاً نوعي «احساس غرور» ميکند و هورا ميکشد. همين احساسات محتواي کارزار تبليغاتي است که تمام رسانههاي يکدست آلمان بهراه مياندازند و به اين مناسبت دراجتماعات حزبي و غيره نعرههاي گوشخراش هايل هيتلر بلندتر ميشود.
اما، مهمتر از «محبوبيت داخلي» براي هيتلر، دستباز پيدا کردن و خيال راحت از بابت تازاندن پروژههاي نظامي بود.اين واقعيت را هم شاهدان و دست اندرکاران آن زمان و هم پژوهشگران بعدي، درنوشتههاي خود به يکسان آوردهاند.يکي از کارمندان وزارت خارجه آلمان در آن زمان که بهسبب شغل ديپلوماتيک خود طبعاً از بسياري تصميمات و مسائل دروني آگاه بوده و با تکيه به انبوهي مدارک و اسناد که رفته رفته به خارج منتقل ميکرده، بعد از جنگ (درسال 1947) کتابي راجع به روند سياست خارجي رايش سوم مينويسد، دراين کتاب، دربخش مربوط به آن دوره چنين به ياد ميآورد:
«خروج آلمان ازکنفرانس خلع سلاح کنترلها را معلق وآزادي عمل براي دولت به وجود آورد.هيتلر از امکانات آزاد شده نهايت استفاده را کرد و درخفا پروسه ساختن سلاحهاي جديد و ارتقاء تسليحات را شتاب بخشيد.درعينحال با حفظ و مشارکت در گفتوگوي بينالمللي خلعسلاح، آن نقاب ظاهرالصلاح خود را حفظ ميکرد و به اصطلاح نيت نيک آلمان را مرتب به رخ طرفها ميکشاند. در اين روال دولت آلمان رأساً يادداشت تفاهم درباره مسائل کاهش تسليحات و حقوق برابر ملتها را تهيه کرد و به تاريخ 18 دسامبر33 به دولتهاي انگلستان، فرانسه، و ايتاليا تقديم نمود…سياست هيتلر عبارت بود از ارتقاي سطح تسليحات زير پوشش صلح طلبي و قول و وعده هاي مسالمتجويانه».1
تکليف هيتلر روشن بود.اما قدرتهاي ضامن ورساي، و در درجه اول دولت انگلستان با آن واکنش ضعيف و خفيف، بلکه مماشات سياسي که سرانجام بروز داد، عملاً به پيشروي هيتلر مدد رساند و درپيدايش فضاي قدرتنمايي ويکهتازي داخلي عملاً کمک کارش شد.انگلستان نخست با سکوت و اتلاف وقت چند ماهه، وسپس با تبادل يادداشت تفاهم که تلويحاً بهمعناي آمادگي به ادامه مذاکره بود، در تثبيت موقعيت هيتلر مسئوليت داشت.
کرنش بريتانيا و زيادهخواهي هيتلر
هيتلر،که انتظار اين اندازه ضعف و سستي حريفان را نداشت، از همان سکوت و تعلل چند ماهه بريتانيا زود حساب دستش آمد و فهميد «در ديگ باز است» و فعلاً کسي جلودار او نيست. پس با زيرکي و مکر، اول سعي کرد فضاي حق بهجانب را بيشتر دامن بزند. شماري از نمايندگان رسانههاي انگلستان و فرانسه را دعوت کرد، درمصاحبههاي ضد جنگ و صلحطلبانه اشک آنها را درآورد و زير پوشش تبليغات وسيع صلحدوستي آلمان و مغايرت آن با ادامه «تبعيض و ناحقي عليه يک ملت بزرگ صلحخواه»، تنورافکارعمومي را براي چسباندن نانهاي تازه داغ نگهداشت.سپس درصحنه رسمي ديپلوماسي، به قول آلمانيها «گربه را از توي کيسه بيرون انداخت» و جستوخيز درسياست خارجي را شروع کرد:
«بعد از خروج ازجامعه ملل، در تاريخ 24اکتبر1933، هيتلر رکوپوستکنده به سر اريک فيپس[سفير بريتانيا دربرلين] گفته بود قصد «توسعه درسمت اروپاي شرقي» درسر دارد! به نظر من منظور او از اشاره به اين تهديد، خواب کردن ما از نظر مسائل امنيت و نوعي تأييد حرف کساني بود که (به عقيده من اشتباهاً) فکر ميکردند اگر بشود انتظارات و مطالبات هيتلر را به سمت شرق اروپا سوق داد، آن وقت مي توان دستش را بازگذاشت!
