خاطرات منتشرنشده هوشنگ گلشیری/داستان اولین دزدی، خودکشی و زنده‌باد شاه و مصدق!

gوقتی شنیدم که فاطمی را دستگیر کردند و بعد هم کشته شد، با دوستم قرار گذاشتیم که خودکشی کنیم…

به گزارش «۲۴»، هوشنگ گلشیری در گفتگویی منتشر نشده، خاطرات جالبی از دوران کودکی، تحصیل، تدریس، مبارزات، کودتای ۲۸مرداد و…عنوان کرده است که بخشهایی از آن را در ادامه می‌خوانید؛ گلشیری با نگاهی تاریخی و خاطره گونه به شکل گیری محفل های ادبی در اصفهان و تهران و روابط بین روشن فکران و نویسندگان در سال های قبل و بعد از انقلاب اسلامی پرداخته است:

* پدرم کارگر شرکت نفت بوده و به اصطلاح آبادانی ها، لوله های عظیم شرکت را می ساخت. تا کلاس دهم در دبیرستان در آبادان بودم. در محله های کارگری متفاوت مثل فرح آباد دو یا چهار یا دوازده (محله های کارگری مشهور در آبادان) بزرگ شدیم. در سال ۱۳۳۴ پدرم اخراج شد، یعنی بازنشسته شد آن هم بعد از آن اتفاقاتی که بعد از سال ۱۳۳۲ افتاد یعنی وقتی انگلیسی ها برگشتند. شروع کردند به اخراج کردن کارگرها و تعداد را تقلیل دادن . دو سالی هم ما در دبیرستان ادب اصفهان دیپلم گرفتیم. یک سالی منتظر سربازی و … بودم که قرعه کشی شد و به اصطلاح آن روز پوچ درآمد.

* مدتی در دفتر اسناد رسمی و مدتی هم در بازار در مغازه رنگرزی یا خرازی فروشی (از این کارها خرده پا) یا در یک شیرینی فروشی در تابستان های ایام تحصیل کار می کردم. کلاس هایی را وزارت فرهنگ سابق گذاشته بودکه من قبول شده و معلم شدم. در آغاز به دهی در نزدیکی های یزد به نام تودشک رفتم و شش ماه آنجا بودم. در این مدت چون دیپلمم ریاضی بود، دیپلم ادبی هم گرفتم و در دانشکده ادبیات اصفهان(شبانه)قبول شدم و ناچار ما را به نزدیک تر منتقل کردند. شش فرسخی راه بود و یا چرخ می رفتیم و می آمدیم، روزها درس می دادم و شب ها درس می خواندم. بعد لیسانس ادبیات گرفتم.

* تا سال ۱۳۴۱ که اتهام سیاسی کوچکی برایم پیدا شد و در مدت زمانی زندان بودم و وقتی برگشتم، توانستم سرکار بروم. تا سال ۱۳۵۲ که باز یک اتفاقی افتاد و کمیته مشترک و دستگیری و … که آن هم سبب شد که محروم از حقوق اجتماعی بشوم و پنج سال معلق از تدریس. ناچار به تهران منتقل شدم و به صورت حق التدریسی در هنرهای زیبا درس دادم. یک سال هم در ابتدایش در انتشاراتی که به دانشگاه صنعتی شریف وابسته بود،کتابها را ادیت می کردم.

* من در کتاب «جن نامه» غیر مستقیم وضعیت بعد از ۱۳۳۲ را شرح دادم. ما در یک خانواده کارگری بودیم که دو تا اتاق و گاهی اوقات سه اتاق داشت. از محلی به محل دیگر[ که می رفتیم، تعداد اتاق ها فرق می کرد. در راه مدرسه که می آمدیم، بیشتر پابرهنه بودیم یا کمی که بزرگتر شده بودیم، کفش چوبی به اسم کرکاپ می پوشیدیم. بیشتر محله های بازی اطراف خانه ها بودکه وقتی چهارده، پانزده ساله شده بودیم، سه میدان فوتبال داشتیم. پس بیشتر وقت ما به بازی می گذشت. ویژگی خانه های کارگری این بود که همه هم شکل بوده و مثل هم ساخته شده بودند. تفاوت تنعم و فقری وجود نداشت. مادرم در خانه نان می پخت و مثلا اگر بچه ها و هم بازی های جوانی من فرقی نمی کرد که از خانه خودشان یا خانه ما باشند هم می آمدند نان و شعله هم می پخت که جلویشان می گذاشتیم.

به گزارش «۲۴» وی در بخش دیگری از این گفتگو که چند سال قبل از مرگش گفت وگوی مفصلی با بخش تاریخ شفاهی سازمان اسناد و کتابخانه ملی انجام داده، ادامه می‌دهد: یک سینمایی نزدیک ما بود و پنج ریال می دادیم و هفته ای یک بار یک فیلم می دیدیم. البته اگر پدرم پنج ریال را می داد. اگر هم نمی داد، پشت دیوار سینما می رفتیم، یکی پایین می ایستاد و یکی هم روی دوشش سوار می شد و فیلم را می دید و نصفش را او می دید و از بالا تعریف می کرد و نصفش را دیگری می دید.

* با یک جفت کفشی که خریده می شد، شاد بودیم. اگر قبل از سال پاره می شد، دیگر راه حلی نبود و همان را باید یک جوری می پوشیدیم. بدبختی من هم این بود که برادر بزرگم بچه بسیار آرام، عاقل، مودب و منظمی بود که کفش هایش تا سال بعد هم می ماند ولی مال من اواسط سال پاره می شد. این بود که همیشه این در زندگی ما فاجعه ای بود مثلا شلوار من هم زودتر پاره می شد ولی مال او همچنان نو می ماند و همیشه توی سر ما می زدند که کفشت داغون شده و حق هم داشتند.

* در کودکی اولین بار این صحنه یادم است که در دبستان فرخی نشسته بودیم و یکی گفت که مصدق به حکومت رسید من اصلاً مصدق را نمی شناختم ولی بعد به مصدق تعلق خاطر پیدا کردم و رفتیم به قهوه خانه همسایه و صدای لرزان این پیرمرد را می شنیدیم. فضا بیشتر سلطه تفکر توده ای بود ولی من تعلق خاطری به مصدق داشتم. احتمالاً شاه را هم خیلی دوست داشتیم چون وقتی ما را به تظاهرات می بردند، و برمی گشتیم خانه، از بس عربده کشیده و زنده باد شاه گفته بودم، گلویم درد می کرد. نمی دانستیم چطوری این تناقض هم شاه هم مصدق را حل کنیم!

* اولین منظره ای که هر کسی از نسل من یادش است، کامیون هایی بود که داشتند می رفتند و تعدادی بد کاره و لمپن در آن ریخته بودند و زنده باد شاه می گفتند. با اینکه ما با بچه ها دور هم بازی می کردیم، ارتشی ها از کامیون ها پایین آمدند تا ما را بگیرند، ما هم اصلا نمی فهمیدیم جرم مان چی است و داشتیم در چمن کشتی می گرفتیم و فرار می کردیم.

* یادم است وقتی شنیدم که فاطمی را دستگیر کردند و بعد هم کشته شد، با دوستم (الان اسمش یادم نیست) قرار گذاشتیم که خودکشی کنیم یعنی چنین اندوهی برای ما بود. در تمام عمرم مساله مصدق و جبهه ملی به معنای مصدقی آن نه به معنای بعدهای آن برایم مطرح بود.

* یادم می آید اولین دزدی ای که کردم، وقتی بودکه در دفتر اسناد رسمی کار می کردم، مجله ای بودکه عکس مصدق رویش بود و مجله قدیمی ای بود و عکس خیلی زیبایی داشت. من این عکس را پاره کرده و به خانه آوردم و نگه داشتم و هنوز هم دارم. چندین بار که ساواک به خانه ما ریخت و کندوکاو کرد، من اول سراغ این عکس می رفتم. فکر می کردم به هر حال می توانند به جرم این دزدی دست ما را ببرند!

*ما یک دانه کتاب هم در خانه نداشتیم. وقتی به اصفهان آمدیم، یک حافظ داشتیم که مال همسایه ما بود و مانده بود و من تا سالهای سال این حافظ را داشتم. وقتی به اصفهان آمدیم، پدرم پولی به عنوان بازنشستگی گرفته بود که خیلی کم بود چون پدرم مرتب کارش را ول می کرد و می رفت و ده، پانزده سال سابقه کار مداوم داشت. وقتی که در اصفهان بودیم. ناهار ظهر را مجبور بودیم در دبیرستان بخوریم و با پولی که مادرم برای ناهار می داد، من جزوه ای را که آن وقت ها در می آمد و مال بینوایان بود می خریدم و به جای ناهار ظهر آن را می خواندم.

* خیلی دوست دارم که از صبح تا شب و از شب تا صبح فقط بخوانم و یادداشت بردارم یعنی مقصوم این است که این شوق به خواندن و حرمت به کتاب و عزیز داشتن آن را از کودکی داشتم. علتش را گفتم که اولین کتاب ما آن جوری به دست آمد واز حقوقی که باید مقداری اش را به مادر می داد و مقداری برای خرج خانواده مادر بود که دخترها را شوهر بدهد و چیزی که می ماند، کتاب می شد و ولع کتاب.

Published in: on 7 août 2011 at 8:18  Laissez un commentaire  

گرامی داشت گرد آزادی ستارخان !


Published in: on 6 août 2011 at 7:28  Laissez un commentaire  

بازشناسی آمران و عاملان کشتارها در ایران


نسل کُشی بشیوه اسلامی را فراموشی نشايد !

(شماره ۱)

آه ای شقايقان بهاران من! 


ياران من!


 ازخاک وخاره ، خون شمارا


 حتی

توفان نوح نيز نيارد ستُرد، َزا نک هرلحظه گسترانگيش بيش می شود

آنگونه ای که باران،

هرچند تندتر


 رخسارارغوان


 شاداب وسرخگونه ترازپيش می شود .

 » شفيعی کدکنی »

amirjavaheri@yahoo.com

اميرجواهری لنگرودی

مقدمه ای براین مقاله :

ياران نازنين آنچه دراين مقاله بدان اشاره می دارم ، حاصل مروری برخاطرات زندانيان سياسی ايران است که به قلم آنان(زندانيان سياسی) رسته ازبنددرکتابهای چندی گردآمده است.

ابعاداين جنايات تابه امروزبه زبانهای مختلفی طرح شده است. اينک تنها رهایی یافته گان زنده اين جنايات اند،که زبان گشوده وشرایط زندان وچرک درون رابه قلم کشيده اند۰دراين ميان ، من تنهاجانيان اين جنايات راازحجم وسيع خاطرات آنان بيرون کشيده ام تابه مانند سندی قابل دسترس، آن همه رادريک یا چندمقاله جای دهم.

دربيان آنچه که دراين نوشته آمده است؛ بويژه اسامی اين وآن پاسداریانگهبان ، بازجویا شکنجه گر- بدون هیچ تقدم وتاخری- می توان بعنوان خواننده خاطرات زندانيان سياسی حتی مخالف نگاهی بود که من یکایک آنان را بعنوان جنایتکاروقاتل تباهی دلاورزنان ومردان کشتارهای سالیان حاکمیت رژیم اسلامی بشمارآورده ام ، بدون کمترین ارزش گزاری نسبت به عملکرد یکایک شان، ورودبدان را دروظیفه دادگاهی می یابم که جهت دادخواهی یکایک قربانیان سالهای تباهی وروشنگری ابعاد جنایات یکایک جانیان درشرایطی برابرشکل خواهد گرفت.

دراین نوشته هدفم ؛ تنهابازتاباندن ليست پُرشمارجانيانی است که هرکدام شان دردرون تاریکخانه رژیم اسلامی ودرمیان زندانیان سياسی ايران پراتيک معين داشته اندازحبيب الله عسکراولادی يارغاراسدالله لاجوردی که » به شکل بسيارابتدايی ومسخره آميزی به تفسیرقرآن می پرداحت » (ايرج مصداقی ، نه زيستن نه مرگ ، در ۴ جلد خاطرات زندان ، جلد اول ،ص۳۲۱ ، ناشر: آلفابت ماکزيماسوئد چاپ اول سال ۱۳۸۳)،تا فلان روحانی که برای بازدیدازراه می رسیدیا آن پاسدارنگهبانی که ابتداءبرسرزندانی ديگرانديش می کُوفت وآنوقت برای بردن زندانی به بازجويی باادعای « کافربودن » يا » نجس  » بودنش ، ازاودوری می جوست۰به چشمش »چشم بند » می کشیدوخودکاردستش می دادتا خود »نجس » نشود! دراين ميان صدها تواب که بمثابه هم هويت شدن قربانی با شکنجه گرومتجاوزخويش، خود مدافع اين نظام آدم سوزگشتند، تعدادیشان بخشابه بازجووشکنجه گرانی تبديل شدندکه بايدآنان را محصول وجودی اين رژيم ضدتاريخی درتمامی سالهای حاکمیت سیاه شان درشکاروکشتارآدمهاناميد۰ هيچ يک ازاين  » قربانيان  » درليستم جايی برای خود نيافتند!

دراین مجموعه تلاش آگاهانه ام اين بوده واست به جنایات دوره اخیر- سلسله قتلهای سیاسی – موسوم به قتلهای سیاسی زنجیره ای وگله های شبانه وروزانه خیابانی حزب الله و » گروه های خودسر »که مثل قارچ،سربزنگاه ها سبزمی شوند . بدون اینکه مشخص گردند که این گروهها کیانند وچگونه بوجود آمده اند وشکل گیری ومحل رشد اجتماعی – سیاسی آنها کجاست ؟ با چه کسانی پیوند دارند؟ همه وهمه اززمره « امدادهای غیبی « امام زمانند ،که چون اجل معلق به درون خانه ها می ریزند،دربگیروببند خیابانی حاضرند،کشتارمی کنند ،دوباره پنهان می شوند. درُکل حیات رژیم اسلامی ماجزباچند نام آشنای آنان همچون:  » مسعود ده نمکی ، مسئول نشریه شلمچه « ؛  » الله کرم  » ؛ » حاجی بخشی »،  » سعید عسکر »، » فرهاد نظری » و » گودرزی مدیرمسئول نشریه یالثارات » روبروییم. تلاش کرده ام، اسامی بخش وسیع این جنایت کاران واردوی وحشت راذکرکنم تا نامی حذف نشودواين سندماندگارماند. ازاینرولازم آمد تا به کتابهای دیگری فرا ترازخاطرات زندانیان سیاسی نیزمراجعه کنم وتلاش کردم – همه ماخذم را معرفی کنم- ولی این همه کارنیست. این جنایتکاران بمراتب پرحجم ترازاین تعداد اند. لذا این وظیفه همچنان دنبال می گردد ومن درهرفرصتی این امرخطیررا پی می گیرم.

به باورمن وکسان بیشماری : کشتن هرانسان بیگناه،کشتن همه انسانها وجنایت علیه آدمیت وانسانیت است۰ازهمین منظر، سندحاضرازمصاديق « جنايت عليه بشريت « است۰باشدکه تکمیل اش کنیم وآنرا به زبان های مختلف ترجمه ودرپخش وسيع آن یاری رسان هم باشیم.

دستان یکایک شماياران،بویژه زندانیان سیاسی وخانواده های اعدامیان رادراین کارزارخودافشاءگربه مثابه وظیفه ای انسانی و مسئولیت آفرین ، به گرمی می فشارم. ازنشریه وزین آرش (پاریس) به سردبیری : پرویزقلیچ خانی که اول بارآنرا انتشارمی دهد،ازهمین طریق سپاس ام را بیان می دارم.

***********

بگذارید بنویسم :

 » … دهانم را بستی ، قلب ام را شکافتی ، خون ام را ریختی؛ اما با نام من که درهمه جای تاریخ ثبت است چه خواهی کرد؟ » ( نسیم اکبری ، کابوس بلندتيزدندان ويراستار: بهروزشيدا ، ص ۱۰۰ ناشرباران استکهلم سال ۱۳۸۲)

يادجانهای بيقراری که دردوتابستان خونين(۶۰و۶۷) باايستادگی شان ، سربردارشدندودژخيمان نظام را روسياه کردند، ماندگارباد!

آمران وعاملان کشتار۶۰و۶۷وشکنجه گران رژيم جمهوری اسلامی ايران رامی توان به جهانيان بازشناساند. چرا که 
همه اين جانيان چه مرده وچه زنده بايدبجرم » جنايت عليه بشريت » درپيشگاه تاريخ ودردادگاههای بين المللی محاکمه گردند! 


همه بخاک افتاده گان قتلعام زندان ها با فتواودستورشخص خمينی که نوشت: » ازآنجا که منافقين خائن به هيچ وجه به اسلام معتقد نبوده وهرچه ميگويندازروی حيله ونفاق آنهاست وبه اقرارسران آنهاازاسلام ارتداد پيدا کرده اند، وباتوجه به محارب بودن آنها درشمال غرب وجنوب کشورباهمکاريهای بعث عراق ونيزجاسوسی آنان برای صدام عليه ملت مسلمان ما، باتوجه به ارتباط آنان با استکبارجهانی وضربات ناجوانمردانه آنان ازابتدای تشکيل نظام جمهوری اسلامی تاکنون، کسانی که درزندانهای سراسرکشوربرسرنفاق خودپافشاری کرده ومی کنندمحارب ومحکوم به اعدام می باشند وتشخيص موضوع نيزدرتهران با رای اکثريت آقايان حجته الاسلام نيری وجناب آقای اشراقی(دادستان تهران) ونماينده ای ازوزارت اطلاعات می باشد، اگرچه احتياط دراجماع است ، وهمين طوردرزندانهای مراکزاستان کشوررای اکثريت آقايان قاضی شرع،دادستان انقلاب وياداديارونماينده وزارت اطلاعات لازم الاتباع می باشد، رحم برمحاربين ساده انديشی است، قاطعيت اسلام دربرابردشمنان خداازاصول ترديدناپذيرنظام اسلامی است، اميدوارم باخشم وکينه انقلابی خودنسبت به دشمنان اسلام رضايت خداوندمتعال راجلب نمايند،آقايانی که تشخيص موضوع به عهده آنان است وسوسه وشک وترديد نکند وسعی کنند  » اشدءعلی الکفار » باشند۰ترديد درمسائل قضايی اسلام انقلابی ناديده گرفتن خون پاک ومظهرشهدا می باشد۰ والسلام۰ روح الله الموسوی خمينی  » (خاطرات حسين منتظری ،به نقل ازنشریه ؛ انقلاب اسلامی درهجرت ، شماره ۵۰۵، تاريخ ۲۵ دسامبر ۲۰۰۰) بدین ترتیب وبا فتوای امام شان »کمسيون مرگ » ی تشکیل وماموراين قتل عام ها شدند۰

برپایه تحقیق يرواندآبراهامانيان: « هيات تهران ، که ازشانزده نفرتشکيل می شد ، شامل نمايندگانی ازسوی شخص امام ، رييس جمهوری ، دادستانی کل ، دادگاه انقلاب ، وزارتخانه دادگستری ، اطلاعات ومديريت زندان اوين وگوهردشت بودند۰سرپرستی هيات برعهده آيت الله اشراقی گذارده شده بود که دودستيارويژه داشت ، حجت الله نيری- ( نيری حسینعلی (جعفر) – وحجت الاسلام مبشری- ( مبشری علی رياست دادگاه انقلاب اسلامی مرکز) درپنج ماه بعدی اين هيات توسط بالگردازاوين به گوهردشت دررفت وآمدبود ۰ نام اين هيات را » هيات مرگ »گذارده بودند « ( يرواندآبراهامانيان ، اعترافات شکنجه شدگان زندان ها وابرازندامت های علنی درايران نوين ، ترجمه : رضا شريفها‌، نشرباران( سوید)، صفحات ۳۲۹و۳۲۸) بدين ترتيب با گزينش اين هيات مرگ ، چهره های حيله گرنظام بعدازخمينی بعنوان بانی وموسس اين نظام آن هنگام که »جام زهر » ش راسرکشيدهمچون دوره پیشین، خودکامه گانی اند که درصحنه آرایی فرمانروایی خویش ، راه امام « ره » شان را دنبال کرده اند.

درطول همه سالهای حاکمیت جمهوری اسلامی پیدا کردن رد پای آمرین این کشتارها ، البته نه ازنگاه مردم که نظاره گران صحنه واقعی نبردند بلکه به محاکمات قضایی کشاندن آمرین جنایات تا زمان قداست این حکومت گران، دشواروتا حدی ناممکن است . روزگاری اکبرگنجی که خودازنزدیک این جانواران را می شناسدو – تا حدی دربساط شان بود- دربرملا کردن عوامل قتلهای زنجیره ای سیاسی ودرمقام مقایسه بین محاکمه  » مهدی هاشمی  » و » فلاحیان » طی پیش فرضی گفت : « ۰۰۰ ازسيعدامامی بالاترنمی رويم۰ چرا که با بالاتررفتن، پای فلاحيان وديگران به ميان خواهدآمدواين به نفع نظام نيست که پای روحانيت درماجرای قتلها بازشود۰ قداست روحانيت منوط به آن است که دامن آنها با اتصال به قتلها چرکين وآلوده نشود » ( عاليجناب سرخپوش وعاليجنابان خاکستری ، اکبرگنجی ، ص ۵۳ ، ناشرطرح نو، سال ۱۳۷۹، چاپ هفتم) با این همه، من دراین کنکاشم، بیشمارانی راردیف کرده ام.

جدا ازخمینی خوفناک، جانیانی همچون :

۲ــ سيدمحمد حسين بهشتی دبيرکل حزب جمهوری اسلامی واولين رئيس ديوان عالی کشورورئيس شورای عالی قضايی بود.

۳ــ هاشمی رفسنجانی جرثومه همه جنایات رژیم بوده و است .

