http://azadieiran2.files.wordpress.com/2011/05/haghighate-sadeh-_www-azadieiran2-wordpress-com.pdf

Cliquer pour accéder à haghighate-sadeh-_www-azadieiran2-wordpress-com.pdf

Published in: on 27 Mai 2011 at 6:13  Laissez un commentaire  

bidaran.net

Published in: on 27 Mai 2011 at 6:11  Laissez un commentaire  

chebayadkard.com/chebayadkard/sokhanpdf

Cliquer pour accéder à clips.pdf

Published in: on 27 Mai 2011 at 3:33  Laissez un commentaire  

گاهی به افتتاح‌های نافرجام دکتر احمدی‌نژاد

نگاهی به افتتاح‌های نافرجام دکتر احمدی‌نژاد

فردا : شاید اگر مرگ هم وطنانمان ۷-۸ سال قبل رخ می‌داد شوکه می‌شدیم، موج خبری به راه می‌افتاد، افکار عمومی حسساسیت فوق العاده از خود نشان می‌دادند، یا دست کم رسانه ـ قاعدتا ـ ملی واکنشی در حد اعلام خبر از خود نشان می‌داد.

به گزارش فردا؛ به حساب بی‌اهمیتی نباید گذاشت، واقعا در این سال‌ها مردم آنقدر رخدادهای مشابه دیدند که دیگر انفجار پالایشگاه در روز افتتاح آن بدست دکتر احمدی‌نژاد ایشان را شوکه نمی‌کند.

این همه رسانه‌ها به دولت کمک کردند تا در خصوص دستاورد‌های دولت در خصوص تولید بنزین علی رغم تشدید تحریم‌ها علیه کشورمان، به مردم معرفی شود، اما با این رخداد واقعا رسانه‌ها دیگر چه می‌توانند بگویند؟

چندین نفر از کارگران زحمت کش در آتش سوختند. در آتش افتتاحی که در مورد تبعات سوء آن هشدار داده شده بود. حال حتی وزیر نفتی هم نیست که انگشت اتهام به سوی او نشانه گرفته شود، احمدی‌نژاد نیز پس از انفجار با اعتماد بنفس از افشای قریب الوقوع توطئه‌ها سخن می‌گوید، حال اینکه وعده‌های قبلی افشاگری، پس از ۶ سال هنوز محقق نشده است.

آزادراهی که قربانی می‌گرفت
به گزارش فردا، این اولین بار نیست که افتتاح‌های شتاب زده چنین رسوایی به بار می‌آورد. پیش از انتخابات سال ۸۸، آزادراه تهران-پردیس یک روز پس از افتتاح به‌دلیل نداشتن علائم راهنمایی و عدم ایمنی بسته شد. منتقدان دولت افتتاح ناتمام این پروژه را با هدف بهره‌برداری انتخاباتی دانستند. جالب آنکه این آزادراه به صورت یک طرفه (!) افتتاح شده بود و هنوز هم داخل دو تونل اصلی و طویل ان چراغ روشن نیست، چندین حادثه دلخراش رانندگی که در آنجان هم وطنانمان گرفته شد حاصل آن افتتاح بود، طوری که در آستانه انتخابات، پلیس راهور ناگزیر از مسدود کردن آزادراه مزبور شد.

در آن آزادراه دانشجویان دانشگاه آزاد واحد رودهن تحصیل می‌کردند و چندین بار آگهی ترحیم جوانان دانشجو روی برد دانشگاه رفت.

راه آهن‌هایی که راه نیافتاده تعطیل شدند
پروژه احداث راه‌آهن بین شیراز و اصفهان که در دولت خاتمی به تصویب رسیده‌بود، براساس برنامه زمان‌بندی قرار بود در سال ۸۹ به اتمام برسد. با این حال محمود احمدی‌نژاد این طرح را در روزهای تبلیغات انتخابات افتتاح کرد ولی به دلیل عجله‌ای که در احداث این خط آهن شده‌بود، ریل‌ها بعد از حرکت اولین قطار کج شدند و این مسیر ۳ روز پس از افتتاح به ناچار تعطیل شد.

همچنین قرار بود در روز ۱۸ خرداد، احمدی‌نژاد برای افتتاح راه‌آهن ۵۴۶ کیلومتری کرمان-زاهدان به زاهدان سفر کند. با وجود اصرار دولت به افتتاح این راه‌آهن، به دلیل نیمه‌کاره بودن این خط، قطار آزمایشی در منطقه شورگرد دچار مشکل شد و باعث شد افتتاح این راه‌آهن به تأخیر بیفتد.

تعطیلی افتتاحیه ۴ هزار میلیاردی
همین چند وقت قبل هم خبر تعطیلی کارخانه‌ای که با تبلیغات زیاد افتتاح شده بود منتشر شد. کارخانه معظمی که قرار بود به گفته دکتر احمدی‌نژاد در کنار دیگر واحدهای تولید در نهضت صنایع پایین دستی پتروشیمی، بیکاری را ریشه کن کند، خود به علت کمبود خوراک تعطیل شد تا فعالیتش از زمان افتتاح حتی به سه ماه هم نرسد.

محمود احمدی‌نژاد در حالی واحد پلی اتیلن سبک شرکت پتروشیمی امیرکبیر را در پنج شنبه ۲۸ بهمن ماه ۸۹ افتتاح کرد که از آغاز نهضت ایجاد صنایع پایین دستی پتروشیمی برای ریشه کنی بیکاری در کشور سخن گفت و افتتاح و راه اندازی این واحد را با وجود کارشکنی و سنگ اندازی مخالفان پیشرفت ملت ایران و با تکیه بر دستان توانمند متخصصان داخلی اعلام کرده بود. اما فعالیت‌های این واحد که در حدود ۴۰۰۰ میلیارد ریال برای افتتاح و راه اندازی‌اش هزینه شده بود در کمتر از سه ماه فعالیت، به خاطر کمبود خوراک تعطیل و متوقف شد.

Published in: on 27 Mai 2011 at 10:09  Laissez un commentaire  

به گزارش کمیسیون عمران مجلس آخوندها، انتخابات ریاست جمهوری 88 تقلبی است

به گزارش کمیسیون عمران مجلس آخوندها، انتخابات ریاست جمهوری 88 تقلبی است

جعفر پویه

یک روز پس از اینکه احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان در مورد « طمع منحرفان برای نقش آفرینی در انتخابات » هشدار داد، نمایندگان مجلس آخوندها خواستار تحقیق و تفحص در مورد « توزیع غیر قانونی پول در بین 9 میلیون نفر از شهروندان توسط دولت احمدی نژاد » در آستانه دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری شدند.
هشدار احمد جنتی که گفته بود « در این دوره عده‌ای با سوواستفاده از مقام و جایگاه خود یک جریان انحرافی را به وجود آورده‌اند و با توسل به راه‌های نامشروع و پولهای کلان که با سواستفاده از قدرت کسب کرده‌اند، می‌خواهند مجلس را قبضه کنند »، مجلس نشینان را به تکاپو انداخت و وادار کرد تا اتهام سنگین تری به دولت برکشیده رهبر در انتخابات مهندسی شده توسط بیت او وارد کنند.
احمدی نژاد و اطرافیان او این روزها زیر رگبار پی در پی اتهامات سنگین از سوی کسانی قرار دارند که تا قبل از اختلاف او با خامنه ای بر سر وزیر اطلاعات، به به و چه چه گویان، مریدان او بودند. آخوند احمد جنتی، یکی از حامیان سینه چاک و معروف احمدی نژاد گوی تعریف و تمجید از او را از همگان ربوده بود. کار تعریف از پادوی دون مایه خامنه ای به جایی رسیده بود که بادمجان دور قاب چینها، مخالفت با دولت او را شرک و مخالفت با اولیا و انبیا می دانستند. هم اینان امروز به دلیل غضب خامنه ای، سیل اتهام را به سوی احمدی نژاد و اطرافیان او روانه کرده و بی محابا در این کار مبالغه می کنند. اینان برای پیشی گرفتن از یکدیگر، حرفهایی به زبان می آورند که بیش از احمدی نژاد، موجودیت شورای نگهبان، مجلس و رهبر و ولی فقیه رژیم را به زیر سووال می برد.
متهم کردن چند تن از مدیران و مسوولان دولتی به عضویت در « شبکه جاسوسی سیا » توسط وزارت اطلاعات، کشف انترناسیونال جن گیران در دفتر ریاست جمهوری و ارتباط آنان با هندوستان توسط فلاحیان که می گوید: « ارواح خبیثه از هند به دولت احمدی نژاد اطلاعات می دهند »، فساد مالی و دزدی و سوواستفاده از موقعیت و … تنها بخشی از این اتهامات است.
روز گذشته مجلس آخوندی با 176 رای موافق و 19 رای مخالف و 7 رای ممتنع به طرحی رای داد که موضوع آن، تحقیق و تفحص در مورد نحوه « واگذاری و پرداخت سود سهام عدالت » در خرداد ماه 1388 است. محمد مهدی مفتح، سخنگوی کمیسیون برنامه و بودجه، علت این تصمیم نمایندگان مجلس را گزارش کمیسیون مزبور درباره عملکرد دولت در « واگذاری سهام عدالت » پیش از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری اعلام کرد. علی اکبر اولیا، عضو دیگر کمیسیون عمران مجلس در این باره توضیحات بیشتری داد: « اتفاقات ماه‌های اخیر، اصولگرایان و مجلس را متوجه تخلفات اطرافیان دولت کرده و زمینه را برای بررسی و برخورد با چنین تخلفاتی فراهم نموده است. »
در گزارش کمیسیون عمران مجلس آمده: « با توجه به عملکرد دولت در واگذاری سهام عدالت و به ویژه توزیع سود سهام مربوط به سال ۸۶ در خرداد ماه سال جاری (۱۳۸۸) و همزمان با انتخابات ریاست جمهوری که به شدت شبهه بهره‌برداری دولت در جلب آرای مشمولان دریافت سود سهام عدالت – حدود نه میلیون نفر از واجدین شرایط – را ایجاد و تقویت کرده است، سوالاتی به صورت جدی مطرح شده که نیازمند روشنگری برای مردم و نمایندگان بوده است. »
محمد مهدی مفتح درباره منبع 80 هزار تومانی که دولت برای جلب رای به 9 میلیون نفر پرداخت کرده می گوید: « منبع پرداختها هم مشخص نیست و گفته می‌شود برخی شرکتها مجبور شده اند از بودجه جاری خود این پول را به مردم بدهند و در واقع سود سهام نبوده است که بین مردم توزیع شده است. »
با این حساب مشخص می شود انتخاباتی که رهبر و ولی فقیه رژیم مهندسی آن را یکی از افتخارات رژیم نامیده و حتی پیش از تایید تشریفاتی شورای نگهبان آنرا به احمدی نژاد تبریک گفته، چیزی جز یک خرید رای توسط پادوی او نبوده است. شورای نگهبان و جنتی که این همه یقه ی قانون و صلاحیت و سلامت برای احمدی نژاد پاره کرده و از تریبون نماز جمعه بی پروا از او حمایت می کردند، به گزارش کمیسیون عمران مجلس از یک متقلب و آرای خریداری شده او حمایت کرده اند. به زبان دیگر، مهندسی انتخاباتی که توسط شورای نگهبان و بیت رهبر و دخالت بسیج و سپاه به انجام رسیده، چیزی نیست جز یک تقلب بزرگ! این همان انتخاباتی است که گماشتگان خامنه ای برای حمایت از آن نداها و سهرابها و جوانان بسیاری را به خون کشیدند، برایش کهریزک ساختند و دادگاه نمایشی به راه انداختند و…
اکنون کمیسیون مجلس گزارش می دهد، احمدی نژاد برای جلب رای، بین 9 میلیون نفر، نفری 80 هزار تومان توزیع کرده است.
آیا این تف سربالای مجلس به جایی به جز ریش رهبر و ولی فقیه رژیم پایین خواهد آمد؟

Published in: on 26 Mai 2011 at 8:26  Laissez un commentaire  

ارژنگ بامشاد: تجلیل مردم از ناصر حجازی و وحشت رژیم

عدم پخش خبر زمان و مکان مراسم، تنها اقدام کارشکنانه ی رژیم اسلامی نبود. مقامات امنیتی با برگزاری مراسم در استادیوم شیرودی که در مرکز شهر تهران است مخالفت کرده بودند. آن ها اجازه برگزاری مراسم را، زیر فشار افکار عمومی، تنها برای استادیوم آزادی صادر کردند که در حاشیه تهران قرار دارد و حضور گسترده ی مردم را با مشکلاتی روبرو می ساخت. با این حال با پخش شایعات دروغین در سایت های وابسته بخود یا نفوذی، مردم را سردرگم کرده و حتی در جلوی استادیوم شیروردی بطور وسیع یگان ویژه مستقر کردند تا مردم را فریب دهند.

………………

مراسم تجلیل، تشییع و خاکسپاری ناصر حجازی با همراهی ده ها هزار نفری مردم و با کارشنکنی همه جانبه ی مقامات امنیتی و انتظامی رژیم اسلامی برگزار شد. همدردی و همراهی مردم با خانواده ناصر حجازی در روزهای بیماری و پس از مرگ او، و همین که او را یار خود در برابر دشمن مشترک می دیدند، بر نگرانی مقامات اسلامی بشدت افزوده بود. سایت های وابسته به حاکمیت نسبت به استقبال مردم و سیاسی شدن برنامه ی تشییع پیکر این ورزشکار مردمی هشدار داده بودند. صدا و سیمای جمهوری اسلامی از پخش خبر زمان مراسم خودداری کرده بود. بایکوت خبری صدا و سیما آنچنان آشکار بود که آتیلا حجازی در استادیوم آزادی پس از تقدیر از حضور مردم خطاب به رئیس رادیو و تلویزیون گفت : « آقای ضرغامی! پدرم مرد! هنوز ممنوع التصویر است؟ صداوسیما حتی یک بار نگفت مراسم پدرم چه موقع است». عدم پخش خبر زمان و مکان مراسم، تنها اقدام کارشکنانه ی رژیم اسلامی نبود. مقامات امنیتی با برگزاری مراسم در استادیوم شیرودی که در مرکز شهر تهران است مخالفت کرده بودند. آن ها اجازه برگزاری مراسم را، زیر فشار افکار عمومی، تنها برای استادیوم آزادی صادر کردند که در حاشیه تهران قرار دارد و حضور گسترده ی مردم را با مشکلاتی روبرو می ساخت. با این حال با پخش شایعات دروغین در سایت های وابسته بخود یا نفوذی، مردم را سردرگم کرده و حتی در جلوی استادیوم شیروردی بطور وسیع یگان ویژه مستقر کردند تا مردم را فریب دهند. همین امر باعث شد که بخشی از مردم اشتباهأ به آنجا بروند. در استادیوم آزادی نیز مراسم را زودتر از موعد شروع کرده و سراسیمه آن را به پایان رساندند تا از ازدحام جمعیت جلوگیری شود. حضور و دخالت سرکوبگرانه نیروی انتظامی در میدان آزادی به گونه ای بود که مردم یک پارچه فریاد می کشیدند :« نیروی انتظامی خجالت خجالت!». از سوی دیگر فاصله زیاد استادیوم آزادی با بهشت زهرا و ترافیک سنگین در مسیرهای بهشت زهرا سبب شد که حتی خانواده ناصر حجازی نتوانند به موقع برای مراسم خاکسپاری حاضر شوند. اتوبوس هایی که قرار بود مردم را از استادیوم آزادی به بهشت زهرا برسانند تنها تا سراه آذری می رفتند. مامواران انتظامی به جای راهنمائی مردمی که با هزار زحمت خود را به بهشت زهرا رسانده بودند، به ورود از درب مخصوص قطعه نام آوران، مردم را به درب اصلی بهشت زهرا هدایت می کردند تا از تجمع جمعیت در قطعه نام آوران جلوگیری شود. با راه اندازی پست های کنترل در جلو درب های بهشت زهرا، از حضور گسترده ی مردم، جلوگیری می کردند. در چنین شرایطی، پیکر ناصر حجازی را بدون حضور خانواده اش به خاک سپردند و حق حضور خانواده در مراسم خاکسپاری را نیز رعایت نکردند.

علیرغم کارشکنی های گسترده ی مقامات امنیتی و انتطامی حکومت، و علیرغم طرح های حسابشده برای پراکنده و سردرگم کردن مردم، مراسم تجلیل از این ورزشکار مردمی، با شکوه برگزار شد. روشن است که اگر این کارشکنی ها در کار نبود، جمعیت به مراتب گسترده تری در مراسم خداحافظی با ناصر حجازی شرکت می کردند. با این حال حضور ده ها هزار نفری در مراسم خداحافظی با حجازی و بار سیاسی شعارهای سرداده شده، نشان داد که مقامات امنیتی رژیم بیهوده از حضور مردم نگران نبودند. آن ها نیک می دانند که بر آتشفشانی نشسته اند که هر آن، ممکن است انفجارش، تمامی ارکان حکومت اسلامی را بر هم بریزد. وقتی مردم در مراسم تشییع یار وفادار خود، شعارهای «ناصر ما نمرده این دولت است که مرده»، « حجازی با غیرت، زدی تو حرف ملت» و یا « مبارک ، بن علی، نوبت سیدعلی» سر می دادند، اعلام می کردند که موضع ناصر حجازی در اعتراض سرراست او به حذف یارانه ها که باعث فقر و فلاکت مردم شده و یا اعتراضات گذشته ی او به وضعیت حاکم بر کشور، به دل مردم نشسته است. وقتی یک هنرمند، ورزشکار و یا هر چهره ی مطرح، با روشنی و شجاعت در کنار مردم و در مقابل دشمن شان قرار می گیرد، حضور او و حتی مرگش باعث نگرانی حاکمان و دیکتاتورها می شود. مردم همین وضعیت را در مورد جهان پهلوان تختی نیز در زمان مرگش به یاد دارند. در آن زمان هم مراسم تشییع پیکر تختی و مراسم هفت و چهلم او، به تظاهرات سیاسی سازمان یافته علیه استبداد شاهانه تبدیل شد.

با این حال مراسم تشییع پیکر و خاکسپاری ناصر حجازی علیرغم همه مشکلاتش، چند نکته را روشن می کند:

اول ـ مردم، یاران وفادار خود را در هیچ شرایطی از یاد نمی برند. آن ها دوستان و دشمنان خود را خوب می شناسند. وقتی هنرمند، ورزشکار و یا هر چهره ی مطرح دیگری در کنار مردم قرار بگیرد، و به نماد مخالفت با حاکمیت استبدادی تبدیل شود، در قلب های مردم جای می گیرد و وقتی که خواننده، هنرپیشه، ورزشکار و هر فرد مطرح دیگری به مردم پشت کرده و در کنار دشمنان مردم قرار می گیرد، از چشم مردم می افتد. این نکته ای است که نباید از یاد ببریم. تبدیل یک چهره ورزشی، هنری و یا سیاسی به نماد مخالفت با استبداد و بی حقی، همواره برای دیکتاتورها خطرناک و برای مردم فرصت مناسبی است برای پیشروی در راه در هم شکستن قدرت استبدادی. موضع گیری سرراست و انتقادی چند سال اخیر ناصر حجازی و مخالفت آشکارش با سیاست های ویرانگر رژیم اسلامی در آخرین مصاحبه اش، او را به نماد مخالفت با استبداد تبدیل کرد و دیری نگذشت که مورد احترام گسترده تر مردم و مورد خشم و غضب حاکمیت قرار گرفت.