در ضمن وزارت خارجه آلمان به اطلاع سفراي ما و فرانسه رساند که خواسته تازه آلمان توسعه نيروي هوايي است. برآورد وزارت خارجه[انگلستان] اين بود که آلمان ميخواهد 700 هواپيما داشتهباشد – يعني حدود 30% نيروي هوايي انگلستان- علاوه براين هيتلرتقاضا داشت نيروي ارتش آلمان (از100 هزار نيروي مجاز) به 300هزارنفر بالغ شود…افزون براينها، موافقت ما را مي خواست براي ساختن زيردريايي، مضافاً درخواست داشت درصورت تصويب قراردادي درباره مسأله تسليحات، فاتحان[جنگ جهاني اول] حق نداشته باشند درطول مدت قرارداد سطح تسليحات خود را بالا ببرند!
با طرح اين نوع خواستهها، ديگر آژيرخطر به صدا درآمده بود. به ويژه شرط آخري، هرآينه پذيرفته ميشد، براي انگلستان و سطح تسليحاتش بسيار مخرب بود و از نظر دستکم شخص من [همچنين چرچيل و همفکرانش] غيرقابل قبول به شمار ميرفت. البته دولت آلمان مشابه فهرست مطالبات فوق را به سفراي آمريکا و ايتاليا نيز رد کردهبود».2
از دريافت اين مکتوبات و طرح اين نوع خواستههاي تازه هيتلر،که عملاً به معناي شروع بازسازي قواي نظامي همه قسمتها درابعاد ماکرو با اهداف تهاجمي بود، دولتهاي غرب جاخوردند و نوعي تنش بهوجود آمد. درواقع، تعارض آشکاري هم وجود داشت ميان آن چه هيتلر در دهان نمايندگان رسانههاي آنها ميگذاشت که همين طور بي ملاحظه چاپ و پخش ميشد، و آن چه به صورت کتبي و رسمي به سفارتخانههاي دول غرب تحويل ميداد. البته، دولتها ميتوانستند همين تناقضات را به سرعت آفتابي کنند و توسط کارزارهاي رسانهيي سياست دوگانه هيتلر در عرصه خارجي را رسوا نمايند و پيکان افکارعمومي را چرخانده عليه وي به کار گيرند. اما، به غير از برخي مطبوعات فرانسه، بقيه آنها، بهخصوص رسانههاي بزرگ انگلستان (روزنامههاي کليودن- ست ) سوداي ديگري در سر داشتند؛ و از هرگونه افشاگري گسترده و کارآمد که چشم افکار عمومي را به روندهاي واقعي در آلمان هيتلري باز کند، پرهيز ميکردند.دولت انگلستان هم نه تنها از ارباب مطبوعات چنين خواستهيي نداشت بلکه ماهها بعد از خروج تحريککننده آلمان از کنفرانس خلعسلاح و جامعه ملل، با سکوت معنيدار خود به شکوشبههها بيشتر دامن زد و عملاً به هيتلر فرصت بيشتري داد.البته ناگفته نماند که فراسوي فضايي که مطبوعات مزبور ميساختند، يک نوع نگراني تازه در محافل سياسي و نزد سازمانهاي اجتماعي و مذهبي، احزاب و نمايندگان مجالس و…درگرفته بود: درآلمان هيتلري چه ميگذرد و «پيشوا» چه قصدي دارد؟
بايد در نظر داشت که پاييز سال 1933، اولاً امواج فزاينده فرار سياسي سوسيال دموکراتها، کمونيستها، شخصيتهاي علمي، فرهنگي و هنري برجسته و معروف کشور آلمان به انگلستان، آمريکا، فرانسه و سوئيس…توجه زيادي برميانگيخت. ثانياً همراه اين پناهجويان، دريايي اخبار و اطلاعات واقعي و وحشتناک منتقل ميشد. بعضاً کساني فرارکرده و اطلاعات پنهاني را با خود آورده بودند که قبلاً درآلمان مقامات مهم علمي و اداري و حتي نظامي داشتند. نتيجه سياسي اين مجموعه تکان دهنده از اخبار و آگاهيها، در نقطه مقابل جوٌسازيهاي گوبلز و هيتلر، تأثير نگرانکننده داشت. بهخصوص گزارش ظلم و ستمي که ازهمان سال اول بر يهوديان خردهپا و مغازهداران و نيز اطبا و معلمان و…ميرفت بسيار دلخراش بود و ميزبانان را شوکه ميکرد.