۴ــ سيدعلی خامنه ای جانشین خمینی در تمامی جنایات نظام از ابتداء تا به امروز بوده و است .

۵ ــ مرتضی مطهری ازیاران اولیه خمینی بود.

۶ــ محمدی گلپايگانی رئيس دفترخامنه ای رابط رهبری با روحانيون قم وسه قوه وزمانی معاونت وزارت اطلاعات راهم داشت.

۷ – آشيخ ابوالقاسم خزعلی عضو سابق شورای نگهبان وازشاخه فتوا دهنده گان سازمان تروربوده است.

۸ ــ علی مشکينی امام جمعه قم ورئيس مجلس خبرگان بود که به تازگی فوت کرد.

۹ــ عبدالکريم موسوی اردبيلی رئيس ديوان عالی کشور، جانشين محمد بهشتی بود.

۱۰ ــ مهدی ربانی املشی(دادستان کل کشور) بود.

۱۱ــ يوسف صانعی عضو شورای نگهبان بود بعد جايگزين ربانی املشی ودادستان کل کشورمی شود، نامبرده رئيس بنياد ۱۵خرداد که برای سرسلمان رشدی جايزه تعيين کرد

۱۲ــ سيدمحمدموسوی خوئينی ۱۶تير۶۴دادستان کل کشورمی شود . و …. نقش داشته است .

۱۳ــ مرتضی مقتدايی سخنگوی شورای عالی قضايی ورئيس ديوان عدالت بود.

۱۴ــ محمد محمدی گيلانی قاضی القضات وحاکم شرع دادگاههای انقلاب اسلامی مرکز بود.

۱۵ــ حجت الاسلام جعفرنيری قايم مقام ريس ديوانعالی کشوروقاضی شرع دادگاههای انقلاب، معاون گيلانی ازسال۶۳تا۶۸ دراين مسند ماند

۱۶ــ آيت الله مهدوی کنی سرپرست کميته انقلاب اسلامی تهران وبنيانگذاردانشگاه امام محمدباق(جامع الصادق) یک موسسه جهت آموزش مشاوران امنيتی واطلاعاتی است .

۱۷ــ هادوی دادستان کل انقلاب دولت موقت بود.

۱۸ــ غلامحسين رهبرپوررياست دادگاه انقلاب اسلامی مرکزازسال۶۸تا۷۸دراين مقام بود

۱۹ ــ علی مبشری رياست دادگاه انقلاب اسلامی مرکز بعدازرهبرپوربه اين مسندرسيد

۲۰ــ حجت السلام محمد نيازی دادستان دادسرای نظامی ورئيس سازمان قضايی نيروهای مسلح (رياست سازمان قضايی نيروهای مسلح بعدازعلی يوسفی دست يافت

۲۱ــ مرتضی الويری عضوهئيت رئيسه مجلس ، بازجووشکنجه گربود.

۲۲ــ مرتضی فهيم کرمانی (حاکم شرع ورئيس دادگاههای کرمان)نماينده مجلس ازکرمان، معاون لاجوردی دراوين بود.

۲۳ـــ علی اکبرناطق نوری وزيرکشور،رئيس مجلس و مسئول اطلاعاتی بيت رهبری است . خامنه ای شبکه ای داشت به نام  » شبکه عیون » که مسئولش ناطق نوری است. ناطق نوری درسال ۵۹ بازجويی علی اکبرگودرزی رهبرفرقان رابه عهده داشت

۲۴ــ عباسعلی آقاعليجانی معروف به شيخ قدرت عليجانی(حاکم شرع دادگاههای انقلاب اسلامی قزوين) نماينده مجلس هم بود

۲۵ــ عبدالمجید معاديخواه(وزيرارشاد) شاگرد محمد بهشتی ، نقش حاکم شرع اوین را بازی می کردورياست دادگاه تقی شهرام رابعهده داشت

۲۶ـــ علی اکبرولايتی، وزيرامورخارجه کابينه هاشمی رفسنجانی وی بعنوان وزيرامورخارجه ،گروه های تروررادرسفارتخانه هامستقروبرای تيم های ترورگذرنامه های جعلی صادروسفارتخانه هارامامورخدمت رسانی به آنها می کرد،پرونده همکاری وی درتروردکتر شرفکندی ویارانش دردادگاه میکونوس(برلین)چهره ولایتی را به جهانیان نمایانده است

۲۷ــ حبيب الله عسکراولادی مسلمان ازبنيانگزاران جمعيت موتلفه اسلامی ، وزيربازرگانی دولت ميرحسين موسوی واسدالله عسکراولادی برادرحبيب الله به اتفاق مسئوليت کميته امداد امام نهادی موازی سازمان بهزيستی رابعهده گرفتند. هردوازسردمداران موتلفه وفدائيان اسلام اند ، بخش مالی اقدامات گروههای فشاروحزب الله را اینهادرپیوند با حاجی امانی ها وخاموشی های بازار تامین می کنند

۲۸ــ سرهنگ صيادشيرازی از سرکردگان ارتش بعد از انقلاب و نماینده خمینی بود.

۲۹ــ فتح الله اميدنجف آبادی(حاکم شرع دادگاههای اصفهان)نماينده مجلس ازاصفهان بود.

۳۰ــ محمدعلی حيدری(حاکم شرع نهاوند) بود.

۳۱ ــ غلامحسين نادی(حاکم شرع)نماينده مجلس ازنجف آباد بود.

۳۲ــ عباس شریفی معروف به ابوشريف ،يکی ازپايه گذاران و فرماندهان سپاه بود.

۳۳ــ هاشمی شاهرودی، حاکم شرع ورئيس قوه قضاییه بود.

۳۴ـــ حاجی جوهری فردبانام مستعارمهدوی ازسال۶۰دوباره به مقام رياست زندان ها رسيد

۳۵ ــ صادق خلخالی حاکم شرع وقاتل خلق ترکمن وکردستان بود.

۳۶ــ هادی غفاری نماينده مجلس، بازجو وشکنجه گر بود.

۳۷ــ علی قدوسی ، دادستان کل انقلاب بود.

۳۸ــ سيدحسين موسوی تبریزی(دادستان کل انقلاب)شهريور۶۰بعد ازکشته شدن علی قدوسی بود.

۳۹ــ مجيد قدوسی پسرآيت الله قدوسی سازمانده اعترافات توابين درحسينیه اوين بود.

۴۰ــ محمد محمدی ری شهری، رياست دادگاه انقلاب ارتش وروحانيت ازسال ۵۸تا۶۲ونخستين وزيرسازمان اطلاعات بود.

۴۱ــ ابوالفضل موسوی تبريزی(رياست ديوان عدالت اداری ودادستان کل انقلاب)وجايگزين محمد محمدی ری شهری شد

۴۲ــ علی يونسی با نام مستعارادريسی معاون محمد محمدی ری شهری ازسال۶۳تا۶۸براين مسندبود بعد ازانتصاب علی رازینی به ریاست دادگاه ویژه روحانیت ودادگستری تهران به مقام ریاست سازمان قضایی نیروهای مسلح دست یافتند وبعدا وزیراطلاعات شد

۴۳ــ علی رازينی مدیر کل قضایی استان تهران از دی ۶۳جانشين لاجوردی شد ورياست دادگاههای تهران وسازمان قضايی نيروهای مسلح شد

۴۴ــ محمديزدی (رياست قوه قضائيه)که ازانتخابات سال۶۷ازمجلس اسلامی برکنارماندبه اين مقام رسيد.

۴۵ ــ اتابکی، دادستان انقلاب ارتش بود.

۴۶ ــ شيخ علی فلاحيان رئيس دادگاه ، دادستان ويژه روحانيت ، معاون و مائم مقام وزارت اطلاعات و ۸ سال وزيراطلاعات و بعد درمقام مشاوررهبربودند ۰ بعد نيزکانديد مجلس خبرگان ازخوزستان و مجلس شورای اسلامی ازاصفهان شدند

۴۷ــ احمدجنتی، امام جمعه دراهوازوقاتل دههاوصدها دانشجودراهواز و مقامات عدیده ای در این نظام داشته و دارد.

۴۸ــ محسن رضايی فرمانده وقت سپاه پاسدارا ن وسخنگوی شورای مصلحت نظام است .

۴۹ ــ غلامرضا ملاحسنی، نماينده ولی فقيه و امام جمعه اروميه، قصاب اروميه بوده و است .

۵۰ ــ سيداسدالله لاجوردی (رياست دادستانی انقلاب اسلامی مرکز)ازسالهای ۵۹ تا۶۳معروف به جلاد اوين بود و ترور گردید.

۵۱ ــ محسن رفیقدوست ازپایه گذاران سپاه پاسداران و در دزدی ها زبان زد بوده است .

۵۲ ــ مرتضی اشراقی دربهار ۶۵ به جای رازينی نشست.

۵۳ ــ ابوالقاسم سرحدی زاده رياست شورای سرپرستی زندانها ووزيرکارهم شد

۵۴ ــ جزایری امام جمعه اهوازدراعدام وکشتارسال۶۷حضورداشت ومراقب اجراء صحیح کشتاربود

۵۵ ــ هادی خامنه ای یکی ازبازجویان اوین بوده است . هادی خامنه ای گفت

: » ما کابل ها ی مورد استفاده دربازجویی رابه نزد « امام » برده، ایشان آن هایی راکه شرعی هستند،

تایید کرده اند. »

( ايرج مصداقی ، نه زيستن نه مرگ ، جلد اول ،ص۱۴۵، چاپ اول ۱۳۸۳، ناشر: آلفابت ماکزيماسوئد)

۵۶ ــ محمدغرضی وزيرنفت بعدا وزيرپست وتلگراف وتلفن ، چندی معادن استانداری کردستان بودبعدبه دستورخمينی استاندارخوزستان بود ازاول انقلاب تا امروزدرعمليات تروريستی گوناگونی شرکت داشته است ۰نقش اودرقتل بختيارودرکشتاربرلين ووين آشکارگرديد

۵۷ ــ مرتضی اشراقی (دادستان وقت انقلاب تهران) مشاورحقوقی کنونی بنيادشهيد شد.

۵۸ ــ اخوان آخوندی که نماینده خمینی در سپاه پاسداران گیلان بود

۵۹ــ موسی واعظی ازمسئولان وزارت اطلاعات تهران، سرپرستی زندان را درسال ۶۸ به عهده گرفت

۶۰ــ ناصريان نام اصلی اش حاجی مغيثی مديرداخلی زندان گوهردشت وداديارزندان اوين که زندانیان وبويژه مخالفان وسرموضعی ها رابا شديدترين شيوه ها زيرفشارمی گذاشت ۰ازمامورين اجرايی اعدام هاوکشتار۶۷بود وبه دارآويختن زندانيان حضورفعال داشت۰ اکنون مسئول دايره مبارزه با فساد درخيابان مطهری است

۶۱ــ محمدکچوئی(از۸تير۶۰رياست زندان های دادستانی انقلاب) رسید و ترور گردید.

۶۲ــ حسنی بعدازترورکچويی، به اين مقام رسيد

۶۳ــ حاج داوود لشکری( رئيس ومدیرداخلی زندان گوهردشتاز خوامل کشتار۶۷)

۶۴ــ حاج داوود رحمانی(مسئول قزل حصار) بود.

۶۵ ــ حاج احمد معاون حاج داوودرحمانی درقزل حصار بود.

۶۶ــ حاج ميثم (رئيس زندان اوين و بعدارياست واحد يک قزل حصار)ا زسال ۶۳ تا۶۵را بعدازحاج داوود رحمانی بعهده گرفت وفروشنده آهن آلات بازارتهران بود

۶۷ــ محمد خاموشی مسئول واحد يک قزل حصار بود.

۶۸ــ پيام فضلی نژادازمعاونان سابق سعيدمرتضوی ، معاون اطلاعات ناجا بود.

۶۹ــ حجت اسلام ابراهيم ، رئيس سابق سازمان بازرسی کل کشورومعاون اول قوه قضاييه کشوراسلامی منصوب شد.

۷۰- حاج مجتبی معاون دادستانی لاجوردی ومسئول امنيتی زندان اوين وازقديمی ترين مامورين آنجا بود۰ درزمان لاجوردی دست راست اوبه حساب می آمد۰ بعد ها همچنان ماموريت خود را داشت هرجا که نيازبه شلاق و تنبيه بو، مجتبی هم حاضربود۰ درتابستان۶۷ وکشتارزندانيان وشلاق زدن کمونيست ها فعال بود وبعداازمسئولان وشکنجه گران زندان گوهردشت کرج شد

۷۱ – محمود سالارکيا معاون دادستان تهران سعيد مرتضوی بود.

۷۲- حاج نصيريان

۷۳- عباسعلی عليزاده (رئيس کل دادگستری تهران ورئيس هیات نظارت وبازرسی حفظ حقوق شهروندی )

۷۴- حاج آقا پيشوا سربازجوی سابق شعبه یک وبعدا رئيس سرپرستی زندان اوین بود.

۷۵- حاج سید حسین مرتضوی(اداره زندان گوهردشت بعد به ریاست زندان اوین رسید)

۷۶- مهندس فروتن ( رئيس زندان اوين دوباره به ریاست گوهردشت هم رسید)

۷۷- حاج شکاری رئيس بند جهاد، زندان گوهر دشت بود.

۷۸- حاج صمد

۷۹- محمد علی بشارتی قايم مقام وزارت خارجه علی اکبر ولايتی شدبعدوزيرکشورگرديدویکی ازپایه گذاران سپاه پاسداران بود

۸۰ – بهرام گشتاپو(مسئول دارزدن ها دراوين تابستان ۶۷)

۸۱ – رمضان چوپان شکنجه گراوين بود.

۸۲- محمد کاظم بهرامی ریاست سازمان قضایی نیروهای مسلح را بعهده داشت .

۸۳- فاطمه جباری (پاسداراوین زن خشن و بيرحم) بود.

۸۴ – تیمسارصدرالاسلام مسئول اداره اطلاعات ناجا، معاونت اطلاعات نیروی انتظامی بود.

۸۵ – عباس دوزدوزانی ازپایه گذاران سپاه پاسداران بود.

۸۶ – آیت الله ربانی شیرازی نماینده خمینی درحوادث ویژه استان های کردستان وآذربایجان غربی وعضوفقهای شورای نگهبان شد

۸۷ – صالح (شکنجه گروسرپرست بند ۲۰۹ )

۸۸ – برادرلاجوردی (نماينده دادستانی انقلاب مرکزدرفرودگاه مهرآباد) بود.

۸۹- عربشاهی با نام مستعارمطهری (گرداننده وسربازجوی کميته مرکز) بود.

۹۰- حسن گشتاپو(شکنجه گراوين) بود.

۹۱- سراج الدين موسوی (سرپرست امورکميته های مسلح) بود.

۹۲- حاج فکورنام اصلی اش اکبرکبيری آرانی بازجوی شعبه ی هفت بود ودرسالهای ۶۴و۶۵ به رياست زندان اوين رسيد. فکورهميشه کابلی به دستش پيچيده بود

۹۳- شاه محمدی پاسداربند که ریشی حنا بسته ودندان های طلایی داشت و بد جنس بود

۹۴- پاسداررحيمی (بازجوی زندانيان توده ای واکثريتی و شکنجه گراوين) بود.

۹۵- حاج رضائی (بازجوی زندانيان بهائی واقليت های مذهبی دراوين) بود.

۹۶ – امامی وابسته به انجمن اسلامی يکی ازدانشگاههای آمريکا، سربازجوی شعبه ۲ و۲۱دادستانی اوين ) بود.

۹۷- حاج جواد ( بازجوی پرونده مبارزان شهرستانی دراوين) بود.

۹۸ – جليل حسنی ازپاسداران کميته اروميه وازمحافظان ملا حسنی و الان به تجارت مشغول است

۹۹ – نگهبان صديقه مسئول بند زنان بود.

۱۰۰- سردارپاسدارمحمد رضا نقدی (بازجوو شکنجه گر) وبعدا فرمانده حفاظت واطلاعات نيروهای انتظامی بود.

۱۰۱- حسين الله کرم ازسخنگویان انصارالله بود.

۱۰۲- سعيدامامی معروف به(سعيد اسلامی ) ونام اصلی اش مجتبی قوامی است ، درزمان وزارت فلاحيان به عنوان معاون امنيتی وزارت اطلاعات منصوب شد

۱۰۳- قربانعلی دُری نجف آبادی(حاکم شرع شيراز، اصفهان، قم ووزيراطلاعات بعدی) بود.

۱۰۴- سید حسن شاهچراغی نماینده مجلس ازدامغان، رئيس دفتر دادستانی کل انقلاب بود و ازنزدیکان علی قدوسی بود

۱۰۵ – آخوند زرقندی (حاکم شرع دادگاههای کرج) بود.

۱۰۶- حسين آيت الهی (نماينده خمينی درجهرم) بود.

۱۰۷- موحدی قمی (حاکم شرع دادگاههای استان کرمانشاه) بود.

۱۰۸- کريمی معروف به سه کنج کله( دادستان لاهيجان وشرق گيلان) بود.

۱۰۹- اسعدالهی (رئيس خشن زندان آمل) بود.

۱۱۰- حاج برخورداری طلبه شکنجه گر یکی ازپست ترین ودرعین حال ورزیده ترین شکنجه گران رژیم درآمل بود

علی اکبرپرورش (وزيرآموزش وپرورش) بود.

۱۱۲- احمدمعتمدی ( وزيرپست و تلگراف و تلفن) بود

۱۱۳- نادری (زن پاسدارخشن زندان گوهردشت) بود.

۱۱۴- علی معتمد ازدوستان نزدیک لاجوردی ، بخش خیاطی جهاد زندان گوهردشت را اداره می کرد

۱۱۵- پاسدارحميد يا حامد تُرکه بازجوی شعبه۶ ویژه گروههای چپ وشکنجه گراوين) بود.

۱۱۶- دکتراحمد پورنجاتی ،معاون اسبق وزارت اطلاعات وقایم مقام سازمان صداوسیما به عنوان یک چهره مطلع وموثق فعالیتهای محفل اطلاعاتی بود.

۱۱۷- برادرمسعود(بازجوی اوين)که  » شلوارآمریکایی، کفش نوک تیز و ورنی می پوشید. قوی جثه و خیلی مغرورولاتی حرف می زد »( درراهروهای خون، یادداشتهای زندان (۲) ،سازمان اتحاد فداییان خلق ایران ، در۵۰ صفحه ،پاییز۱۳۷۷)

۱۱۸- برادررحيم(بازجوی اوين) بود.

۱۱۹- آخوندرحمانی رييس عقيدتی – سياسی نيروهای انتظامی بود.

۱۲۰- حاجی رضا( رئيس پاسداران اوين) بود.

۱۲۱- سيد مجيد( عهده دارمصاحبه درحسينيه اوين) بود.

۱۲۲- سعيده(مسئول بند ۲۰۹ زنان گوهردشت) بود.

۱۲۳- نگهبان لکاته ای به نام بختياری زن نگهبان و شکنجه گربخش زنان گوهردشت ازهیچ جنایتی علیه زندانیان مضایقه نمی کرد

۱۲۴- اصغرپوررئيس زندان قزل حصارسال ۱۳۷۲ بود.

۱۲۵- حمید شریفی رئيس موسسه تنظیم ونشرآثارخمینی از عوامل وابسته به سعید مرتضوی است

۱۲۶- یوسف کلاهدوزازپایه گذاران سپاه پاسداران بود.

۱۲۷- معلمی رابط سپاه با زندان عادل آباد شيرازويکی ازدرنده خوترين اعضاء دادستانی شيراز۱۲۸

۱۲۸- سید مرتضی نبوی مدیر روزنامه رسالت ازعوامل اطلاعاتی مرتبط به سعید مرتضوی ،پشتوانه مالی حزب الله را به همراه باهنر وبادامچیان وعسکراولادی تامین می کردند

۱۲۹- روح الله حسينيان (خسرو خوبان) ازسوی دوستان قديمش درحوزه(روحی)خطاب می شد، عضوهيات منصفه دادگاه ويژه روحانيت وازهمپالگی های حسین شریعتمداری درکیهان بوده است .

۱۳۰- مهندس صدرالاسلام معاون اطلاعات نيروی انتظامی را بعهده داشت.

۱۳۱- مهندس کلانتری مديرکل اداره اطلاعات نيروی انتظامی بود.

۱۳۲– شورجه فرمانده جوخه های اعدام و دستيارخلخالی که بيش از۵۰۰ را اعدام کرد.

۱۳۳- ــ موحدی کرمانی رابط رهيری با سپاه پاسداران۰ مسئول ايدئولوژيک سپاه پاسداران را داشت.

۱۳۴- قاسم شکنجه گر وبازجوهای معروف شعبه ۶ مخصوص گروههاوسازمانهای موسوم به » کمونيست های محارب » بود ، چندين نفررا درحين بازجويی به قتل رسانده است

۱۳۵- رشيد جلالی جعفری ، معاون امنيتی وانتظامی وزيرکشورمعاون وزيراطلاعات بود.

۱۳۶- هاشم علوی معاون امنيت وزارت اطلاعات بود.

۱۳۷- برادرمصطفی،نگهبان زندان اوین که تکیه کلامش  » ایجاب مزاحمت نکنید » بود ودرمیان بچه ها به  » برادر ایجاب » معروف بود

۱۳۸- مقدم معاون فرهنگی نيروی انتظامی بود.

۱۳۹- جدی مديرکل سياسی وزارت اطلاعات بود.

۱۴۰- سرتيب پاسداربحرينی معاون اداره اطلاعات بود.

۱۴۱- قاضی مظاهری رييس دادگاه اصفهان بود.

۱۴۲- مرتضی شاه مرادی بازجوبعدابه سمت بازپرسی رسيد

۱۴۳- پاسداربوذری معروف به سرگرد سعدحداد که هميشه مانند کماندوهالباس می پوشيد

پاسدارجانثاری مسئول بندزنان و پاسداری رزل دراصفهان بود.