دوم ـ شرایط سیاسی کنونی جامعه به گونه ای است که رویاروئی مردم با حکومت غارت و چپاول، تزویر و دروغ بسیار آشکار شده است. هر تجمعی، هر گردهم آئی و هر فرصتی، بسرعت به یک حادثه ی سیاسی تبدیل می شود. بویژه زمانی که یک نقطه روشن تقابل و اقدام مردمی وجود داشته باشد. در همین مورد اخیر بخوبی شاهد بودیم که علیرغم آن که در ابتدا مقامات رژیم تلاش داشتند از برگزاری مراسم تشیع جلوگیری کنند، اما از ترس فشار مردم، مجبور شدند به برگزاری مراسم تن در دهند و سیاست کارشکنی در آن را پیشه سازند. چنین فرصت های سیاسی از دید برنامه ریزان امنیتی رژیم دور نمانده است. مقامات امنیتی و انتظامی حکومت، تمامی تلاش خود را بکار می گیرند تا از تجمعات توده ای جلوگیری کنند. تاکتیک ها و شگردهای آن ها در همین مراسم تشییع و خاکسپاری ناصر حجازی برای پراکنده کردن مردم بسیار گویاست.

سوم ـ وقتی مقامات امنیتی و سربازان گمنام امام زمان به شیوه های قانونی و فراقانونی و با اتکا به تمامی امکانات دولتی برای در هم شکستن شبکه های توده ای و سردرگم کردن مردم اقدام می کنند و حتی با نفوذ گسترده در شبکه های اجتماعی، به شایعه پراکنی و پخش اخبار دروغین و گمراه کردن فعالین مشغول می شوند، بر فعالان و کنشگران اجتماعی است که راه های ارتباطی و شبکه های خود را پیچیده تر کرده و زمینه سازماندهی حرکت های توده ای را فراهم آورند. در دو سال گذشته بسیاری از شبکه ها و هسته های کنشگران به دلیل عدم رعایت ضرورت های تلفیق فعالیت های علنی با فعالیت های مخفی و تلاش برای حفظ فعالان، به دام پلیس سیاسی گرفتار آمده و از هم پاشیده اند. همین از هم پاشیدگی است که در موقع سازماندهی حرکت های گسترده، زمینه ی چنین پراکنده گی هایی موجب می شود. در شرایطی که جامعه بشدت سیاسی شده و تراکم خشم فروخفته، بشدت بالاست و هر جرقه می تواند به یک حریق گسترده تبدیل شود، بدون سازماندهی مناسب نمی توان حرکت های بزرگ توده ای را شکل داد. هر سازماندهی نیز به سازمانگران قبراق و چابک نیاز دارد. آن ها هستند که می تواند هدف ها را به روشنی بیان کنند و به گوش همگان برسانند. مهمترین ضعف حرکت در مراسم تجلیل از ناصر حجازی آن بود که شبکه های مردمی نتواستند به موقع محل های تجمعات را به گوش همگان برسانند. روشن است که رژیم تلاش خواهد کرد با کارشکنی، با جلوگیری از پخش اخبار درست و با دروغ پردازی و با شایعه سازی مردم را سردرگم سازد. اما این وظیفه ی شبکه ها و هسته های مخفی مردمی است که با استفاده از تمامی ابزارهای موجود، اطلاع رسانی کنند و مردم را به تجمعات در محل های تعیین شده فرابخوانند. نباید اجازه داده می شد که مقامات امنیتی ابتکار برنامه ریزی و فلج سازی حرکت مردمی در حمایت از یار وفادار خود را بدست می گرفتند.

اکنون که تجربه ی کنونی بدست آمده، باید با آمادگی بیشتر و با سازماندهی بهتر برای برگزاری با شکوه تر مراسم هفت و مراسم چهلم برنامه ریزی کرد. مردم جان به لب رسیده نشان داده اند که یاران خود را فراموش نمی کنند اما حضور بی شائبه ی مردمی باید سازمان یابد تا با کارشکنی های دشمن مستبد سردرگم نگردد.

http://bamschad.wordpress.com/

Published in: on 26 Mai 2011 at 8:09  Laissez un commentaire  

نامه تاریخی دکتر محمد ملکی به خاتمی در آغاز دوران ریاست جمهوری اش: آقای رئیس جمهور، من از یک رأی خود نمی گذرم

نامه تاریخی دکتر محمد ملکی به خاتمی در آغاز دوران ریاست جمهوری اش: آقای رئیس جمهور، من از یک رأی خود نمی گذرم

این بازخوانی تاریخی با دو مناسبت همراه است. نخست اظهارات اخیر محمد خاتمی رئیس جمهوری پیشین اسلامی ایران و دیگری، نزدیک شدن به سالگرد دوم خرداد. یک مناسبت با خاتمی این روزها پیوند دارد و مناسبت دیگر ما را به متن حوادثی می برد که به انتخاب خاتمی در رقابتی دشوار با ناطق نوری منجر شد. با این حال به باور من پیوند نزدیکی میان این دو مناسبت برقرار است، چون آنچه در این دو رخداد اهمیتی کانونی یافت، مجادله بر سر پایبندی خاتمی به خواست مردم در پیشگاه قدرت حاکم بود. دکتر محمد ملکی در نوشته ای خواندنی که به انذاری پیشگویانه می ماند، در نخستین روزهای استقرار دولت خاتمی و در طی نامه ای، او را با ذکر مثال های تاریخی متعددی پند می دهد و از «حکومت آسان» نهی اش می کند. این روزها که می خواستم چیزی درباره ی مواضع اخیر خاتمی بنگارم، دیدم چه نیازی به دوباره گویی و سخن افزایی است، وقتی که محمد ملکی چهارده سال پیش در نامه ای خطاب به خاتمی (که در مجله ایران فردا شماره 37 به چاپ رسید) همان دغدغه ها را شیرین و مشروح نگاشته است. گرچه نوشته ی من می توانست جور دیگری باشد، اما خود را با نامه ی ملکی همراه و هم راستا می دانم. با هم این نامه را می خوانیم:

«من به عنوان رئیس جمهور در پیشگاه قرآن کریم و در برابر ملت ایران به خداوند قادر و متعال سوگند یاد می کنم که: پاسدار مذهب رسمی و نظام جمهوری اسلامی و قانون اساسی کشور باشم و همه استعداد و صلاحیت خویش را وقف خدمت به مردم و اعتلای کشور، ترویج دین و اخلاق، پشتیبانی از حق و گسترش عدالت سازم و از هرگونه خودکامگی بپرهیزم و از آزادی و حرمت اشخاص و حقوقی که قانون اساسی برای ملت شناخته است حمایت کنم. در حراست از مرزها و استقلال سیاسی و اقتصادی و فرهنگی کشورم از هیچ اقدامی دریغ نورزم و با استعانت از خداوند و پیروی از ائمه اطهار علیهم السلام، قدرتی را که ملت به عنوان امانتی مقدس به من سپرده است، همچون امینی پارسا و فداکار نگاهدار باشم و آن را به منتخب ملت پس از خود بسپارم»
روز یکشنبه دوازده مرداد سال 1376 سید محمد خاتمی به عنوان رئیس جمهور سوگندی را یاد کرد که پیش از او شش رئیس جمهور دیگر در جمهوری اسلامی یاد کرده بودند.
اما خاتمی در نظق پس از سوگند خود که از روی نوشته خواند، مطالبی گفت که بر دل میلیونها زن و مرد که به او رأی داده بودند نشست و در چشم های مردمی که طی 18 سال پس از پیروزی انقلاب از خشونت و سانسور و بی قانونی و بی عدالتی و بی توجهی به قانون اساسی و… رنج برده بودند، اشک شوق همراه با نگرانی حلقه زد. وقتی سید با آن لحن آرام و دلنشین گفت:
«هرکس در نظام اسلامی زندگی می کند و به قانون گردن می نهد حق زندگی، بیان اندیشه و برخورداری از زندگی خوب و مشارکت در امور اجتماعی و اقتصادی و سیاسی دارد… دولت اسلامی خدمتگزار مردم است نه ارباب آن و در همه حال در برابر ملت پاسخگوست… باید مردم را باور کنیم و با درد و رنج آنها زندگی کنیم…
عزت مسئولان در این است که خود را خدمتگزار مردم بدانند و آن را رویه جاری خود قرار دهند… از نهادها و تشکل های سیاسی، مجامع صنفی، جامعه مطبوعاتی، دانشمندان و محققان، دانشگاهیان و فرهنگیان، کارشناسان و متخصصان و عموم ارباب فضل، دانش و فرهنگ و هنر استعانت می جویم که با نظارت مستمر و شجاعانه، مطالبات و نظرات خود و آحاد شهروندان و نقد مداوم برنامه ها و عملکردها، سهم مشارکت عمومی را در سیاستگزاری های کلان کشور افزایش دهند…
برای دستیابی به این مهم حکومت موظف است فضای امن برای برخورد اندیشه ها و رأی ها در چهارچوب ضوابطی که اسلام و قانون اساسی مشخص کرده است فراهم سازد… حمایت از آزادی و حرمت اشخاص و حقوق ملت که این سوگند آن را به منزله وظیفه اساسی بر عهده رئیس جمهور می گذارد، از جمله ضرورت های برآمده از کرامت انسان در آئین الهی است. انجام این مسئولیت، در پرتو آشناتر شدن مردم با حقوق خویش و فراهم آوردن زمینه های دستیابی آنها به آزادی های مشروع و قانونی، بسط و تقویت نهادهای جامعه مدنی، تعمیم اخلاق و فرهنگ مباحثه و گفت و گو و تقویت فرهنگ نقادی و ممانعت از شکستن حرمت ها و تجاوز به حقوق و آزادی های قانونی میسر است»
مردم، مردمی که باید باورشان کرد و با درد و رنج های شان زندگی نمود، “پیام” رئیس جمهور منتخب خود را شنیدند، پیامی که اهداف انقلاب شان در آن بود و هیجده سال به امید برآورده شدن و رسیدن به آنها همه چیز را تحمل کردند.
اما چرا چنین شد که وقتی پس از گذشت 18 سال یکی از نامزدهای ریاست جمهوری وعده اجرای قانون اساسی و قانونمند شدن جامعه و ممانعت از شکستن حرمت ها و تجاوز به حقوق و آزادی های قانونی و… را می دهد، بیست میلیون دست به سوی او دراز می شود و با اندیشه و برنامه های او بیعت می کنند؟ مگر روسای جمهور قبلی سوگند یاد نکرده بودند که:
پاسدار مذهب و نظام و قانون اساسی و پشتیبان گسترش عدالت و حامی آزادی و حرمت اشخاص باشند و از هر گونه خودکامگی پرهیز کنند؟
پس چه شد که به سوگندها عمل نشد و قانون اساسی و بندهایی از آن که از حقوق ملت می گوید مهجور ماند و دین خدا و مذهب و نظام و قانون به بازی گرفته شد و “خشونت صفوی” جایگزین “رحمت علوی” گردید؟
برای شناخت عوامل و جریان هایی که به انقلاب و اسلام و مردم جفا کردند، چاره ای نیست جز آنکه مروری هر چند گذرا به آنچه بر انقلاب اسلامی مان گذشت داشته باشیم.
آقای رئیس جمهور! بدون ریشه یابی جریان هایی که شما امروز با آنها درگیر هستید و از روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب وارد صحنه گردید و خود را نشان داد و یکه تاز میدان شد و با “خشونت” و “حذف” از هر وسیله ای برای دستیابی به هدف بهره گرفت و نگذاشت انقلاب مقدس و پاک و زلال اسلامی مردم به هدف های آرمانی خود یعنی “جامعه عدل اسلامی” بر اساس عشق و برابری و عرفان و آزادی برسد، بدون چنین شناختی هر روز مشکلات شما افزون تر و موفقیت شما در پیاده کردن برنامه هایی که به مردم وعده دادید کمتر خواهد شد. یعنی بر شما همان خواهد رفت که بر پیشینیان تان رفت.
من به عنوان یک شهروند، یک دانشگاهی، کسی که در پیروزی انقلاب اسلامی سهم ناچیزی داشته و پس از پیروزی در شرایط بسیار دشوار، مسئولیت سنگین، پیچیده و پرمخاطره سرپرستی دانشگاه تهران را پذیرفته و هم از نظام سلطنتی و هم از نظام اسلامی سیلی ها خورده و بیش از 18 سال شاهد و ناظر جریان ها بوده و اخیراً از روی درد و دردمندی و نگرانی قلم به دست گرفته تا به قول شما سهم مشارکت خود را در این برهه از زمان که روزهای مشکلی بر ملت ما می گذرد ایفا نماید، به چند واقعه عبرت آموز که طی پنجاه سال نظارت بر کار حاکمان شاهد آنها بوده ام اشاره می کنم تا در آغاز کار ریاست جمهوری چراغی باشد فرا راهتان.
روز پنجم اردیبهشت سال 1330 خبر ملی شدن صنایع نفت ایران جهان را به لرزه انداخت. در چند ساعت تلکس ها به راه افتاد، تمام خبرگزاری ها و تمام مردم دنیا چشم به تهران دوختند، انگلیس منتظر بود و از این خبر دستپاچه نشد.
روز 13 اردیبهشت 1330، در میان تعجب همگان، جمال امامی پیشنهاد نخست وزیری به مصدق داد. مصدق قبول نخست وزیری را منوط به تصویب طرح ملی کردن صنایع نفت توسط مجلس کرد. جز یک نفر کسی به طرح رأی مخالف نداد.
تاریخ چنین به قضاوت نشست که پیشنهاد نخست وزیری مصدق در آن شرایط یک توطئه بوده است از سوی دربار و مجلس برای شکست مصدق در اجرای قانون ملی شدن نفت. مصدق خود این را می دانست، اما او مصمم بود تا با توطئه گران بستیزد و کار ملی شدن نفت را با اتکاء به نیروی مردم به سامان رساند. مصدق می دانست تمام اهرم های قدرت یعنی دربار و شاه، مجلس، ارتش و نیروهای انتظامی و بزرگترین تشکل سیاسی یعنی حزب توده، نه با او که بر او هستند. دکتر مصدق نه با رأی قاطع ملت که با رأی نمایندگانی که اکثر آنها نوکر دربار و بیگانگان بودند، به نخست وزیری منصوب شد. اما تنها امید و پشتیبان مصدق توده های محروم و زجرکشیده ای بودند که از ظلم و تجاوز درباریان و مالکان و بیگانگان به جان آمده بودند. مصدق هرگاه با مجلس و دربار و شاه مشکلی پیدا می کرد، آنرا با مردم در میان می گذاشت و از آنها یاری می خواست. به عنوان نمونه وقتی مجلس با او همکاری لازم را نکرد، از مجلس شورای ملی بیرون آمد، میان مردم رفت، با آنها درد دل کرد، از آنها کمک خواست و آن جمله ی بیادماندنی را گفت که “هرجا ملت است، آنجا مجلس است” (4 مهرماه سال 1330) مصدق آنقدر ایستاد و مقاومت کرد تا سیا به کمک انگلیس و دربار و دیگر عوامل داخلی مجبور به کودتا برضد او شد. همین کودتا و مقاومت بیست و پنج ساله ی ملت ایران در برابر بیگانگان و عوامل آنها، منجر به انقلاب اسلامی و سقوط نظام سلطنتی گردید.
آقای رئیس جمهور! شما چه در تبلیغات انتخاباتی و چه در سخنرانی پس از سوگند، به مسأله ی “قانونمندی” و “ایجاد فضای امن برای برخورد اندیشه ها” اشاره داشته اید. راستی به نظر شما چه “جریان” هایی پس از پیروزی انقلاب تاکنون مانع تحقق این امور که از اهداف اولیه انقلاب اسلامی و برپایی جمهوری اسلامی بوده است شده اند؟ اجازه دهید به اوایل پیروزی انقلاب برگردیم.
شاید به خاطر داشته باشید از همان ماههای اول پیروزی انقلاب “جریان”ی سعی داشت تمام اهرم های قدرت را زیر نفوذ خود قرار دهد و با “خشونت” و “حذف” جامعه را پر از تنش های انحرافی نماید، تا آنجا که صدای همه دلسوزان به انقلاب و اسلام بلند شد. شاید اشاره به چند نمونه کافی باشد. هنوز چند ماه از انقلاب نگذشته بود که “گروه های فشار” راه اندازی شدند و با شعار “حزب فقط حزب الله…” خط بطلان بر همه جریان هایی که در انقلاب و پیروزی آن نقش داشتند کشیدند و کار “انحصار” با کاربرد کلمه ی “فقط” شروع شد. این جماعت به شیوه همیشگی خود که تا امروز ادامه دارد، پشت ستون های حاکمیت مخفی می شوند و با سوء استفاده از شخصیت و موقعیت آنها نزد مردم، می کوشند به نیات خود که به انحصار درآوردن همه چیز در دست خویش است، جامه عمل بپوشانند تا آنجا که اوایل انقلاب امام متوجه این “جریان” شد و برای جلوگیری از تنش های ایجاد شده در پیامی که به مناسبت شروع سال تحصیلی 59-58 دانشگاهها فرستادند، فرمودند:
«اسلام دین مستند و برهان و متکی به منطق است و از آزادی بیان و قلم نمی هراسد و از طرح مطلب های دیگر که انحراف آنها در محیط خود آن مکتبها ثابت و در پیش دانشمندان خودشان شکست خورده هستند باکی ندارد. شما دانشجویان محترم نباید با پیروان مکتب های دیگر با خشونت و شدت رفتار کنید و درگیری و هیاهو راه بیاندازید که می دانم نخواهید کرد و خود با آنها به بحث بنشینید تا تهی بودن بحث آنها ثابت شود»
اما این جماعت نه تنها به پیام امام توجه نکردند، که سی و شش روز بعد از این پیام در تاریخ 58/8/6 باز با همان شعارها به دانشکده فنی دانشگاه تهران حمله نمودند و کاری کردند کارستان، کتابها را پاره کردند، گروهی مجروح شدند و بار دیگر چون 16 آذر 1332 راهروهای دانشکده فنی با خون دانشجویان رنگین شد. وقتی مدیریت موقت دانشگاه تهران در اعتراض به این اعمال ضد انسانی و اسلامی که هتک آبروی انقلاب بود، دسته جمعی استعفا کردند، شورای انقلاب در نامه شماره 339/د مورخ 58/10/1 با امضاء دکتر بهشتی دبیر شورا به مدیریت دانشگاه نوشت:
«شورا تائید و تأکید می کند که آزادی های اساسی که از مبانی اسلام است و در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران به تصویب ملت نیز رسیده باید در محیط دانشگاه و محیط های آموزشی دیگر کاملاً رعایت گردد و هر نوه تهدید و تحدید این آزادی ها به هر صورت که باشد محکوم می شود»
گروه فشار بدون توجه به امر رهبر و شورای انقلاب، به کار سرکوب و خشونت ادامه داد، تا آنجا که موجب نگرانی شدید دلسوختگان به انقلاب شد. نامه سرگشاده زیر را به عنوان نمونه از میان دهها و صدها اعتراض کتبی و شفاهی انتخاب نموده در اینجا می آورم. این نامه خواندنی و عبرت آموز در شماره 16083 اطلاعات مورخ دوشنبه ششم اسفند 1358 چاپ گردیده است. در قسمتی از نامه آمده است:
«هشدار سحابی و حبیبی در مورد ظهور فاشیسم در ایران»
انقلاب اسلامی ایران در این ایام از مراحل سخت و تعیین کننده عبور می کند. گرایش ها و روندهایی در حال رشد و توسعه است که قطعیت خطر و انحراف آنها بر صاحبان بینش و تجربه سیاسی و مکتبی پوشیده نیست.
تعهد و مسئولیت اسلامی و انقلابی ایجاب می کند که نسبت به این گرایش ها و اعمال ناشی از آنها ساکت ننشسته و قویاً اعلام خظر نموده برای مقابله با آن و اصلاح و در صورت ضرورت حذف آن از مسیر انقلاب ایران مبارزه نماییم. این گونه گرایشها و اعمال ناشی از آنها، نه با اصول و اهداف انقلاب اسلامی و نه با اصول و ضوابط جمهوری اسلامی مطابقت دارد. مگر قانون اساسی جمهوری اسلامی افکار و فعالیت های سیاسی و مکتبی مسالمت آمیز را تضمین نکرده است؟ مگر مکتب اسلام در طول تاریخ در برخورد با افکار و آراء مختلف اعم از اسلامی و غیراسلامی از وسعت نظر و تساهلی بی نظیر برخوردار نبوده است؟ ما نسبت به این هجوم غیرعادلانه که گوشه ای از یک گرایش فرصت طلبانه است شدیداً معترض بوده و اعلام می داریم که سرنوشت این گرایشها و عملیات، فروبردن جامعه در منازعات درونی و پیدایش دیکتاتوری نظامی و فاشیسم نوین است و ما تا آنجا که در توان داریم، نسبت به تحقق و افشای حقایق اوضاع و حوادث و مبارزه با مبانی تکوین دیکتاتوری نوین اقدام می کنیم تا تداوم انقلاب اسلامی ایران تضمین گردد. والسلام
عزت الله سحابی _ حسن حبیبی
کار گروه های فشار به جایی می رسد که پس از واقعه 22 خرداد سال 59 امجدیه حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی فرزند امام، ضمن اظهار تأسف از آن واقعه، دردمندانه می گوید:
«آیا مگر امام در اکثر مصاحباتشان نفرموده اند که اظهار عقیده آزاد است؟ اگر حرف شما حق است از چه می ترسید؟ من با اینکه بعد از آن صحبت (امام تنهاست) که همه گونه تفسیر شد و همه گونه تحریف، با اینکه واقعاً روشن بود، دیگر می خواستم حرفی نزنم و گوشه ای خزیده باشم، ولی واقعاً متأثرم. آیا امام از این حملات ناراحت نمی شوند؟ راستی مسئولین چرا ساکتند؟»
و چنین بود کار گروه های فشار در هیجده سال عمر انقلاب اسلامی. خشونت، حذف، بی قانونی و زیر پا گذاشتن تمام معیارها و اصولی که مردم به خاطر آنها انقلاب کردند و… عکس العمل مردم سکوت بود و بی تفاوتی، تا آنجا که در انتخابات پنجمین دوره مجلس شورای اسلامی با وجود به صحنه آمدن بعضی گروه های معترض درون حاکمیت در شهر تهران، که سیاسی ترین مردم در آن زندگی می کنند، نمایندگان انتخاب شده با حداکثر 19/5 درصد و حداقل 8/29 درصد رأی مردم به مجلس راه یافتند.
انتخابات هفتمین دوره ریاست جمهوری و به صحنه آمدن آقای خاتمی وضع را دگرگون کرد. مردم که دنبال فرصت بودند تا نارضایتی خود را فریاد کنند، بهانه ای به دست آوردند که شاهد آن بودید و بودیم. اما از سوی دیگر گروه های فشار با نامهای مختلف از جمله “انصار حزب الله” چه ها که با نامزد رقیب نکردند. آنچه این جماعت با شما کردند، (تهمت و فحش و برخوردهای فیزیکی، پخش شب نامه و روزنامه و فیلم ویدئویی و غیره) مدت هیجده سال با منتقدان و دگراندیشان و هرکس گفت: “بالای چشم هایتان ابروست” کرده اند. خود را مطلق و معصوم و متقی و انقلابی و پاک و منزه از هر خطا و… معرفی کردند و دیگران را خطاکار و مرتد و منافق و وابسته و جاسوس و بی تقوا و جاهل و… و چنین بود که مردم اعلام هویت نمودند و با 20 میلیون رأی شما را که قسمتی از دردهای آنها را بیان کردید و دم از قانون و عدالت و آزادی و توسعه فرهنگی زدید انتخاب کردند.
جناب رئیس جمهور خاتمی! اگر می پندارید رقبای شما و گروه های فشار آرام خواهند نشست و سنگ اندازی نخواهند کرد، کاملاً به خظا می روید. رقبای شما و همه آنها که تلاش کردند تا در انتخابات پیروز نشوید یک لحظا آرام نخواهند نشست. این فکر را که با یاری گرفتن از آنها کارها را پیش خواهید برد از سر بیرون کنید. باید اتکای تان بعد از خدای قادر متعال به مردم، همان بیست میلیون مردمی که به شما رأی دادند باشد. یکبار دیگر به رأی های مردم در سراسر کشور نظر بیاندازید تا مطمئن شوید چه نیروی عظیمی در کنار شماست. تنها به آنها تکیه کنید و لاغیر.
جناب رئیس جمهور خاتمی! من از یک رأی خود نمی گذرم. می دانید چرا؟ برای اینکه شاهد صحنه های این چنینی بودم. روز چهارشنبه 31 اردی بهشت 76 ساعت 11 شب، خسته از سفر وارد خوابگاه استادان در شهر کازرون شدم. با ورود من، استادان حاضر در خوابگاه دورم را گرفتند که از انتخابات در تهران چه خبر؟ آنچه می دانستم گفتم و آنها هم گفتند اینکه رئیس دانشگاه آزاد اسلامی کازرون رئیس ستاد انتخابات آقای ناطق است، اینکه از غالب استادان با زور و تهدید امضای حمایت از نوری را گرفته اند، اینکه نوار کذایی را در همه جا نشان داده اند، اینکه لثارات الحسین را به طور وسیع در همه جا پخش کرده اند، اینکه امام جمعه شهر چه گفته و چه کرده، اینکه مردم با نماینده شان در مجلس که طرفدار نوری است چه برخوردی داشته اند، اینکه… آن شب در خوابگاه هیچ یک از استادان خواب آرام نکردند. صبح سر کلاس، دانشجویان با نگرانی بیشتر حرف های استادان را تکرار کردند و از من خواستند بگویم چه باید کرد. آنها را به آرامش و صبر و مجادله احسن دعوت کردم. صبح جمعه دانشجویان با اصرار از من خواستند نظرم را در مورد نامزدها بگویم. گفتم چنین نخواهم کرد. شما باید خود با شناخت انتخاب کنید. اصرار کردند، سکوت کردم. در پایان کلاس گفتند ما تا این ساعت رأی نداده ایم تا بدانیم نظر شما چیست. ما می دانیم شما به کی رأی خواهید داد اما می خواهیم از زبان استاد پیری که تجربه و شناخت بسیار دارد نام او را بشنویم. وقتی گفتم من سید را انتخاب خواهم کرد، صحنه ای در کلاس به وجود آمد که تا پایان عمر از ذهنم پاک نخواهد شد.
جناب رئیس جمهور خاتمی! من از یک رأی خود نمی گذرم. پس از 16 سال گوشه گیری و سکوت با انداختن رأی خود در صندوق مسئولیت بزرگی را بر دوش هایم احساس می کنم. مسئولیت دفاع از انقلاب، مسئولیت خونهایی که به خاطر انقلاب ریخته شد. شما از موضع قدرتی که بیست میلیون ایرانی به شما تفویض کرده اند با مسائل و مشکلات و گروه های فشار برخورد کنید؛ شما نماینده راستین مردم هستید، نماینده اکثریت، به قول آقای دکتر مهاجرانی:
«بالاخره گروه های رقیب باید دریابند که نمی توان از نظر مواضع سیاسی در اقلیت بود ولی به عنوان اکثیریت سیاسی در مجلس عمل نمود… این گروه های افراطی خودشان تصمیم گیرنده نیستند بلکه دیگران برای آنها تصمیم می گیرند، علت این مسأله هم گزینشی عمل کردن این قبیل گروه هاست که نشان می دهد افراد دیگری در پشت صحنه برای آنها تصمیم می گیرند.»
به قول دکتر مهاجرانی، آنها که پشت گروه های افراطی (فشار) خود را پنهان کرده اند و برای آنها تصمیم می گیرند، شما را آرام نخواهند گذاشت. باید تکلیف خودتان را با این جماعت که به هیچ اصلی از اصول انقلاب پایبند نیستند روشن کنید و این کار با انتخاب “حکومت آسان” امکان پذیر نیست. اگر امیرکبیر و مصدق هم برای ادامه کار خود حکومت آسان را که از ایستادگی در مقابل عوامل فشار خودداری می کند، انتخاب کرده بودند، امروز نام آنها در تاریخ به نیکی و بزرگی یاد نمی شد. مشکلات را با مردم در میان بگذارید و از آنها یاری بخواهید. مردم را به صحنه بکشانید و توجه داشته باشید که مردم امروز با مردم 50 سال و 100 سال قبل بسیار متفاوت هستند. مردم امروز پس از دیدن نهضت مشروطه، نهضت ملی، نهضت مقاومت ملی، قیام 15 خرداد و انقلاب اسلامی و 18 سال حکومت جمهوری اسلامی بسیار سیاسی و آگاه شده اند و شما را تنها نخواهند گذاشت. بنابراین می توان به آنها تکیه کرد و در مقابل گروه های فشار ایستاد.
آقای رئیس جمهور خاتمی! توجه داشته باشید شما به مردم قول داده اید که توسعه فرهنگی و سیاسی را فدای توسعه اقتصادی نکنید. با مردم ارتباط تنگاتنگ برقرار کنید و آنها را در جریان کارها بگذارید و در پایان بار دیگر تکرار می کنم: مباد زیر فشار گروه های “خشونت مدار” و افتادن در بند و بست های سیاسی، از آنچه به مردم وعده دادید عدول کنید و با انتخاب حکومت آسان، “حقیقت” را در مسلخ “مصلحت” قربانی نمایید که در آن صورت هیهات!!