درمقابل موج تبليغات هيتلري، اين پرسش ساده ومؤثر پناهندگان آدمها را مبهوت و مضطرب برجاي ميگذاشت: چگونه دولتي که سرکوب بيسابقه و مهيب بر يهوديان بيگناه و ديگرانديشان و حتي بزرگان علم و دانش و هنرکشور و نمايندگان برجسته و منتخب مجلس آلمان و… روا ميدارد، و حتي سنديکاهاي کارگري و احزاب را به آن صورت جبارمنشانه ممنوع ميکند، آري چگونه چنين دولتي ميتواند حقيقتاً صلحدوست و اهل همزيستي با ملل همسايه باشد؟
اينطور بود که رفتهرفته تبليغات مثبت و منفي نسبت به رايش آلمان و شخص هيتلر موج ميانداخت.گرچه روزنامه ها و رسانههاي کليودن- ست و اشراف ژرمنوفيل در انگلستان بسيار با نفوذ و قدرتمند بودند و سعي ميکردند خيال دولت را از بابت «خطر آلمان» آسوده نگهدارند، ولي محافل سياسي و دولتي به دلايل متعدد نسبت به برنامههاي هيتلر دغدغه داشتند و به اين جهت دستگاه دولت احتياج زيادي به اطلاعات دستاول داشت. در چنين شرايطي فعاليت سرويسها و ارگانهاي اطلاعاتي سفارت درآلمان زياد و گزارشهاي آنها طبعاً بسيار حساس بود:
«مقارن اين احوال، درلندن نگراني و اضطراب راجع به ارتقاي سطح بازسازي پنهاني تسليحات آلمان زياد شد و تلاش براي کسب آگاهي افزايش يافت. اطلاعات ما تا نوامبر33 حاکي از آن بود که آلمان برنامههايي جهت ساختمان نيروي هوايي در دست گرفته و علاوه براين سازمان دادن، آموزش و مسلح کردن نيروهاي شبهنظامي(مثل اس.آ.) گسترش يافتهاند.3 سفيربريتانيا دربرلين، ِسر اريک فبپس، ضمن گزارش خود درباره نطق 14 اکتبر هيتلر «راجع به خروج ازجامعه ملل» نوشته بود به عقيده او صدراعظم آلمان درحال حاضر خواهان صلح ميباشد، اما براي آينده چه مقصودي در سر دارد، اين مطلب ديگري است…
هيتلر آدمي است آنورمال و سابقة وي هيچ ضمانتي براي قابل اطمينان بودنش ارائه نمي کند».
ستادمشترک نيروهاي مسلح بريتانيا طي گزارش سالانه خود (پاييز33) اين طورپيش بيني کردهبودند که آلمان توسط بالابردن سطح تسليحات قصد دارد تجديد نظر در مرزهاي شرقي خود را به کرسي نشاند… اين ارزيابي سياسي بهطورقطع نظرمن [آنتوني ايدن] نبود.من هيچگاه بر اين عقيده نبودم که توسعه طلبيهاي نازيها صرفاً معطوف به مشرق آلمان بودند».4
دائماً حاضر به مذاکره، «خفيف و خائنانه»
زمينه تاکتيکي طرح خواستههاي پياپي هيتلر اين بود که به طريقي دولت انگلستان را وادار کند راجع به فهرست مربوطه، که سراسر، ورساي شکن بودند، دستکم براي کسب اطلاع هم که شده با دولت آلمان وارد گفتوشنود شود. صرف جدي گرفتن اين خواستهها و حتي گفتوشنود با انگلستان راجع به آنها معنايش اين بود که روح پيمان ورساي شکستپذير و «قابل مذاکره» است. نتيجه ازقبل به نفع هيتلرميشد، زيرا گذشته ازسطح قابل حصول خواسته ها، انگلستان را – که ميبايست قدرت اول حافظ ورساي باشد – به جايي بياوري که پشت به ورساي مذاکره کند و بدين سان ممنوعيتهاي متعدد مندرج در ورساي راجع به مسلح شدن آلمان را زيرسؤال ببرد، خود يک برد مقدماتي به شمار ميآمد. علاوه بر اين، طبعاً هرگونه تماس و گفتوشنودي درباره اين مسائل موجب تشديد اختلاف انگليس وفرانسه مي شد.