۱۴۵- کاظمی مامورجوخه اعدام اصفهان بود.

۱۴۶- پاسداردايی جليل ،محافظ ویژه اسدالله لاجوردی، بعدها مسئول اعدام زندانيان سياسی زندان اوين گرديد

۱۴۶- پاسدارصادقی شکنجه گر زندان دستگرد بود.

۱۴۷- پاسدارعباسی شکنجه گر زندان دستگرد بود.

۱۴۸- پاسدارفلاحی شکنجه گرزندان دستگرد بود.

۱۴۹- پاسدارابوذرشکنجه گر زندان دستگرد بود.

۱۵۰- پاسدارفرزانه معروف به گشتاپو بود.

۱۵۱- پاسدارزهرا معروف به چماقدار بود.

۱۵۲- پاسدارصفا معروف به جغدشوم بود.

۱۵۳- پاسدارنجمه معروف به جلاد مسئول بازداشتگاه سيد علی خان واقع در کمال اسماعیل اصفهان بود .

۱۵۴- ناصراحمدی مسئول شعبه ۵ درآن زمان شعبه حزب توده وسازمان اکثريت بود.

۱۵۵- رضا فروزان صاحب سونای زعفرانیه وازعوامل باند سعید امامی بود.

۱۵۶- حاج آقا سعید پاسدارنگهبان اوین بود.

۱۵۷ــ دزفولی دادیار زندان قزلحصار بود.

۱۵۸ـ ایران فر، شکنجه گرومسئول امورفرهنگی ومعاون دایره ی اجرایی احکام درزندان گوهردشت ره بعهده داشت .

۱۵۹ـــ بصیرت مسئول کلاسهای آموزشی اوین بود.

۱۶۰ ــ مجید انصاری درسال ۶۳ به عنوان نماينده ی شورای عالی قضايی به زندان هاراه يافت ودرسال ۶۴ به رياست سازمان زندان هابرگزيده شد

۱۶۱ ــ یوسفی نگهبان زندان اوین بود.

۱۶۲- موسوی مسئول آموزش ایدیولوژیگ زندانهای دادستانی دراوین ،قزلحصار،گوهردشت که ازجهاد سازندکی زنجان به درخواست خودش به بخش آموزش زندان اوین منتقل شد ، صاحب کتابی با عنوان:  » ۲۰۰تناقض ازمارکسیسم » بود.

۱۶۳ــ سید مجید پورسیف درسمت منشی » قاضی حداد » درشعبه۲۶دادگاه انقلاب اسلامی تهران. نامبرده اکنون به شعبه اجرایی احکام مجتمع قضایی  » میرداماد » منتقل گردید

۱۶۴ــ رحیم پورازغدی ازشکنجه گران وبازجویان مخوف دهه۱۳۶۰،اکنون عضو » شورای عالی انقلاب فرهنکی » است


۱۶۵- اکبرشرفی ازعوامل حسین الله کرم وازاعضاء نوپو، نیروی ویژه سپاه پاسداران بود.

۱۶۶ – پورمحمدی نماينده وزارت اطلاعات دراوين بود.

۱۶۷- حاج سعيد مرتضوی داديارزندان اوين بود.

۱۶۸- پاسدارگوهری ۱۶۹- فريده استکی قاچاقچی بين المللی زندانبان بود.

۱۷۰- پاسدارامينی درآسايشگاه اوين بود.

۱۷۱- عباسی معاون داديار ناصری بود.

۱۷۲- رحيمی مسئول بند زنان بود.

۱۷۳- عباس شمس ازقصابان قزل حصارکرج درسالهای ۱۳۶۱ بود » عباس شمسی ، مصطفی ومرتضی پاسدارانی بودند که چهل زن وکودک را دردهکده ای درکردستان درجریان جنگ نابرابرارتش و سپاه با حزب دمکرات وکومله به گروگان گرفته بودند . به دستورعباس ، همه چهل نفررا به رگبار بسته بودن. … » (کابوس بلندتيزدندان ويراستار: بهروزشيدا ، ص۱۵۰و ۱۵۱ ناشرباران استکهلم سال ۱۳۸۲)

۱۷۴- فروتن رئيس زندان بود.

۱۷۵- پاسدارمحمدی ….

۱۷۶- پاسدارجباری …..

۱۷۷- پاسدارصادقی پای ثابت شکنجه در زندان اوين بود.

۱۷۸- طيبه شکنجه گرورابط با حاجی درقزل حصاربود.

۱۷۹- فرزانه نيزدستيارحاجی درقزل حصار بود.

۱۸۰ – قاسم يکی ازبازجويان معروف شعبه۶ مخصوص گروههاوسازمانهای موسوم به » کمونيست های محارب » بود .

۱۸۱- مجتبی حلوائی معاون رئيس زندان و بازجوومسئول اعدام ها دراوين بود.

روح الله بازجوی شعبه ۶ اوين باافتخاربرای ترساندن زندانی مي گفت : « ما دراين رژيم مارخورده ايم وافعی شده ايم »( گفتگو های زندان شماره۳،ص۳۴)


۱۸۳ــ حسين مويدعابدی بازجوورئيس زندان انزلی بود.

۱۸۴ــ بلندکيش ازعوامل کشتاروسرکوب قيام دوروزه صيادان درروزهای ۲۳ و۲۴مهر ۱۳۵۸درشهرانزلی بود، نامبرده (بلند کيش) درسال ۱۳۶۲ به فرماندهی سپاه منطقه سه گيلان ومازندران ارتقاء مقام يافت!

۱۸۵- کوشا دادستان زندان انزلی وغرب گیلان بود.

۱۸۶- قتيل زاد حاکم شرع انزلی بعدها رئيس کل دادگستری گيلان شد.

۱۸۷ــ پاسداراحمددنيامالی ، اکنون معاون وزيرراه ومسئول کل اداره بنادروکشتيرانی است.

۱۸۸ــ صادقی پاسداروبازجوی زندان انزلی بود.

۱۸۹ ــ خوشه چين سرنگهبان زندان بود.

۱۹۰ــ جوادميری اززندانبانان ونگهبانانی بود که خوی آزارزندانيان درتمام وجوداوسرشته بود .

۱۹۱ــ يوسفی بازجوی زندان انزلی بود.

۱۹۲ ــ علی يکتا دوست بازجوويکی ازمسئولين زندان انزلی بود.

۱۹۳ ــ احسانی وحشی ترين شکنجه گرزندان چالوس وبرای همه زندانيان چهره ی منفوربود.

۱۹۴ ــ جعفرپوررزازمسئولین تيم عملياتی برای دستگيری فعالين سياسی ،بعدا مسئول زندان شده بودوتلاش می کردبابرخوردهای فاشيستی ، کاريکاتوری ازحاج داوودتبديل شود

۱۹۵ــ داوودی نگهبان وپاسدارزندان انزلیبود.

۱۹۶ــ عزيزرامش مسئول بندقزل حصار بود.

۹۷ ــ رضا نگهبان زندان چالوس بود.

۱۹۸ ــ ميرزايی ازنگهبانان لنگرودورودسرويکی اززندانبانان وشکنجه گران زندان رشت بود.

۱۹۹ ــ موسوی مسئول بخش تواب سازی و ايدئولوژيک بندانفرادی بود.

۲۰۰ــ رمضان کشاورزيکی ازنگهبان ها، تنهااستعدادش آزارزندانيان بود.

۲۰۱ ــ ابراهيم فلاحيان ازنزديکان فلاحيان دروزارت اطلاعات ودربخش اقتصادی کار مي کردند .

۲۰۲ ــ اسماعيلی ازنگهبان های صومعه سرا، جثه ی کوچکی داشت وازهمه نگهبان ها بدجنس تربود

۲۰۳ ــ احمدی رئيس جديدزندان بود۰ وی داديارسابق دادگاه ارتش رشت بودبعدهابه دليل دزدی وفروش جيره موادبهداشتی زندان دستگيروبرکنارشد ۲۰۴ــ دمياررئيس زندان لاهيجان بعدا به رياست سازمان زندان های گيلان منصوب شد، وی همواره ادای صوفيان را درمی آورد

۲۰۵ــ مصباح که پيشترکارمندآگاهی بودبه عنوان معاون زندان معرفی شدند

۲۰۶ــ زارع به عنوان يکی ازمسئولين سپاه فومن و صومعه سرا، نقش بسزايی درسرکوب وکشتارنيروهای انقلابی درسالهای ۶۰و۱۳۶۱ ايفاءکرده است ۰ نامبرده معاون انتظامی سازمان زندان های استان گيلان هم بود زارع « ازتابستان سال ۶۰ به صورت مستقيم بازندانيان فومن وصومعه سرا درگيربودودراعدام زندانيان وشليک تيرخلاص به شقيقه ی آن ها مهره ای انگشت نمابود » (احمد موسوی ، شب بخير رفيق ، صفحات ۲۶۴و۲۶۵،چاپ اول ، نشر باران سوئد )

۲۰۷ ــ مسرورمعاون دادستانی وازبازجويان شهرستان انزلی بود

۲۰۸ ــ محمد سياه پست ترين زندانبان بازداشتگاه رشت بودوبه اشکال مختلف زندانيان راآزارمی داد ، سيه چرده و ژوليده بود۰ يک چشمش هم کمی چپ بود

۲۰۹- علی سرنگهبان بندبود، بعدها معاون رئيس زندان رشت شد .

۲۱۰ – کلاهدوز

۲۱۱– صالح سربازجوی بند۲۰۹ دربرخوردش با زندانیان خوف انگیزبود.

۲۱۲- صبحی(مرتضی صالحی) ازمهرماه سال۶۱ رئيس زندان گوهردشت بود.

۲۱۳- علی ربيعی (عباد) مشاوررئيس جمهوری خاتمی درامورامنيت ملی ومعاون دبيرشورايعالی امنيت، مديرمسئول روزنامه کاروگارگر بود.

محسن رفيق دوست عضو مرکزيت موتلفه ، رياست بنياد مستضعفان وجانبازان را بعهده داشت.

۲۱۵- اسدالله بادامچيان ازهيات اصفهانی ها واز پايه گذاران موتلفه اسلامی بوده است .

۲۱۶ – محسن سازگارا ، هيات موسس وعضويت درشورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی( ماجرای اطلاعیه۱۰ماده ای دادستانی یکی ازطرح های بهزاد نبوی ودستیارش محسن سازگارا دربهمن۱۳۵۹برای پایه ریزی سرکوب گسترده نیروهای مترقی وانقلابی بود … » (ايرج مصداقی ، نه زيستن نه مرگ ، جلد اول ،ص۲۸ ناشر: آلفابت ماکزيما چاپ اول ۱۳۸۳سوئد

۲۱۷- شفيعی مديرکل دانشجويی وزارت اطلاعات، معاون حفاظت و معاونت مردمی بود.

۲۱۸- کميل کاوه طلبه جوان ، رهبرانصارحزب الله دراصفهان بود.

۲۱۹- عبدالحميدمحتشم مديرمسئول ارگان انصارالله بود.

۲۲۰- مهدی نصيری حرب الله ازمجله زن روز به اتاق مديريت روزنامه کيهان پا گذاشت.

۲۲۱- مصطفی تاج زاده ازبنيانگذاران کميته های انقلاب اسلامی بود.

۲۲۲- محسن آرمين ازبنيانگذاران کميته های انقلاب اسلامی تا سخنگويی سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی

۲۲۳- عليرضا علوی تبارازعضويت درسپاه پاسداران تاسایرمقامات در دوره های مختلف کارکرد داشت.

۲۲۴- سعيد حجاريان يا (جهانگيرصالح پور( ازمهندسین اطلاعاتی واصلاحات ومشاوررئيس جمهورمحمد خاتمی بود.

۲۲۵- امين زاده معاون وزيرامورخارجه بود.

۲۲۶- بهرامی نهاوندی ياهمدانی ازقضات سازمان مسلح قضايی بود.

۲۲۷ – خزاعی رئيس دفتر وزيراطلاعات وازمعاونان فلاحيان ، قبلا مسئول اطلاعات شهر قم بود

۲۲۸- آزاد معاون امنيتی وزارت اطلاعات بود.

۲۲۹ – عباد معاون پارلمانی وزارت اطلاعات که پيش ازآن مديرکل اطلاعات آذربايجان غربی بود

۲۳۰- تهرانی معاون پارلمانی وزيراطلاعات بود.

۲۳۱- حميدسرمدی، معاونت امنيت وزارت اطلاعات، وی پيشتردربخش مربوط به امورپاکستان وافغانستان کارمی کردوالان سفيرايران درتاجيکستان است

۲۳۲- تاجيک معاونت آموزشی وزارت اطلاعات بود.

۲۳۳- آقای خليل ازسيستان وبلوچستان به معاونت ضدجاسوسی گماشته شد .

۲۳۴- عباس سليمی نمين مديرمسئول سابق کيهان هوايی ومدیرروزنامه تهران تایمزازدوستان نزدیک فلاحیان ، سعید امامی وازاعضاء شبکه خبررسانی ومحفل رسانه ای وزارت اطلاعات دردوران فلاحیان بود.هم اکنون د رخدمت دفترویژه تحقیقات اطلاعات سپاه پاسداران است که ریاست آنرا حسین شریعتمداری مدیرفعلی کیهان به عهده دارد.

۲۳۵ – حجت السلام پروازی او می گويد : « هرکه خائن شود اورا می زنيم  » ( محمد قوچانی ، پدرخوانده و چپ های جوان ، نشرنی ، چاپ دوم سال ۷۹ ، ص ۷۱)

۲۳۶ – سيد مصطفی کاظمی (موسوی) شيرازی اززمان شکل گيری اطلاعات سپاه درآن بود۰ بعدمديراداره کل اطلاعات دراستان فارس شد، بعدا درزمان وزارت قربانعلی دُری نجف آبادی درجايگاه جانشين معاون امنيت منصوب شدند

۲۳۷- مصطفی پورمحمدی دادستان انقلاب اسلامی خوزستان ، بندرعباس ، کرمانشاه ومشهدازسالهای ۵۸ تا ۶۵ ، رئيس اطلاعات خارجی ازسال ۶۵ تا ۷۸،مشاوررياست دفترومديرگروه سياسی واجتماعی مقام رهبری ازسال ۸۱ تاکنون ، استاد دانشگاه امام صادق ازسال ۷۹ تا به اکنون ، معاون وجانشين وزيراطلاعات ازسال ۶۶ تا ۷۸ ، نماينده ری شهری وزير وقت اطلاعات و يکی از مجريان قتل عام زندانيان سياسی درسال ۶۷ بود، پور محمدی معاونت بخش خارجی وزارت اطلاعات را دردوران علی فلاحيان وقربانعلی دُری نجف آبادی در اوايل دهه ۷۰ را به عهده داشت و در دوران دری نجف آبادی نيز همچنان مرد دوم وزارت اطلاعات بود سپس به عنوان يکی ازمسئولان دفتر ويژه اطلاعات وامنيت خامنه ای منصوب شد.

۲۳۸- ميرعباد مسئوليت دادگاههای انقلاب درشهرگرگان رابعهده داشت وبه تندی وسختگيری شهرت داشت.

۲۳۹- مرتضی حقانی کارگزارسعيدامامی درقتل های زنجيره ای بود.

۲۴۰ – نظرعلی کريمی ازمسئولان اطلاعات شهرستان گرگان بود.

۲۴۱- مظفرحسينی چهره مرموز پرونده جنايات گرگان در زمان فلاحيان وسعيد امامی بود.

۲۴۲ – رضاايئجی درقتل فرزين مقصودلووشبنم حسين درگرگان دست داشتند .

۲۴۳ – موحد فرمانده سابق سپاه درمشهد بود.

۲۴۴- جوادآزاده از معاونان دری نجف آبادی و مهره بدنام دروزارت اطلاعات بود

۲۴۵- مهردادعليخانی ازنزديکان سعيد امامی بود.

۲۴۶- احمدشيخا(احمدنياکان) ازسربازجويان وزارت اطلاعات بود.


 ۲۴۷- علی محمدی رئيس کميته تبليغات و اطلاع رسانی شورای عالی امنيت ملی بود.

۲۴۸- سرفرازمعاون علی لاريجانی مديرعامل صدا وسيما و کارگردان فيم بازجويی ها بود.

۲۴۹- مرتضی قبه معروف به رضا اصفهانی رئيس دقترسعيد امامی بود.

۲۵۰- محی الدين انواری از پايه گذاران موتلفه اسلامی وظيفه تائيد مشروعيت اقدامات ضد رژيم جمعيت موتلفه را بعهده داشت.

۲۵۱- حجت الاسلام عاملی ( عامری ) ازمسئولان سازمان قضايی نيروهای مسلح بود .

۲۵۲- قوام ازبازجويان وزارت اطلاعات بود.

۲۵۳- قاسمعلی نصيری پورمعروف به قاسم مرشدی بود.

۲۵۴- محمد رضا سليمی معروف به محمد صداقت بود.

۲۵۵- مهدی پرورده موسوم به مجيدی بود.

۲۵۶- کريم اسد زاده معروف به امين بود.

۲۵۷- خسروقنبری معروف به تهرانی بود.

۲۵۸- احمد وحيدی ازياران حلقه امنيتی فلاحيان بودند

۲۵۹- غيوری ازباندهای مالی فلاحيان بود.

۲۶۰- حسين صفاری دراطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات کارمی کردودردرگيريهای خارج ازکشورشرکت داشت.

۲۶۱- حسن محمدی مدير کل وزارت اطلاعات درزمان فلاحيان بود.

۲۶۲- حسين موسويان سفيروقت ايران درآلمان درشبکه ترورخارج ازکشوردست داشته است.

۲۶۳- محمدحسن قاتل تيم تروردکتررضا مظلومان ، به ايران برمی گرددمدتی به وزارت اطلاعات رشت فرستاده می شود، چندی بعدبه عنوان فردی ناراضی پناهنده می شود.

۲۶۴- حاج حسين معصومی شوهرخواهرفلاحيان دريکی از ماموريت های خارجی زخم برداشته ولی به ايران برمی گرددوازعوامل مالی وزارت اطلاعات بوده است.

۲۶۵- حاج حسين فلاحيان برادرشيخ علی فلاحيان، مدتی در وزارت اطلاعات مسئول دفتر فلاحيان بوددر بازرسی نيروی انتظامی درکميته انقلاب نيزنقش داشت.

۲۶۶ــ خسروبراتی در تمام قتل های زنجيره ای حضورداشت۰ راننده اتوبوس قتل ۲۱تن ازنويسنده گان به طرف ارمنستان بود.

۲۶۷ ــ خسرو تهرانی معاونت اطلاعات وتحقيقات نخست وزيری و ری شهری بود.

۲۶۸ ــ محمدعراقی سرپرستی گروههای متعلق به نهضتهای اسلامی خارج ازکشورومسئول فعاليتهای تروريستی درسازمان تبليغات اسلامی بعهده داشت.

۲۶۹ ــ مهدی خزعلی فرزند آشیخ ابوالقاسم خزعلی مدیرموسسه انتشاراتی حیان درزدوبند با شبکه ترورومافیا ۲۷۰- اسعدالهی رئيس زندان آمل بود.

۲۷۱ ــ هاشم علوی معاون امنیت وزارت اطلاعات بود.

۲۷۲- سرتیپ پاسدار بحرینی معاون اداره اطلاعات بود.

۲۷۳- مهندس صدرالسلام معاون اطلاعات نیروهای انتظامی بود.

۲۷۴ – مهندس کلانتری مدیر کل اداره اطلاعات نیروی انتظامی بود.

۲۷۵- حجت الاسلام رحمانی رئيس عقیدتی وسیاسی نیروهای انتظامی بود.

۲۷۶ سيدمحمود محتشمی ازرهبری حزب الله لبنان ، وزيرکشور، نماينده مجلس هم شد.

۲۲۷ – کاظم جلالی مخبر کمسيون امنيت ملی و سياست خارجی بود.

۲۷۸ــ علی حسین پناه مسئولتهیه بولتن ها ی محرمانه سپاه وازعوامل امنیتی است.

۲۷۹ ــ حسین زاده مسئول داخلی اوین بود.

۲۸۰ ــ پاسدارمحمد صادقی ازگوهردشت بود.

۲۸۱ ـــ اسماعيل شوشتری نماينده مجلس درسال ۶۴ به رياست سازمان زندان ها برگزيده شد۰ بعدا درزمان رفسنجانی به وزارت دادگستری رسيد.

۲۸۲ ــ رضاروزان با نام مستعارموسوی اززندان فومن به انزلی منتقل شدوجای حسين عابدی و يوسفی راگرفته بود۰ رضاروزان سربازجووخودرابالاترين مسئول زندان درانزلی می دانست وازهمان آغازسياست های فاشيستی خودرانشان داد.

۲۸۳ ــ محمدخاموشی مسئول واحد يک قزل حصار بود.

۲۸۴ ــ انصاری معاون ميثم، رياست واحد يک قزلحصاررا بعهده داشت.

۲۸۵ ــ حسين زاده شوهرخواهر محمد کچويی که درزندان شاه به « آقای بيگناه  » معروف بود، مديريت داخلی اوين را بعهده داشت.

۲۸۶ــ مرتضی صالحی با نام مستعارصبحی رياست گوهردشت را درسالهای ۶۱و۶۳ بعهده داشت و ميرمحمدی هم معاون ايشان بود.