Published in: on 26 Mai 2011 at 7:38  Laissez un commentaire  

هـشـدار به جبهه ی ملی ايران

چهار شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰ – ۲۵ مه ۲۰۱۱

خسرو شاكری (زند)

توضیحِ « احترام آزادی »
اخیرآ، درپیِ یک رشته یاوه سرایی و تعرضات لفظی جلف و بسیار زننده علیه ارگان های مرکزی جبهه ملی ایران، که جوانی نامتعادل به تحریک باندِ کورش زعیم انجام می دهد، آقای عبدالعلی برومند طی مصاحبه ای با یکی از سایت های خارج از کشور موسوم به « ملیون ایران » به نقش محرک اصلی این رفتارها، که کمترین تناسبی با منش نیروهای ملی ندارد، اشاره کرده، درباره ی محرک این اعمال، از جمله، چنین گفتند :
«… بی انضباطی و خودسری و خودبزرگ بینی یک عضو شورای مرکزی که سابقه [ای] طولانی در جبهه ندارد ولی با فعالیت های مصاحبه ای که در سالهای اخیر انجام داده خود را نزد بعضی از اشخاص مثبت و مفید جلوه داده است [و] در جبهه با اقدامات و دسته بندی های خود ایجاد بحران و تنش می کند، خواسته یا ناخواسته موجب وقفه در کار پیشرفت جبهه ملی و تضییع اوقات می گردد. بدیهی است این روش نامعقول ناقض علاقه به جبهه است. من بارها از در دوستی با این عضو وارد شده او را از ادامه این روش منع کرده ام ولی فایده ای نبخشیده است. وی به طور کلی با مقررات و مواد اساسنامه و هماهنگی جمعی سازش ندارد و به دیگران به چشم کم اعتنایی می نگرد.»
چنانکه ذکر شد منظور آقای برومند که در مصاحبه ی خود از این شخص مبتلا به دو عارضه ی  » جنون عظمت » (mégalomanie)، و » دروغ ـ بیماری » (mythomanie)، از ذکر نام او خودداری کرده اند، کسی جز کورش زعیم نیست، که چند سالی است بعنوان منجی جدید ایران ظهور کرده، و دیوانه وار داعیه ی رهبری جبهه ملی ایران را دارد.
انتشار این مصاحبه همان و شِلّیک مجدد حملات و ناسزاهای هذیان آمیز گروهی گمنام، بی سروپا و غالبأ مشکوک که دو سه سالی است، در خارج از کشور، دست در دستِ با باندِ خرابکارِ زعیم در ایران، در خارج از کشور دست اندر کار برپاکردن یک جبهه ملی موازی و پوشالی بوده اند، همان.
این گروه … که اخیرأ نیز به اصطلاح « کنگره » ای نمایشی، تحت عنوان کاذب « کنگره ی جبهه ملی اروپا »، از همان دغلکاران سیاسی که هیچیک سابقه ی عضویت در جبهه ملی اروپا ندارند، برپا کردند، در اعلامیه ی بی امضائی، مرتکب بیشرمانه ترین هتاکی ها نسبت به دبیر شورای مرکزی جبهه ملی ایران و اعضاء دیگر این ارگان شده، از دادن هیچ نسبت پلید و وقیحانه ای به آنان ــ نسبت هایی که تنها به خود آن بی سروپایان می برازد ــ، شرم نکرده اند.
هیچ فرد سیاسی با تجربه ای از این سوابق بی خبر نیست که در سراسر جهان، در نظام های دیکتاتوری شبیه سازی و ایجاد سازمان های موازی با سازمان های سیاسی اصیلِ مخالف و خرابکاری در اینگونه سازمان ها، با رخنه ی عوامل نفوذی در آنها از روش های رایج دستگاه های امنیتی این نظام ها بوده و هست.
مبارزان سیاسی مجرّب همه می دانند که استفاده ی بیشرمانه از چنین لحن و دادن چنین نسبت هایی همواره تنها در روش و منش گروه های امنیتی و وابسته دیده شده و می شود.
پیداست که بنیانگذاران سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا که این سازمان را در سال 1962، در زمان حیات دکتر مصدق و با تایید اولین کنگره ی آن از طرف شخص او، تاسیس کردند راه را برای ا ینگونه رجاله بازی ها باز نخواهند گذاشت.
از آنجا که اطلاعات و گفتنی ها درباره ی سرجنبان بوالعجب این باند و خود باند، بسیاراست، ما اینک، پیش از اینکه به معرفی بیشتری از ماهیت این گروه غریبه با جبهه ملی و منش و سنت های نهضت ملی ایران بپردازیم، اینجا تنها برای به دست دادن نمونه ای از یاوه ها و مستوره ای از منش سرجنبان عامیِ باند، مقاله ای را که چندی پیش در ردِ ادعاهای دروغ و سراپا تناقض خود وی در یک رشته از مصاحبه های لبریز از خودستایی شخص نامبرده نوشته شده بود ــ مصاحبه هایی که همچنان گهگاه ادامه یافته است ــ، منتشر می کنیم.
*هیاًت تحریریه «احترام آزادی»
۴ خرداد ۱٣۹۰ – ۲۵ می ۲۰۱۱