دولت انگلستان از نيمه اکتبر1933 به بعد چراغهاي رابطه با آلمان را خاموش كرد و عملاً خواستههاي غيرقانوني هيتلر را بيجواب گذاشت. اين رفتار به نفع هيتلر تمام ميشد.چون، همانطور که گفتيم کارش را بي بازرس و کنترل جامعه ملل، به سرعت پيش ميبرد. وانگهي هرچه زمان جواب دادن حريف به تعويق ميافتاد، ميتوانست بيشترجوانب را بسنجد و اي بسا قيمت را بالا برد. آنتوني ايدن که بيش از هر سياستمدار مسئول انگلستان درجريان اين کنشوواکنشهاي گوناگون بود، خيلي زود وزارت خارجه را درجريان گذاشت:
«وزارت خارجه[انگلستان] درپاسخ به خواسته هاي مطرح شده هيتلر عجلهيي نشان نميداد. بيش از يک ماه و نيم طول کشيد و هنوز جوابي داده نشده بود. پنجم دسامبر[1933] به وزيرخارجه نوشتم، به نظر من بايد بجنبيم وگرنه هيتلر ميتواند سطح تقاضاهايش را بالا ببرد…ولي وزير خارجه ترجيح ميداد با وقت و حوصله کافي اول پرسوجوهاي لازم انجام شود. او بر اين عقيده بود که اگر بشود قراردادي بست که توسط آن ابعاد و سرعت ارتقاي تسليحات آلمان تحت کنترل قرارگيرد، بهتراست. به اين جهت موضع دولت بريتانيا اين بود که براي مذاکره حاضراست…»5
سه روز بعد سر اريک فيپس (سفيرانگلستان درآلمان) در8 دسامبر33 به ديدار هيتلر رفت و ضمن گفتگو درباره آموزش و کارکرد سازمانهاي شبه نظامي، يک سري سؤال مطرح کرد. درمورد اس.آ. و اس.اس.هيتلر جواب مي دهد اين سازمانها را مي توان با سازمانهاي متمرکز کارکنان و خدمتگزاران کليسا مقايسه کرد! با شنيدن اين جواب، سفير جلوي هيتلر مي زند زيرخنده…طوري که ظاهراً به هيتلر «برميخورد».چندي بعد نيز دولت آلمان، در يادداشت مورخ 12 دسامبر33، همين مدعاي هيتلر را تکرار ميکند که اين دو سازمان بههيچ وجه جنبه نظامي ندارند، بلکه بخشهايي غيرقابل تفکيک از نظام و دولت ناسيونال سوسياليست [نازي] مي باشند. وبعد، با زيرکي روي رگ خواب بعضيها انگشت ميگذارد که:
« تنها وظيفه SA 6و SS 7اين است که توده هاي مردم را درمقابل خطرکمونيسم به صورت سياسي سازمان دهند»!8
طرح مسأله سازمانهاي شبه نظامي علل گوناگون داشت.
يکي اين که دولت فرانسه خيلي به وجود و رشد سريع ابعاد و آموزشهاي نظامي آنها حساسيت نشان مي داد.
دوم اين که نقش اين شبه نظاميان دريک درگيري احتمالي نظامي مورد سؤال بود.
و سوم، با توجه به ابعاد فزاينده پرسنلي آنها «گزارشها در مورد فقط اس آ ازيک و نيم تا دو ميليون نفر تا پايان سال 33 خبرمي دادند»، نقش و کارکرد ايدئولوژيک آنها در رقابت با ارتش و تحولات داخلي خيلي اهميت داشت. به اين جهت مسأله شبهنظاميان آلمان درهرگفت و گوي سياسي بين دولتهاي بزرگ و بعداً ميان نمايندگان و سفراي آنها و مقامات رايش عنوان ميشد.
در اين اثنا، دولت فرانسه بيحوصلهتر و عصبيتر شده بود. به نظر آنها ميبايست آلمان به خاطر بازسازي نظامي و تسليحاتي مورد حسابرسي واقع شود و براساس ماده 213 پيمان ورساي علناً درمقابل افکارعمومي دنيا درمعرض سؤال و اتهام قرارگيرد.اما دولت بريتانيا اساساً نميخواست چنين مسيري عليه هيتلرگشوده شود، درعين حال، با توجه به خواسته هاي فزاينده و علني نازيها درمورد ساختن سلاحهاي تهاجمي و…، تا حدودي دست انگلستان بسته بود و نمي توانست همين طوربه اعتراضهاي پيدرپي فرانسه بياعتنا بماند.دراين بين، هيتلر با تاکتيکهاي حساب شده و کارهايي که مرتب انجام ميداد، وضع را براي بريتانيا پيچيده ترميکرد.او همزمان که با شتاب فزاينده طرحهاي پنهاني نظامي خود را پيش ميبرد، درعين حال نقش فرشته صلح را ادامه ميداد و دراين رابطه به لحاظ ديپلوماسي مايه هم ميگذاشت.مثلاً به همسايگان- البته به استثناي اتريش که برايش نقشه ديگري در سرداشت- قراردادهاي عدم حمله پيشنهاد ميکرد و در صورت آمادگي طرف مقابل، به سرعت پاي هرقرارداد دوجانبه را امضاء ميگذاشت…