۲۸۷ ــ بازجوحاج آقا صفايی  » صفايی يک وحشی تمام عياربود که ازصافی عبورکرده بود » ( کتايون آذرلی ، مصلوب ، ص ۱۰۸)

۲۸۸ــ حاج آقا کرباسی بازجوی زندان مشهد

۲۸۹ ــ اسماعيل افتخاری معروف به  » اسی تيغ کش  » مسئول گروه ضربت کميته ی منطقه ۱۲، اسماعيل قبل ازانقلاب وسقوط شاه يکی ازباج گيرهای منطقه جمشيد تهران بود۰اسماعيل بد دليل کارهای خلاف درسال ۷۷ دستگيرشدوبه زندان افتاد. « اسماعيل درخلال دادگاهش مدعی شد که ۶ هزارنفررا دستگيروروانه زندان ها کرده است ( ايرج مصداقی خاطرات زندان ، نه زيستن ونه مرگ جلد اول ، ص ۱۷ )

۳۰۰ ــ اکبرخوش کوش قبل ازانقلاب درمحله نازی آباد تهران مورد سوء استفاده های جنسی زيادی قرارگرفته بود و به همين دليل به  » اکبرخوش گوشت » معروف بود۰ اکبردرسيستم سرکوب رژيم به پاس خدماتی که کرده بود ،ارتقاء يافت و به سمت مشاورعملياتی وزيراطلاعات دردوران فلاحيان و بعد ازآن رسيد(ایرج مصداقی ، ماخذ پیشین، صفحه۱۷)

۳۰۱ ــ صالح سربازجوی بند ۲۰۹ زندان اوين بود.

۳۰۲ ــ طباطبايی بازجوی زندان اوين بود.

۳۰۳ ــ بصيرت مسئول کلاسهای آموزشی زندان اوين بود.

۳۰۴ ــ پاسدارايمانی …..

۳۰۵ ــ پاسدارزن ساداتی ….

۳۰۶ــ مرتضی بختياری رئيس سازمان زندان ها و اقدامات تامينی وتربيتی ايران بود.

۳۰۷ ــ خانم اکبری مسئول بخش انفرادی زنان بود که بعد ها مسئول تمام بخشهای زنان شد ۰ « خشک وبداخم، نگاهش کينه توزوزهرآگين بود » (حقيقت ساده جلد ۳ ، ص ۱۸۱ )

۳۰۸ــ عرب داديارناظرزندان قزل حصار بود.

۳۰۹ ــ حاج محمودافسرنگهبان زندان قزل حصار بود.

۳۱۰ ــ عباس فتوت يکی ازسرشيفت های پاسداران زندان اوين بود.

۳۱۱ ــ مجيد تبريزی مديرداخلی زندان گوهردشت بود.

۳۱۲ ــ حسن آيت عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی ونماينده اولين دوره مجلس اسلامی وسازمانده اغلب تحرکات درسالهای اول انقلاب بود.

۳۱۳ ــ عباس عبدی يکی ازاشغال کننده گان سفارت آمريکادرتهران ، همکاردردادستان انقلاب اسلامی ، ازدست اندرکاران مرکزمطالعات استراتژيک بوده است.

۳۱۴ــ جمال کريمی راد، دادياردادسرای عمومی وانقلاب به مدت ۲۵ سال، دادستان عمومی کردستان ، رئيس دادگاه حقوقی يک زنجان ورئيس دادگاه انقلاب ودادگاه اصل ۴۹ دراستان قزوين ، مدير کل تعزيرات حکومتی استان قزوين ، سخنگوی قوه قضاييه ازسال ۱۳۸۲ تاکنون بوده است .

۳۱۵ ــ آزادمعاون پارلمانی وزيراطلاعات بود.

۳۱۶ ــ منوچهرمتکی دردهه ۱۳۶۰سفيرجمهوری اسلامی درترکيه ، طراح درسازماندهی عمليات تروريستی درخارج از کشور۰ ايشان تعيلم تروريستهای خارجی برعهده داشته است.

۳۱۷ ــ سيما مسئول بندزنان سپاه پاسداران بود.

۳۱۸ ــ رحيمی پاسدارزن مسئول بندزنان ۲۱۶اوين بود.

۳۱۹ ــ مصطفی محمد نجار، عضويت درسپاه، حضوردرکردستان ودرگيری منطقه نقده، مسئول تعاون کل سپاه، مسئول منطقه خاورميانه درسپاه ، حضوردروزارت سپاه درسال ۱۳۶۴ ، قايم مقام گروه جنگ افروزوزارت سپاه بود.

۳۲۰ــ قدوسی پاسدارمسئول گرفتن مصاحبه اززندانيان زندان اوين بود.

۳۲۱ ــ نصرت خوفناک را ميثم به عنوان مسئول بندقزلحصارقرارداده بودندونصرت « استوارارتش بودکه دوستش زن خودرا به اومی سپاردوبه مسافرت می رود۰ اوبه زن دوستش تجاوزکرده وپستان هايش رابريده وبه قتل رسانده بود » (گفتگوهای زندان شماره ۲، ويژه سرکوب، اختناق وزندان های تهران ، ص ۶۳)

۳۲۲ ــ ريش قرمزازپاسداران لنگرودورودسروازنگهبانان وشکنجه گران زندان رشت بود  » وحشی گری اش سبب شده بود ، پس ازمدت کمی جايگاه خاصی نزد عبدالهی ـــ رئيس زندان رشت ــ پيداکرد (احمدموسوی ، شب 
بخيررفيق ، ص ۲۲۶ چاپ اول ، نشرباران سوئد)

۳۲۳ ـــ محمدحسين صفارهرندی ، جانشين فرماندهی سپاه منطقه ۶ کشوری درسالهای ۵۹ تا۶۴ ، جانشين وسپس مسئول دفترسياسی سپاه ، معاون مديرمسئول وسردبيرروزنامه کيهان، عضوشورای تعيين خط مشی خبرگزاری جمهوری اسلامی بود.

۳۲۴ ــ مصباح بعدازاعدام های تابستان ۶۷ درزندان رشت به عنوان معاون زندان معرفی شد۰اوکارمنداداره آگاهی بود.

۳۲۵ ــ آيت الله توسلی رئيس دفترخمينی وعضومجمع تشخيص مصلحت نظام وکارگزار خمينی درسالهای حيات ايشان بود.

۳۲۶ ـــ سرتيب پاسداررمضانی چندی رئيس گذرنامه شد.

۳۲۷ ــ نصيرپورخبرگزاری جمهوری اسلامی رابعدازخرازی اداره می کرد.

۳۲۸ــ فاضل لنکرانی ازهئيت مشاوران مذهبی که احکام قتل هاراتهيه می کنند.

۳۲۹ـــ منيرالدين شيرازی ( روحانی) نماينده رهبردرنيروهای ويژه ترورونيزازسری مشاوران مذهبی که احکام قتل هاراتهيه وبه ذوالقدرابلاغ می کنند.

۳۳۰ ــ محمدتقی ذوالقدرازفرماندهان ضد شورش وواحدهای ترورخيابانی بوده است .

۳۳۱ ـــ رحيم صفوی ازفرماندهان سپاه پاسداران وعضوسازمان تروروسرکوب بوده است .

۳۳۲ ـــ فرهادنظری ازفرمانده هان ضدشورش وواحدهای ترور(که درحادثه کوی دانشگاه دست داشت) وازفرماندهان نيروی زمينی بود.

۳۳۳ ــــ عبدالهی بانام مستعارمحتشم فرمانده ثارالله بود.

۳۳۴ ـــ علي اکبری ازمسئولان بلندپايه وزارت اطلاعات وعضوسازمان تروروسرکوب بود.

۳۳۵ ـــ کوسه چی فرمانده بسيج بوده است .

۳۳۶ ـــ پورقنادمعاون پورمحمدی دربخش اطاعات خارجی وزارت اطلاعات وازمسئولان بلندپايه اين وزارتخانه و وعضوسازمان تروو بوده است .

۳۳۷ ـــ سليم آبادی فرمانده ثارالله بود.

۳۳۸ ـــ حيدرزاده فرمانده ثارالله بود.

۳۳۹ ــــ محمدايمانی مقاله نويس کيهان و ازياران حسينيان وحسين شريعتمداری ودرشاخه سرکوب اند.

۳۴۰ ــــ کوهکی مديرنشريه صبح و ازاصحاب سرکوب و امدادهای غيبی بوده است !

۳۴۱ ــــ مسيح مهاجری سرپرست ومديرمسئول روزنامه جمهوری اسلامی ، نماينده ولی فقيه وعضوهيات منصفه دادگاه ويژه روحانيت بود.

۳۴۲ ــــ اشک تلخ ازسری فرماندهی انصار حزب الله بود.

۳۴۳ ـــ بابائيان ازفرماندهان انصارحزب الله بود.

۳۴۴ ــــ ذوالنورازفرماندهان انصارحزب الله بود.

۳۳۵ ـــ نکودهی از فعالين ستادامربه معروف ونهی ازمنکربود.

۳۳۶ ــــ ابراهيم رازينی ازفعالين ستادامربه معروف ونهی ازمنکر بود.

۳۳۷ ــــ فردوسی پورازفعالين سازمان قضايی نيروهای مسلح بود.

۳۳۸ ــــ احمدوحيدی رئيس اطلاعات سپاه پاسداران بود.

۳۳۹ ــــ زرگررئيس ستاد امربه معروف ونهی ازمنکرب.د.

۳۴۰ ـــ نمازی رابط خامنه ای بالشکرهای۱۰تا۲۷سپاه پاسداران بوده است.

۳۴۱ ـــ حسين نجات فرمانده ثارالله بود.

۳۴۲ ـــ احمدی عامل جنايت کوی دانشگاه بوده است .

۳۴۳ ــــ حسن پورصالحی ازعوامل حزب الله مسجدشهدا

۳۴۴ ــــ علی فضلی فرمانده بسيج بود.

۳۴۵ ـــ علی کوثری فرمانده بسيج بود.

۳۴۶ ـــ اکبرنوجوان ازحزب الله مسجد شهدای بوده است

۳۴۷ ـــ معزی مسئول فرهنگی بيت رهبری ورابط خامنه ای باشاخه تبليغات سازمان ترورونماينده خامنه ای دروين بود.

۳۴۸ ـــ محمودژوليده ازعوامل فرماندهی سپاه ذوالقدر بود.

۳۴۹ ـــ شريعتی فرمانده لشکر۳۱عاشورا بود.

۳۵۰ ـــ نواب دامادمصباح يزدی از اعضاء هيات منصفه دادگاه ويژه روحانيت ورئيس سازمان تبليغات اسلامی ودرخدمت سازمان تروراست.

۳۵۱ ـــ ملکه يزدی دختر محمديزدی مسئول زنان قوه قضاييه بوده است .

۳۵۲ ـــ احمدکاظم زاده مديراجرايی نشريه شلمچه یود.

۳۵۳ ـــ اعلاء توراتی ازسرکرده گان شاخه سرکوبهای خيابانی است.

۳۵۴ ـــ احمدناطق نوری برادرعلی اکبرناطق نوری با محافل امنيتی درارتباط است.

۳۵۵ ـــ شهيدی مسئول امنيت استان اصفهان بود.

۳۵۶ ـــ حسين لاجوردی فرزند اسدالله لاجوردی که درجنايات چندی ازجمله در تهاجم به خانه فروهرها نقش داشته است.

۳۵۷ـــ فريدون چوپان نام مستعارمجيدبابايی معاون رئيس اداره التقاک وزارت اطلاعات بوده است .

۳۵۸ ـــ مصباح يزدی از مهمترين اعضاء شاخه فتوای سازمان ترور، سرپرست مجله پرتوولايت وازرابطين گروهای انصاروحزب الله بود.

۳۵۹ ـــ حجت الاسلام اصغرحجازی مسئوليت اداره بيت رهبری(خامنه ای) ورابط سازمان ترور با وزارت اطلاعات است. وی ابتداء قاضی شرع درخوزستان بود.

۳۶۰ ـــ محمدعلی رامنی سرپرست مجله رامين ودرشاخه سرکوب خيابانی نيزفعال است.

۳۶۱ ـــ حميداکبری مديربنيادهمگرايی انديشه ۰ دفترپوششی علی اکبرفلاحيان که درجوار آن به کارهای خلاف قانون واخلاق صورت می گيرد.

۳۶۲ ــــ امام جمعه شيمرانات عضوهيات منصفه دادگاه ويژه روحانيت ۰اعلام می دارد :  » برای حفظ انقلاب گاهی اوقات مجبورمی شويم، دوستانی را هلاک کنيم وازروی جسدشان بگذريم » ( دکتر نصرالله نجات بخش ، شبکه های ترورجمهوری اسلامی ايران ، ص ۸۲ ، ناشرانقلاب اسلامی آلمان سال۱۳۸۱)

۳۶۳ ــ خطيب مسئول وزارت اطلاعات قم که مامورقتلهای سياسی بوده است.

۳۶۴ ـــ غلامعلی رشيددرقتل های خارج ازکشورفعال بوده است.

۳۶۵ ــــ محسن روحانی سرپرست مجله ۱۵ خرداد، همکارروح الله حسينيان درمرکزاسناد اسلامی

۳۶۶ ـــ ابراهيم رازينی برادرعلی رازينی ، جلاددادگاه ويژه روحانيت وازاعضاء ستاد امربه معروف و نهی ازمنکر، يکی ازشاخه های سازمان تروروسرکوب نظام اسلامی ايران بود.

۳۶۷ ـــ محسن صفوی برادررحيم صفوی فرمانده فعلی نيروهای مسلح رژيم وازعوامل امنيتی رژيم

۳۶۸ ــــ محمدعلی مقدمی ازنماينده گان وازواحد اطلاعات يگان تدارکات حفاظت مجلس و سپاه پاسداران است.

۳۶۹ ــ مدرس زاده ازمديران وزارت اطلاعات است.

۳۷۰ ـــ علی آقا محمدی نماينده سابق همدان ۰ مسئول تدارکات مجلس درسازمان ترورنقش فعالی داشته وباشگاه تاج ( استقلال فعلی ) دراختياراومی باشد

۳۷۱ ـــ حجت اسلام نظام زاده ازفعالين شاخه ترور بوده است .

۳۷۲ ــــ محمدسياه ، پست ترين زندانبان بازداشتگاه رشت بودوبه اشکال مختلف زندانيان راآزارمی داد.

۳۷۳ – عبدالهی رئيس زندان و عامل مستقیم سرکوب عریان زندانیان رشت بود.

۳۷۴- باقری زندانبان زندان انزلی بوده است .

۳۷۵- هاشمی مسئول بند۴درقزل حصار بود.

۳۷۶- پاسدارپاکوتوله ياپاکوتاه اهل لاهيجان وازنگهبان های دوران قيامت حاج داوودبود۳۷۷-همتی زندانبان ساده که بعدا به درجه سرنگهبان زندان انزلی رسيد.

۳۷۸- کرامتی نگهبان زندان انزلی بود.

۳۷۹ – عاشوری ازنگهبانان انزلی بود.

طاهربهاريه ازعوامل حزب الله وچماقداران شهرانزلی بود.

۳۸۱- حمید طلوعی درپل رومی علاوه برریاست بخش زندانیان سیاسی ، بازجویی ازآنان را نیز بعهده داشت.

۳۸۲ – قاسم کبیری وحمید کریمی ازپرسنل گرداننده ی سلولهای انفرادی قدیم بودند که با راه اندازی آموزشگاه اوین ، دومعاون مجید قدوسی بودند که اداره آموزشکاه را بعهده گرفته بودند.

۳۸۳ – مصطفی شعبانی یکی ازبی رحم ترین نگهبانان بند های اوین بود که به خاطر دارا بودن کلیه صفت های جنایت کارانه، ارتقای مقام یافت وبه سرعت به کاربازجویی و شکنجه درشعبه هفت اوین پرداخت.

۳۸۴ – سرلک پاسداروحشی زندان اوین بود.

۳۸۵- طاهری شکنجه گر بود.

۳۸۶ – اختری رابط راهبری با شاخه تبلیغات وسرکوب خیابانی بود.

۳۸۷ – معزی رابط بیت رهبری با شاخه تبليغات بود.

۳۳۸ – منصورارضی از عوامل حزب الله و مرتبط با بیت رهبری و…..بود.

صدها آدمکش ديگری که دربازجوئيهاوشکنجه دادنها باچشمان بسته ظاهرمی شدند وياعمدتاً چهره کريه خود را می پوشاندند ازاينروتابه امروزناشناخته باقی مانده اند. 
برماست که اين فهرست را تکميل کنيم تادرسطح جهان چهره اين جانيان، درتجاوزبه کشتارو به تباهی کشاندن زندگی جانسوزدهها،صدها وهزاران هزارتن ازفرزندان برومند، کشورمان (ايران) بهمگان آشکارگردد.


 درامردادخواهی خانواده های اعداميان وزندانيان سياسی درايران ، می توان و بايد همه اين جانيان چه مرده و چه زنده را ، بجرم  » جنايت عليه بشريت » درپيشگاه تاريخ دردادگاههای بين المللی به محاکمه کشاند.


 شاهد تنها ازاين طريق ، بتوان ابعاد اين کشتار، آمارواسامی واقعی جانباختگانِ اين جنايتِ فجيع قرن را اززبان اين جنايتکاران ، درجريان محاکمه آنان بازشنيد . 
 بايد ومی توان اين امررا به کارزاربزرگ اپوزيسيون ترقيخواه و تحول طلب که ابعاد جنايات دونظام شيخ و شاه را با پوست و گوشت خود لمس کرده اند بمثابه وظيفه ای عاجل درهفده مين سال جنايت تابستان ۱۳۶۷ بدل کرد.

ابوا لفضل بيهقی مي نويسد: « ۰۰۰ درديگرتواريخ چنين طول وعرضی نيست که احوا ل را آسان ترگرفته اندوشمه يی بيش يادنکرده اند، اماچون من اين کارراپيش گرفتم، می خواهم که داداين تاريخ رابه تمامی بدهم وگرد زوايا بگردم تا هيچ ازاحوا ل پوشيده نماند۰ » نيک برآنم تا ماداميکه اين نظام است ۰ستاندن  » داداين تاريخ  » آنهم  » به تمامی  » ممکن نشايد۰ شايد اين خود تلنگری باشد برای کاری بزرگ وجمعی تا آنراتوامان به سامان بريم تا  » هيچ از احوال پوشيده نماند » چنين باد !!

*********************

منابع مورد استفاده ام:

* خوب نگاه کنيد راستکی است: پروانه عليزاده ۶۷ صفحه انتشارات خاوران پاريس مهر

* حقيقت ساده در ۳ جلد: م- رها( منيره برادران) ۵۹۸ صفحه ناشر تشکل مستقل دموکراتيک زنان ايرانی در هانوفر- آلمان در تابستانهای ۷۱و ۷۳و زمستان ۷۴ تجديد چاپ شد.

* خاطرات زندان: شهرنوش پارسی پور ۵۱۸ صفحه نشر باران – استکهلم ۱۹۶۶ 


* خاطرات يک زندانی از زندانهای جمهوری اسلامی از: دکتر رضا غفاری به انگليسی ترجمه الف . ساسان ۳۴۲ صفحه ناشر استکهلم سوئد سال ۹۸ 


* شب بخير رفيق (طرف تيره تاريخ خاطرات زندان) از: احمدموسوی ۳۶۳ صفحه انتشارات باران چاپ اول (۱۳۸۳)۲۰۰۵


* نه زيستن نه مرگ در ۴ جلد خاطرات زندان از : ايرج مصداقی ناشر: آلفابت ماکزيماسوئد چاپ اول : (۱۳۸۳)

* دراينجا دختران نمی ميرند: شهرزاد ۲۰۵صفحه ناشرخاوران تابستان ۱۳۷۷به چاپ دوم هم رسيد. 


* يادهای زندان (خاطراتی اززندانهای جمهوری اسلامی) جلد اول از: ف آزاد ۲۰۸صفحه ناشر انجمن دفاع اززندانيان سياسی و عقيدتی در ايران پاريس ، تابستان ۱۳۷۶


 * کتاب زندان (جلد۱و۲) به: ويراستاری ناصرمهاجر ۸۱۸صفحه نشرنقطه سالهای ۷۸و۸۰ کتابی در زمينه : بازداشت ، بازجو ، بازجوئی ، شکنجه ، سلول ، دادگاه ، ملاقات ، بند ، نادمها ، تواب ها ، اعدام ، خودکشی ، روان پريشی ، نيست شدگان هستی بخش ، کشتاربزرگ ۶۷ ، آزادی ، هيئيت های بين المللی بازرسی ، اقليت های مذهبی ، جنسيت ، بچه ها ، باپيشگفتاری درزمينه پيشينه ی زندان جمهوری اسلامی و…


 * جمهوری زندانها- جلد ۱و۲): وريا بامداد ۶۸۲صفحه گزارشی تحليلی- مستند درباره زندان ، بازجوئی ، شکنجه وسرکوب درجمهوری اسلامی آلمان فرانکفورت سال ۱۳۸۰
* زيربوته لاله عباسی: نسرين پرواز ۳۶۱صفحه انتشار نسيم فوريه۲۰۰۲

* کتاب گفتگوهای زندان تا به امروز(۴جلد) منتشر شد. ناشرسنبله هامبورک

* دکنرنصرالله نجات بخشی ، شبکه های ترورجمهوری شسلامی ، انتشارات انقلاب اسلامی ، آلمان سال۱۳۸۱ ، در۱۶۱ صفحه

* کابوس بلندتيزدندان ويراستار: بهروزشيدا ۱۶ مطلب اززندانهای شهرستان های ايران ، ناشرباران استکهلم در۲۰۶صفحه سال ۱۳۸۲


 * ياد های زندان: فريبا (فايزه ) ثابت ، در ۲۰۵ صفحه نشر خاوران- پاريس

* حمید کاویانی ، درجستجوی محفل جنایتکاران (بازخوانی پرونده قتل های سیاسی)چاپ چهارم، نشرنگاه امروز ، در ۲۴۸ صفحه

* محمد قوچانی ، پدرخوانده و چپ های جوان ، نشر نی ، چاپ دوم سال ۷۹

*اکبرگنجی ، عالیجناب سرخپوش ، عالیجنابان خاکستری ، چاپ هفتم در۲۶۵صفحه سال۱۳۷۹


* اکبر گنجی ،تاریکخانه اشباح(آسیب شناسی گذاربه دولت دمکراتیک توسعه گرا) چاپ ششم در۴۶۶ سال ۱۳۷۸

* علی رضا نوری زاده ، فلاحیان مردی برای همه فصول جنایت ، ناشرانتشارات نیما، در۱۹۱صفحه ، آپریل ۲۰۰۲

* عمادالدین باقی ، تراژدی دمکراسی در ایران ( بازخوانی قتل های زنجیره ای)۲ جلددر۵۳۶ ، نشرنی ، چاپ اول ۱۳۷۸

http://www.rahekargar.net/maghalat/200511/20051130-khawaran-jawaheri.htm

http://www.rahekargar.net/maghalat/200510/20051018-naslkoshieh-be-shiwehye-eslami.htm

برگرفته از: (نشریه آرش شماره۹۳- ۹۲

شهریور، مهر ، صفحات ۱۱۳ تا۱۰۷)

Published in: on 5 août 2011 at 4:17  Laissez un commentaire  

گزارشگران: واپسین کلام ها, وصیت نامه ها و یادهای اعدام شدگان – بخش اول !