خسرو شاکری زند
‍هـشـدار به جبهه ی ملی ايران
اخيراً فردي، که بگفته ي خود، «کارشناس دفتر فرهنگ و هنر» سازمان برنامه ي شاه پهلوي ايرانفروش و جاني بود، و تا اين اواخر هم در «جمعه گردي» هاي خود لطفي به جبهه ي ملي ايران نشان نمي داد، ناگهان دفاع فردي از جبهه ي ملي «پنجم» را به عهده گرفت که اظهارات رئيس هيئت اجرائيه ي جبهه ي ملي در ايران، و نيز اعلاميه چند تن از پايه گذاران سازمان های جبهه ي ملي ايران در اروپا – افرادي که در سال ۱۹۶۲ پس از برگذاري کنگره ي مؤسس خود مورد تأييد شوراي جبهه ي ملي ايران به رياست زنده ياد الهيار صالح و نيز شخص دکتر مصدق قرار گرفته بودند – به وي مربوط مي شد. اين فرد که تنها سابقه ي درخشانش کارمندي اداره ي «فرهنگي» سازمان برنامه ي دستگاه فرهنگ کُش پهلوي است، و خود را نوري علاء مي نامد، طي پنج مصاحبه با آن شخص، کوروش زعيم، مطالب گنگي مطرح ساخته است، که برخي از آن ها به تاريخچه ي مبارزات فعالان سياسي و مدافعان حقوق بشر در ايران دوران شاه، دوران پس از بيست و هشتم مرداد، مربوط مي شود. وي که ظاهراً در باره ي مبارزات کنفدراسيون جهاني و محصلين دانشجويان ايران و جبهه ي ملي ايران در اروپا چيز ي نمي داند و تنها اطلاعش همان «اقدامات فرهنگي» رژيم سرکوبگر پهلوي است، و حتي کتاب پروفسور افشين متين در باره ي تاريخ کنفدراسيون را هم نخوانده است، و آنقدر با مسائل ناآشناست که نام رهبر انقلابي آمريکاي لاتين، چه گوارا را «چگوار» مي نويسد، جسورانه ترّهاتي به هم مي بافد که از آن مقاصد سياسي خاصي دارد. وي مي نويسد:
«آقاي خسرو شاکري زند ـ که در ميان وابستگان به جبههء ملي نام ناشناسي نيست، با نام بردن صريح از شما [کوروش زعيم]، اينگونه شما را وصف کرده است: «فردي که چگونگي ورود خود او به جبهه ملي در سنيني حدود شصت سالگي و انگيزه ي او از اين کار جزو ابهامات بزرگ است…» و اضافه کرده است که: « ناچار، پس از نگاه سريعي به تعلقات سياسي پيشين شخص، در دوران دراز پيش از لغزيدن آرام آرام او در سني نزديک به شصت سالگي (سني که حتي جبرئيل امين نيز ديگر به پيامبران وحي نازل نمي کند!) به صفوف جبهه ملي ايران، و آن هم با اين همه ادعا، اين سئوال ِمقدر پيش مي آيد که: مائوييست؟ ناسيوناليست افراطي، و فاشيست نژاد پرست…؟ يا زبان ِعالَم بالا؟»
آيا مي شود در اينترنت دروغي بزرگتر ازين گفت. همه ي کساني که به جريانات خارج از کشور آشنايي حتي محدودي دارند مي دانند که من، با اينکه يکي از چند پايه گذار اصلي جبهه ي ملي ايران در اروپا بودم، در سال ۱۹۷۰/۱۳۴۹ از عضويت در آن سازمان استعفا دادم. چنانکه در خاطراتم منتشر خواهد شد، علت استعفايم اين بود که افرادي چون حسن ماسالي با دستياري کامبيز روستا، و برخي از مسؤولان و فعالان جبهه ي ملي ايران در اروپا و آمريکا، از جمله خويشاوند مصاحبه کننده، نوری علاء که در منزلش دکتر شايگان را ملاقات کرده بود، با کودتايي رهبري اين دو سازمان را قبضه کردند و با کمک هاي مالي قذافي، صدام حسين، و … سازماني دروغين با برخي از اعضاي سازمان هاي اروپا و آمريکا به نام جبهه ي ملي خاورميانه تشکيل دادند. قصد ازين کودتا تماس با دول مخالفِ شاه بود که مي توانستند منابع مالي در اختيار آنان بگذارند. خوشبختانه ماسالي نمي تواند بخاطر اين افشاگري عليه من به دادگاهي در اروپا يا آمريکا شکايت کند، چون خودش همين نکته را اخيراً در چند مصاحبه ي طولاني و مغرورانه در تلويزيون صداي آمريکا (VOA, TV) بيان کرد.
ازين گذشته، و صرفنظر از اطلاعاتي که شوهر خواهر مصاحبه کننده مي توانست در باره ي عدم وابستگي من به جبهه ي ملي در اختيار او بگذارد، مقاله اي که در باره ي کوروش زعيم در اينترنت نشر يافته است امضا ي روشني دارد و هر بينايي – و با ابزار جديد حتي هر نابينايي – مي تواند ببيند که نام من زير آن اعلاميه نيست. اين تقلب سزاوار محکوميت در دادگاه است.
پس چرا نوري علاء به چنين جعل بزرگي دست مي يازد، نوري علاء اي که مرا نمي شناسد، مرا نديده است، و قماش او از کيفيت معاشران من نيست. اين راز را چگونه بايد پاسخ داد؟ آيا او مأموريتي دارد که عليه من نويسنده اي که برنامه ي دست و دلبازي هاي دولت بوش نسبت به ايرانيان هوادار سياست حمله ي اتمي آمريکا به ايران را افشا کرده ام بکوبد، و بدنام سازد؟ با اینکه این دروغپردازی ها از عادات «فرهنگی» اوست که در عصر «طلایی» پهلوی آموخته بود و می آموخت.؟
صرفنظر از آنچه نوري علاء در اين پنج مصاحبه براي کورش زعيم تهيه مي بيند تا او کنفدراسيون را متهم سازد که کاري نکرد، مگر «پرتاب گوجه فرنگي» به شاه تا ميان آن سازمان با هويت قطب زاده علامت تساوی بگذارد، زعيم ای که ناشيانه مدعي مي شود که «برگذار کننده ي نخستين کنگره ي کنفدراسيون جهاني در شيکاگو بود،» اما خودش در آن شرکت نجست [!]، يا آنقدر بي خبر است که هيچ نسخه اي از دو چاپ ترجمه ی کتاب انگلیسی تاريخ پروفسور افشين متين در باره ي کنفدراسيون را نديده است، يا تقلا مي کند کنفدراسيوني را که طي دو دهه با موفقيت کوشيد با حمايت بسياري از شخصيت هاي بزرگ فرهنگی، علمي و سياسي جهان، چون برتراند راسل، گونار ميردال، ژان پُل سارتر، و … و نيز ده ها نماينده ي پارلمان هاي اروپا چهره ی راستين رژيم ترور و اختناق پهلوي را به جهانيان بشناساند و با اعزام ده ها وکيل دعاوي از اسارت، شکنجه، و اعدام صد ها زنداني سياسي جلوگيري کند – سازماني که با يکي از اعتصاب غذا هاي طولاني خود در حمايت از متهمان حادثه ی کاخ مرمر توانست دبيرکل اسبق سازمان ملل متحد آقاي اوتانت را، به نحو بيسابقه اي، وادارد تا به شاه تلگراف زند و ازو بخواهدکه آن متهمان را اعدام نکند، و شاه هم از تلگراف او اطاعت کرد. اين سازمان همان است که کوروش زعيم آن را با تهمت «پرتاب گوجه فرنگي» به اصطلاح افشاء می کند و بيخردانه «خفيف» مي کند؟ آيا سازماني که مصدق به کنگره ي مؤسس آن، که در پاريس، نه شيکاگو، در ديماه 1340/1961 برگذار شد، پيام فرستاد و به برخي ديگر از کنگره هاي بعد ي آن يا فدراسيون هاي عضوش پيام تهنيت و تشويق ارسال داشت، اين همان سازماني است که کورش زعيم مبتلی به بيماری خودپسندی به آن توهين مي کند و از آن طريق به ده ها دانشجويي که، بر خلاف او، از خود مايه گذاشتند تا بسياري توسط شاه به قتل نرسند، يا شکنجه نشوند، يا کمتر شکنجه شوند، يا آزاد شوند و خانواده هايشان غرق در شادي شوند؟ او همچنين به شخصيت هاي طراز اولي، چون سارتر، راسل، رودنسون، ميردال وکلای اروپایی که به ایران اعزام شدند، و صدها تن ديگر که از خواست هاي کنفدراسيون دفاع مي کردند، اهانت مي کند. اين تازه وارد به دنيای آزاديخواهی و «عنصر ملی» نوظهور کيست که به خود تا اين حد اجازه ی گستاخی مي دهد؟ او به خانواده هاي زندانيان سياسي که از نزديک با کنفدراسيون همکاري داشتند تا عزيزان خود را از مرگ حتمي نجات دهند توهين مي کند. کسي که براي احمدي نژاد توصيه نامه هاي سياسي مي فرستد حق چنين تجاوزات بي آزرمانه ای را ندارد، و با چنين ترّهاتی سيرت راستين خود را افشا مي کند، نه کنفدراسيون جهاني را که ، هنگامي که او، به اعتراف خودش در آن مصاحبه ها، به تجارت خانه سازي-خانه فروشي مشغول بود، هزاران دانشجوي مبارز طي تقريباً سه دهه در آن سازمان عضويت داشتند و از آن طريق براي استقرار حقوق انساني در ايران مبارزه اي مورد ستايش و شايسته ی تحسين سازمان ها ي آزاديخواه و مترقي جهان انجام مي دادند. او با اين ترّهات خود را رسوا مي سازد. او تنها سازمان براستي دموکراتيک تاريخ ايران را به سخره مي گيرد. قصد او ازين کار چيست؟ دلخوشي و خوشامد سلطنت طلبان، عزاداران ديکتاتوری پيشين، يا کسان ديگري؟
وي با اين توهين ها مي کوشد سال ها مبارزه براي دفاع از سران اسير نهضت آزادي و جبهه ي ملي ايران، دانشجويان مترقي، مجاهدين خلق، فدائيان خلق، ديگر رزمندگان مخالف رژيم پهلوي، توده اي ها و همچنين روحانيون و هواداران زنداني يا تبعيديان را خاکستر سازد، اما غافل از اينکه کنفدراسيون جهاني جزوي – و جزو مهمي – از تاريخ مبارزات ملت ستمديده ی ما را تشکيل داده است و با توهين و ناسزا از تاريخ زدودني نيست. به سخره گرفتن مبارزات کنفدراسيون و توهين به سال ها مبارزه براي دفاع از اسيران و قربانيان دستگاه ديکتاتوری شاه براستي بي اعتنايي به درد و الم مردم ايران وهمداستاني با جنايا ت شاه و دستگاهش عليه اين سازمان آزاديخواه، مترقي و خدمتگزاراست، آن هم از سوي کسي که به قول خودش از سال 1966 تا انقلاب هيچ کار «سياسي» نکرده بود، و فعاليت هاي مشروحه اش در سال هاي پيش از 1966 هم از همان نوع «برگذاري» کنگره ي کنفدراسيون در «شيکاگو» است!
زعيم، بنابر گفته هاي خودش، در آن مصاحبه هاي بلند، از روز اول تولدش در همه ي امور شماره يک بوده است و افتخاراتش اين ها بوده اند: کسي که جد پدري اش يکي از سه بازرگان بزرگ جنبش تنباکو بود، که در عهد قاجارها در تحريم تنباکو شرکت داشت؛ مادرش هميشه نسبت به مسائل سياسي حساس بوده است؛ پدرش آدمي بود سخت ملي و فعال در زمينهء سياسي که عقايد و افکارش به عمويش ميرزا سيد حسن خان زعيم، آزاديخواه معروف مشروطيت و نمايندهء مردم در مجلس هاي چهارم و پنجم بسيار نزديک بود؛ و همکاري نزديکي با مدرس، ملک الشعراي بهار و مصدق داشت [سه شخصيتی که سه مشي سياسي مختلف، ورنه متضاد داشتند!]؛ همين عموي پدرش به رضا شاه قلدر در مجلس گفته بود : «کلاهت را بردار، اينجا خانه مردم است!» و يکبار ديگر هم وقتي سردار سپه به مدرس حمله کرد و قصد زدن او را با عصاي خود داشت، با وجود قد کوتاهش، از پشت وي را متوقف کرده به صورت رضا خان سيلي زده بود [البته بدون آنکه رضاخان جرأت آن را داشته بوده باشد که او را به سزاي عمل اش برساند!]؛ و پس از پادشاه شدن سردار سپه، به اعدام محکوم شد، ولي با وساطت چند تن، از جمله مصدق [!]، به خارج از کشور تبعيد شد [نکته اي که مورخان در ضبط آن اهمال کرده اند!]؛ اما، با همه ي ميهن پرستي و سوابق دموکراتيک اش، بلافاصله پس از سقوط رضا شاه به ايران باز نگشت، بلکه در مهر ماه سال 1325، پس از هفده سال «تبعيد،» به کشور بازگشت و. جمعيت نسبتاً بزرگي هم به استقبالش رفت؛ البته چنانکه خودش، پس از بازگشت در ديداري با محمد رضا شاه به درخواست مصرانه ي اعليحضرت همايوني گفته بود، علت تبعيدش، نه مبارزه براي دموکراسي، بل اين بود که به رضا شاه گفته بود:
«ما با اعليحضرت فقيد فقط دو اختلاف مهم داشتيم. يکي اينکه ما مي گفتيم همهء ملک متعلق به شاه است، بنابراين دليلي ندارد که ايشان املاک مردم يا املاک ملي را بنام خود ثبت کنند. دوم اينکه مي گفتيم کاري به لباس و سر و وضع مردم نداشته باشيد. با زور نبايد کاري را انجام داد و فرهنگ کشور را نبايد ناديده گرفت».
[اين هم از دفاع مشعشعانه عموجان از قانون اساسي و فرهنگ ملي چادر به سر کردن! و او چنان اهميت سياسي داشت که سيد حسين فاطمي مصاحبهء مفصلي با او کرد که در شمارهء 76 مرد امروز، در 13 مهر 1325، منتشر شد، و «ايشان دو سه ماه بعد هم، همراه با دکتر مصدق، در انتخابات دورهء پانزدهم مجلس شوراي ملي شرکت کرد که [در نتيجه ی آن] رأي [مرتبه ی] بيست و ششم را آورد و مصدق هم رأي [مرتبه ی] شانزدهم را»! حال بايد ياد آور شد که، بنابر نوشته حسين مکي، در انتخابات مجلس پانزدهم قوام ترتيبی داده بود که مصدق نماينده ي اول تهران در مجلس قبلي به هيچ وجه انتخاب نشود! و فراموش نشود که عموجان مردي بود که بلافاصله با مصدق که، «پس از پانزده سال کناره گيري از سياست [نه تبعيد به احمد آباد و دستگيري و زنداني شدن در خراسان (بيرجند)]، دوباره به ميدان آمده بود، يک تيم دو نفره را تشکيل داده بودند که بزودي آيت الله سيد ابوالقاسم کاشاني (دايي بزرگ پدرم) هم به آنها پيوست »! [اينجاهم مورخان نامرد! کم لطفي کرده اند و از اتحاد دو جانبه ی عموجان با مصدق ذکري نکرده اند که هيچ، خود مصدق هم با عدم ذکر آن کم لطفي کرده است! البته اينکه از عموجان به عنوان يک دولتمرد بزرگ ياد نشده است تا حدي هم تقصير سيد مدرس بود چون «شهرت سيد حسن مدرس در مجلس و در افکار عمومي بود که بر کارها و شهرت زعيم سايه انداخته بود و، در نتيجه، تاريخ از او به عنوان يار مدرس ياد مي کند»! و نه به عنوان مدرس یار زعيم!»
« مثلاً، کمتر از سه ماه پس از بازگشت زعیم به ایران، و دو روز بعد از سخنرانی معروف مصدق در 20 دی 1325 در مسجد شاه و هشدار دادن به قوام السلطنه [داير بر اين] که دست از دخالت در انتخابات بردارد [بود که]، در همان خانه بود که مصدق، زعيم، آيت الله سيد حسن امامي، دکتر متين دفتري، سيد محمد صادق طباطبايي و آيت الله شيرازي و چند نفر ديگر تصميم گرفتند که به دربار بروند و در آنجا بست بنشينند.»
در اينجا باز مورخان نامردي کرده اند و نامي از عموجان نبرده اند، حتي حروفچينان روزنامه ها هم! لذا، اگر اين ادعاي زعيم هم که عموی پدر او از کساني بود که در کنار مصدق در اعتراض به انتخابات مجلس شانزدهم قرار داشت در اسناد تاريخي تأييد نمي شود ونام او در ليست منتشر شده در کتاب دکتر علي شايگان نیز موجود نيست، از کم لطفي و خودخواهي اين بزرگان نهضت ملي بوده است!
و بالا تر ازين، آن سال، «پيش از انجام انتخابات [مجلس] پانزدهم [در پائيز 1325/1946]، دکتر مصدق با عموجان زعيم و چند نفر ديگر ـ که فکر مي کنم [افراد] همان گروه نامبرده در بالا بودند [بوده باشند] ـ حزبي به نام «وحدت ايران» تشکيل داد و در يک مصاحبه اعلام داشت که نامزدهاي خود را براي مجلس از طريق اين حزب معرفي مي کند.[خواهد کرد].» بدون ترديد، مورخان هيچ لطفي به عموجان نداشته اند، که هيچ، حتي دکتر مصدق هم ازين حزب سخني نگفته است تا نام رقيبي را از تاريخ حذف کند! با اينکه « مي توانم ادعا کنم که در آن زمان سيد حسن زعيم تنها سياستمرد [! نه دولتمرد !] مورد اعتماد مصدق بود.»
«سال 1329 سال تلخي هم براي خانوادهء ما بود. متأسفانه، در دهم تير ماه آن سال، حسن زعيم، در شب شمارش آراء انتخابات کاشان، که در آن رأي قاطع مردم را بدست آورده بود، به گونه اي مرموز و در مصاحبت فرستاده اي نظامي، ولي آشنا، از تهران با قهوه [قجر که حال به نام پهلوی ثبت بود!] مسموم شد [جنايتي که بايد ناشي از خطر او، و نه مصدق، براي دستگاه حاکمه بوده باشد!] ماجراي مسموميت يا مرگ ناگهاني او هنوز ورد زبان است.» [اينکه عموجان را با مسموم کردن از ميان برداشتند، نه مصدق را، ازين رو بود که وي دشمن بس خطرناکتری براي همان شاهي بود که پس از بازگشت وي از بلژيک خواستار ديدارش شده بود!]
در همان روزها [در پائيز 1325/1946، هنگامي که مصاحبه شونده فقط هفت سال داشته] بود که من با آقاي دکتر سعيد فاطمي، خواهر زادهء سيد حسين فاطمي، آشنا شدم که همراه دائي اش [دکتر فاطمي] در رابطه با کارهاي ايشان به منزل ما رفت و آمد مي کرد، و هم ايشان بود که براي انتخابات زعيم فعاليت فوق العاده اي مي کرد.» [البته دانسته است که فاطمي در پائيز 1324/1945 عازم پاريس شد و سه سال و اندي به تحصيل مشغول بود و در نيمه ي اول 1328/1349، قاعدتاً پس از پايان سال تحصيلي 1949، به ايران بازگشت. ]. «فکر مي کنم همان سال يا سال بعد [1326/1947] هم بود که دکتر فاطمي، با کمک زعيم و تحت حمايت او، براي ادامهء تحصيلات خود به پاريس رفت و در منزل زعيم در آن شهر اقامت کرد.» می بينيد که يک بار ديگر مورخان در اين مورد «تحريف» کرده اند و گفته اند که فاطمي سال هاي تحصيلي خود در پاريس را با وجوه کمي که برادر بزرگ اش مصباح فاطمي براي او ارسال مي داشت (و به احتمال قوي از مبلغ کمي که از ارث پدر به او به رسيده بود) «در منتهاي سختي معيشت و دشواري هاي ديگر گذرانيد.» افزون بر اين، معلوم نيست چرا عمو جان زعيم، که هفده سال در «تبعيد» در بلژيک زندگي کرده بود، خانه اي در پاريس داشت؟
«يک خاطرهء بسيار گرانبها [!] يک روز در سال 1328 [در سنین هشت / نه سالگی] که من همراه پدرم آنجا رفته بودم و هفت هشت نفر از جمله شمس قنات آبادي، حائري زاده، آيت الله حسن امامي، سيد محمد صادق طباطبايي، دکتر متين دفتري، و ديگراني که نمي شناختم [حال مصدق با «آيت الله» حسن امامي و محمد صادق طباطبائي دو مرتجع دست اول چه حشر و نشري داشت خدا مي داند!] حضور داشتند، مصدق وقتي مرا به دنبال پدرم ديد، فراخواندم و گفت که «وصف نوشته ها و ابتکارات شما را از آقاي زعيم شنيده ام». سپس [مصدق] به پدرم تبريک گفت و به من گفت که آينده [ي] درخشاني در انتظار من است.» [درست همانند مطلبي که شيخ عطار به پدري در باره ي فرزند خرد سالش گفته بود، که بعد ها به نام جلال الدين رومي مولوي معروف شد، و همان « آينده [ي] درخشاني» که ما امروز شاهد آن هستيم!]، آنگاه درِ خودنويسي را که با آن در حال نوشتن بود (يک واترمن سياهرنگ با جوهر بنفش [آيا کسي تا کنون نامه اي با رنگ بنفش از مصدق ديده است؟])، پيچ کرد و [آن را] به من هديه نمود. اين رويداد که جلوي چند نفر از رجال معروف کشور رخ داد [!] اثر بسيار ژرفي در من گذاشت. من آن خودنويس را ـ انگار به جانم بسته باشد ـ تا سال 1361 که توسط جمهوري اسلامي دستگير و در بند 206 اوين زنداني شدم، داشتم [تا آن]که در جابجايي هاي اجباري خانواده و خانهء ما گم شد. [بايد عمر سي ساله ي واترمني که آن همه مقاله و مطالب با آن تحرير شده به آن شرکت براي تبليغاتش پيشنهاد کرد!] در طي آن سال ها شايد صدها صفحه داستان و کتاب و مقاله را با آن خودنويس نوشتم.» (البته به يمن آن خودنويس که مصدق به او داد وی به کيفيت و شهرت مولوي رسيده است).
«مادرم به يادم مي آورد که در آن زمان سيد محمد طباطبايي و حسين فاطمي و زعيم هم دوره اي داشتند که هر سه شنبه در خانه يکيشان بود. چندين بار در خانه [ی] ما گرد آمدند و گاه اتاق پر از آدم[کذا] مي شد. همين گروه تصميم گرفته بودند براي روزنامه باختر امروز يک ماشين چاپ مدرن روتاتيو بخرند و يک آگهي در روزنامه گذاشتند که پدر من هم جزو امضاء کنندگان[آن] بود.» پس اينکه همکار نزديک فاطمي خلاف اين ادعا را مي نويسد تحريف تاريخي است! براي تهيه ي چاپخانه « … با آقاي طباطبائي مدير روزنامه و چاپخانه ي تجدد ايران، که محلش در اواسط خيابان لاله زار بود، به مذاکره پرداختيم. دکتر فاطمي به کمک برادرش طي چند ماه مذاکره ترتيب خريد اين چاپخانه را داد و ما دفتر روزنامه را در همان ساختمان برقرار کرديم.
دکتر فاطمي «را هم در خانهء خودمان و هم در منزل حسن زعيم بوفور به [کرّات] مي ديدم. حضور او در منزل ما امري عادي بود. اغلب وقتي به خانه [ي] ما مي آمد با پدرم تخته نرد بازي مي کرد.» [و چه افتخار و سعادتي! و فاطمي چه مرد سیاسیِ بيکاري بود!]
«يکي از دوستان بسيار مشهور سياسي [و حالا هم پس از نزديک به شصت سال هنوز بايد رعايت امنيت را کرد و نبايد نام او را برد چون بسيار خطرناک است!] به من گفته است که وقتي فاطمي بخاطر نوشتن مقاله هايش در روزنامه باختر، متعلق به عمويش [البته نه پدرش، برادرش سيف پور فاطمي!] که در اصفهان چاپ مي شد، تحت تعقيب قرار گرفته بود، چهل و پنج روز در خانه [ی] ما پنهان شده بوده، ولي پدر و مادرم هرگز چنين چيزي را به ما نگفته بودند»!
اين خاطرات دقيق ازين ناشي مي شود که، برخلاف ذهن ديگران که وقتی به سنين بالا مي رسند و خاطرات دورشان به گنگی می گرايد، به عکس«ذهن من تصويرهاي روشني از آن سال بخصوص را در خود دارد»!
زعيم ادعا مي کند که پس از انقلاب شنيده بود که دکتر فاطمي در منزل پدرش مخفي شده بود! چرا اين حرف نادرست است، چون پدر و عموي او که افراد معروف و سرشناسي متمايل به مليون بودند(!) و با فاطمي حشر و نشر داشتند، مسلماً فاطمي هرگز نمي توانسته بود در منزل خانوادگي ايشان پنهان شده بوده باشد و به مصداق «عسس مرا بگير!» خود را آسان در اختيار شهربانی قرار دهد! نکته اي که کس ديگري هم به ياد ندارد؛ البته، از روی نامردی!. کسي که تحت پيگرد فرمانداري نظامي بود و مخفيانه زندگي مي کرد هرگز نمي توانست در منزل آشنايان و مردمان «سرشناس سياسي» چون پدر زعيم مخفي شود.
«مادرم آدم [کذا] بسيار روشنفکري بود [البته شايد مراد «بسيار تحصيل کرده،» باشد، نه روشنفکر به معناي مورد نظر ژان- پُل سارتر! شايد هم، آنگونه بوده باشد، خدا را چه ديدي؟]… خودش به خودش سواد آموخته بود و کتابخوان ترين عضو خانوادهء مادري من به شمار مي آمد. مادربزرگ من نوادهء ملا احمد نراقي، قدرتمندترين [و مرتجعترين!] روحاني زمان فتحعلي شاه و نوه ی [این یک نواده بود یا نوه ؟] ملا محمد فيض کاشاني بود. [و اين طور بايد به اصل و نسب خود افتخار کرد!] مادر من عليرغم ميل پدرش و با اصرار مادر بزرگم به مدرسه رفت. [پس اين که قبلاً آمد که « خودش به خودش سواد آموخته بود» بايد اشتباه چاپي بوده باشد!] … بايد يادآوري کنم که برادر سيد حسن امام نراقي را که مخالف جاه طلبي هاي نايب حسين بود در يک چاه آويزان کردند تا مرد، و خانهء پدر مادرم (آقا حسن آقاي اسدي) را هم که مخالف نايب حسين بود به توپ بستند.» [عجب رشادتي! پس آنچه مورخان در کتب تاريخي آورده اند جز ياوه نبوده است که نايب حسين را به دار آويخته بودند!]