يک قلم عقد چنين قراردادي با لهستان(قبلاً،از نظر نازيها دشمن ديرينه) درتاريخ 26 ام ژانويه 1934 همه را به حيرت انداخت.البته خيلي زود معلوم شد که اين ابتکارعمل « صلح آميز» بسيار حساب شده و براي شخص هيتلريک موفقيت بيسابقه درسياست خارجي بوده است. درآن زمان هنوز يک پيمان اتحاد لهستان با فرانسه وجود داشت که جزء قفلو بندهاي سياسي قبلي براي مهارآلمان بود، و هيتلر با بستن قرارداد تازه عدم حمله با لهستان (که البته براي لهستان درآن زمان خيلي جذاب مينمود) قرارداد گازنبري دو کشورهمسايه عليه آلمان را اساساً ازحيز انتفاع انداخت. به اين جهت قرارداد آلمان با لهستان،به طريق اولي خشم فرانسه را برانگيخت ونارضايتي نسبت به انگلستان بالا گرفت. هيتلر شيطنت ميکرد…
آنتوني ايدن که شخصاً درآن زمان درگير گفتوگوهاي دائمي با متحدان فرانسوي دولت انگلستان بود.از پيشرفت امور به آن صورت که به نفع هيتلر تمام ميشد هيچ دلخوشي نداشت و خوب نگرانيهاي دولت فرانسه را ميفهميد. در يادداشتهاي سياسي آن ايام مسأله را به تفصيل شرح ميدهد و حتي راه حلي نيز براي افشاي کارهاي هيتلر فکرميکند:
«…واقعيتها ميبايد برملا شوند و افکارعمومي باخبر گردد…ازهيچ دولت فرانسوي نميشود خواست با آلمانيها وارد مذاکراتي شوند که [برخلاف ورساي] برپايه ارتقاي سطح تسليحات و بازسازي نظامي صورت ميگرفت…فقط يک راه بيشتر باقي نمانده که در پيشگيريم: وظيفه کنار زدن استتار نظامي آلمان برعهده ماست. به فرانسويها بگوييم ما اين کار را ميکنيم. ولي ازآنها نخواهيم دراين کارشرکت کنند…»
وي در همين جهت با وزارت خارجه تماس ميگيرد و پيشنهاد عملي ميدهد. اما آنها کماکان به راهحل ديگري ميانديشيدند و مرتب بر «اهميت مذاکره» اصرارداشتند!
چند دهه بعد که مورٌخان بزرگ و کارشناسان سياسي تاريخ روي اين مقطع سياست خارجي دولت انگلستان نسبت به آلمان هيتلري پژوهش کردند، کمابيش همه براين نظرشدند که طرح تاکتيکي صرفاً «مذاکره»،به سرعت مورد سوءاستفاده هيتلر قرارگرفت.
ازجمله اين پژوهشگران تاريخ، يوآخيم فست، نويسنده معروف و مورخ معاصرآلماني، تهيه کنندة آخرين و مهمترين کتاب بيوگرافي هيتلر، نيز، مجدداً به همين نتيجه ميرسد که:
«خواست «حتماً مذاکره»، مبناي ضعف تاکتيکي قدرتهاي بزرگ اروپايي درمقابل هيتلر بود. ازهمه طرف، با انواع و اقسام پيشنهاد، جهت رام کردن- يا دستکم محدود نگهداشتن- مردي چموش پا پيش مي گذاشتند».10
هيتلر و دستگاه تبليغاتيش خيلي زود به اين نقطه ضعف سياست خارجي بريتانيايکبير وبرخي انگيزههاي پشت آن پي برده بودند.يک علت مذاکره جويي دايمي دولتهاي وقت انگلستان اين بود که براي حفظ صلح اراده و توان جنگ نداشتند.گريز از خطر و پرهيز از مايهگذاري، اين ويژگي جزء عناصر و ملاتهاي اوليه خط مشي استمالت غرب دربرابر ديکتاتوريها بود.
اما، درآنسو، حالا که هيتلر ازجامعه ملل و کنفرانس خلعسلاح بيرون زده و اززيرتيغ کنترل و بازرسي آنها خلاص شده بود، جواب متناسب وي به خصوصيت فوقالذکر ديپلوماسي انگلستان عبارت بود از: روي خوش نشاندادن دائمي به مذاکره و ابرازآمادگي کامل براي قراردادبستن سريع دوطرفه – بدون اين که لحظهيي از اهداف اصلي و پروژههاي پنهاني خود منحرف و غافل شود.
استنباط دوطرف از«مذاکره»
هيتلر، حتي پيش از روي کارآمدن برآورد نسبتاً دقيقي داشت که براي بازسازي قواي نظامي آلمان به حدٌي که مورد نظر او و لازمه پيشبرد طرحهاي تهاجمياش بود به چه مدت زمان نياز داشت. صلحدوستي و مذاکره طلبي او نيزازجمله روي همان برآوردهاي زماني تنظيم شدهبود.لذا در سالهاي 34-1933 ضرورت حکم ميکرد که طرفهاي خارجي و بهخصوص دولت انگلستان بپذيرند و اين مطلب خوب جا بيفتد که «هيتلرخواهان مذاکره است!»