به خانواده های داغدار زندانیان سیاسی,

به بازماندگان آن دوران خاکستری,

به چهارمین گردهمائی سراسری زندانیان سیاسی در گوتنبرگ

بسیاری از نوشتن آخرین کلام محروم شدند

بسیاری از اعدام شدگان باور نداشتند که اعدام میشوند و پیشنهاد نوشتن وصیتنامه را جدی نگرفتند.

بسیاری از نوشتن آن سرباز زدند و بر آن بودند که خواه ناخواه بدست خانواده ها نخواهد رسید.

بسیاری نیز نوشتند وخانواده ها کوچکترین اثری از آن نیافتند.

تعدادی را نیز در این متن می خوانید.

باقی مانده اند اما پدران و مادران, خواهران و برادران و فرزندانی که هنوز نمیدانند تاریخ و محل دفن عزیز از دست رفته شان کجاست تا سیل اشکهای خود را سرازیر کنند. هم از اینرو هر روزه میگریند.

……………….

منتشر شد و سپاس : پیک ایران – نگاهی به … البرز ما – سایت خبری راه کارگر – آزادگی – دنباله – اشتراک – خبرنامه ملی ایرانیان – سایت سازمان راه کارگر کمیته مرکزی – آزادی بیان – سایت سازمان راه کارگر هیات اجرائی – بالاترین – احترام آزادی – سایت مبارزان کمونیست – ایرانسکوپ نیوز – لجور – ریشه ها – اندیشه نوین ( شاهین شهر ) – اندیشکده ایرانسکوپ – پارس دیلی نیوز – انتگراسیون ایرانیان آلمان – سایت آذربایجان – کوچک سرا – آریز بلوگ – دانلود کتابهای ممنوعه در ایران – ویراش نیوز – ایران آزاد – پژواک ایران راه آزادی – وب نوشت عکس – Revolutionary Flowerpot Society – آینه روز – کانون زندانیان سیاسی در تبعید – روشنگری- فیس بوک برهان اعظمی –

آخرین کلام ها, وصیتنامه و یادها از اعدام شدگان

متن کامل بزودی در فرمت پ د اف منتشر خواهد شد

متن در فرمت وورد بخش اول و همراه با تصاویر قربانیان را اینجا ببینید – بخش اول

متن پ د اف همراه با تصاویر قربانیان – بخش اول

تنظیم و تهیه متن وورد و پ د اف به همت سایت ریشه ها

………….

واپسین کلام ها و یادها به خانواده های داغدار زندانیان سیاسی, به بازماندگان آن دوران خاکستری, به چهارمین گردهمائی سراسری زندانیان سیاسی در گوتنبرگ

( قسمت اول)

آخرین کلام ها, وصیتنامه و یادها از اعدام شدگان

دیدی دیشب چه طور همه شون رو به درک واصل کردیم؟
ولی حاج آقا اینا که مجاهد نبودن!

همه شون ملحد و کافر بودن
اینا از اون ها پدر سوخته ترن… اگه دستشون برسه بهتر از اون ها عمل نمی کنن

کپی و انتشار این مجموعه با ذکر منبع (سایت گزارشگران ) آزاد است.

http://www.gozareshgar.com

گرداوری و تنظیم : بهروز سورن

داس بدست, قداره به کمر, بر ماشه ها چکاندند . چند نفره و یا با ماشین, چند تا چند تا طناب دار نازنین های کشورمان را کشیدند واینچنین دورانی سیاه و مرگ آور را برجای گذاشتند.

وظیفه ای خطیر بر دوش تمامی آزادگان سنگینی میکند و آنهم ثبت استنادی تاریخ خونبار سی و چند ساله حاکمیت جمهوری اسلامی است که بنام خدا و ولایتش بر زمین چه جنایت ها که نکردند و چه خونها که نریختند. سی و چند سال تاختند و توحشی هولناک را بر زندگی شرافتنمند ترین انسانها مستولی ساختند.

مردن تحت حاکمیت مذهبی بواسطه گستردگی آن امری روزمره تلقی شده است. هم از اینرو بسیاری از بازماندگان آندوران سیاه و غم انگیز از زنده بودن و رهائی خود چنانچه آنرا رهائی بنامیم, رضایت ندارند. در کنار یاران بودن و ماندن را دوست داشتند.

فریاد میزد که:

من باید به زندانبان بگویم که مرا فراموش کرده اند!

او هم میخواست تا در کنار یارانش آرام بگیرد. با یاران بودن در همه حال, یکی برای همه و همه برای یکی….

عمقی برای جنایات رژیم نمیتوان تصویر کرد. تاثیرات ابعاد گسترده کشتارهای انسانی در دهه شصت و بویژه تابستان 67 هنوز ادامه دارد. انبوهی از خانواده ها, فرزندان, زنان و مردان هنوز میپرسند؟

جرمشان چه بود و چرا؟

چگونه کشته شدند؟

کجا و چه زمانی؟

چه روزی میتوانیم بیشترین اشک را برای عزیزانمان بریزیم و به دیدارشان برویم؟

واپسین نوشته هایشان؟ آرزوهایشان؟ پیام هایشان؟

چه کسی تیرخلاص به قامت بلندشان زد و یا طناب دار عزیزمان را کشید؟

کدام چهره توانست غنچه های ما, عزیزان ما را به دیار نیستی بفرستد؟

آی دیوارها سخن بگوئید!

کم نبودند آنهائی که پس از دستگیری و گذراندن دوران بازجوئی و شکنجه در سلول ها نفس راحتی کشیدند و احساس آرامش کردند. درد آور است و باورکردنی نیست.

عرصه را چنان تنگ کرده بودند که بازداشت شده در چنگال رژیم وحوش حاکم, سلول تاریک و تنگ را مامن و پناهگاه خود میدانست.

کم نبودند آنهائی که مرگ خود خواسته ( خودکشی ) رهائی از تحمل شکنجه و تحقیر بازجویان دانسته و آنرا ترجیح دادند.

مشارکت در کشتار بواسطه نفوذ خرافی – توده ای حاکمیت ابعاد میلیونی داشت همانطور که سرکوب خانه به خانه همگانی بود.

پس از گذشت دو دهه اما هنوز بسیاری از زوایای آن ناپیداست. هنوز تعداد اندکی از وابستگان رژیم در اینباره میگویند. هنوز خاطرات رها شدگان تناسبی با ارقام آنان نشان نمی دهد.

هنوز افشای جزئیات آن بویژه در شهرهای دیگر اگر چه آغاز اما گویا و مکفی نیست. تعدادی از بازماندگان آندوران خونین و پر جنایت, خاطرات خود را مکتوب کرده اند. برخی از آنها حتی روزشمار کشتار سراسری را در برنامه قرار داده اند. زحمات آنان ماندگار است اما تنها مربوط به برخی از زندانهای تهران میشود.

این ارقام و آمار از اعدام شدگان تابستان 1367 کامل نیست. این نکته را بازماندگان نیز اذعان دارند.

آنقدر کشتارها بی در و پیکر بوده است که عزیزی بازمانده از آن دوران مرگ و نیستی در بند جا مانده وتنها می ماند و او را فراموش میکنند! با داد و قال فریاد میکند که من هنوز زنده ام! و اینجا هستم, مرا ببرید!

طبیعی است که در چنین شرایطی آمارها و ارقام نسبی هستند. آمران اما سخن نمیگویند.

شاید در طول تاریخ بشریت چنین سکوتی بی مثال باشد.

دو دهه میگذرد و بسیاری از آنان که در موقعیت دولت مداری بودند و جبهه انجمن های اسلامی دانشگاه ها را در برابر دانشجویان آگاه و مبارز باز کرده بودند, سرکوب را بنیان نهادند و در پستوهای خوفناک رژیم مشغول بازجوئی و شکنجه زندانیان سیاسی بودند و هم اکنون در برابر تمامیت خواهان قرار گرفته اند, یا در همان سیاهچال ها بعنوان زندانی بسر میبرند, سکوت اختیار می کنند. با آنکه درد مشترکی با زندانیان سیاسی آندوران احساس میکنند اما خاموشند!

پر واضح است که مشارکت در جنایت و عواقب احتمالی اش آنان را به سکوت وامیدارد اما همیشه وجدان هائی یافت میشوند که آرام نمیگیرند, خلاف جریان حرکت میکنند و زمانی به حرف می آیند. بازگوئی میکنند تا شاید مرحمی بر روان و وجدان ,,نا آرام شان,, باشد.

اتفاق نظر و سکوت در برابر آن فجایع اما ره پیشه آنان است. سنگ شدگانی هستند که تلاش دارند خورشید را به هر قیمت پشت ابرها نگهدارند. فراموشی و خاموشی در برابر این بخش از تاریخ را در نظر دارند. هم از اینرو وظیفه تمامی ماست که از محو جنایات جمهوری اسلامی در طول دهه شصت و سالهای پیش و پس آن جلوگیری کنیم.

نگذاریم که آنان, این بند از تاریخ خونین مبارزه و مقاومت مردم ایران برای آزادی و برابری را از دیدگاه جوان ترها پنهان سازند. این تلاش در گردآوری واپسین یادهای زندانیان اعدام شده تنها انگیزه اش همین بوده است.

چند نکته:

آگاهیم و قطعا در این مجموعه خطاها و کاستی هایی موجود است که داده های جدید تر و تکمیلی شما عزیزان میتواند آنرا دقیق تر کند. لطفا به آدرس زیر اطلاع دهید و یا در انتهای این متن در بخش نظرخواهی ارسال کنید.

sooren001@yahoo.de

چنانچه جای یاد و یا وصیتنامه ای را خالی می بینید برای ما بفرستید. همینطور به عکسهای تعدادی از آنان دسترسی نداشتیم. بویژه در شهرستانهای دیگر امکانات ما محدود بود.

این مطلب بدون پیشداوری و قضاوت تهیه شده است تا جنبه استنادی آن برقرار بماند.

نوشتار به ترتیب حروف الفبای فارسی تنظیم شده است.

کوشش ما بر آن بوده است که بدان نیافزوده و مطالب را همانطور که هستند منعکس کنیم.

تقدم و تاخر از تمایلات ما سرچشمه نگرفته است.

نوشتارها و تصاویراز میان روایت ها, خاطرات و نقل قولهای منتشر شده در رسانه ها, مجلات و کتب مربوطه بیرون کشیده شده است. آنچه را در این نوشتار آوردیم که دسترسی پیدا کردیم. حال از روی آشنائی و یا بر حسب اتفاق

گردهمائی چهارم زندانیان سیاسی در گوتنبرگ سوئد در راه است. تلاش سازمان دهندگان این گردهمائی ها بر همه ما روشن است. این مناسبت انگیزه ای شد برای تهیه این مکتوب و با ارزوی موفقیت هرچه بیشتر برای همه آنانی که حافظه را پاس میدارند.

نه می بخشند و نه فراموش می کنند.

sooren001@yahoo.de

نتیجه و برداشت ما از این خاطره گردی در مکتوبات زندان اینست که:

بازگوئی خاطرات از سوی بسیاری از خاطره نویسان با تمایلات و تعلقات فکری آنها همراه است. بدین معنی که زندانی سیاسی را از دریچه نظرگاه خود تعریف و منعکس کرده اند. این موضوع بخصوص از سوی قربانیان آن دوران شوم که هم اکنون نیز وابستگی تشکیلاتی دارند بیشتر به چشم میخورد.

هر کسی از زاویه دید و نظرگاه خودش و تنها خودش به وقایع آندوران نگاه کرده است. حقیقت را آنطور نوشته است که دیده است و با رنج و کوشش خود مکتوب کرده است. بعضا برای خوش آیند این سازمان و آن گروه ننوشته است و چنانچه نوشته است. این دردی است مشترک که میبایستی بدان توجه کرد.

مقوله زندانی سیاسی را هیچگاه نمیتوان با گرایشی سیاسی و خاص تعریف کرد. اندیشه فرار است و سیاست یک وجهی نیست. بنابر این, این مقوله را تنها در رنگارنگی آن میتوان دید و پذیرفت که جز من و شما انسانهای دیگری نیز موجودند که آنطور دیگر دیده اند و فکر میکردند, آناتومی مغزشان با من و شما تفاوت میکند اما از قربانیان و شاهدان استبداد بشمار میروند. هم از اینرو در مواردی تبلیغات سازمانی آنها در خاطره نویسی را از وظایف خود و ضروری ندانستیم.

در بسیاری از خاطرات صداقتی نهفته است که احساس مسئولیت نویسنده در قبال متن و این پدیده کاملا مشخص است. حضور خطا و اشتباه نیز در این خاطرات قابل فهم است. برای تعدادی سال ها فاصله زمانی افتاده است و یادآوری بازگشت به آن خاطرات کاری است بس دشوار.

یک روز و حتی یک روز تجربه زندانهای جمهوری اسلامی زیادی است و مغایر با حقوق انسانی بوده است.

کدام تفاوت را داشت که چه کسی شلیک آخرین به مغزش میشد و یا دمپائی از پا در می آورد و در آمفی تاتر ها و حسینیه ها و کشتارگاههای رژیم حلق آویز میشد.

پیکر پاکشان در کنار هم در گورهای جمعی ریخته میشد.

این مطلب حاصل مطالعه درد آور هزاران صفحه از یادهای آندوران تلخ است.

اندیشه ورزان را مثله کردند, اندیشه اما هنوز زنده است.

بسیاری از نوشتن آخرین کلام محروم شدند

بسیاری از اعدام شدگان باور نداشتند که اعدام میشوند و پیشنهاد نوشتن وصیتنامه را جدی نگرفتند.

بسیاری از نوشتن آن سرباز زدند و بر آن بودند که خواه ناخواه بدست خانواده ها نخواهد رسید.

بسیاری نیز نوشتند وخانواده ها کوچکترین اثری از آن نیافتند.

تعدادی را نیز در این متن می خوانید.

باقی مانده اند اما پدران و مادران, خواهران و برادران و فرزندانی که هنوز نمیدانند تاریخ و محل دفن عزیز از دست رفته شان کجاست تا سیل اشکهای خود را سرازیر کنند.

هم از اینرو هر روزه می گریند.

http://www.gozareshgar.com

آنهمه شور و شادابی را برای دنیائی انسانی تر و بهتر را دفن کردند.

…………………….

اصغر پهلوان – حزب توفان – تاریخ اعدام 15 شهریور سال 1361 – پیش از تیرباران وصیت کرده بود که این شعر را به مادرش بدهند.

« مادر به تو سوگند »

مادر از روبه نکن ننگ که شیرم

هر چند که در پنجه دشمن اسیرم

هر چند که افتاده زنجیر شریرم

مادر به تو سوگند که مردانه بمیرم

دشمن نتواند شکند عزم گرانم

هر چند که اکنون شده آماده جانم

مادر به تو سوگند که من بر سر آنم

در راه شرف یک نفس از پای نمانم

از ضربه شلاق شد آزرده تن من

غرق است به خونابه دل٬ پیرهن من

مادر به تو سوگند که باشد سخن من

جاوید بود پرچم خلق و وطن من

………………………………………

آخرین نامه احسان فتاحیان – کومله – 20 آبان 1388 در سنندج اعدام شد

واپسین شعاع آفتاب شبانگاهی
نشان دهنده ی راهی ست که خواهان در نوشتن آنم
خش خش برگ ها زیر قدم هایم

میگوید : بگذار تا فرو افتی
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.

هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که  » تاوان  » دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟  » ما  » ای که از سوی « آنان  » به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟

در شهر کرمانشاه زندگی را آغاز کردم , آنجا که بزرگیش ورد زبان هم میهنانم است , آنجایی که مهد تمدن میهنم بوده است. قطور ذهن ام بدان سویم کشید که تبعیضی را و وضعیتی ناروا را بفهمم و از اعماق وجود درکش نمایم که گویای ستم بود , ستمی در حق من چنان فردی انسانی و در حق من چنان مجموعه ای انسانی , پیگیری چرایی ستم و رفع آن به هزاران فکرم راهبر شد , اما وااسفا که آنان چنان فضا را مسدود و حق طلبی را محجور و سرکوب کرده بودند که در داخل راهی نیافتم و ورای محدوده های تصنعی به مکانی دیگر و مامنی دیگر کوچیدم :  » من پیشمرگه ی کومله شدم  » , سودای یافتن خویش و هویتی که از آن محروم شده ام من را بدان سو کشاند. دور شدن از خواستگاه کودکی هرچند آزاردهنده و سخت بود اما هیچ گاه باعث انقطاع من از زادگاهم نشد.

هراز گاهی به قصد تجدید دیدار و بازیابی خاطرات روانه ی خانه ی نخستین میگشتم , اما یک بار  » آنان  » دیدار را به کامم تلخ کردند , دستگیرم کردند و به قفسم انداختند. از همان آغاز و با پذیرایی انسان دوستانه ی دستگیر کنندگانم !! فهمیدم که همان سرنوشت تراژدیک و غمناک همراهان و رهروان این راه پررهرو به انتظار نشسته است : شکنجه , پرونده سازی , دادگاه سرسپرده و شدیدا تحت نفوذ , حکمی کاملا ناعادلانه و سیاسی , و در نهایت مرگ……

بگذارید خودمانی تر بگویم : پس از دستگیری در شهر کامیاران به تاریخ 29/4/87 و پس از چند ساعت مهمان بودن در اداره ی اطلاعات آن شهر , در حالی که دستبند و چشمبندی قطور حرکت و دیدن را برایم ممنوع نموده بود , فردی که خود را معاون دادستان معرفی میکرد شروع به طرح یک سری پرسش بی ربط و مملو از اتهامات واهی نمود (لازم به ذکر است که هرگونه بازپرسی قضایی در محیطی غیر از محیط دادسرا و دادگاه طبق قانون مطلقا ممنوع است). بدین ترتیب اولین دور بازجویی های عدیده ام کلید خورد.

همان شب به اداره ی اطلاعات استان کردستان در شهر سنندج منتقل شدم و سور واقعی را آنجا تجربه نمودند : سلولی کثیف با دستشویی نامطبوع و پتوهایی که احتمالا ده ها سال از ملاقاتشان با آب و پاکیزگی میگذشت! . از آن به بعد شب و روز دالان پایینی و اتاق های بازجویی با چاشنی کتک و شکنجه ی طاقت فرسا , به تسلسلی پایان ناپذیر و سه ماهه تبدیل شد. بازجویان محترم در جهت ارتقای منزلت شغلی خویش و در سودای چند پشیزی ناچیز و بی ارزش , در این سه ماه به طرح اتهاماتی عجیب و غریب میپرداختند که خود بهتر از هرکس به کذب بودن آنها ایمان داشتند.

علی رغم آزمودن تمامی روش ها و در عملیاتی مسلحانه شرکت نموده بودم , اتهاماتی که در بسیار در اثبات آن کوشیدند. تنها موارد اثباتی عضویت در کومله و تبلیغ علیه نظام بود که بهترین گواه در یگانه بودن اتهامات رای دادگاه بدوی است , شعبه ی اول دادگاه انقلاب اسلامی سنندج حکم به 10 سال حبس توام با تبعید به زندان رامهرمز داد. ساختار اداری و سیاسی ایران همیشه دچار آفت تمرکز گرایی بوده است اما در این یکی نمونه که به ظاهر قصد تمرکز زدایی از امر قضا را داشتند.

به تازگی اختیار و صلاحیت تجدید نظر در احکام متهمین سیاسی را در بالاترین سطح – حتی اعدام – از دیوان عالی گرفته و به محاکم تجدید نظر استان سپرده اند , با اعتراض دادستان کامیاران به حکم بدوی و در نهایت تعجب و برخلاف قوانین موضوعه و داخلی خود ایران , شعبه ی چهارم دادگاه تجدید نظر استان کوردستان حکم 10 سال زندان را به اعدام تبدیل نمود.

بر پایه ی ماده 258 قانون آیین دادرسی کیفری محاکم تجدید نظر تنها در صورتی مجاز به تشدید حکم بدوی میباشند که حکم صادره از حداقل مجازات مقرر در قانون کمتر باشد. بر طبق کیفر خواست دادستان ئ اتهام وارده _ یعنی محاربه(دشمنی با خدا) – حداقل حکم در این مورد یک سال است حال خود فاصله ی 10 سال توام با تبعید را با این حداقل مقایسه کنیدتا پی به غیر قانونی, غیر حقوقی و سیاسی بودن حکم اعدام ببرید.