♥♥
بخش دوم

«پس از آمدن ما به تهران در نيمهء اول دههء 1320، جنبشي به نام صلح بوجود آمد ه بود که مرکزش خانه [ي] وکس (مرکز فرهنگي شوروي در ايران) بود، همانجا که نخستين کنگرهء نويسندگان ايران را در 1324 بر پا کرد [شد] … و کساني همچون ملک الشعراي بهار، صادق هدايت، نيما يوشيج، و دکتر خانلري [چرا اصل کاري ها چون احسان طبري، کريم کشاورز، وامثالهم، که همه کاره آن بودند، سانسور مي شوند؟ خدا داند!] در آن شرکت داشتند. اين مرکز هر از گاهي دمونستراسيوني در خيابان ها براه مي انداخت و براي صلح شعار مي داد. مادرم در جلسات و تظاهرات صلح شرکت مي کرد و مرا نيز همراه خود مي برد. يکبار که قرار شده بود براي صلح امضاء جمع کنند، من هم داوطلب شدم و از همه بيشتر امضاء جمع کردم و در نتيجه يک نشان کبوتر صلح به من جايزه دادند.[و چگونه نمي شود به اين افتخار نکرد که يک بچه ي نه/ده ساله اي بيشتر از همه ي اعضاء و شبکه هاي حزب توده امضا جمع کرده بوده باشد و اين بار هم شاگرد اول نشده بوده باشد!] در سال 1329 اما «جمعيت ايراني هواداران صلح» توسط کساني مانند ملک الشعراي بهار، دکتر شايگان، حائري زاده، احمد لنکراني، دکتر حکمت و ديگران تشکيل شد [پس اينکه مورخان توده اي و غير توده اي آورده اند که درپس پرده بوسيله ي حزب توده تشکيل شده بود تحريف محض و جعل تاريخي است؟ عجبا از اين همه تحريف!] و تظاهراتي که من به اتفاق مادرم در آن شرکت مي کردم به اين جمعيت مربوط مي شد که بهر حال در ارتباط با خانهء وکس و انجمن راوابط فرهنگي ايران و شوروي هم بود.» [توجه کنيم که بنا به این ادعا همه ی ادعاهاي حزب توده در باره ی اينکه آن حزب به کمک عناصر علني اش عده ای از ادبا چون دهخدا، ملک الشعراء و خانلري را به راه انداخته بود دروغ محض و تحريف بي شرمانه ي تاريخي است!]
«مادرم مي گويد يکروز در همان سال ها، شايد 28 يا 29، او را به يک جلسه در خانه [ي] وکس واقع در خيابان نادري دعوت کردند. در آغاز اين جلسه، وقتي عکس استالين را روي پرده نشان دادند، همه [حتي نيما يوشيج که استالین برادرش لادبُن را به گولاگ فرستاده بود!] به احترام به پا خاستند[، اما] مادرم شديداً ناراحت شد و بي درنگ جلسه را ترک کرد و ديگر پشتش را هم نگاه نکرد. او به کناري هايش گفته بود که «چرا عکس فردوسي را نشان نمي دهند تا من برخيزم؟» [اينجا هم انسان شگفت زده مي شود که بانوي « بسيار روشنفکري » که «خودش به خودش سواد آموخته بود» نتوانسته بود رابطه ی خانه ي وُکس را با سفارت شوروي و سفارت شوروي با استالين و همه ي اين ها را باحزب تود دريابد. به احتمال قوي حزب توده پنهان کاري را از کا. ژ. ب. چنان زيرکانه و موذيانه آموخته بود که حتي بانويي «بسيار روشنفکر» که «خودش به خودش سواد آموخته بود» نتوانسته بود اين رابطه را دريابد! ]
« من که در آن سال 11 ساله بودم هنوز وقايع آن دو سه سالي را که به کودتا [ي 28 مرداد] ختم شد بروشني به ياد دارم، مردم را، کوچه ها را، مدرسه را، سي تير را، تظاهرات را، پائين کشيدن مجسمه ها را، و هزار عکس ديگر را.» [البته، اين هوش و ذکاوت که خاطرات را در ذهن بچه اي اين چنان روشن حفظ مي کند هديه خدا دادی نادري است که به همه نمي رسد!]
« در آن سال، روي آشنايي و رفت و آمدي که با رجال جبهه ملي داشتيم، مرا [که 13 ساله بودم] به نگهباني يکي از چادرهاي راي گيري رفراندوم در ميدان توپخانه گماشتند. !!!»! [ديگر چه مي خواهيد؟ سجايای برجسته ی رهبري که بعد ها درايت سياسي خود را نه فقط در جبهه ي ملي، که بويژه در نامه هاي پندآميزش به احمدي نژاد و دبير کل سازمان ملل متحد به منصه ي ظهور مي رساند، از همان دلاوري براي محافظت و دفاع از رفراندوم انحلال مجلس شکل مي گيرد؛ بعلاوه این کار به علت قحطی بزرگسالانی بوده که معنی رفراندم و مسئولیت نظارت انتخاباتی را از کوک 13 ساله ای بهتر درک کنند!]
« روز 28 مرداد [را] هم [به] يادم است [هست] که کسي براي پدرم خبر آورد که کودتائي اتفاق افتاده است [بود]. !!!! [4 علامت تعجب از مصاحبه کننده. شگفتا ازين خانواده ي بسیار سياسي که بايستي برايش خبر کودتا را ديگران را مي آوردند! حتي به راديوي تسخير شده توسط اوباش پهلوي به عربده های مير اشرافي در رادیو گوش نمي دادند، چون لابد مشمئز کننده بود!] پدرم خيلي هراسان شد و [اما] به خبر آورنده، که نمي دانم کي [که] بود، گفت که به دوستان بگويد خانهء ما درش بروي آنها باز است. من با لباس خانه تمام طول صفي عليشاه تا سر شاه آباد را دويدم. در آنجا تانک ها را ديدم بغض شديدي گلويم را گرفت ه بود. … و اکنون در 14 سالگي يک ضايعه ديگر و بزرگتر را مشاهده مي کردم.» [شگفتا از مشاهدات مختصر فرماندهِ يکي از چادر هاي رفراندم!]
بستگان او از همه ي احزاب چپ بودند، توده اي، نيرو سومي، … اما او، با توجه به اينکه از کودکي در کار جنبش صلح، که صرفاً فعاليت جوانان توده اي بود، نمي گويد که خود به کدام گروه گرايش داشت؛ لابد اگر مصدقي و ملکيست بود امروز که تشت حزب توده از بام افتاده است آن را با افتخار مي گفت.
تشريح او از انتخابات مجلس هيجدهم، نخستين انتخابات پس از کودتا، که در زمستان 1332/بهار 1333 برگذار شد براستي شاهکار حفظ خاطره در ذهن پخته و روشني است که در بالا از آن سخن رفت:
«عليرغم فضاي سياسي پس از کودتا، پدرم براي انتخابات دوره هيجدم که در 20 اسفند 1332 انجام شد، تشکيل يک ائتلاف چهارگانهء انتخاباتي با چهره هاي شناخته شده ملي [را] داد و از جانب اين ائتلاف براي نمايندگي تهران کانديدا شد. من نام آن سه نفر ديگر را، که معروف هم بودند، اکنون به ياد ندارم [عجبا!] و بايد از مدارک آنروز در بياورم، ولي مي دانم که پدرم رفت و آمد زيادي با دکتر شايگان ـ پس از آزاد شدن او از زندان ـ داشت و در تابستان پيش از انتخابات [مجلس هيجدهم، يعني همان تابستان سال کودتا] که به بابلسر رفته بوديم و باغ شايگان روبروي خانهء ما، در آن سوي رودخانهء بابلسر بود ،[پدرم] به آنجا مي رفت و با هم مذاکره مي کردند. [دکتر شايگان در آستانه ی نوروز 1335 از زندان آزاد شد!]… . بهرحال، رجال بازمانده [؟] يا آزاد شده جبهه ملي تصميم گرفته بودند در انتخابات [مجلس هيجدهم] شرکت کنند.» عجبا! شرکت پدر او در انتخابات مجلس پس از کودتا بايد به ابتکار خود او بدون ربط با جبهه ي ملي بوده باشد، چون سران جبهه ي ملي در آن زمان همه يا زنداني بودند، يا فراري و مخفي. کوشش براي توجيه شرکت پدرش در انتخابات را مسلماً نمي توان با چاشني جبهه به نتيجه رساند!
«يادم مي آيد، وقتي قراربود نتايج انتخابات را اعلام کنند، اطلاعات و کيهان يا يک روزنامه ديگر فهرست کامل نامزدهايي را که رأي آورده بودند چاپ کرده بود[ند]. آن شب خانهء ما مملو از جمعيت [ی از] دوستان و خويشاوندان بود که بيتابانه منتظر نتيجه بودند. وقتي روزنامه ها آمدند [رسيد] ديديم که اطلاعات تا 50 نفر و يک روزنامه ديگر تا 103 نفر از رأي آورندگان را فهرست کرده بودند. مهندس رضوي، شايگان، زيرک زاده، حسيبي، نريمان و سنجابي همه بين 1600 تا 1760 رأي آورده بودند. [دنياي غريبي است! چگونه شاه اجازه داده بود که همکاران نزديک دکتر مصدق چون اين چهار تن، که دوتن از آنان در زندان شاه در انتظار محاکمه با ساطور مرگ بر فراز سرشان و دو تن ديگرشان متواری بودند، در انتخاباتي شرکت جويند،که، به قول وزير مختار بريتانيا دنيس رايت، ليست نمايندگانش را شاه و زاهدي تنطيم کرده بودند؟ اين هم از تاريخنگار رسمی جبهه ي ملي پنجم!] خيلي واضح بود که نتايج اعلام شده ساختگي بود، زيرا شخصيت هاي معروفي چون اعضاي جبهه ملي نفر شصتم و هفتادم نمي شدند. در ميان 103 نفر، نفر آخر فقط دو راي آورده بود. ولي اثري از نام پدر من در آن فهرست نبود! همهء جمعيت سي چهل نفري مي گفتند: « به خدا ما به شما راي داديم! » و پدرم گفت » رأي ديگران به کنار، راي خودم چه شد ؟ » … [شگفت اينکه با چنين وضعی در فردای کودتا از کودتا پدر ملي و «همکار مصدق» در آن انتخابات شرکت جسته بود!] با اين همه، در انتخابات دوره نوزدهم نيز، دوستان پدرم او را وسوسه کردند که دوباره شرکت کند، اما يکي از آن روزها که يکي از آشنايان پدرم خوشحال به منزل ما آمد و گفت که وکالت فلان شهر را قرار است با سي هزار تومان به من بدهند، مي خواهيد يکي هم براي شما بخريم! در آنجا بود که پدرم متوجه شد که بايد از سياست دست بکشد.» [شگفتا از اين فراست سياسی که وي تا آن زمان متوجه نشده بود که، به جز در چند شهر وآن هم با وجود نهضت مردمي، ورود به مجلس جز خريد صندلي راهي نداشت!]
او سپس از سال هاي دبستان و دبيرستان مي گويد: در دوم دبستان … در دبستان اميراتابک در خيابان اکباتان … از دانش آموزان شاخص و محبوب بچه ها و آموزگاران بود. در کلاس چهارم (28-1327) براي نخستين بار روزنامه ی ديواري را ابداع کردم [عجب، من و همکلاسي ام خرمشاهي در دبستان خرد که يکي دو سال ازين نابغه دهر بزرگتر بوديم فکر مي کرديم که اين کار را از ديگران آموخته بوديم؛ و در دبستان های ديگر هم پيش از آن معمول شده بود؛ حال روشن مي شود که پيشاپیش اين فکر را او به ديگران و ما الهام کرده بود، بی آنکه ديگران ازمنبع اين الهام آگاه شده بوده باشند!] که همه ی مقاله ها و نقاشي ها و مطالبش را خودم مي نوشتم. … [براستي که بايد بر اين منش دموکراتيک و آن همه استعداد رشک برد!] اين ابتکار من مورد توجه آموزگاران و مديران قرار گرفت و کم کم در طي سالها در دبستانهاي ديگر هم رايج شد [!] البته چند سال پيش يکي از دوستان من در جبهه ملي، غلامحسين خير، گفت که او چنين کاري را يک سال زودتر از من کرده بوده است. [حال ديگر نبايد گفته شود که او فرد فروتني نيست!] افزون بر آن، چون انشاي من خوب بود، در سال 1328 به عنوان بهترين نويسنده [ی] کلاسهاي پنجم انتخاب شدم و در برابر صدها دانش آموز دبستانها مورد تشويق و اعطاي جايزه قرار گرفتم. … [البته اغلاط فاحش وغالبأ کودکانه ی فارسي امروزي او ناشي از کِبَرِ سن است!] از همان زمان [1328] آغاز به نويسندگي کردم[پس می بینیم که فرانسوی ها بی جهت این اندازه به شاعر بزرگشان آرتور رَمبو که اوهم در همین سنین نبوغ خود را نشان داد می بالند !]. پيش از سيزده سالگي که نخستين مجموعه داستان هاي کوتاه من بنام «نقطه بر آب» منتشر شد، قطعه هاي کوچک طنز و جدول هاي کلمات متقاطع براي مجله ها مي نوشتم و طراحي مي کردم. سال بعد، نخستين کتاب داستاني من [البته مقصود نویسنده همان رُمان است !] نام «جوجه ها به پرواز در مي آيند» [مسلماً آن داستان روسي که موضوع فيلم بسیارمعروف « وقتی لک لک ها به پرواز درمی آیند » بود تقليدي ازين اثر داهيانه ی نویسنده ی ایرانی ما بود!] چاپ شد و معرفي و نقدهاي فراواني را در مطبوعات [در باره ي آن نگاشته شد] جلب کرد. [بيچاره ويکتور هوگو و شِکسپيير هنوز در اين سنين داستان نمي نوشتند! هنر نزد ايرانيان است و بس! و آن هم اين يکي!] … من بجز چند ماه کلاس سرخانه، خودم به خودم زبان هاي انگليسي و فرانسه را مي آموختم [همانند اکنون که به ما فارسی ناب و شيوا می آموزد!]. يک [کتاب] دیگر[را نیز] هم که ناشر به من سفارش داده بود [ترجمه] کردم که به نام «تندرستي و زيبايي» به ترجمهء [به امضای] «اقدس فرشته!» چاپ شد. … سال بعد، در پانزده سالگي، دو کتاب ديگر از من منتشر شد، يکي داستان پليسي بنام «گردباد» و ديگري ترجمهء «کونتين دوروارد» سر والتر اسکات. در شانزده سالگي نتيجه [ي] دوسال پژوهش کتابخانه اي من بنام «مردان بزرگ کاشان» چاپ شد که هنوز يکي از مراجع تاريخ شهر کاشان به شمار مي رود. اکنون ديگر من يک نويسنده شناخته شده و مطرح بودم، [بدبخت نيويورک بوک ريويو که ازين امر غافل ماند] و پیشنهاد جایزه نوبل ادبیات برای او نکرد!] ولي کسي سن مرا نمي دانست. [آيا هنوز هم بايد از اطلاق عنوان نابغه به او دريغ ورزيد؟] … در سال ششم دبستان که بودم (1330) اقدام به انتشار مجله [ي] ماهانه کوچکي به نام چيستان کردم که همهء جدول ها و معماهاي آن را يا خودم طراحي مي کردم و يا از مجله هاي انگليسي زبان ترجمه مي کردم. اين مجله که از طريق روزنامه فروشي ها پخش مي شد، دو شماره بيشتر در نيامد. [واقعاً چه فاجعه اي!] از کارهاي ديگر او در سال هاي دبستان «بنيانگذاري باشگاه پارسي نويسان بود. از طريق آن، دانش آموزان سراسر کشور را تشويق به کاربرد واژه هاي ايراني [منظور پارسی سَرَه بوده، باز هم همان کِبَرِ سن مسئوول است !]مي کردند[و چه رشکی که کسروی بی چاره ازين بابت نبرد!]. روزنامه نوباوگان هم يک ستون وِيژه به آنان داده بود تا از آنجا با دانش آموزان در تماس باشند. [افسوس که ما هم دوره هاي او چه فرصت درخشاني را از دست داديم!] در اوج فعاليت هايشان با بيش از سي شهر در تماس بودند و روز بروز دانش آموزان بيشتري به آنان مي پيوستند. اما پس از کودتاي 28 مرداد، آن روزنامه تعطيل و مدير آن دستگير شد.» و همچنين کار آن باشگاه! …