او طي يک دورة 6ساله کشمکش و مذاکره با قدرتهاي اروپا و به ويژه انگلستان موفق شد اين فرضيه را نزد حريف اصلي و قدرت اول ورساي جا بيندازد. همين نظريه را همه سران کليودن – ست، و استمالتگران تراز اول، به ويژه شخص نويل چمبرلين، تا آخرين لحظه که هيتلرخودش بساط و «معرکه صلح» را جمع کرد، با تمام نيرو و امکانات پيگيري کردند و فقط درغرقاب فاجعه چشمشان به فريب بزرگ و دام مذاکره هيتلر بازشد، که کارازکار گذشته بود.
البته، نبايد از خاطر برد که دولتمداران ترازاول بريتانياي کبير در اتخاذ سياست مذاکره و بعدها استراتژي همه جانبه اپيزمنت با هيتلر، در خطاي تاکتيکي يا اشتباه ازسرناآگاهي به سر نميبردند.شايد درست نمي دانستند با چه کسي و مهابتي طرف هستند، اما مي دانستند با چه نوع سياستي طرف هستند، و خودشان چه ميخواهند و دارند چه کار ميکنند. مسأله کمبود اطلاع و آگاهي از پشت پرده هم مطرح نبود. بهخصوص در اين مورد، کافيست بدانيم که آخرژانويه 1934، يعني دوسه هفته قبل از سفر معروف آنتوني ايدن در رأس يک هيأت بلند مرتبه سياسي به برلين و ديدار رسمي با هيتلر، پيک سفارت بريتانيا درآلمان، ضمن پيامي مهم و مخفي، نتيجه تحقيقات و بررسيهاي خود را درمورد روشها و سمتگيريهاي سياست خارجي هيتلر به اطلاع دولت متبوع خود ميرساند:
«روشهاي کار سياسي در رژيم جديد آلمان به طور راديکال با روشهاي جمهوري وايمار فرق ميکند.متدهايي که دولت نازي به کار ميگيرد ميتوانند روزي جهان را به کام جنگ فروبرند، زيرا آلمان نازي نه به جامعه ملل اعتقاد دارد و نه به چيزي به نام مذاکره…
سياست خارجي آلمان چهارهدف را دنبال مي کند: الحاق اتريش به خود و يکي شدنشان، تغيير مرزهاي شرقي آلمان، گشودن راهي براي توسعه به سمت جنوب و جنوب شرقي، بازپس گرفتن بخشهايي ازمستعمرات سابق.
اگرهمسايه هاي آلمان اجازه دهند، هيتلر به سادهترين و سرراسترين روش آلمان را قدرتمند ميکند. در اين راه بد نام شدن درخارجه برايش هيچ اهميت ندارد.وقتي ببيند که ديگران چندان مانعي سرراهش نميگذارند، برنامه هاي خود را سرعت مي بخشد.برعکس، اگر حس کند ديگران سفت و محکم جلويش ايستادهاند، در شرايط کنوني احتمالاً ريسک نخواهد کرد و وا ميدهد.آلمان هنوز خوب ميداند درچه انزوا و ضعف توازن قوا قراردارد و دربرابر يک جبهه متحد بيروني دست و پايش را جمع ميکند…»11
جالب است که چكيده اين پيام سفارت انگليس درآلمان، تقريباً مشابه آراء و عقايد چرچيل در موضوع مربوطه است، به نظرات شخصي ايدن هم نزديکتراست تا به سياستي که دولت انگليس دارد مقدماتش را مي چيند.