البته ناگفته نماند که مدتی کوتاه پیش از تبدیل حکم, مجددا » از زندان مرکزی سنندج به بازداشتگاه اداره اطلاعات منتقل و در آنجا از من خواسته شد طی یک مصاحبه ویدیوئی به اعمالی ناکرده اقرار و کلمات و جملاتی در رد افکار خویش برزبان آورم .

علی رغم فشارها ی شدید, من حاضر به قبول خواسته نامشروع آنان نشدم و آنها نیز صراحتا » گفتند حکمم را به اعدام تبدیل خواهند نمود, که خیلی زود به عهد خویش وفا کردن و سرسپردگی دادگاه را به مراجع امنیتی و غیر قضایی اثبات نمودن. پس آیا انسان می تواند بر آنان خرده ای بگیرد؟!

قاضی سوگند خورده که همه جا, در هر زمان و در قبال هر فرد و موضوعی بی طرف مانده و صرفا » از دریچه ی حقوق و قانون به جهان بنگرد, که امین قاضی این سرزمین به قهقرا رفته می تواند ادعا نماید که سوگند را نشکسته و بی طرف و عادل باقی مانده است؟ به زعم بنده چنین قضاتی به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسند. هنگامی که کل سیستم های قضایی ایران به اشاره یک بازجوی بی دانش و عاری از هرگونه سواد حقوقی , دستور بازداشت, محاکمه, محبوس نمودن و مرگ افراد را اجرا می نماید, آیا می توان بر یک یا چند قاضی خرده پای یک استان همیشه تحت ستم و تبعیض خرده گرفت؟ آری, خانه از پای بست ویران است……

حال علی رغم این که در آخرین ملاقاتم در داخل زندان با دادستان صادر کننده کیفر خواست, وی به غیر قانونی بودن اجرای حکم در هنگامه ی اکنون اذعان داشت, اما برای دومین بار قصد اجرای حکم را دارند. نا گفته پیداست که اینچنین پافشاری کردن بر اجرای حکم به هر نحو ممکن , نتیجه ی فشارهای محافل امنیتی و سیاسی خارج از قوه ی قضائیه است .

افراد عضو این محافل تنها از زاویه ی فیش حقوقی و اغراض و نیات سیاسی خویش به موضوع مرگ و زندگی یک زندانی سیاسی می نگرند, برای آنان ورای اهداف غیر مشروع خویش هیچگونه  » مسئله  » ای قابل طرح و تصور نیست, حتی اگر اولین حق همزاد بشر یعنی حق حیات باشد. اسناد جهانی و بین المللی پیشکش, آنان حتی قوانین و الزامات داخلی خود را نیز هیچ و بیهوده می انگارند.

اما سخن آخر: اگر به گمان زورورزان و حاکمان, مرگ من موجب حذف مسئله ای به نام مسئله کردستان خواهد شد باید گفت زهی خیال باطل . نه مردن من و نه هزاران چون من مرهمی بر این درد بی درمان نخواهد بود و چه بسا آتش آنرا شعله ورتر خواهد نمود. بی گمان  » هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر ».

احسان فتاحیان
زندان مرکزی سنندج
17/8/1388

…………………………………….

وصیت نامه احمد قندهاری – سازمان راه کارگر – مهر ماه 1360 اعدام شد

…………………………………………………………………………………….. از خانوادۀ خود می خواهم که از مرگ من وحشت بی صبری به دست نیاورند ………… من زندگی، تحرک، دوستی و شادی را می پرستیدم و از مرگ نفرت دارم، اما حالا که ناگزیر شده است، چاره ای نیست. به هر حال روزی می مُردم. وصیت کامل خود را قبلاً نوشته ام در دفتر موجود است.
احمد قندهاری

18/7/1360

…………………………………..

ایراندخت ( پوران ) مهرپور – تیر ماه سال 1362 اعدام شد

« مادر خوب و پدر عزيزم و تمام عزيزانی که دوستتان دارم و دختر عزيزتر از جانم، مهرنوش که از محبت مادری و پدری محروم ماندی و اميدوارم که دليل اين کمبود و محروميت را بفهمی و از من دلگير نباشی.

… مامان جان و بابای عزيزم! خيلی دلم می خواهد که شما شاد باشيد… من هميشه دوشت داشته ام شما محکم باشيد و ِادتان باشد که به هر حال روزی مرگ به سراغ همگی ما می آيد. يادتان باشد که ما می توانيم همديگر را در طلوع خورشيد، در غنچه ی گلی که دهان باز می کند، در قطره ی شبنمی که روی آن می نشيند، در نگاه کودکان کوچکی که آينده از آن آنهاست و در خنده های شبنم و مهرنوش و آرش و بابک و رویا و رامین و همه ی بچه های فاميل جستجو کنيم…

در اين لحظه ی آخر زندگی ام، قلبم سرشار از عشق به همه ی شما و همه ی چيزهای خوب است و آرامش خيلی خوبی تمام وجودم را فرا گرفته. و می دانيد که من هميشه نفرت داشتم از اين که کسی بخواهد زير بازوی مرا بگيرد و از اين که خودم توان اين را دارک که مرگ را پذيرا باشم خوشحالم.

و اين شايد بزرگترين موهبتی باشد که به من ارزانی شده و بدانيد که دختر شما هرگز غصه نخورد و تا آخرين لحظه ی زندگی شاد و خندان بود. و من از شما هم می خواهم که به خاطر من رنج نبريد و شاد باشيد.

سلام مرا به آفتاب، اقيانوس ها، به کوه ها، به جنگل ها، و به سراسر دنيا برسانيد. مهرنوش عزيزم را با تمام چيزهای خوب رشد دهيد. …با يک دنيا آرزوی خوشبختی برای همگی شما. با يک دنیا آرزوی صبر و شکيبايی و اميد به اين که همه چيز خوب خواهد شد. می دانم که همگی ما در قلب يکديگر زنده خواهيم ماند و خوشا به حال کسانی که با عشق به عزيزانی که دارند، با قلب پر از محبت، مرگ می پذيرند و مطمئن باشيد که من هم با عشق به همگی شما، اين لحظات آخر را می گذرانم و همگی شما را در آغوش می گيرم و با بوسه های فراوان از شما خداحافظی می کنم و عشقم را نثارتان می کنم و دستتان را می فشارم. با همان روح و قلبی که می شناسيد.

دختر شما، ايراندخت

……………………………

امید قماشی – آخرین بازجوئی ها – اتحادیه کمونیستها – اسفند ماه 1365 اعدام شد

« نه تو و نه هيچكس ديگر حق بازجوئی از مرا نداريد. اين شما هستيد كه بايد به من، به تمام انقلابيون و به تمام مردم ايران بازجوئی پس بدهيد.

اين شما هستيد كه بخاطر تمام جناياتی كه مرتكب شديد و بخاطر تمام كشتاری كه از مردم كرديد، بايستی محاكمه شده و حساب پس بدهيد.

اين شما آبروباخته ها هستيد كه بخاطر بند و بستتان با امپرياليستها و بخاطر زندگی انگليتان از قبل كار و رنج زحمتكشان بايد دادگاهی و محاكمه شويد. اين رفسنجانی كثيف و رسواست كه بخاطر اينكه ميليونها تومان از دسترنج زحمتكشان را به جيب خود و اربابان امپرياليستش می ريزد، بايستی به من بازجوئی پس بدهد. نه! اين شما نيستيد كه از من بازجوئی می كنيد.

اين من هستم كه از جانب ميليونها مردم زحمتكش اين سرزمين از شما حساب پس می خواهم.

………………………..

احمد دانش – حزب توده – سال 1367 اعدام شد

حضرت آیت‌الله العظمی منتظری! پس از سلام و ادای احترام این نامه را با تردید و نوعی احساس شك و بدبینی نسبت به اجرای قانون و رعایت عدالت در جمهوری اسلامی ایران برایتان می ‌نویسم. امیدوارم مرا خواهید بخشید كه چنین صریح و بی ‌تكلف صحبت می‌ كنم. آنقدر درد در سینه و زخم بر پیكر دارم كه بیان آن ها در چارچوب تنگ گفتار و نوشتار پر تكلف و پر تعارف نمی ‌گنجد. آنقدر بی‌ تفاوتی و از آن بدتر خصومت نسبت به سرنوشت انسان‌ ها دیده‌ام كه درباره موثر بودن و نتیجه دادن هر گونه اعتراف و شكایت عمیقاً بدبینم. حتماً سئوال خواهید كرد كه علت این همه شك و تردید چیست و چرا من كه اینقدر بدبینم، اقدام به نوشتن این نامه كرده‌ام؟

در جواب سئوال اول باید بگویم: اكنون پنجمین سال است كه در زندان بسر می‌ برم و با وجودی كه به عنوان یك پزشك جراح هر كمكی كه از دستم برمی ‌آمده است بر طبق سوگندی كه برای حفاظت از زندگی و كاستن از درد بیماران یاد كرده‌ام، انجام داده‌ام و در نتیجه تعداد زیادی از مقامات دادستانی و زندان مرا شخصا می ‌شناسند و علیرغم اینكه در تمام پرونده من حتی یك مورد خطا كه به استناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد، وجود ندارد و با وجودیكه بسیار از مقامات به خوبی می ‌دانند كه تمام زندگی من وقف خدمت به این مردم و این آب و خاك شده است، همچنان بلاتكلیف و در شرایط سخت زندانی هستم.

این تنها من نیستم كه دچار چنین وضعی هستم. عده زیادی از همسالان و جوانان و پیران، از زن و مرد و از گروه‌های مختلف سیاسی و با طیف عقاید كاملا متفاوت و از جمله تعداد زیادی از رفقای من، به این وضع دچارند كه به جای رسیدگی به وضع حقوقی و قضایی آن ها ـ تحت انواع فشارها برای پذیرفتن موقعیت و وضعیتی به نام « تواب » ـ بخوانید تن دادن به ریا و تزویر و نفاق واقعی- قرار دارند.

در چنین شرایطی كه زندان‌های جمهوری اسلامی ایران به كارخانه‌های ناراضی تراشی نه تنها در داخل زندان‌ ها كه در جامعه و در بین خانواده‌ها و بستگان زندانیان و به مزارع پرورش میوه‌های مسموم ریا و تزویر و نفاق تبدیل شده‌اند، به جز شكاف عمیق بین گفتار و كردار ندیده‌ام و این عمده ‌ترین علت ایجاد شك و تردید و بی ‌اعتمادی در من است.

در حالیكه از زبانی می ‌شنیدم كه فحش دادن با اخلاق اسلامی مغایر است از همان زبان فحش‌های ركیك شنیده‌ام؛ در حالیكه از زبانی می ‌شنیدم كه تهمت زدن و كوشش برای هتك آبرو و حیثیت افراد از گناهان كبیره است، مورد شدیدترین تهمت ‌ها و افتراهای سیاسی و ناموسی قرار گرفته‌ام. تهمت ‌زدن و بی ‌آبرو كردن دیگران جزئی از زندگی روزانه شده است. در حالیكه شما در یكی از پیام‌هایتان گفته بودید كه كسی كه به دیگران تهمت بزند و بكوشد تا با فشار و ارعاب متهم را مجبور به قبول تهمت نماید، گناهش مانند كسی است كه در خانه كعبه با مادر خود زنا كند، بارها و بارها شاهد ارتكاب چنین گناهی از سوی عده‌ای كه خود را مسلمان می ‌نامند و من به نوبه خود آن ها را مسلمان ‌نما می‌ نامم، بوده‌ام؛ در حالیكه از زبانی می ‌شنیدم كه كتك زدن و آزار زندانی بدور از رفتار اسلامی است، از دست همان زبان، بدون كوچكترین مجوزی كتك خورده‌ام و شاهد كتك خوردن و آزار زندانیان دیگر بوده‌ام، بدون اینكه حداقل این حق ساده و این اجازه طبیعی را داشته باشم كه چشم در چشم شكنجه ‌گر خود بیاندازم. قلم من كه تحمل بار بیان این همه زشتی و پلیدی را ندارد.

ولی نمی ‌دانم شما كه خود مدتی گرفتار ددمنشان رژیم طاغوت و زندانی بوده‌اید، آیا می‌ توانید حال انسانی را نزد خود مجسم كنید كه اغلب در نیمه‌های شب با چشمانی بسته و در گوشه‌های خلوت و تاریك زندان با این احساس كه تنهای تنها است، كوچكترین حقی ندارد و هیچكس به فریادش نمی ‌رسد، باید انواع شكنجه‌های روانی و جسمی را تحمل كند. در حالیكه بارها و بارها شنیده‌ و در قانون اساسی جمهوری اسلامی خوانده بودم كه شكنجه ممنوع است، خود شكنجه شده و بارها و بارها شاهد شكنجه‌های بی رحمانه انسان‌ های دیگر بوده‌ام. انسان‌ هایی كه صدای خش خش خزیدن پیكر علیل آن ها را شنیده و از زیر چشم بند دیده‌ام كه چون در اثر شكنجه قادر به راه رفتن نبوده‌اند و برای نقل مكان بر روی باسن خود می‌ خزیدند و من با دیدن این صحنه‌ها، درد خود را فراموش می‌ كردم و با خود فكر می ‌كردم این كیست؟ و جواب می‌ دادم مهم نیست كه اسمش چیست و عقیده‌اش كدام است. این دیگر یك فرد و یك انسان نیست، همه انسانیت و همه بشریت است كه چنین ذلیل و بی چاره بر روی زمین می ‌خزد. انسان‌هایی را دیده‌ام كه در اثر شدت زخم‌ها و دردهای ناشی از شكنجه استفراغ می‌ كردند، و در نتیجه آنقدر آب از دست می ‌دادند كه پوستشان خشك می‌ شد و خطر مرگ تهدیدشان می ‌كرد و برای نجات جانشان كه اكثریت خواهان این نبودند، می ‌بایست به تزریق سرم متوسل شد.

انسان‌هایی را دیده‌ام كه از شدت ضربه‌ های شلاق خون ادرار می ‌كردند و به علت از كار فتادن كلیه‌ها می ‌بایست دیالیز شوند. البته از حق نگذریم كه نام این اعمال را « تعزیر » گذاشته بودند. و بالاخره در حالیكه بارها و بارها از زبان مسئولین بلند پایه جمهوری اسلامی ایران شنیده‌ایم كه در جمهوری اسلامی ایران كسی را به خاطر عقیده زندانی نمی ‌كنند و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران هم ـ كه شما در تدوین و تصویب آن نقش عمده داشته‌اید- بر این مسئله صراحت دارد، مورد مشخص من كه بدون شك تنها مورد نیست، بهترین گواه نادرست بودن این ادعاست. كار به جایی رسیده كه استناد به قانون اساسی را جرم دانسته و به خود جرأت داده‌اند با دست و خط خود بر روی صفحه كاغذ ـ به عنوان یك سند تاریخی- باطل بودن این سند را ثبت كنند. همانهایی كه باید حافظ قانون اساسی باشند با خیره سری خاصی آن را مورد تجاوز قرار داده‌اند. …

این همه را به خاطر مسائل شخصی و برای رهایی فردی، از ظلمی كه بدان دچار شده‌ام، برایتان نمی‌ نویسم. نه طالب عفوم و نه در پی برانگیختن احساس ترحم دیگران هستم. اگر مسئله فردی من مطرح بود ارزش آن را نداشت كه وقت شما را بگیرم. آنچه می ‌خواهم احقاق حق برای همه و احترام گذاشتن به حقوق تك تك افراد جامعه، رفع ظلم و ستم و از بین بردن هرگونه تعرض به جان و ناموس و عقاید افراد و آزادی همه كسانی است كه بی گناه در بندند.

صحبت بر سر شیوه زندگی سیاسی به طور كلی و صحبت بر سر یك جریان سیاسی در ایران، صحبت درباره حقوق عام انسان‌ها و صحبت بر سر آن انسان ‌هایی است كه همه چیز خود را وقف بهروزی و سعادت به قول شما “مستضعفین“ و یا به قول ما قشرهای محروم و زحمتكش جامعه ایران، چون كارگران و دهقانان و اجرای عدالت اجتماعی كرده‌اند. و از همه مهمتر صحبت بر سر انقلابی است كه اگر به شعارهای عمومی خود عمل نكند از داخل خواهد پوسید….

ما از همان ابتدا (پس از شهریور 20) و به خصوص پس از فاجعه 28 مرداد معتقد بودیم كه برای نجات ایران از چنگال امپریالیسم و خلاصی از رژیم وابسته به آن، باید همه نیروهای انقلابی (مذهبی، ملی و طرفداران عدالت اجتماعی سوسیالیستی) با هم متحد شوند. ما در این عقیده خود صادق بودیم و تا به آنجا پیش رفتیم كه حمایت از سایر گروه‌های انقلابی را به توافق رسمی درباره اتحاد نیروها مشروط نكردیم و از هر نیرویی كه مبارزه اصولی علیه امپریالیسم و رژیم دست نشانده آن را شروع كرد، بی ‌دریغ پشتیبانی كردیم. پس از پیروزی انقلاب تنها حزب و گروه اجتماعی بودیم كه علیرغم اختلاف نظرهای اصولی درباره مسائل اجتماعی ایران و راه حل آن ها و علیرغم وجود اختلاف نظر جدی درباره بسیاری از مسائل جامعه، صادقانه از انقلاب دفاع كردیم.

ما از انقلاب صادقانه دفاع كردیم در حالیكه در وضعیت بسیار دشوار و ناگواری قرار گرفته بودیم. می ‌بایست از انقلابی دفاع كنیم كه حل مسائل و شعارهای عمده انقلاب، از قبیل حل مسئله زمین به نفع دهقانان، حل مسئله صنایع بزرگ و صنایعی كه در مالكیت درباریان و عوامل وابسته به امپریالیسم بود، به نفع طبقه كارگر و به نفع تمام جامعه، حل مسائل مربوط به مسكن، درمان و بهداشت و مبارزه علیه بی سوادی و غیره و غیره را دائماً به تاخیر می‌انداخت و گروه‌های خاصی از اجرای اصول قانون اساسی (اصل مربوط به اقتصاد و جمهوری اسلامی ایران و تجارت خارجی، اصل مربوط به آزادی ‌های دمكراتیك چون ممنوع بودن تفتیش عقاید و آزادی احزاب و سازمان‌های صنفی، ممنوع بودن شكنجه و غیره) جلوگیری می ‌كردند و در عوض، با رخنه كردن در دستگاه‌ های دولتی و ارگان ‌های انقلابی گرفتاری ‌های غیر ضروری برای مردم ایجاد كرده بودند و برای منحرف كردن و به زانو درآوردن انقلاب از شعار ناراضی تراشیدن و ایجاد رعب و وحشت در مردم استفاده می‌ كردند.

علیرغم همه این دشواری‌ ها و فقط به خاطر اینكه به خط اصلی انقلاب، یعنی مبارزه علیه امپریالیسم و صهیونیسم صدمه‌ای وارد نشود و برای اینكه این خط حتی‌الامكان تقویت شود، صادقانه و با از خود گذشتگی كم نظیری از انقلاب دفاع كردیم. همه شاهدید كه در این راه دشوار چه زخم زبان‌ ها، چه نیش خنجرهای مسموم و چه تبلیغات موذیانه و تفرقه‌افكنانه دشمنان انقلاب و دوستان ناآگاه را می ‌بایست تحمل كنیم.

تا آخرین روز دستگیری رهبری و كادرهای حزب، صادقانه از انقلاب دفاع كردیم. برای رفع مشكلات در همه زمینه‌ها پیشنهاد سازنده دادیم و درباره زیاده ‌روی‌ها و كمبودها و نارسائی‌ ها كه انقلاب را تحدید و تهدید می ‌كردند، هشدار دادیم.

راستی چرا؟ در این مورد ویژه جمهوری اسلامی ایران راه رژیم‌های سلطنتی را ادامه داده است؟ و راستی چرا امروز باید افرادی كه در زمان رضاخان و پسرش زندانی و در بسیاری موارد هم بند و هم زنجیر نیروهای انقلابی مذهبی بوده‌اند، در جمهوری اسلامی ایران و در شرایطی به مراتب سخت ‌تر از آن زمان‌ها، زندانی باشند؟

ابهام این علامت‌های سئوال آن وقت بیشتر می ‌شود، وقتی كه توجه كنیم كه اولا این بار هم آن ها در واقع به جرم دفاع بی ‌دریغ از انقلاب مورد هجوم قرار گرفته‌اند و ثانیا تمام « اعتراف‌ها »ی بعضی از اعضای كادر رهبری حزب، در جریان « بازجوئی‌ها »، چون مسئله « جاسوسی »، مسئله « كودتا »، براندازی و جمع كردن « اسلحه » ـ–طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران و طبق همه قوانین جوامع بشری، فاقد ارزش و اعتبار تاریخی- قضائی است، زیرا تحت شكنجه‌های مافوق تحمل انسان گرفته شده‌اند

علیرغم جو مسمومی كه علیه جنبش كارگری ایران ایجاد كرده‌اند، من بنوبه خود، چون با مطالعه دقیق و با چشم‌های باز و كاملا آگاهانه راه مبارزه علیه امپریالیسم و استثمار سرمایه ‌داری را برگزیده‌ام، همه برنامه‌ها و تصمیماتی را كه در جلسات رسمی حزب چون كنگره‌ها، كنفرانس‌ها و پلنوم‌های حزبی به تصویب رسیده‌اند و بنابراین تصمیم جمعی ‌اند و نه اقدام فردی این یا آن شخص، بدون چون و چرا تائید و جمله به جمله آن ها را امضاء می‌كنم.

در اینجا اجازه بدهید مختصری درباره « پرونده » خود برایتان بنویسم. در سحرگاه هفتم اردیبهشت ماه 1362 عده‌ای جوان مسلح به خانه شخصی من حمله كردند و پس از ایجاد رعب و وحشت برای زن و دو دخترم و درهم ریختن خانه، چشم‌ هایم را بسته و با خود بردند. من تنها با چشم بسته در گوشه یك راهرو افتاده بودم، بدون آن كه بدانم و یا خانواده‌ام بداند كه من كجا هستم. در این مدت بارها و بارها به بهانه كج شدن چشم بند، حتی در خواب، مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و یا شاهد ضرب و شتم دیگران بودم. ماه‌ها از هرگونه تماس با محیط و حتی بدست آوردن كوچكترین خبر از وضع خانواده خود محروم بودم.