فکرش را بکنيد! « … در دبيرستان شاهرضا … حدود چهل نفر شاگردان کلاس سوم در اعتراض به اينکه دبير جديد انشاء به من نمره 14 داده بود کلاس را ترک کردند و بر نگشتند تا نمره مرا که معمولا 18 تا 20 بود به 16 تبديل کرد!» ازين رهبر بهتري مي خواهيد که در نوجواني اش چهل دانش آموز براي نمره ي انشاي او اعتصاب موفقيت آميز مي کنند و کيفيت رهبري او همانند سال هاي پيش به اثبات مي رسد؟ [اينکه نگارش امروزي او چنگي به دل نمي زند و مملو از اغلاط دستوري و سجاوندي است، البته، ناشي از کهولت سن است! و به همین دلیل قادر نیست جنبش سبز را رهبری کند!] رهبري که کتاب هاي فراواني در بچگي و جواني مي نوشت؛ انگليسي و فرانسه را به خود مي آموخت؛ چند سال نزد استاد حسين ياحقي به آموختن ويولون هم مشغول بود، م میرفت که جای یهودی میوهین (Yehudi Minuhin) را بگیرد – لعنت بر کسانی که مانع شدند! و بعد ها در آمريکا گيتار هم آموخت؟ تا جای جان ویلیامز (John Williams) بگیرد! باز هم لعنت، این بار بر خانه سازی و خانه فروشی! در دو و ميداني تا فينال گزينش بالا رفت؛ آثار نقاشي اش را يک مغازه در خيابان نادري بسيار مي فروخت؛ در کار دستي، ژيمناستيک و کشتي هم سر آمد بود؛ اصولاً آدمي جستجوگر و چالشگر است؛ از ناآشناها و حتا از بحران نمي ترسد؛ از آنجا که تسلط اش به زبان خوب بود و مجله هاي خارجي را مي خواند، کنجکاوي اش درباره ي جامعه غرب، بويژه امريکا، تحريک شده بود، براي ادامه ي تحصيلات دانشگاهي عازم آمريکا شد تا از غنائم فرهنگي آن کشور سيراب شود؛ نابغه اي که «هميشه در ذهن اش بود که عموي اش که ممکن بود نخست وزير شود نبايد [نمي بايستي] مي مرد، مصدق که ممکن بود دموکراسي را در ايران نهادينه کند نبايد [نمي بايستي] شکست مي خورد[در حالی که نهاد های دموکراسی در ایران از سال های 1906 و 1908 به بعد بوجود آمده بود و دموکراسی، اگرچه به آن عمل نمی شد، ولی از همان زمان « نهادینه » بود؛ اما نابغه ی ما نه معنای « نهاد »(institution) را می داند نه معنای « نهادینه » (institutionalisé – institutionalised) را که به تازگی از آن مشتق شده]، 28 مرداد نبايد [نمي بايستي] رخ مي داد [آيا نبايد به چنين مورخي جايزه ي نوبل داده شود؟] تا برخي خود را آنقدر حقير کنند که براي جاه و مقام يا حفظ آن، دستبوس بيگانگان شوند. پدرش نبايد [نمي بايستي] از ورود به سياست که عشق او بود اينگونه منع و سرخورده مي شد؛ لذا، [مي بايستي] بايد با تحصيلات در آمريکا پاسخ اين معماها را مي يافتم [ Eureka) ) «يورکا»ي ارشميدس ايران!] اينگونه رويدادها همه اش توطئه بيگانه است؟» شگفتا که از خود مي پرسيد که «آيا براستي دنياي سياست ما در ايران اينقدر کثيف است که مي توان در آن آشکارا دروغ گفت …؟» در حالی که باید همانند او یواشکی دروغ گفت!هنگامي که در آمريکا به دانشگاه ايلي نوي … يکي از سه دانشگاه مهم در مهندسي سيويل و همزمان، در دانشگاه تکنولوژي (IIT)،که پس از (MIT و CIT) [Caltech.] به ترتيب سه دانشگاه فني معروف امريکا بودند، نام نويسي کردم و درس هاي رياضي خود را [در] آنجا مي گرفتم [دنبال مي کردم]، همزمان مشغول آموزش زبان اسپانيولي در خارج از دانشگاه هم شدم و در کلاس ويولون کنسرواتوار شيکاگو نيز نام نويسي کردم. [آيا اين جوان نابغه نيست؟ ايران چند تا ازين نابغه ها دارد؟ و چرا قدرش را ندانسته است؟ لعنت خدا بر اين کميته ي نوبل!]
پس از ورود به دانشگاه، او يکي از شناخته شده ترين دانشجويان شد. گهگاه در روزنامهء دانشجويي مقاله مي نوشت، در خوابگاه دانشجويي هميشه جزو هيئت رئيسه انتخاب مي شد، ولي نفوذش از رئيس دانشجويان کمتر نبود. در سال بعد، به علت خدماتي که به جامعهء دانشگاهي کرده بود، نخستين دانشجوي خارجي بود که به عضويت انجمن خدمات اجتماعي «آلفا فاي امگا» دعوت شده و نخستين خارجي بود که به عضويت انجمن سراسري دانشجويان مهندسي دانشگاه پذيرفته شد و در شاخهء ايلي نوي به عضويت در هيئت رئيسه دست يافت. در سال چهارم دانشگاه، که با جشن »هوم کامينگ» (بازگشت به خانه) آغاز مي شود، او ـ به عنوان محبوبترين دانشجوي فعال دانشگاه ـ افتخار پوشيدن »کلاه سرخپوست« [را] که نماد دانشگاه بود را [به مدت چند دقيقه آييني بدست آورد و نيز افتخار اجراي تاجگزاري [تاجگذاري] ملکهء «هوم کامينگ» هم به او داده شد. … . « همان سال در سطح [؟] دانشگاه در ورزش وزنه برداري اول و در کشتي دوم شدم.» دوم شدن هم حتماً بايستی از ناجنسي داور بوده باشد! ولي از آنجا که علاقه زيادي به فوتبال داشت، براي ورود به تيم دانشگاه هرچه تلاش کرد او را به علت قد کوتاه (172 سانت = 68 اينچ) و وزن کم (65 = 143 پوند) نپذيرفتند، با وجود اينکه سرعت اش زياد بود. «در آزمايش هاي شنا براي دريافت گواهينامه نجات غريق هم رفوزه شدم.» ببينيد اين دانشجو چقدر برجسته بود که با اين همه موفقيت، در آزمايش شنا موذيانه او را از روی حسادت مردود کردند! سپس «در مراسم سالانه [ي] روز سنت پاتريک جزو نامزدان دريافت گواهينامه شواليه (Knight) توسط رييس دانشکده شدم. … و وقتي براي مصاحبه رفتم تا به من نمره بدهند، همانجا پيشنهادهاي اصلاحي خود را براي بهتر کردن اين مراسم بطور کتبي ارائه دادم. … مصاحبه کنندگان بهت زده شده بودند که پس از ده ها سال کسي کل سيستم را زير ذره بين گذاشته بود» آيا اين نبوغ نيست که، یک خارجی پس از دوسه سال تحصیل در آمریکا، سنت قديمي يکي از سه دانشگاه ي بزرگ آمريکا را تغيير دهد؟ براستي جسارت بسيار مي خواهد!]
[به جنبه هاي فني کارهاي او توجه کنيد. با اينکه هنوز ليسانس اش را نگرفته بود يراي يک مسئله ي مهم پروژه آپولو که با دشواري مختل مانده بود پيشنهادي داد. استادش به او «گفت که تو مسئله را پيش کشيده اي خودت هم بايد دستگاه مناسب براي اين کار بسازي! گفتم چه جوري؟ من که الگويي براي اين کار ندارم. گفت: « اختراع کن! تو مي تواني، و همهء کارگاه دانشکده در اختيار توست. ». بعد فوري رييس کارگاه فني دانشکده را صدا زد و به او گفت که هرچه او نقشه داد و به آنها گفت آ به آنها [آنان] نها بايد [آنان مي بايستي مي ساختند،] بسازند، صد بار هم طرح اش را عوض کرد آنها بايد [آنان مي بايستي آن را] صدبار بسازند. [مي ساختند.] او از «ايمان» استاد به خودش هم «ترسيد» و هم به «پرواز درآمد.» از ايمان استاد به خودش هم ترسيد و هم به پرواز درآمد. سرانجام، پس از دو سه هفته انديشه و تخيل، طرح دستگاهي را پيشنهاد کرد و به پروفسور نشان داد. او «تصديق کرد که اين يک اختراع جديد است [بود] و [ممکن بود] با آن مي شد تارهاي شيشه را خوشه اي آزمايش کرد، و اجازه داد که نخستين گزارش آزمايش ها را خودش بنويسد. اين گزارش باعث شد که دولت [آمريکا بر] بودجهء پژوهش را بيافزايد و سپس، او همراه با [يک] دانشجوي دکترا ـ که اجازه گرفت اين پروژه تز نهائي او باشد ـ گزارش مفصل تري با امضاي هر دو نوشتند. سرانجام مسئله رِآکتور سوخت راکت [آپولو] حل شد و اختراع بنام او ثبت گرديد، ولي متعلق به دولت [آمريکا] بود و به علت محرمانه بودن پروژه او حتا حق انتشار گزارش هاي خود را نداشت.» [خوب، آيا اين اختراع داهيانه نشانه ی علوّطبع و ابهت علمي اين فرزند کورش کبير همنام او نيست، که ايرانيان قدرش را ندانسته اند؟ افسوس و لعنت بر اين نادانان که قدر او را نمي شناسند!]
چندي هم وي براي يکي از معروفترين استادان رياضي در نوشتن کتاب او کار کرد و کليه منحني ها و جدول ها توسط او محاسبه و ترسيم» شده بطوری به مي پندارد در مقدمه از او هم سپاسگزاري کرده باشد. استاد هم ساعتي يک دلار و هشتاد سنت به او مي پرداخت، (در آن زمان درست به قدر حقوق يک گارسون رستوران، که انعامي هم علاوه بر حقوق دريافت مي داشت.) «مطالعه» اي هم دربارهء کودتاي 28 مرداد انجام داد، تا روشن سازد آن کودتا «چرا و چگونه» انجام شد. براي اين کار وقت زيادي را در کتابخانهء هاي ايلي نوي گذراند و اطلاعات جالبي از آنچه در «مدارک آزاد شدهء دولتي» و مطبوعات آمريکا بود بدست آورد – مراد اسناد سیا و وزارت خارجه است که تا بیش از سی سال پس از کودتا در اختبار محققان قرار گرفتند، نه ده سال پس از کودتا! البته دولت آمريکا باید به او لطف خاصی داشت بوده باشد.) که بيست سال قبل از وقت موعود آن اسناد را در اختيار شخص او نهاد! ]، که بصورت جزوه اي 32 صفحه اي با نام «اسرار کودتاي 28 مرداد» در آمد. (آيا اين ظلم نبوده است که محققان ايراني و انيراني که در اين باره نوشته اند از استفاده از اين اثر داهيانه غفلت ورزيده اند؟ البته اين احتمال هم هست که سيا همه ی نسخه های آن را بعداً نابود کرده باشد!)
[توجه داشته باشيم که با اين همه کار و مسؤوليت، او از مسائل ايران غافل نبود. «چند نفر ايراني فقط در ميان خودمان جلسه داشتيم و دربارهء ايران بحث مي کرديم. …» او سپس با دکتر شايگان تماس گرفت و … و « در طی يک سال و نيم ديگري که از دانشگاه من مانده بود، ما سه يا چهار جلسه سخنراني براي شايگان در ايلي نوي و شيکاگو و يک دانشگاه ديگر ترتيب داديم. … . البته در طول [راه] نيويورک به ايلي نوي [دکتر شايگان] گاهي گله هايي هم داشتند، که اگر آن کار نمي شد، اينجور نمي شد و غيره. من، در همان حال و هواي جواني و با همه ي احترامي که براي ايشان قايل بودم، فکر مي کردم که همه مي توانند روز بعد از مسابقه بهترين سرمربي فوتبال براي همان مسابقه شوند [مقصود؟]… شايگان تشکيل جبهه ملي خارج از کشور را بطور رسمي اعلام کرده [بود] است شماري از دانشجويان هم که در نيويورک و پيرامون آن ناحيه زندگي مي کردند در آن نام نويسي کرده بودند. ولي کسان ديگري هم بودند که پيش از آن نيز فعاليت مي کردند، مانند علي رشيدي در فيلادلفيا، هرميداس باوند و صادق قطب زاده و سه چهار نفر در واشنگتن، و نخشب و شاهين فاطمي و فريد زنجاني در نيويورک. در برکلي هم سه چهار نفر، از جمله حسن لباسچي و چمران، بودند. … . : من چون خودم را وابسته به جبهه ملي مي دانستم ديگر رفتن به نيويورک و نام نويسي را ضروري نمي دانستم. [بنازم به اين منطق که فعاليت را فقط با اسم نويسي يکي مي داند، گويي چمران و ديگران از اعضاي قديمي نهضت مقاومت بايستي اسم مي نوشتند(!)امااو نه !]… ما با هيچ شهر ديگري در تماس نبوديم و همهء فعاليت هايمان بر محور تصميمات خودمان بود. …» دروغ ازین بزرکتر نمی توان گفت. جبهه ی ملی ایران در آمریکا در سال 1962 تشکیل شد و در آنزمان این نویسنده هرگز از باوند و رشیدی به نام فعال جبهه ی ملی چیزی نشنیدم. البته آنان می توانستند در شهرهای خود عضو ساده یا هوادار بوده باشند، لکن فعالانی که در جایگاه اداره ی سازمان بودند در شورای مرکزی (عالی) آن عضو بودند. تا آنجا که به یاد دارم، قطب زاده عضو آن شورا نبود.
در سال 65 من فوق ليسانس خود را گرفته و به کار مشغول شدم و، در عين حال، از دانشگاه هاي مختلف، از جمله واشتگن سنت لوئيس، هاروارد و استانفورد درخواست پذيرش براي دکترا کردم. [اما نمی گويد که او را پذيرفتند يا نه!] … برادر کوچکتر من، سيامک، هم به آمريکا و پيش من آمده بود و چون گرايش هاي ملي شديدي داشت، [ و البته از پايه گذاران و.سردسته های سازمان مائوئيستی «کمونيست» در آمريکا بود!] مي خواستم که درگير فعاليت در تشکيلات ما، که آن را بخشي از واحدهاي دانشجوئي جبهه ملي مي دانستيم، بشود. … لازم به یادآوری است که جبهه ی ملی در اروپا و آمریکا واحد های «دانشجوی» نداشت و اعضای آن را عمدتاً دانشجویان تشکیل می دادند.