اين پيام سفير مطلقا هيچ تغييري در تدارکات مربوط به مذاکره با هيتلر نميدهد. فرضيه مبنايي سياستگذاران وسران انگليس درآغاز و تمام دورة چند ساله استمالت و امتياز بخشيدن مداوم آنها به جبار آلمان عبارت از اين بود که، او (هيتلر) حالا که درانزواي سياسي قراردارد، پس ناگزير محتاج و مشتاق بستن قرارداد درباب تسليحات و بازسازي قواي نظامي آلمان است، تا ازاين طريق بتواند بازسازي نظامي و تسليحات تهاجمي را که دردست تهيه دارد لباس قانوني بپوشاند و براي اجراي اين طرحها امنيت ايجاد کند. بنابراين، يا بايد بلافاصله با وي جنگيد «که ميگفتند امکان اجتماعي و نظاميش نيست؟» و يا به همين خواست هيتلر نظم و نسق داد و دهنه زد. راههاي موجود ديگر را نميخواستند مد نظرقرار دهند.12
ازنظر ژرمنوفيلها (لابي رابطه با آلمان) همان فرضيه «هيتلرمذاکره ميخواهد»، کارت برندهيي بود که نميبايست ازآن صرفنظرکرد.گويا اين کارت حاوي شانس و امکاني بود جهت کنترل وبازرسي و درنهايت محدود نگهداشتن و پايان مسابقه تسليحاتي که هيتلر به راهانداخته و به همه طرف تحميل کرده بود. به نظر استمالتگران، دراين «مذاکرات وقرارداد بستنها» خرج و ريسک (انگليس) درمقام مقايسه بسيار اندک ميبود. سران دولت انگلستان معتقد بودند، و اين مطلب را خرده خرده به گوش دوستان فرانسوي هم ميخواندند، که کل و کمال مخارج اپيزمنت نميتواند چيزي بيشتر از لغو بخش پنجم پيمان ورساي باشد «که شامل مفاد خلع سلاح آلمان ميشد». فرانسه ازشنيدن اين زمزمه ها کهير ميزد و خشمگين ميشد، ولي بايد مي پذيرفت که «انگلستان دوستان دائمي ندارد، بلکه فقط منافع دائمي دارد» و ازنظر دولت مکدونالد (و بعدها بالدوين و چمبرلين) همين منافع حکم مي کردند که پيشنهاد چرب ونرم هيتلر درمورد توازن قوا – يعني پذيرفتن هژموني بريتانيا – به شرط حذف مواد مربوطه در پيمان ورساي، ديريا زود جنبه رسمي به خود گيرد و پيمان مزبور، ظاهراً به خرج هيتلر(!) به خاک سپرده شود:
«دوره ورساي که براي فرانسه آن قدر اهميت دارد، ديگرسپري شده و…اگرقراراست براي ورساي مراسم خاکسپاري برگزارشود،چه بهترست تا زماني که هيتلرسردماغ است و آمادگي دارد مخارج کفن و دفن و متوفيات را تقبل کند، اين کار انجام شود» 13
ادامه دارد
پانويس
1- ص 58 کتاب «جنون و واقعيت» ، نوشته اريش کوردت، کارمند سابق وزارت خارجه آلمان
1947 Erich Kordt, Wahn und Wirklichkeit
2- ص 74 و 75 از کتاب خاطرات آنتوني ايدن، مجلد دوم « رودرروي ديکتاتورها »
آنتوني ايدن درآن زمان براين عقيده بود که ديکتاتوري هيتلر نه تنها به سرزمينهاي شرق آلمان چشم دارد، بلکه براي سرزمينهاي غرب فراسوي مرز آلمان نيز کيسه دوخته و اصولاً توسعه طلب است و مي بايد سفت در برابرش ايستاد. نظرات ايدن، با وجودي که وي جزء سران حکومت وقت و به عنوان وزير امور جامعه ملل، نوعي وزيرخارجه دوم بهشمار ميرفت ، درکابينه مکدونالد دراقليت محض بود و نمي توانست روي خط سياسي که آن زمان رفته رفته در دولت انگلستان شکل ميگرفت (خط اپيزمنت با ديکتاتوريها و بهخصوص فاشيسم آلمان) اثر تعيين کننده داشته باشد. بعدها، در زماني که ايدن پست وزارت خارجه را عهده داربود، همين اختلافات اوج گرفتند و درسال 1338 دردولت چمبرلين، موجب استعفاي وي شدند.
3- درتحقيقات متنوعي که هم حين محاکمات نورنبرگ صورت گرفت و هم بعدها توسط جمعي کثير از محققان، معلوم شد که از همان سالها، بهخصوص بعد از روي کار آمدن هيتلر، طرحهاي نظامي تهاجمي و ساختمان عظيم نيروي هوايي، توسعه ساختمان زيردريايي، گسترش ميليوني ارتش و ابعاد شبه نظاميان و… به سرعت ولي کاملاً پنهاني دردستور کار قرارمي گيرند و با فرمان شخص هيتلر سريعاً وارد مرحله اجرا مي شوند.
4- ص 75 همان کتاب خاطرات ايدن
5- ص 76 همان جا . مقصود اين بود که يک قرارداد چند جانبه ، همراه با سيستم بازرسي و کنترل بهتر است.
6- SA اس آ مخفف Stürmabteilung(بخش حمله وهجوم) سازمان شبهنظامي نازيها که نخست درسال 1920 جهت نگهباني و حفاظت اجتماعات حزب نازي به وجود آمد ولي بعدها به عنوان مهمترين حربه درگيري و سرکوب مخالفان و اجتماعات احزاب چپ به کارگرفته شد . به دستور هيتلر، مردان يونيفرم ( قهوهيي) پوشيده و مسلح اين سازمان خيلي زود، ، به منظور آکسيونهاي تبليغاتي و ارعاب يهوديان و کمونيستها، با مارشهاي نظامي نمايشي جهت قدرتنمايي و جلب توجه عموم وارد صحنه مي شدند و شديدترين ترور خياباني را درسالهاي آخر دهه بيست تا سال 33 که هيتلربه قدرت رسيد انجام دادند.