تماس من با محیط از حد چشم‌ بندی كه جزء ضروری ‌ترین وسیله پوشش بدن من شده بود، تجاوز نمی‌ كرد. قطع رابطه با جهان خارج و حتی قطع رابطه با وجود خودم بیش از هر چیز دیگری آزارم می ‌داد. پس از چند ماه اجازه یافتم هر دو هفته یكبار و گاهی هم ماهی یكبار تلفنی با خانواده خود تماس بگیرم، آنهم فقط برای چند دقیقه با چشم‌های بسته و در حالیكه مامور به گفتگوی تلفنی من و زنم و من و بچه‌هایم كه ظریف ‌ترین و با احساس ‌ترین ارتباطی است كه هر انسان در زندگی خود برقرار می ‌كند و باید از چشم و گوش اغیار در امان بماند، گوش می ‌داد.

از آنچه كه در هنگام باصطلاح « بازجویی‌ها » گذشته است می‌ گذرم. بیشتر جلسات شكنجه روانی و جسمی بود تا جلسه بازجویی. در همه این جلسات متهم با چشم بسته شركت می ‌كرد و همه آن ها با فحاشی شدید و كتك همراه بود. بیش از یك سال و نیم از هرگونه ملاقات با خانواده خود محروم بودم و چون تماس تلفنی هم بعد از مدتی قطع شد، خانواده من ماه‌ها نمی ‌دانست كه چه بلایی به سر من آمده است.

از زمانی كه هر دو هفته یكبار برای مدت 15- 10 دقیقه ملاقات دارم، این ملاقات از پشت شیشه‌ های به قول زندانی‌ ها « آكواریوم » و از طریق گوشی تلفن انجام می‌‌ شود. حدود دو سال و نیم را در سلول ‌های انفرادی و گاهی در شرایط بدتر از سلول انفرادی گذرانده‌ام.

حضرت آیت‌الله! نه قلم من قادر است آنچه را كه در این مدت بر من و رفقای من رفته است بازگو كند و نه مایلم وقت شما را با طرح جزئیات بگیرم. همینقدر می‌ گویم كه آن شرایط را برای دشمنان خودم هم آرزو نمی ‌كنم. باری، بالاخره پس از بیش از دو سال زندانی بودن در شرایط سخت و بلاتكلیفی، یك روز صبح زود مرا صدا كردند، مانند همیشه با چشم‌ های بسته از سلول بیرون آمدم و توسط مامورین به اطاقی هدایت شدم.

در آنجا برای اولین بار اجازه یافتم كه چشم ‌بند خود را بردارم. روحانی جوانی پشت یك میز تحریر نشسته بود و شروع كرد از داخل پرونده‌ای كه در مقابلش بود سئوال مطرح كردن، كه به آن ها جواب داده شد و من فكر می‌ كردم این جلسه ادامه بازجوئی‌ های سابق و برای جمع و جور كردن پرونده است، زیرا همان سئوال‌ های دوران بازجوئی ‌های كذایی مطرح بود و از جمله سئواال‌ها اینكه آیا شما هنوز بر سر عقاید خود باقی هستید؟ ظاهر جلسه هم هیچگونه نشانه و اثری از یك جلسه دادگاه نداشت و من بعدها متوجه شدم كه این جلسه جلسه دادگاه بوده است، ایشان هم رئیس دادگاه، هم دادستان، هم هیئت منصفه و هم نماینده منافع متهم در یك شخص بود.

این جلسه كه می‌ بایست در آن درباره سرنوشت یك حزب سیاسی با چهل سال سابقه فعالیت ضد امپریالیستی و درباره سرنوشت یك انسان تصمیم‌ گیری شود، چند دقیقه بیشتر طول نكشید و من چقدر خوشحال بودم كه جلسه خیلی سریع خاتمه یافت و من اجازه یافتم دوباره به چهار دیواری سلول خود بازگردم. زیرا تنها در سلول احساس امنیت می‌ كردم. نمی ‌دانم می‌ توانید جو آن روز زندان را از این واقعیت كه زندانی از بازگشتن به سلول خود خوشحال می ‌شد، پهلوی خود مجسم كنید؟

اكنون دو سال از تاریخ آن جلسه كه فكر می‌ كنم دادگاه من بوده است می ‌گذرد و من هنوز بالاتكلیف در زندانم. بیش از این سرتان را درد نمی ‌آورم و فكر می ‌كنم هر چه در اینجا درباره وضع خود در زندان و وضع پرونده خودم و صدها انسان دیگر برایتان بگویم، زیاده گویی است. بهتر است پرونده من را به عنوان نمونه و یا هر پرونده دیگری از رفقای من و یا سایر زندانیان سیاسی را بخواهید و مطالعه كنید. همانطوری كه در بالا اشاره كردم در پرونده من و با جرأت می‌ توانم ادعا كنم كه در پرونده اكثریت قریب باتفاق رفقای من كه امروز در زندان هستند، حتی یك مورد خطا كه باستناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد وجود ندارد، چه رسد به دستگیری و زندانی كردن»

دكتر احمد دانش، تهران- زندان اوین 16/2/1366

………………….

ابولفضل بهرامی نژاد – حزب توده – 7 اسفند سال 1362 اعدام شد.

بدانید که من خیانت نکردم و روی آرمان هایم ایستاده ام. این را تاریخ نشان خواهد داد و نقاب از چهره دشمنان بر خواهد گرفت.

…………………..

آرش رحمانی پور:

در سن 18 سالگی به اتهام عضویت در انجمن پادشاهی در زندان اوین اعدام شد

متن وصیت نامه که 10 دقیقه قبل از اعدام نوشته است

به نام دوست

پدر و مادر واژه های بود که زیباییش آرامم می کرد اما من ارزش این زیبایی را نتوانستم به خوبی درک کنم ولی افتخارم وجود انها بود.

چیزی به پایان نمانده است

نماز – روزه – و دیگر حقوق دینی که به گردن داشتم و تازه با آن اخت شده بودم را به خدا می سپارم

واما ایران – من افتخارم این است که ایرانی بودم و برای ایران گردنم زبری طناب دار را حس کرد.

در مورد نظام اسلامی حاکم چیزی نمی گویم چون حکایت عجیبی خواهد بود اگر زمانی کسی این نوشته را خواند:

تن کشته و گریه ی دوستان به از زنده و خنده ی دشمنان

مرا آر(عار) ابد از ان زندگی که سالار باشم کنم بندگی

آرش رحمان پور

7/11/88

………………….

امیر حیدری: سازمان مجاهدین – مهرماه سال 1360 در اصفهان اعدام شد.

در وصیتنامه خود چنین میگوید:
همسر عزیر و همسنگر قهرمانم … در حالی این نامه را برایت می نویسم که می دانم به زودی به دست این جلادان خون آشام تیر باران خواهم شد. بر تو مبارک باد… همسر مهربانم… تنها تو نیستی که همسرت را تقدیم انقلاب و خلق کردی، از باز جو ها شنیده ام که همسر قهرمان رفعت، حمید شناسی فام برای اینکه اسرار سازمانیش لو نرود خودش را زیرچرخهای اتوموبیل لهه کرد. حمید جهانیان و حسن ابودردا همگی تنها رفتند و همسران قهرمانشان ماندند تا پیام خون آنها را برسانند… به پدر و مادر خودم و خودت دلداری بده و به آنها بگو حضرت علی در خطبه ۱۲۲ نهج البلاغه گفته اگر با هزار شمشیر در راه حق و حقیقت بمیرم برایم راحتر است که در رختخوابی را حت جان بدهم.

امیر قهرمان در قسمت دیگری از وصیتنامه خود مینویسد:
« …همانطور که محمد حنیف گفته ما با مرتجعین تضاد طبقاتی داریم. تضادهای طبقاتی در آخرین فاز تکاملی از راه سلاح قابل حل هستند… صمد بهرنگی در کتاب ماهی سیاه کوچولو نوشته: مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید امّا من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی نا چار با مرگ رو برو شدم ، که می شوم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد… »

وقتی امیر در زندان مطلع میشود که فرزندی در راه دارد در نامه ایی سراسر عشق به زندگی، برای همسر و فرزند نادیده اش « بشیر » بهترین ها را آرزو میکند و در وداع آخر این چنین میگوید: « … همسر عزیزم، از این خوشحالم که به زودی صاحب فرزندی خواهیم شد که نه تنها جای خالی مرا پر خواهد کرد بلکه رسالت آموختن الفبای انقلاب به او را بر دوش تو می گذارم… »

آوازه و نام و یاد امیر و پروسه درخشان زندگی، مبارزه و مرگش در اصفهان در تمامی بندها و سلولهای زندان می پیچید و همه بچه ها چه آنها که با امیر در بیرون و یا درون زندان در تماس بودند و اورا میشناختند و چه آنها که اورا در خاطرات دیگر همبندانشان بازمیافتند با احترام و افتخار تمام از او یاد میکردند واز او بسیار می شنیدند و می اموختند. امیر با انبوهی اطلاعات که از بچه های داخل و خارج زندان داشت همچون یک فرمانده مسئول و بعنوان یک مجاهد خلق، علیرغم عشق بی پایان به زندگی و همه زیبایی هایش، خود را پیشمرگ یاران دربندش کرد و حتی از دادن اطلاعات سوخته هم به دشمن دریغ کرد.

امیر انسانی بود شایسته، مبارزی بود برجسته و دلاوری بود گردنفراز … البته نه در افسانه و داستان بسان رستم دستان که در متن دوران و زمان و در بطن واقعییات سرسخت مبارزات امروز مردم ایران… و بقول بچه های زندان اصفهان … که امیر یلی بود از سیستان!

……………………………..

انوشه طاهری – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.

اگر هزاران بار دیگر بدنیا می آمدم باز جز این انتخابی در میان نبود.

……………………..

احمد شیرازی – 22 مرداد سال 1362 اعدام شد.

حتی اگر مرا خاک کنيد، باز هم استخوانهای پوسيده ام شعار مرگ بر جمهوری اسلامی سرخواهد داد. »

……………………….

احترام کارگر – سازمان مجاهدین – نهم اردیبهشت سال 1360 اعدام شد.

وصیت نامه:

بنام خداوند بخشاينده مهربان

بنام خدايی که از اويم و بسوی او بازميگردم

اينجانب احترام کارگر دستجردی که بجرم هواداری از سازمان مجاهدين زندانی شده ام وصيت خاصی ندارم. تنها چند کلمه با پدر و مادر عزيزتر از جانم دارم.

مادر دلبندم پدر گرامی ارجمندم اميدوارم که نبودن مرا در خانواده با استقبال بپذيريد زيرا که مردن نيز مانند همه نعمتهای خداوند گرانقدر است و شما بايد بآنچه که خداوند خواسته راضی باشيد و خدای ناکرده ناشکری نکنيد چرا که خداوند عالم به امور عالم است.

مادر و پدر عزيزم تا آنجايی که ميتوانيد برايم اشک نريزيد و صبور باشيد اميدوارم که خداوند دريچه های رحمتش را بروی همه بازگشايد سلام مرا بهمه دوستان برسانيد. ربنا اغفرلنا … و اسرا منافی انزلنا و تومن مع الابرار اناليه و اناليه راجعون احترام کارگر دستجردي . هشتم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت

……………………

ناخدا بهرام افضلی – حزب توده – اسفند سال 1362 در اوین اعدام شد.

ما هرگز جاسوس نبودیم. ما جز خدمت به مردم و جمهوری اسلامی کاری انجام نداده ایم. من نمیدانم تحت چه شرایطی این حرفها زده شده است, اما این واقعیت است. ما برای شوروی جاسوسی نکردیم. ما این حرفها را تائید نمی کنیم.

………………………..

بابک وسگره – سازمان راه کارگر – 30 خرداد سال 1363 اعدام شد.

بابک در وصیت نامه ای که نوشته بود، پس از خداحافظی با افراد خانواده، تمام پولی را که داشت ( نزدیک 1500 تومان ) به زن سرایداری که در مدرسه ای کار می کرد که بابک نیز مدتی در آنجا تدریس می نمود (و سپس از آنجا اخراج گردید) بخشید.

……………………………

بیژن کبیری – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.

متن وصیتنامه به همسرش:

من برای همیشه میروم ولی میخواهم بدانی که من نه جاسوس بودم و نه …. خط خوردگی؟

………………………….

پرویز میربها- سازمان راه کارگر – 8 آبان سال 1362 تیرباران شد.

وجدانم کاملاً آسوده است، چرا که هرگز به دوستی خیانت نکردم و حاضر نشدم برای حفظ جان خود، رفیقی را به دست این جلادان بسپارم و خانواده ای را از وجود عزیزی محروم سازم

…………………………….

آخرین نامه پروین گلی آبکناری – سازمان راه کارگر – 15 آذر 1366 در زندان اوین خودکشی کرد .

مادر جان قربانتان گردم، سلام. صورت با صفایتان را که گویای قلب مهربان و صبورتان است می بوسم و برای همگی شما عزیزانم سلام دارم. غنچه های گلم شهریار و مهران را بسیار دوست دارم.

خوش حالم که نزد داداش رجبی هستید و می توانید برای شهریار و مهران کوچولو از عمو جانشان صحبت کنید، برایشان از خوبی ها و آرزوها و ایده آل های عزیز مشترکمان بگوئید.

می دانم که بچه ها نیز در دامان پر مهرتان، مانند عمویشان انسان های بزرگ و والائی خواهند شد، دلم می خواست روزی این سعادت نصیبم می شد که ذره ای از محبت های شما و خانوادۀ عزیزم را پاسخ گو باشم، همان طور که نامه هایم به دستتان نمی رسد، تنها امیدم که نامه های شما بود نیز قطع شده، سعی می کنم روزهای یک نواخت زندگیم را با یاد گذشتۀ خوب اما کوتاهم پر نمایم

.
به امید فرداهای بهتر و روشن تر برایتان

قربان شما دخترتان پروین – 6/4/66

زندان اوین، ساختمان 325، بند 2 زنان، اتاق 7

……………………………

آخرین مشاهده یک زندانی از تقی شهرام پیش از اعدام – سازمان پیکار – سال 1359 تیرباران شد.

تقي شهرام را ديدم كه پر صلابت به سمت ماشين مي رفت . در هر طرفش پاسداري قرار داشت كه مواظبش بود ؛ انگار از او مي ترسيدند . حتا با چشم ها و دست هاي بسته . وقتي سوار شد و ماشين رفت ، همه بي اختيار به گريه افتاديم

………………………….

ثریا ابوالفتحی – مجاهدین – 2 مهرماه 1360 اعدام شد.

آخرین بازجوییهای ثریا حکایت می‌کند. در این گزارش آمده است: بازجو که از شکستن روحیه مقاوم ثریا ناامید شده بود به‌او گفت:
می کشیمت، خیلی راحت. مگر این‌که حرف بزنی و ثریا دلیرانه جواب داده بود:
من یک نفرم. دیر یا زود خواهم رفت تو فکر می‌کنی با سپردن من به‌جوخه اعدام همه چیز تمام می‌شود. ولی این یک خیال باطل است. من اعدام خواهم شد ولی به‌جای من هزاران تن دیگر علیه خمینی و رژیم کثیفش مبارزه خواهند کرد‌. ننگ و نفرین بر تو و همه جانیان و خائنین.
دژخیمان خمینی خون آشام، بارها کوشیدند روحیه ثریا را بشکنند و او را به‌تسلیم وادارند. بارها او را احضار کرده واز اوخواسته بودند تا به‌اصطلاح توبه کند و دوستانش را معرفی کند تا مشمول عفو!! خمینی دجال قرارگیرد.

اما ثریا همواره مقاومت کرد و بالاخره درآخرین پاسخ خود شجاعانه در برابر آنها ایستاد و خروشیدکه :
من حرفی برای گفتن ندارم. از اعدام نیز باکی نیست و با آغوش باز از شهادت استقبال خواهم کرد. پس از این آخرین بازجویی ثریا در موقع برگشت از به‌اصطلاح دادگاه، به‌صف ملاقات کنندگان برخورده و به‌ناگاه مادرش راکه برای دیدن تنها فرزندش ثریا به‌زندان آمده بود و به‌شدت به‌ثریا عشق می‌ورزید در صف ملاقات می‌بیند.

ثریا عاشقانه به‌سوی مادرش دویده، او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
آنا! من اعدام خواهم شد.

از تو می‌خواهم در شهادت من اشک نریزی و هم‌چون مادر رضاییها مثل کوه استوار باشی. نباید دشمنان گریه تو را ببینند. و مادر نیز به‌او قول می‌دهد و می‌گوید :
باشد دخترم، تنها فرزندم! قول می‌دهم

………………………….

جلالیه مشتعل اسکوئی – بهائی – اعدام شد.

بارها و بارها از او خواستند که به آئین اسلام در آید تا او را ببخشند و خانم جلالیه مشتعل اسکوئی به آنها گفته بود : «آیا اگر من به دین اسلام در آیم دیگر صهیونیست و خراب کننده افکار بچه های مردم نیستم ؟

دیگر فاسد کننده نیستم؟

من این ظلم و ستم و کشت و کشتار را نمی خواهم . من از اعتقادم بر نمیگردم …

نزدیک صبح او را بهمراه مرد بهائی به لب دریا برده بودند ، خواسته بود که چشمش را نبندند و دستهایش را ، رشیدانه ایستاده بود و با یک گلوله جان سپرده بود.

خاطرات هما میر افشار

……………………

جلیل شهبازی – سازمان اکثریت – تابستان سال 1367

در حالی که رگ دستش را بریده و غرق در خون بود توسط پاسداران کشان کشان به محل اعدام برده و اعدام میشود.

حالا که همه رفقای ما را کشتند ما چرا باید زنده بمانیم؟ ….. ……. نگران من نباش, من نه زن و بچه دارم و نه پدر و مادری که چشم به راهم باشند.

…………………………

جمشید پرند – اتحادیه کمونیستها – 5 شهریور 1362 اعدام شد.

مادرم، خواهرانم، برادرانم در آخرين لحظات زندگيم براي همه تان آرزوي خوشبختي و كامروايي دارم. تمام وسايلم را به مردم فقير ببخشيد. به همه رفيق هايم سلام مي رسانم. »

……………………………

جمشید سپهوند – فدائی – سال 1364 اعدام شد

وصيتنامه:

با سلام و با عميقترين آرزوها برای بهروزی، برای شما پدر، مادر و همسر، برادران عزيز، خواهر بسيار گراميم مريم. عزيزان من اکنون که در واپسين لحظات حيات خود قرار گرفته ام، قلبم سرشار از مهر و محبت شماست و برای شما و همه اقوام و عزيزان و انسان های شرافتمند می طپد.

پدر بسيار گرامي، شايد فکر کنی که اين فرزندت از زحمات و عواطف بيدريغ شما غافل بوده است اما زندگی به بهترين شکل ممکن خلاف آن را نشان داده است.

من هميشه بهروزی، و شادکامی شما را آرزو کرده ام و اکنون نيز جز اين آرزوئی ندارم. مادر عزيزتر از جانم. تو ای دريای بيکران مهر و محبت و ای چشمه زلال انسانی، افتخار ميکنم که چون تو مادری داشته ام و در دامان پر عطوفتت بزرگ شده ام. از شما تمنا دارم صبر و متانت خود را چون گذشته حفظ کنيد و با تمام وجود برای تربيت کردن مريم عزيزم همت گماريد که اين از جمله آرزوهای من است.

و اما همسر مهربانم، ايران من: ايران عزيز، جانان من، من قلب خود را يکبار برای هميشه بتو تقديم نمودم.

همسر خوبم تو بيش از هر کسی با من و زندگی من آشنا بوده ای و به کنه احساسات و عواطف من واقف بوده ای که بهترين و صميمانه ترين آرزوهايم سعادت تو است.

عزيز من، اگر چه مدت کوتاهی با هم زندگی کرديم اما سال های سال تو آشنای ديرينه من بوده ای، اکنون اگر چه اين سطور را بعنوان آخرين گفتگو با محبوب خود بيان ميکنم اما تو بايد بدانی که زندگی جريان دارد و هيچگاه متوقف نخواهد شد. سعی کن حتما تشکيل خانواده بدهی و نام اولين فرزند خود را جمشيد بنهي. يار هميشگی مادرم باش و سعی کن اندوه روزگاران را بر او تعديل دهی. مادر گرامی و همه اهل خانواده را بجای من سلام برسان اگر چه در زندگی هيچ چيزی نداشته ايم، اما هر آنچه هست متعلق به همسرم ميباشد.

با عميقترين آرزوهايم برای بهروزی شما

جمشيد سپهوند ۳۱ شهريور ۱۳۶۴

…………………….

حیدر زاغی – سازمان راه کارگر – پائیز سال 1367 اعدام شد.

به او گفته بودند اگر با ما سازش کنی، اعدام نخواهی شد.

در جواب آنها رفیق حیدر گفته بود اگر ما را بکشید، شما رفتنی هستید و اگر نکشید، باز هم رفتنی هستید! و اضافه کرده بود اگر اکنون در دستم اسلحه بود، خون کثیف شما را می ریختم.

…………………………..

وصیت نامۀ حمید معینی – سازمان راه کارگر – اواخر دی یا اوائل بهمن سال 1360 اعدام شد.

پدر و مادر مهربانم،
امیدوارم که حالتان خوب باشد و کمترین ناراحتی نداشته باشید. تمامی فامیل را سلام برسانید. دائی جان غلام با اهل خانواده دائی علی، خاله اشرف، فامیل های آقاجان را هم سلام برسانید.