مصاحبه ادامه می یابد

– آيا شما در جريان تشکيل کنفدراسيون دانشجويان شرکت داشتيد؟
زعيم: نه. من هيچ ارتباطي با کنفدراسيون نداشتم در حاليکه برادرم از بنيانگزاران [بنيانگذاران] آن بود. [چيز غريبی است! پس کنفدراسيون با برگذاری نخستين کنگره ی آن در پاريس در دسامبر 1961 پايه گذاری نشد تا سيامک به ايلينوی رسيد!] او، پس از چندي که پيش من ماند، توانست از دانشگاه کاليفرنيا ـ شاخهء برکلي ـ پذيرش گرفته و به آنجا برود. او در آنجا بود که با دانشجويان چپ و آدم هاي [افراد] انقلابي، از جمله مصطفي چمران، آشنا شده و کم کم گرايش چپي مائوئيستي پيدا کرد. در واقع آن زعيمي که مي گويند در شکل گيري کنفدراسيون مشارکت داشته [شگفتا!] برادرم بود و نه من. … چون اين يک سازمان ايراني متشکل و سابقه دار دانشجوئي محسوب مي شد از کاليفرنيا با ما تماس گرفتند که آيا امکان برگزاري [برگذاری] نخستين کنگرهء کنفدراسيون در شيکاگو هست يا نه؟ بخصوص برادرم هم در اين زمينه از ما کمک خواست. … . من، به عنوان نمايندهء ميزبانان، در گوشهء تالار، پشت يک ميز کوچک قهوه خوري، نشسته بودم ولي در کنگره شرکت نداشتم. … [پس اين ها همه افسانه است که کنفدراسيون جهانی در پاريس تشکيل شد! براستی که هزاران دانشجو در اين سال ها دهان به دروغ آلوده اند و بجای شيکاگو از پاريس افسانه ساخته اند!]
«فعاليت من در خانهء ايران از سال 1966 به بعد به چند دليل کاهش يافت، هر چند که طي سه چهار سال بعد هم گهگاه در جلسات دانشجويان شرکت مي کردم يا به خانه ايران سر مي زدم. … من خط مشي جبهه ملي را يک دموکراسي سکولار همراه با آزادي هاي مدني و سياست اقتصادي ليبرال با چاشني سوسياليسم مي دانستم [پس معلوم می شود که بحث سکولار پیش از خمينيسم هم مطرح بود و سوسياليسم نوعی ادویه است که برای بهبود طعم به زندگی چاشنی می زنند(!) و ما از این ظرافت های آشپزی اجتماعی غفلت می کرديم!]، و مبارزه براي اصلاح در حکومت را فشار هوشمندانه نرم افزاري تلقي مي کردم. [واقعاً که نابغه ی استراتژی سياسی هم بوده، و سال ها پیش از اینکه مفاهیم نرم افزار و سخت افزار در فن انفورماتیک پیدا شود او به کمک این مفاهیم فکر می کرده است، و ما غافل مانده بوديم!] در صورتي که نفوذ کمونيسم ـ که آن روزها وجهه ای [دامنه ای] گسترده در ميان دانشجويان پيدا کرده بود ـ موجب بروز گرايش به چپ شديدي در بين دانشجويان شده بود و برخي هم به عمليات چريکي عليه رژيم معتقد بودند. …
. يادم مي آيد که در سال 1361 در بند 206 زندان اوين، يکبار بازجوي من، که ظاهراً بازجوي برادر من هم بود[شاید چون از یک سازمان یا یک مسلک بودند؟!]، از من پرسيد که چطور همه اين گروهک هاي چپي که با جبههء ملي مخالفند و آنرا يک سازمان ارتجاعي مي خوانند، به تو يکي احترام مي گذارند و مي گويند اين يکي متفاوت است؟ من پاسخ دادم: براي اينکه مي دانند من جان خود را مي دهم که آنها حرف خود را بزنند، با وجود اينکه مي دانم آنها حاضرند جان مرا بگيرند که حرفم را نزنم! …[ایکاش توضیح می داد که چرا در سال 1361 در بحبوحه بگیرو ببند مجاهدین و برخی سازمان های چپ این «عضو ساده و سر براه جبهه ی ملی» را هم به بند مائوئیست های اوين انداخته بودند!] …
بعلاوه، معلوم نیست چرا در سال هایی که همه را بخاطر اینکه علیه شاه حرف می زدند یا می کشتند یا شکنجه و حبس می کردند این «قهرمان» حتی انکشتی هم تکان نداد و به کار خانه سازی و خانه فروشی در شیکاگو مشغول بود؟] …

در اواخر دههء 60 [19]، چندين نفر از دانشجويان برکلي وابسته به جبههء ملي، از جمله برادر من
[مگر در بالا نگفته بود که او تمایلات شدید چپی پیدا کرده بود؛ می گویند دروغگو کم حافظه است!]، چمران و دو سه نفر ديگر، براي آموزش چريکي به فلسطين رفتند. [اين هم از آن قمپز هاست که کوچکترين حقيقتی در آن نيست، چون چمران به فلسطِن نرفت، بلکه نخست چند ماهی در مصر گذراند و سپس در لبنان نزد سازمان امل مستقر شد!] از نيويورک هم کساني که با گرايش چپ به جبهه ملي پيوسته بودند، به عراق و سوريه رفتند تا در اردوي فلسطينيان به آموزش چريکي بپرداز[ن]د. اين براي من چندش آور بود و آن را خيانت به آرمان هاي جبههء ملي مي دانستم. [شگفتا که کسی که هرگز نامش در ميان جبهه ای ها شنيده نشده بود تنها کسی بود چار چندش شد!] البته امثال چمران و برادرم اينقدر عزت نفس و شهامت داشتند که ديگر خود را از پيوستگان به جبههء ملي نخوانند و راهشان را از جبههء ملي جدا کنند [مگر ندیدیم که برادرش هم هرگز عضو جبهه ی ملی نبود!]. ولي اين قاعده شامل همهء جواناني که خود را وابسته به جبهه ملي معرفي مي کردند نمي شد. …
بهر حال مي ديدم که من اهل توي خيابان رفتن و شعار و فحش دادن و گوجه فرنگي پرتاب کردن (همان کاري که امثال قطب زاده در واشتگتن و برخي هم در نيويورک مي کردند) نيستم [براستی چه انسان، مؤدب، سر به راه، شريف و مبارزی!] . من باور داشتم که راه هاي بسيار متين تر و هوشمندانه تري [مانند ؟ رفتن به دنبال زندگی خصوصی؟] براي رسيدن به هدف وجود دارد. [همان حرفي که خودش در راه به شايگان زده بود!]
«به هر حال، در 1970 من ديگر پروانهء مهندسي حرفهء خود را از دو ايالت گرفته بودم [وچه مبارزه ی متين تری ازين موفقيت برای شخص خود؟]، دورهء تخصصي طراحي نيروگاه هاي فسيلي و اتمي را ديده بودم، دورهء تخصصي تحليل و طراحي سازه ها و پناهگاهاي ضد بمب و راديو اکتيو را تمام کرده بودم، برنامه نويسي و طراحي با رايانه را آموخته بودم و بطور کلي سابقهء کاري نسبتا خوبي داشتم و شرکت بکتل (Bechtel) هم که تازه تاسيس شده بود از من خواسته بود ند با حقوق خوب به آنجا بروم، ولي چون استقلال عمل براي من بيشتر [«از پرتاب گوجه فرنگی به شاه»] جاذبه داشت و مي دانستم که بر اساس سابقه [ی] کاري خود مي توانم مستقل کار کنم تصميم گرفتم به استخدام جائي در نيايم.»
«در آغاز دورهء استقلال به ساختن چند خانه مسکوني پرداختم تا راه بيافتم. ضمناً، همراه با يک شريک که با هم يک برنامهء رايانه اي حسابداري براي شرکت هاي کوچک نوشته بوديم به اين رشته هم وارد شديم. …»
کار جالب [و هوشمندانه!] ديگر اين بود که من در سال 1970 يک ساختمان سه طبقه قديمي 110 ساله را در يک محله اعيان نشين شيکاگو با وام بانکي خريدم که مي خواستند آن را خراب کنند و [درجای آن] آپارتمان سازي کنند. من آغاز به بازسازی آن به شکل قرن گذشته اش کردم. … [اين هم از حمايت آثار باستانی! و البته درآمدی هنکفت!]
«پدرم آدم [شخص]بسيار فعالي بود و احترام زيادي در جامعه بازار و صنعت داشت و وقتي [اين همکار و هم حزبی مصدق زندانی احمد آباد،که حتی حق نداشت پزشک خود را ببيند، ] توصيه اي مي کرد، حتا وزرا [دولت کودتا] هم آن را رعايت مي کردند. آنها با ميسيون هاي ديپلماتيک هم روابطه حسنه داشتند. وقتي نهرو و اينديرا گاندي به ايران رفته بودند، [آمده بودند] پدر و مادر من جزو ميهمانان شاخص سفارت هند بودند. اما در اوائل دهه 1350 بعلت بالا رفتن سن سخت دست تنها شده بود. … و اواخر همان سال به ايران برگشتيم.
سابقهء شما در جبههء ملي آمريکا و کنفدراسيون مطرح شده آنچه اين آقايان دربارهء سن و سال شما يا عضويتتان در جبههء ملي و کنفدراسيون دانشجوئي مي گويند با آنچه که شما مي گوئيد تطابق نمي کند. پس اجازه دهيد که از شما بپرسم که شما کي و کجا عضو حزب دست چپي «رنجبران» بوده و چگونه و «مائوئيست» شده ايد؟ يا در کجا ادعا کرده ايد که از بنيان گزاران [بنیانگذاران] کنفدراسيون دانشجويان محسوب مي شويد؟ » (البته کسی او را «متهم» نکرده است که او پايه گذار کنفدراسیون جهانی بوده است، مگر خود او که قضیه «کنگره ی شيکاگو» را به ميان کشيده است!) به هر رو، ببینیم او در جواب چه مي گويد؟
«من نمي دانم اين آقايان که پس از سال هاي سال ناگهان فعال شده اند [براستی که چقدر اين رهبر بی اطلاع است!] تا در ايران و خارج کشور عليه من تبليغ کنند، تحت چه فشارهايي هستند يا چه انگيزه هاي شيريني برايشان فراهم شده است. [از جانب کی ؟ سيا؟ موساد؟ آيا نبايد او بخاطر اين اتهام زدن در لفافه دادگاهی شود؟]کار اين آقايان مرا شگفت زده نمي کند. احتمالاً در جاهايي [کجا؟ موساد؟ يا احمدی نژاد که خود با او مغازله دارد؟ ] مي خواهند سناريويي را که سي سال پيش براي اميرانتظام پياده کردند براي من هم پياده کنند. [آيا اين تهمت و افترا و تعقيب کردنی نيست؟ معلوم نيست او چه ربطی و چه تناسبی امير انتظام دارد؟ قياسی مع الفارق!] …
«که من هيچگاه نه با کنفدراسيون با دانشجويان ايراني و نه با احزاب چپي، همچون رنجبران تماس [داشته] و همکاري کرده [ام،] و نه در سال هاي 1966 تا 1975 اساساً در فعاليت هاي سياسي خارج کشور دستي داشته ام [بنازم به اين مبارز سياسی که مبارزه ی هوشمندانه اش خانه سازی برای نفع شخصی بود! ] ؛ و در هيچ کجا نيز نمي توانيد متني را پيدا کنيد که در آن ادعائي جز اين کرده باشم. در نتيجه روشن است که اين آقايان نخست سخن هائي را جعل کرده و به من نسبت مي دهند کدام سخنرانی هایی جعل شده نمی گوید!] تا بعد بتوانند با تکذيب آنها مرا فريبکار جلوه دهند» ! [و جز اینکه خودش ادعا کرده بود که برای کنفدراسیون در شیکاگو تدارک کنگره ی بنیانگذار را داده است]
بدين سان، آشکار می شود که اين آقا هيچگاه مبارزه ای نکرده بوده است، جز مغازله با احمدی نژاد و دبير کل سازمان ملل متحد!
از اين رو، همچون يکی از پايه گذاران جبهه ی ملی ايران در اروپا و دوستدار و حامی هميشگی نهضت ملی و مصدقی به جبهه ی ملی ايران در داخل کشور توصيه می کنم از پر و بال دادن به عناصری چون فرد فوق الذکر پرهيز کنند، چه عناصرمگالومن (mégalomane/مبتلا به جنون عظمت شخصی)، خود خواه، دروغ ـ بیمار(mythomane)، و جاه طلب همواره برای نهضت خطرناک بوده اند، و از مشروطه تا کنون ما مثال های بسياری ازين مورد را شاهد بوده ايم.
خسرو شاکری- زند (هفدهم آبانماه 1387)

*
1) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part1.htm
2) http://www.newsecularism.com/Interviews/Zaim/1.Zaim-Part2.
8 attachments — View all images

Published in: on 26 Mai 2011 at 4:05  Laissez un commentaire  

شاه در پیشگاه تاریخ، ملاحظاتی در باره‌ی کتاب  » شاه »، بخش نخست (دو)، فخرالدين عظيمی (متن کامل)

[بخش نخست ـ قسمت اول]

ص۱۷۲،از « روایت » اردشیر زاهدی در باره کودتا یاد می کند و اعتقاد او که « حمایت هزاران ایرانی ِ وطن پرست و سیاستمدارانی مانند آیت الله کاشانی و مظفر بقایی نه عملیات آژاکس موجب موفقیت پدرش [سرلشگرفضل الله زاهدی] شد. » در این کتاب به سخنان اردشیرزاهدی که خود تلاش ها ی گسترده ای برای بر کرسی نشاندن ادعاهایش در مورد برافکندن حکومت مصدق کرده است توجه زیادی شده. باید توضیح داد که چرا روایت زاهدی از روایت « بازیگران » فعال دیگر بیشتر در خور توجه است و چرا حرف های او را باید بیشتر مطرح کرد. برای اینکه خوانندگان در این مورد و موارد دیگر چیزی را به « میهمان نوازی های بی پایان » زاهدی در مونترو- که نویسنده معترف به بهره مندی از آنهاست (پیشگفتار) – مرتبط نکنند، می بایست « روایت » زاهدی سنجشگرانه تر بازتاب یابد.

ص۱۷۳ ،از نبودن اسناد کافی در باره ی نقش واقعی ِ آمریکا و بریتانیا در حوادث مرداد ۳۲ یاد می کند. نبودن اسناد کافی و استوار در بسیاری موارد دیگرمانع نتیجه گیری و داوری های قاطع نویسنده نشده است. گذشته از این در مورد کودتا و زمینه ی آن، بسیار بیشتر از اغلب مسائل تاریخ اخیر ایران، هم سند و مدرک هست و هم بررسی شده است. گفته ی دیپلمات آمریکایی، ورنون والترز، را – که مدعی است از مصدق شنیده بود که او در بند حصول توافق در امر نفت نبود – نمایانگر واقعیت دانستن ناموجه است. همه ی تلاش مصدق بر حصول قرارداد نفتی بود که ملی کردن نفت را در برابر پرداخت غرامت منصفانه به تحقق برساند.

ص۱۷۴ -۱۷۵، در ۱۷ مارس سال ۲۰۰۰ مدلن آلبرایت وزیر خارجه ی وقت آمریکا طی نطقی از »نقش مهم » آن کشور در برافکندن حکومت مصدق ابراز تاسف کرد. یک ماه پس از این، سند مفصلی از دونالد ویلبر(از کارگزاران اصلی سازمان سیا درستیز با مصدق)، که در سال ۱۹۵۴ تهیه شده بود، منتشر شد. این سند در بردارنده ی آگاهی های تازه ای در باره ی چند و چون و دامنه ی عملیات سیا و ام آی 6 علیه مصدق بود. آن نطق، و به ویژه انتشار این سند سری برکسانی که، به رغم همه ی دانسته ها، کودتا را رستاخیزی خودانگیخته یا قیامی ملی می دانسته اند گران آمد. اردشیر زاهدی نوشته ی اعلامیه مانندی در نفی ِ آن سند در روزنامه ی نیورک تایمز( ۲۶ مه) منتشر کرد وباردیگر آنچه را در باره ی نقش سیا در برافکندن مصدق و روی کارآوردن پدرش گفته شده « افسانه » خواند. اخیرا هم داریوش بایندر- یکی از دیپلمات های پیشین وزارت خارجه ی ایران پیش از انقلاب- کتابی دربازنگری ِ چند و چون براندازی ِ حکومت مصدق و رد یا نقد جنبه های مهمی از سند یادشده ی سیا نوشته است. میلانی می گوید « روایت » یا  » تئوری » هواداران مصدق در اثر »عذرخواهی » ِ آلبرایت، و همچنین انتشار سند سیا، تقویت شده است. با اینهمه او با تردید ها و پرسش هایی که امثال زاهدی و « محققانی » مانند بایندر در باره ی این سند در میان نهاده اند همدل است و آن را مدرک در خورتوجه یا تاکیدی نمی شمارد. او همچنین با استناد به کتابی از جلال متینی می نویسد همه چیز در باره ی مصدق ، از جمله تاریخ تولد او، « موضوع مناقشه شده است. » آیا معنای این سخن این است که هیچ دانسته ای در باره ی زندگی مصدق نیست که ریشه در حقیقت داشته باشد یا چیزی در باره ی زندگی او نیست که بتوان در باره ی آن اتفاق نظر داشت؟

ص۱۷۶، آنچه را در باره افسران باز نشسته می گوید، و بر نوشته ی خبرنگار آمریکایی کنت لاو مبتنی است، با واقع منطبق نیست. نخست آنکه افسران زیادی پیش ازنخست وزیری ِ مصدق، در دوره ی ریاست رزم آرا بر ستاد ارتش، بازنشسته شده بودند. دیگر آنکه نه دویست نفر بلکه ۱۳۶ افسر در دوره ی حکومت مصدق بازنشسته شدند. گذشته از این، صورت اسم های افسرانی را که می بایست بازنشسته شوند کمیسیون هایی که واحدهای مختلف ارتش انتخاب کرده بودند تهیه کردند و دو معاون وزارت دفاع ملی به همراه سه افسری که شاه به خواست مصدق برای اداره ی آن وزارتخانه معین کرده بود ، صورت را بررسی کردند و از میان کسان زیادی که نامشان پیشنهاد شده بود شمار یاد شده را باز نشسته کردند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com

همان ص، می نویسد آمریکا سرانجام پس از دوسال تلاش بریتانیا « تاب نیاورد » و به عملیات سرنگونی ِ مصدق پیوست. این لحن هوادارانه نسبت به آمریکا همه جا در کتاب به چشم می خورد. آمریکائیان در رویارویی با مصدق منافع خودرا دنبال می کردند. این گمان که تا دوسال خیرخواهانه میانجی گری کردند ولی سرانجام در برابر فشار ها یا دست آموزی های بریتانیا تسلیم شدند با واقعیت ناسازگار است. آمریکایی ها دست کم از یک سال پیش از سقوط دولت مصدق درگیر اقدامات برای تزلزل او شدند و هندرسون ( سفیر آمریکا در ایران ) در فراهم کردن زمینه ی نخست وزیری ِ قوام نقشی موثر داشت.
ص۱۷۷،تاکید بر نقش شاپور ریپورتر مبالغه آمیز است.

ص۱۷۸، می نویسد مصدق حتی دیوان عالی کشور را هم منحل کرد و شمار زیادی قاضی را بازنشسته نمود. اقداماتی مانند انحلال دادگاه های اختصاصی، محدود کردن صلاحیت دادگاه های نظامی به امور نظامی، و انحلال و تشکیل مجدد دیوان عالی کشور تحت ریاست قاضی برجسته وخوشنام، محمد سروری، از اقدامات اصلاحی مصدق درفساد زدایی و احیای استقلال و اعتبار قوه قضاییه بود. شماری از قاضیان بازنشسته ی پاکدامن و خوشنام هم به کار گماشته شدند.
همان ص، به یکباره نام فضل الله زاهدی را مطرح می کند و می گوید در دوره ای که وزیر کشور بود « شمار زیادی » ازنامزد های جبهه ی ملی به نمایندگی ِ مجلس انتخاب شدند. نخست آنکه، به سبب موانع گوناگون، هیچوقت شمار زیادی نماینده از جبهه ی ملی به مجلس راه نیافتند (در مجلس شانزدهم شمار آنها ۸ نفر بود). دوم آنکه زاهدی کمتر از شش هفته (از اواخر اسفند ۲۹ تا اوائل اردیبهشت ۱۳۳۰) در کابینه علا وپس از آن هم سه ماه در کابینه ی نخست مصدق ( تا ۱۱مرداد ۳۰ ) وزیر کشور بود ودردوره ی وزارت کشوراو انتخاباتی صورت نگرفت که نمایندگان زیادی از جبهه ی ملی به مجلس راه یابند.

همان ص، می نویسد زاهدی افسری فرهمند ومستقل بود و این شاه را خوش نمی آمد. خوش آمدن یا نیامدن شاه امری دیگر است ولی پیشینه ی دور و نزدیک زاهدی می بایست ذکر شود. می بایست از دستگیری اوبه وسیله ی انگلیسیان در دوره جنگ دوم به اتهام همدلی با آلمان نازی هم یادی بشود. همچنین می بایست از پیشینه ی تماس های پی گیر او با سفارت بریتانیا از مدت ها پیش از کودتا- که دیگر نویسندگان، از جمله این نگارنده، به آن اشاره کرده اند – ذکری بشود.