بعد از صدراعظم شدن هيتلر، اس. آ. به عنوان يک سازمان مسلح توده اي تحت امر حزب نازي و کمک پليس رسمي دولت ،مهمترين نقش را درسرکوب احزاب و سنديکاها و يک حزبي کردن جامعه آلمان انجام داد. اين سازمان شبه نظامي، درظرف يک سال از يک سازمان چهارصد هزارنفره به يک سازمان مسلح و آموزش ديده نظامي – ايدئولوژيک 2 ميليون نفره تبديل شد. اين سازمان و بخصوص رهبري آن رفابت شديدي با ارتش و ژنرالها داشت . دربالاترين سطح تشکيلاتي رئيس ستاد اس.آ. ، سروان سابق و مستعفي ارتش، به نام ارنست روم ، درمقام يک وزير در جلسات کابينه شرکت مي کرد. بخشهايي از اين سازمان مسلح به دستور مارشال گورينگ رسماً به عنوان کمک پليس به کارگرفته شدند. بعد ازسرکوب گسترده احزاب چپ درنيمه اول سال 33 و نيز سال 34 رفته رفته مطالبات و شعارهاي اين سازمان براي بورژوازي بزرگ و سران ارتش ( متحدان و پشتيبانان هيتلر) موجب نگراني سياسي شد. نيروهاي پايين اين سازمان نظامي خواسته هاي عوام پسند و شعار« انقلاب دوم » را مطرح مي کردند. سرمايه بزرگ داخلي و ارتشيان و دولتهاي خارجي نگران عواقب کارها و شعارهاي اينها بودند.
7- SS مخفف Schutzstaffel (واحد حفا ظت) که درسال 1925 از بين ورزيده ترين و مجربترين پرسنل اس. آ. انتخاب شدند ونخست بعنوان پليس حزب آموزش ديدند. ازسال 1929 به فرماندهي هيملر يونيفرم سياه به تن پوشيدند و تعليمات ويژه نظامي- ايدئولوژيک ديدند و موقعيت يک نيروي ويژه پيدا کردند که مستقيماً به هيتلر گزارش پس مي داد. هيتلر اين سازمان اليت را درصورت لزوم به عنوان وزنه متقابل اس. آ. بکار مي گرفت. ازسال 1933 بخشي از اين نيرو زبده به مثابه واحدهاي حافظ جان هيتلر و نيز براي اداره و نگهباني اردوگاههاي يهوديان و مخالفان وارد عمل شدند.
اين سازمان مخوف، بعد از تصفيه خونين اس. آ . قدرت و امکانات گسترده يافت، يا پليس سياسي درآميخت و به عنوان نيروي ويژه جنگ ايدئولژيک مجري اصلي کشتاريهوديان و …و استثمارشديد اسراي جنگي شد.
درمحاکمات نورنبرگ اين سازمان به عنوان يک تشکيلات جنايتکار محکوم گرديد.
8- به نقل از کتاب ايدن، ص 76
9- يادداش 9 دسامبر33 ، به نقل از ص 77 همان کتاب خاطرات وي
10- يوآخيم ِفست، مورخ آلماني( وفات سال 2006 ) ، ص 748 بيوگرافي هيتلر به زبان آلماني
Joachim Fest, Hitler,eine Biographi
اين اثر عظکه سالها تحقيق و تدوين آن طول کشيد در محيط فکري و بين اساتيد تاريخ آلمان بحثها برانگيخت و رويهم به عنوان جديدترين و عميق ترين بيوگرافي جبارآلمان نازي شهرت زيادي يافت و نام نويسنده خود را نيز درسطح جهان معروف کرد..
11- ص 81ب آنتوني ايدن،
يادآوري شود که 20 روز بعد از دريافت اين پيک ، ايدن و هيأتش جلوي آدلف هيتلر به مذاکره نشستند!
12- که البته ، همان طور که جاي ديگري نيز اشاره کرده ايم، امکان و راههاي ديگر نيز وجود داشت. مثلاً چرچيل از سياست احاد و ائتلاف سياسي – نظامي بهاتفاق قدرتهاي ديگر- بطور نمونه با اتحادشوروي – عليه آلمان نازي، دفاع مي کرد و ازاين زاويه به اپيزمنت ميتاخت. بعد از نخست وزير شدن وي همين خط را پيشه کرد و جنگ را به اتفاق متفقين به پيروزي رساند.
همين طور در سال 34 و بعد اجراي خط تحريم اقتصادي و سياسي به طور قاطع امکانپذير بود.
13- بخشي يک متن منتشره توسط وزارت خارجه انگلستان درباره وضعيت ورساي، مورخ 21 ماه مارچ 1934، به نقل ازکتاب فوق يوآخيم ِفست، ص 751 به آلماني
Laisser un commentaire