ص۱۸۱، مظفر اعلم سفیر ایران در بغداد دستوری از دولت مصدق برای آنکه ترتیب دستگیری شاه و ثریا را بدهد دریافت نکرد.
ص۱۸۲، روزنامه ای را که حسین فاطمی منتشر می کرد « باختر امروز » بود نه باختر. ترجمه عنوان مقاله ی فاطمی هم دقیق نیست.هنگام نکوهش لحن فاطمی نسبت به شاه به جا بود از دستگیری شبانه ی او، و چند نفر دیگر از اطرافیان مصدق، در پی ِ مرحله ی نخست کودتا و آزار و توهین به آنها هم سخنی گفته شود.
ص ۱۸۳، می نویسد هندرسون در شامگاه ۱۸ اوت به تهران برگشت و مستقیما از فرودگاه به خانه ی مصدق رفت و شاید بازگشت او نموداری ازقصد آمریکا در « ابراز دوستی » با مصدق بود. هندرسون بعد از ظهر ۱۷ اوت به تهران برگشت و یک روز بعد( ۱۸ اوت / ۲۷ مرداد)، پس از ملاقات با کرمیت روزولت، به دیدار مصدق رفت و، آنگونه که از گزارش خود او بر می آید، کوشید بیشترین فشار روانی را بر مصدق وارد کند. نه زمینه ای برای ابراز دوستی با مصدق مانده بود و نه هندرسون طی دیدار خود کوچک ترین کاری در این مورد کرد. لحن میلانی در باره ی هندرسون توجیه گرانه است. هیچ پژوهشگری نمی تواند در گیری های پیچیده و غیر عادی ِ هندرسون در سیاست ایران و تبانی های او با امثال حسین علا را که از گزارش های خود سفارت کاملا بر می آید نادیده بگیرد.

صص۱۸۵-۱۸۴، دوباره بحث رفراندم را مطرح می کند وبه بازگفت سخنان صص ۱۶۹- ۱۷۰می پردازد. نوشته ای از غلامحسین صدیقی، که به آن اشاره می کند، در واقع نامه ای است که او در سال ۱۳۶۶ در پاسخ پرسش همایون کاتوزیان نوشت و بعدها در سه نشریه ( فصل کتاب، کلک ،ایران شناسی ) چاپ شد. این نوشته سند غیرد ستیابی نیست که لازم باشد خانواده ی صدیقی در اختیارجویندگان بگذارند. مصدق به روایت صدیقی و در پاسخ او، گذشته ازگفتن اینکه شاه جرئت برکناری او را ندارد، گفته بود « به پنج تن از نمایندگان موافق نفری یک میلیون تومان می دهند و دولت را از اکثریت می اندازند. » در زمانی که نامه ی صدیقی نوشته شد بسیاری اطلاعات موجود در مورد درستی ِ ارزیابی مصدق ازرشوه پردازی، یا اقدامات پیگیر کارگزاران آمریکا و بریتانیا، برای « خرید » نماینگان در میان نبود. سند یادشده ی ویلبر تردیدها را از میان برداشت و نظر مصدق را تایید کرد. رفراندم استفاده از مجلس برای اقدام علیه دولت وامکان مشروع جلوه دادن آن اقدامات را از میان برد. همانگونه که پیش تر گفته شد کسانی که بر قیام بودن کودتا تاکید می کنند، یا هنوز بحث رفراندم را می خواهند مطرح نگاه دارند، بر نادیده گرفتن آن سند، یا توجه به حرفهای کسانی مانند زاهدی در باره ی آن، اصرار دارند. بحث رفراندم بر اساس سخنانی مطرح می شود که مدت هاست کهنه شده. واقعیت های تاریخی را با توجه به همه ی اسناد موجود یاید سنجید. بی گمان اگر صدیقی اسناد یکی دو دهه ی اخیر را دیده بود طور دیگری می اندیشید. نویسنده در زیرنویسی( ص ۴۷۷) از مصاحبه با محمد علی موحد یاد می کند و می نویسد مولف کتاب دو جلدی ِ معتبری در باره ی ملی کردن نفت از مصدق تا سقوط شاه است ( کتاب موحد تنها دوران ملی کردن نفت را در بر می گیرد!). بد نیست یادآوری کنم که موحد رفراندم را « شاهکار سیاسی » ِ مصدق خوانده است (خواب آشفته نفت، ص. ۸۴۸ ).

ص ۱۸۵، می نویسد: « گزارش هایی که در باره ی رویدادهای ۲۸ مرداد هست کاملا با هم در تضاد اند. هر روایتی یا متاثر از منافع و ارزش های حقیقی یا متصور روایتگراست یا متاثر از چشم اندازی که تاریخ یا زبان شناسی معین کرده است و اززاویه اش آن حادثه دریافت و بیان می شود. » این بحث نسبیت باورانه را در باره ی درک هر رویداد دیگری نیز کمابیش می توان مطرح کرد. طرح آن در باره ی رخدادهای مربوط به کودتا، و در میان نهادن تردیدهای معرفت شناختی و شبه فلسفی در این باره، ودر عین حال دست یازیدن به داوری هایی قاطع د ر باره ی رویدادهایی که به همین اندازه می توانند مناقشه انگیزجلوه کنند، توجیه قانع کننده ای ندارد وبا رهیافت نویسنده در دیگر بخش های نوشته او سازگار نیست. پی آمد عملی ِ برداشت نسبیت باورانه در این مورد خاص می تواند این باشد که آنچه کسانی مانند اردشیر زاهدی گفته اند روایتی در کنار روایت ها ی دیگر دانسته شود وبه یک اندازه معتبر یا نا معتبرتلقی گردد. وظیفه ی مورخ این است که از بین گزارش ها آنچه را، بر اساس دید نقا دانه و وجدان خود او، با واقعیت و اسناد نامخدوش منطبق است بر گزیند و مورد تاکید قرار دهد. مورخ باید بکوشد شاهدانی بیابد که اعتبار و بی طرفی ِ آنها کمتر مورد مناقشه باشد وادعاهای آنها را آسان تر بتوان با مدارک و قرائن موجود سازگار نمود.

ص ۱۸۶، بدون ذکر منبع می نویسد مصدق بعد از ظهر ۲۸ مرداد پس ازآنکه « نطق پیروزی » ی زاهدی را از رادیو شنید گریه کرد. کسی از شاهدان حاضر در منزل مصدق در آن روز چنین سخنی نگفته است. در خواست حزب توده برای « ده هزار تفنگ » هم پایه ای ندارد.
ص ۱۸۷، می نویسد سقوط مصدق موجب بی تفاوتی ِ دهشت انگیزی شد. حالتی که دامنگیر شد بیشتر بهت و سرگشتگی بود تا بی تفاوتی و بعد هم مقاومت به صورت های گوناگون در دانشگاه و بازار و عرصه های دیگرجامعه آغاز شد و دولت زاهدی را با دشواری های زیادی مواجه کرد.
ص ۱۹۴،می نویسد کاردار بریتانیا در تهران، دنیس رایت، دریافت که دولت زاهدی تصمیم گرفته است کسانی را که در دوره ی مصدق در سفارت بریتانیا کار کرده بودند دوباره به کاردر سفارتخانه نپذیرد. این در واقع تصمیم دولت مصدق بود که در آذر ۱۳۳۱ قانونی گذراند که دیپلمات هایی که قبلا در ایران کار کرده اند دیگر نتوانند برای خدمت فعال به کشور برگردند. کابینه زاهدی نتوانست این را زیر پا بگذارد.

صص۱۹۴-۱۹۸، داستان تلاش شاه برای تبانی با سفارت بریتانیا از طریق پرون و بهرام شاهرخ و دور زدن وزارت خارجه را، که یاد آور تلاش و تماس مشابهی با بولارد است، می بایست کمی کاوید. تلاش برای برکناری زاهدی از طریق تماس با هندرسون نیزمی بایست بررسی شود. وقتی در باره ی رفراندم و حق شاه در عزل و نصب نخست وزیر آنهمه پرسشگری شده است در مورد رفتار شاه واعمال او، که هم معارض با قانون اساسی بودند و هم ناسازگار با روال سیاست متعارف، هم اندکی کندو کاو بی جا نیست.
ص۱۹۹، روایت دنیس رایت از توضیح اسدالله علم در باره ی اقدامات ضد بهایی را به گونه ای نقل می کند که جای پرسش بسیار باقی می گذارد. به گفته ی رایت علم به او گفته بود که داستان هایی در باره ی عکس های ثریا با مایو و عکسی در باره ی ارتباط شاه با یک زن امریکای منتشر شده بود و آیت الله بروجردی و[محمد تقی] فلسفی شاه را تهدید کرده بودند که اگر به اقدام علیه بهائیان تن در ندهد ازآن مطا لب علیه او استفاده خواهند کرد. باید گفت این گونه حرف ها تلاشی از سوی شاه و علم برای توجیه ماجرا در برابر کسانی مانند رایت بود. پذیرفتن اینکه شاه به سبب این عکس ها، و تهدید استفاده از آنها به اقدامات یادشده رضایت داده بود، متقاعد کننده نیست. دنیس رایت در گفتگو با این نگارنده اعتراف کرد که خود او نیز این حرف ها را قانع کننده ندانست.
ص۲۰۱، در کنار سرکوب فدائیان اسلام می بایست از سرکوب گسترده ی طرفداران مصدق و حزب توده هم سخنی گفته شود.
ص۲۰۲، سید قطب رهبر اخوان المسلمین نبود. اوتنها در سال ۱۹۵۳ به آن سازمان پیوست و مسؤول بخش تبلیغات شد؛ یک سال بعد هم در پی غیر قانونی شدن آن سازمان زندانی گردید.  » اخوان » (اخوان المسلمین) را هم به کسر الف باید نوشت نه به فتح. ممکن است نواب صفوی در سفرش به مصر با کسانی مانند قطب دیدار کرده باشد ولی ملاقاتش با جمال عبد الناصر (رهبرسکولاروناسیونالیستی که قدرتش د رپی کودتای ۱۹۵۲ رو به افزایش بود ) ، با اینکه ادعا شده، بعید به نظر می رسد. کاشانی در هنگام طرح دوباره ی پرونده رزم آرا، دراواخر سال ۱۳۳۴، مدت کوتاهی بازداشت شد؛ دستگیری دیگری در کار نبود.

پایان بخش نخست
فخرالدين عظيمی

—————————–
*فخرالدین عظیمی استاد تاریخ دانشگاه کانتیکت (Connecticut) در آمریکاست. تازه ترین کتاب او:
The Quest for Democracy in Iran: a Century of Struggle against Authoritarian Rule (Harvard University Press, 2008, 2010)
« در پی مردم‌سالاری: کشاکش صد ساله با خودکامگی در ایران » است. این کتاب برنده‌ ی جایزه‌ ی بنیاد مصدق در ژنو بوده است که هر دو سال یک‌بار اعطاء می‌شود. جایزه‌ ی  » انجمن بین‌المللی ایران‌شناسی » برای بهترین کتابی که در مباحث ایران‌شناسی در طی سال‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ منتشر شده است نيز به اين كتاب تعلق گرفته است.

Published in: on 25 Mai 2011 at 9:42  Laissez un commentaire  

دامه اعدام های مخفیانه در زندان وکیل آباد

مشهد: اعدام ده ها زندانی دیگر

: با آنکه مقامات قضایی ایران در خصوص انجام اعدام زندانیان مرتبط با جرائم موادمخدری در زندان وکیل آباد مشهد همچنان سکوت کرده واز اعلام وقوع و تعداد چنین اعدام هایی سرباز می زنند، منابع موثق به کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران گفتند که طی نیمه دوم اسفند ۸۹ و فروردین و اردیبهشت ماه ۱۳۹۰ نزدیک به ۷۰ تن در این زندان اعدام شده اند. این اعدام ها به صورت هفتگی و به صورت دسته جمعی صورت گرفته است. علیرغم محدودیت های اطلاع رسانی از داخل زندان و منابع دیگر امکان تعیین دقیق تعداد زندانیان اعدام شده را دشوار می نماید منابع یاد شده تعداد ۷۰ زندانی را مورد تایید قرار داده اند.

به گفته منابع یاد شده اعدام های گسترده یاد شده به صورت دسته جمعی و پنهانی در زندان وکیل آباد مشهد صورت گرفته است. آخرین نوبت از اعدام های یاد شده در دو ماه گذشته مربوط می شود به تاریخ دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ماه که طی آن ۱۰ زندانی اعدام شده اند. اعدام های صورت گرفته در رابطه با مجرمانی بوده که در ابطه با حمل، نگهداری و خرید و فروش مواد مخدر به اعدام محکوم شده بودند. این اعدام ها نیز بدون اطلاع و حضور خانواده و وکلا محکومان به اعدام و حتی بدون اطلاع قبلی خود اعدام شدگان اجرا شده است.

منابع موثق یاد شده به کمپین گفتند که اعدام های گروهی یاد شده بدون ابلاغ تاییدیه حکم دادگاه تجدید نظر از سوی دیوان عالی کشور به وکلا ومتهمان اجرا شده است. به این ترتیب دادستان مشهد به تنهایی به اجرای احکام اعدام در این زندان مبادرت می کند. آخرین نوبت اعدام هایی که پیش از این کمپین از اجرای آنها در زندان وکیل آباد مشهد مطلع شده بود، اعدام ۱۰ زندانی در تاریخ یازدهم اسفند ماه ۱۳۸۹ میباشد. (لینک به خبر)‏

سکوت مقامات قضایی ایران در حالی در خصوص اعدام های مخفیانه زندان وکیل آباد ادامه دارد که دبیرکل سازمان ملل در گزارش ماه مارس خود نوشت که در دیدارکارمندان کمیسیاری عالی حقوق بشر سازمان ملل با همتایان ایران آنها وقوع ۶۰ اعدام در این زندان را مورد تایید قرار داده اند. این درحالی است که همین مقامات تا کنون در مورد اعدام های صورت گرفته در این زندان آماری ارائه نکرده اند.

کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران بارها از مقامات ایرانی خواسته است که نسبت به اعدام های صورت گرفته در زندان های مختلف کشورشفاف و پاسخگو عمل کند. این نگرانی وجود دارد که مقامات قضایی ایران برای خالی کردن زندان ها از صدها نفری که طی سالهای گذشته احکام اعدام دریافت کرده اند به اجرای گسترده احکام اعدام اقدام می کند. این درحالی است که روندرسیدگی به اتهامات و مراحل قانونی و قضایی که منجر به اخذ حکم اعدام توسط متهمان می شود در بسیاری از موارد با مشکلات حقوقی بسیاری مواجه است. ایران از نظر تعداد اجرای حکم اعدام در جهان بعد از کشور چین مقام دوم را دارد ولی با در نظر گرفتن جمعیت دو کشور سرانه اعدام در کشور از چین هم پیشی می گیرد.

اعدام های دسته جمعی در راهروی منتهی به سالن ملاقات های زندان وکیل آباد مشهد اجرا میشود. محکومان به اعدام پس از جمع شدن از بند های مختلف، اغلب برای غسل پیش از اعدام و نوشتن وصیت نامه به سوئیت های بند ۶.۱ منتقل و از آنجا به راهرو اعدام منتقل میشوند. بیشترین تعداد زندانیان محکوم به اعدام در سالن های ۱۰۱ ، ۱۰۲ ، ۱۰۳ ، ۱۰۴ و ۱۰۵ بند ۵ زندان وکیل آباد مشهد نگهداری میشوند.

در برگه پزشکی قانونی مشهد علت مرگ اعدام شده ها ” قتل قانونی” ذکر میشود. یکی از کارمندان دولتی که در جریان این اعدام ها حضور داشته است ، به کمپین گفته است: « برای تسریع در روند اداری، برگه وفات زندانی هایی که در زندان وکیل آباد اعدام میشوند ، ساعاتی قبل از اجرای حکم و در حالی که هنوز زندانی زنده است صادر میگردد.” صدور برگه وفات برای فردی که هنوز زنده است امری خلاف قانون است. خصوصا اینکه طبق قوانین فقهی و قانونی ایران در صورتی که یک فرد پس از مدتی زنده از چوبه دار پایین آورده شود ، کسی حق تعرض به وی را ندارد.

علی رغم انتشار اخبار اعدام های گسترده ، پنهانی و دسته جمعی در زندان وکیل آباد مشهد و اعتراض های جهانی نسبت به این اعدام ها ، تا کنون مقامات دولتی و قضایی ایران در این باره سکوت کرده اند.

به جز منابع کمپین که از داخل نهادهای قضایی، دولتی و زندان وکیل آباد مشهد (زندان مرکزی مشهد) از این اعدام ها خبر میدهند تا کنون شاهدان بسیاری در رابطه با این اعدام ها سخن گفته اند. احمد قابل ، پژوهشگر دینی و از شاگردان آیه الله منتظری در دو دوره مختلف که در زندان وکیل آباد زندانی بوده است از وجود اعدام های گسترده و اعلام نشده در این زندان خبر داده است.

آقای قابل در گفتگو با کمپین از اعدام ۵۰ زندانی متهم به جرایم مربوط به مواد مخدر در چند نوبت در دروه اول نگهداری اش در زندان وکیل آباد در بازه اسفند ماه سال هشتاد و هشت تا اردیبهشت سال هشتاد و نه خبر داده بود . همچنین این پژوهشگر دینی در نوبت دوم زندانی بودنش در وکیل آباد در پاییز سال هشتاد ونه نیز از ادامه اعدام های دسته جمعی و پنهانی در این زندان خبر داده است. این پژوهشگر دینی در گفتگو با رسانه ها از اعدام قریب ۶۰ زندانی دیگر در چند نوبت در پاییز سال هشتاد و نه خبر داده است.

هاشم خواستار دیگر زندانی عقیدتی در زندان وکیل آباد مشهد نیز در نامه ای به رئیس قوه قضائیه از وجود اعدام های گسترده ، اعلام نشده و پنهانی در این زندان گفته است. آقای خواستار به عنوان نمونه به اعدام ۶۳ نفر تنها در یک روز در تاریخ نوزده مرداد سال هشتاد و نه اشاره کرده است.

برادرزاده یکی از اعدام شده ها در تاریخ بیست و هفت مرداد ماه سال هشتاد و نه در گفتگو با کمپین از اعدام دسته جمعی ۶۷ زندانی تنها در یک روزخبر داده است. وی مدعی شده بود که روند دادرسی پرونده عمویش عادلانه نبوده است و ۳۰۰ گرم مواد مخدری که عموی وی به خاطر آن اعدام شده بود ، متعلق به یکی از دوستان فرد اعدام شده بوده است و نه خود وی.‏

برخی زندانیان مربوط به جرایم مواد مخدری گفته اند که از حق دادرسی عادلانه محروم بوده اند و در بسیاری از موارد احکام اعدام توسط قضات دادگاه انقلاب مشهد بدون مستندات کافی و تنها مبتنی بر اقرارهای اخذ شده از متهم تحت فشار و شکنجه، صادر شده است.‏

کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران به صورت کلی مخالف با اجرای اعدام به دلیل طبیعت غیرقابل بازگشت بودن آن است و معتقد است که اعدام های صورت گرفته ای که توسط مقامات رسمی اعلام نمی شود در سایر زندان های کشور نیز جریان دارد و از مقامات ایرانی بار دیگر می خواهد نسبت به اجرای احکام یاد شده پاسخگو وشفاف باشد.

Published in: on 25 Mai 2011 at 5:55  Laissez un commentaire