مامان، نقی را سلام برسانید، مامان سراغ ناهید بروید، با خاله پری خوب باشید، همگی شما را خیلی دوست دارم.

بچه ناهید را از جانب من ببوسید. سارا، بچۀ خاله پری را از جای من ببوسید، برای پرویز، پسر خاله پری یک ماشین بخرید. شوهر ناهید و خاله پری را سلام برسانید.
خدا حافظ
حمید معینی
30/10/60

…………………………..

بخشی از وصیت نامه حسن آذرفر – حزب توده – آبان سال 1362 در اوین اعدام شد

پسرم سرفراز باش. لبخند بزن, برو به دو برادرت بگو: پدرم هرگز سرهنگ محروم کشان نخواهد بود. او سرباز ساده خلق است.

به آنها بگو: من هیچ فرماندهی نداشته ام.جز خلق محروم ایران و از توده فرمان برده ام تا پای جان. به قاتلانم بگو: ما را تک تک شکار کردید, اما بدانید ما فوج فوج برمی گردیم.

به گرسنگان میهنم بگو:پایان رنج نزدیک است که من در سپاه کوره پزان و بنایان اسم نوشته ام. و بگو که توده نه می بخشد و نه از یاد می برد.

…………………………..

حوا برزگر – مجاهدین – 20 مهرماه 1360 در قائم شهر اعدام شد.

متن نامه حوا برزگر به‌خانواده‌اش

این نامه را به‌امید آینده‌یی كه شما خانواده‌ها اسلحه به‌دست بگیرید و بر دشمن بشورید می‌نویسم.

بسم‌الله الرحمن الرحیم

خانواده عزیزم، امیدوارم كه دربرابر سختیها صبر و استقامت داشته باشید. من تا آن‌جا كه امكان داشت احترامتان را به‌جای می‌آوردم و در مواردی كه كوتاهی شده است امیدوارم مرا ببخشید.

می‌دانم شما درد و رنج زیادی را تحمل كردید، چرا‌كه از قشر محروم و بالنده جامعه‌اید. می‌دانم كه این سختی كشیدن در زندگی، به‌قول برادر مجاهد مجید شریف‌واقفی، هنگامی‌كه همه مردم به‌حق خودشان برسند و در آسایش زندگی كنند، تمام خواهد شد و شما نیز در آسایشید . و ما لكم لاتقاتلون فی سبیل الله والمستضعفین من الرجال والنساء والولدان الذین یقولون ربنا اخرجنا من هذه القریه‌‌‌‌‌‌‌ الظالم اهلها واجعل لنا من لدنك ولیاً واجعل لنا من لدنك نصیراً(آیه‌74 سوره نساء). چرا در راه خدا جهاد نمی‌كنید.

درصورتی كه جمعی ناتوان از مرد و زن و كودك شما كه در این شهر (مكه) اسیر ظلم و كفارند، آنها دائم می‌گویند بارخدایا ما را از این شهری كه مردمش ستمكارند بیرون آر و از جانب خود برای ما بیچارگان نگهدار و یاری بفرست. به‌قول امامان كه می‌گویند: كسی (فریاد دادخواهی) مظلومی را بشنود و به‌كمكش نشتابد مسلمان نیست، من چطوری می‌توانم خود را پیرو علی(ع) بدانم درحالی‌كه در تمام نقاط كشورمان چشمان خواهران و برادران را، كه چیزی جز حق‌طلبی و آزادیخواهی نمی‌گویند، از حدقه درمی‌آورند ساكت بنشینم؟ اگرچه در عوض یك‌چشم، صدها چشم و عوض شكسته شدن یك‌دست هزاران رهرو پیدا می‌شود.

من چطور خود را طرفدار اسلام ضداستثمار و انقلابی بدانم، وقتی می‌بینم عده‌یی با نام اسلام، آزادیها را محدود، انقلابیون را سركوب، فئودالها را مسلح و سرمایه‌داری را حفظ می‌كنند.

آیا اسلامی كه حضرت محمد ارائه كرد اینها را داشت؟ یا ضدظلم و خفقان و جنایت و ضداستثمار بوده است؟ من چطور می‌توانم خودم را مسلمان بدانم ولی از مسلمانی و انسانیت دفاع نكنم؟

خانواده‌ام، شما مثل خانواده رضایی‌ها، پورعلی‌ها، نادعلی‌ها باشید.

سخنی با تو برادرم، با این‌كه در بیرون فشار زیادی را تحمل می‌كردی، ولی رفتارت با من اصولی بوده است.

امیدوارم كه همیشه حق را بگویید و راه ‌‌آن‌را‌ طی كنید.

تو خواهرم، همیشه شجاع باش و مثل دیگر خواهران قهرمانم، پیام خون شهدا را به‌گوش مردم برسان.

شما خانواده، به‌ فامیل هایم بگویید برایم گریه نكنند. جنایتكاران مدت زیادی دوام نمی‌آورند

http://www.gozareshgar.com

Published in: on 5 août 2011 at 4:15  Laissez un commentaire  

گزارشگران: واپسین کلام ها, وصیت نامه ها و یادهای اعدام شدگان – بخش دوم !

سلامت یک جامعه نیازمند برقراری عدالت و دادخواهی از کسانی است که حقوق اولیه شان به تاراج رفته است. جنایات جمهوری اسلامی در طول حاکمیتش بواسطه گستردگی و شقاوت بی حد و حصر آمرین و عاملین آن در اندازه های جنایت علیه بشریت است و اینگونه اعمال در جرگه مسائلی نیستند که ماستمالی شوند. پنهانکاری و لاپوشانی کشتارهای سراسری دوران حاکمیت اسلامی در حقیقت زمینه سازی برای تداوم جنایت است. محو کامل زمینه های ظهور مجدد استبداد میتواند بنوبه خود و بخشا مرحمی بر زخمهای التیام نیافته مردم کشورمان باشد.

بخش دوم همراه با تصاویر قربانیان را در فرمت وورد اینجا ببینید

…………………………….

حسن پیریایی – سازمان راه کارگر – سال 1360 اعدام شد.

(او در بخشی از وصیت نامۀ مشهورش که داخل لباس هایش پنهان کرده بود، نوشته بود:)
« با درود به همه کمونیست های جهان و با درود به راه کارگر، من به خاطر کمونیسم و کارگران و زحمت کشان، جانم را می دهم، تنها چیزی که دارم. مادر جان، از تو می خواهم موقعی که جسد سوراخ سوراخ شده ام را تحویل گرفتید، آن را روی دست بگیرید، گریه نکنید، شعار مرگ بر سرمایه دار و زنده باد سوسیالیسم بدهید.
درود به همۀ کمونیست ها، درود به همۀ دمکرات ها».

…………………………

حمید شایق – سازمان مجاهدین – اوائل دهه شصت اعدام شد.

پاهایش پس از ماهها شکنجه و ضربات کابل گوشت آورده بود و نمیتوانست روی آنها بایستد. مرگ را آرزو میکرد. بیهوده نبود که در چشمان ماتش هیچ اثری از وحشت و ترس مشاهده نمی شد.

حتی زمانی که بازجو خبر تائید حکم اعدامش را داد آرام بود.

( من باعث دستگیری مجاهدین در مرحله دوم دستگیری ها در اصفهان نشدم ).

…………………………………

حسین صفوی نیا – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.

چند روز پیش از اعدام:

من مرگ را دوست نمیدارم. لیکن اگر قرار باشد انتخاب کنم, مرگ سرخ را انتخاب خواهم کرد.

……………………..

حسین خضری – ژانویه سال 2011 میلادی اعدام شد.

آخرین نامه به افکار عمومی

اینجانب زندانی سیاسی حسین خضری که به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از سوی شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه و همچنین تایید شعبه ده دادگاه تجدید نظر آذرباییجان غربی و همچنین تایید حکم صادره از سوی شعبه ٣۱ دیوان عالی کشور به اعدام محکوم شده ام.

برای پرده برداشتن از نحوه بازجویی، بازپرسی و دادگاهی که شدیدا از انعکاس و نحوه چگونگی مراحل ذکر شده به افکار عمومی و بیدار جامعه مدنی داخل و خارج جلوگیری به عمل آمده و می آیدو حتی از نامه سرگشاده ای که به عنوان اعتراض قانونی به مراحل پرونده سازی به ریاست قوه قضاییه کشور نوشته بودم مسئولین زندان از تایید آن امتناع می کنند.

با وجود تمامی این مشکلات بنده شرح مختصری از وضعیتی که به بنده وارد شده و به نوعی تا به حال ادامه دارد میدهم باشد که گوشی شنوا شنیده و زبانی حق گو شروع به بازگو و ارسال مطالب زیر نماید.

اینجانب در تاریخ دهم مرداد ماه ٨٧ در شهرستان کرمانشاه توسط نیروهای سپاه نبی اکرم آن شهرستان دستگیرشدم و مدت ۴٩ روز که در اختیار نیروهای سپاه نبی اکرم کرمانشاه بودم ومتحمل شکنجه های فیزیکی و روحی در زمان بازجویی بودم که شکنجه ها از نظر فیزیکی شامل :
۱- کتک زدن به مدت چندین ساعت در هر روز
٢- ایجاد فشار روحی و روانی در حین بازجویی
٣- تهدید بازجویی هایم مبنی بر آنکه اگر آن مواردی که ما میگوییم قبول نکنی به برادر و داماد خانواده شما میتوانیم برچسب فعالیت های غیرقانونی علیه نظام بزنیم
۴- ضربه زدن با لگد به اندام های تناسلی من و خونریزی و تورم آن نواحی از بدنم به مدت چهارده روز
۵- پارگی پای راستم تقریبا به اندازه ٨ سانتیمتر به علت ضربه محکم پای بازجو که هنوز قابل مشاهده است
۶- وارد کردن ضربات متعدد به تمامی بدنم با باتوم این موارد در مدت ۴٩ روز بازداشت بنده در بازداشتگاه سپاه پاسداران کرمانشاه بود.

حال سوالی که مطرح می گردد این است که مگر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در اصل ٣٨ آن صراحتا بیان نشده است هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع‌ممنوع است‌، اجبار شخص به شهادت‌، اقرار یا سوگند مجاز نیست‌و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است‌ و متخلفین از این اصل مجازات می شوند.

در حالی که به آن صورتی که ذکر کردم بنده در مدت بازداشت در سپاه نبی اکرم کرمانشاه هم متحمل شکنجه فیزیکی شده ام هم شکنجه روحی و روانی .پس چطور اقرارهای بنده که به زور شکنجه از من گرفته اند دلیل و مدرک معتبری برای دادگاه شده و بنده را به چنین حکم سنگینی یعنی اعدام محکوم کرده اند.

بعد از آن در مورخ ٢٨ شهریور ٨٧ بنده را از سپاه نبی اکرم کرمانشاه به سپاه المهدی ارومیه منتقل کردند و در آنجا نیز تحت انواع شدیدترین شکنجه های فیزیکی و روحی قرار گرفتم .

دوباره مورخ ۱۶ دی از بازداشتگاه سپاه المهدی شهرستان ارومیه به اداره کل اطلاعات اذرباییجان غربی منتقل شدم و تا تاریخ ٢۶ بهمن همان سال تحت اختیار اداره اطلاعات ارومیه بودم و تمامی موارد شکنجه در طی بازداشتم در اداره اطلاعات ارومیه اجراو اعمال شد.

بعد از آنکه بنده را به زندان ارومیه منتقل کردند در تاریخ ٢۱ اردیبهشت ٨٨ برای اولین بار و آخرین بار بنده را در شعبه یک دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه دادگاهی نمودند که در جلسه دادگاه نماینده اداره اطلاعات ارومیه و دادستان حضور داشتند و قبل از آن هم اینجانب را ماموران اداره اطلاعات ارومیه تهدید کردند که نه از شکنجه باید حرفی بزنی و نه در مورد بازجویی های که از تو گرفته ایم البته به زور شکنجه! بالاخره با این جو سازی در دادگاه بدوی و همچنین با عدم اعطای زمان کافی برای بنده برای دفاع از خودم و جمع جور کردن محاکمه بنده در حدود ده دقیقه و اتمام آن کاملا جای سوال برای بنده شد که آیا در عرض ده دقیقه و با آن اتمسفر حاکم بر فضای دادگاه چطوری من و وکیلم میتوانستیم از اتهامات وارده دفاع نماییم و چگونه از این اتهام سنگین برائت کنیم.

سوال دیگری که برای من متصور می شود این است که آیا حضور من در جلسه ای دادگاه به منزله اجرای اجباری نمایشی درام و کمدی نبود که فقط آقایان گفته باشند که متهم در دادگاه حضور بهم رسانده و با توجه به طی مراحل دادگاهی محکوم شد .

سوال بعدی هم آن که در دادگاه به قاضی پرونده ام آقای درویشی، رییس شعبه یک بیان کردم که بسیاری از بازجویی های خود را قبول ندارم زیرا به زور شکنجه های فیزیکی و روانی مجبور به قبول آن مطالب گشته ام در حقیقت آنها را به من دیکته کرده و قبولانده اند، ولی با این همه قاضی پرونده هیچ اعتنایی به مطالبم ننمود توضیح آن که اعمال شکنجه از سوی بازجو هایم با توجه آنکه ایشان یعنی بازجویان مرا تهدید کرده بودند به قاضی گفتم ولی افسوس از گوش شنوا، متاسفانه قاضی بدون هیچگونه تحقیق و تفحصی در مورد ادعای شکنجه بنده مبادرت به صدور رای اعدام نمود و رای همان دادگاه بدوی توسط شعبه ده تجدید نظر استان آذرباییجان غربی در مورخ ۱٧ مرداد ٨٨ تایید شده و در تاریخ ۱۱ مرداد حکم قطعی صادر شده و در زندان مرکزی ارومیه به من ابلاغ گردید.

درضمن من تا قبل از قطعی شدن حکم دادگاه دست از تلاش بر نداشتم و در تاریخ ۵ مرداد از نوع رفتار غیرانسانی و غیرقانونی بازجو هایم به دادسرای نظامی شهرستان ارومیه شکایت کردم که مورخ ۱۰ بهمن ٨٨ ابلاغ گردیده است.
شکایتم از دادسرای نظامی به دادسرای عمومی رسید و همان موقع به برادرم در مورخ ٢٧ بهمن ٨٨ ابلاغ شده است به محض شکایت بنده از نحوه بازجویی و برخورد ماموران سپاه المهدی و اداره اطلاعات ارومیه در تاریخ ۱۶ آذر ٨٨ به بازپرسی شعبه هشتم احضار و وضعیت شکنجه و نحوه برخورد بازجویان را اعلام و همچنین مدارک پزشکی که دال بر شکنجه شدن اینجانب مینمود تقدیم کردم و در ضمن درخواست معرفی به پزشکی قانونی را نمودم و تعجب آور انکه بازپرس شعبه ٨ در برابر اظهارت بنده حتی نخواست برای اثبات راست یا دروغ بودن موارد ذکر شده، بنده را به پزشکی قانونی اعزام نماید.

در تاریخ ۱٣ بهمن ٨٨ یعنی درست بعد از آنکه بنده طرح شکایت نموده و در بازپرسی شعبه ٨ اظهارت خود را نوشته و مدارک پزشکی را تقدیم بازپرس نمودم و پرونده در دادسرای نظامی عدم صلاحیت خورده و به دادسرای عمومی رفته به عبارتی 3 روز بعد از نامه نگاری اداره سازمان قضایی نیروهای مسلح استان آذربایجان غربی با دادسرای عمومی در خصوص عدم صلاحیت رسیدگی دادسرای نظامی ارومیه و ارجاع پرونده به دادسرای عمومی مرا به اداره اطلاعات ارومیه برده و در مدت ٣ روزی که در بازداشتگاه مرکزی اداره اطلاعات ارومیه بودم انواع و اقسام تهدید ها مبنی بر آنکه اولا چرا بر علیه ما در دادگاه طرح شکایت کردی ثانیا در برابر دوربین فیلم برداری حاضر به اعتراف نوشته های که ما به شما می دهیم باشید و متذکر گردید که هیچ نوع بد رفتاری و شکنجه نشده ما نیز در عوض نسبت در رای که برایت صادر شده تخفیفاتی را به وجود می آوریم.

در حقیقت آشکارا تهدید بنده و ایجاد فضای سوداگری و عامه گری انگار سرنوشت انسانها نیز مانند کالا قابل داد و ستد است در حالی که انتقال من از زندان ارومیه به اداره اطلاعات باعث ایجاد استرس و دلهوره شدید در بین اعضای خانواده ام شده و با توجه به انکه پدرم برای کسب اطلاع از وضع بنده به اداره اطلاعات ارومیه مراجعه و متاسفانه با شنیدن جواب های گنگ و مبهم تصور می کنند که شاید مرا اعدام کرده اند و ایشان همانجا جلوی درب اداره اطلاعات ارومیه دچار سکته مغزی شده و بعد از اعزام به بیمارستان دار فانی را وداع میگویند این نیز برگ دیگری از جنایات دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی ایران که با ایجاد نگرانی برای خانواده ضربه مهلک هم به من هم به خانواده ام وارد کردند که از صدها اعدام کردن برایم بدتر بود حال چه کسی جوابگویی این مسائل است خدا می داند.

جالب آنکه بیست روز بعد از فوت پدرم نگذشته بود که آقایان عوض عرض تسلیت به بنده مرا بدون هیچگونه دلیلی و بدون هیچ اطلاعی به زندان قزوین تبعید کردند حال تصور کنید که من در چه حالت روحی قرار گرفته بودم و مهم تر از همه آنکه بعد از چند ساعت که به طور چشم بسته و پا بسته و دست بسته به من گفتند که چیز خاصی نیست و تو را به زندان دیگری انتقال میدهیم .

در مورخ ٣۰ فروردین قرار منع تعقیب در شعبه ۱۰۴ جزایی ارومیه صادر گردید حال آنکه شعبه ۱۰۴ جزایی نه بازجویی های بنده و نه حتی نماینده ای از سپاه پاسداران و یا اداره اطلاعات را برای توضیح مسائل نه به بازپرسی نه به شعبه ای فرا خواند و نه با معاینه ای بنده توسط پزشک قانونی موافقت نمود حال بر چه مبنایی قرار منع تعقیب صادر کرد نمی دانم.

در کیفر خواست صادره از سوی اداره اطلاعات و هم حکم دادگاه اینجانب حسین خضری به عنوان محارب شناخته شده ام در صورتی که مصادیق محاربه نه بر بنده صادق است نه محرز اولا بنده هنگام دستگیری مسلح نبودم چون بنده فعالیت سیاسی به طور مدنی میکردم ثانیا هیچ اقدام مسلحانه ای علیه جمهوری اسلامی ایران نکرده ام همچنین بنده حدود ٨ ماه در سلول های انفرادی سپاه نبی اکرم کرمانشاه و سپاه المهدی ارومیه و اداره اطلاعات ارومیه تحت بدترین شکنجه های فیزیکی و روانی و انواع تهدید ها و تحقیرها بوده ام .

به طوری که بازداشت طولانی مدت بنده به مدت ٨ ماه در آن سلول های انفرادی چنان بر سیستم عصبی و حالات روحی و روانی ام تاثیر سو گذاشته بود که اقدام به خودکشی کردم آن هم ٢ بار! چون واقعا شکنجه ها و نوع رفتار غیر انسانی بازجویان به حدی بود که مرگ را بهتر از آن طور زندگی و زنده ماندن میدانستم و جایی بسی سوال است که در کجای دنیا فردی را ٨ ماه در سلول انفرادی مورد آزار و اذیت جسمی و روحی قرار داده اند و هیچگونه ملاقات را با وکیل یا خانواده و یا حتی تماس تلفنی با ایشان داشته باشد.

در پایان بنده زندانی سیاسی حسین خضری با توجه با آنکه تحت شدیدترین مراقبتهای امنیتی زندان قرار دارم و به طوری که حق نامه ای سر گشاده که به بالاتربن مرجع قضایی کشور نوشته ام بدون هیچگونه دلیل قانونی و خاصی از تایید اثر انگشت نامه بنده خودداری و اصل نامه نوشته شده را حفاظت زندان از بنده گرفته و باز پس نمی دهد.
حال با توجه به آشکار نبودن زمان اجرای حکم اعدام بنده که آیا فرداست یا پس فرداست از انتشار کوچکترین خبر حتی خبر سلامتی خویش به صورت راحت و آزادانه محروم می باشم لذا تحت چنین شرایط فوق سنگین امنیتی از تمامی مجامع بین المللی و سازمانهای کانون مدافع حقوق بشر و حتی افرادی که در مورد حقوق زندانیان سیاسی و همچنین در زمینه حقوق بشر فعالیت می کنند تقاضا دارم که صدای سرکوب شده مرا به گوش انواع بشریت رسانده و از هم اکنون تمامی آن مراجع و آن افراد را به عنوان وکیل رسمی خود می شناسم که هر سوالی را به نام بنده در جهت برگزاری یک دادگاه صالح و بی طرف بازبینی دوباره پرونده به طور واضح و آشکار بدون مخفی کاری، پیگیری و موضوع شکنجه وارده بر بنده را اقدام و اعمال نماید .

در پایان از شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد؛ عفو بین الملل و تمامی مجامع حقوق بشر در خواست می نمایم با انتشار نامه اینجانب و پیگیری مسائل مطرح در آن اقدام نماید
حسین خضری
زندانی سیاسی محکوم به اعدام زندان مرکزی ارومیه بند ۱٢

…………………..

حمید جلیلی ارومیه – سازمان راه کارگر – 3 آذر سال 1360 اعدام شد.

آخرین حرفی که او زد این بود که: « تنها آرزوئی که من دارم و می دانم که بعد از من قطعاً به وقوع خواهد پیوست، سوسیالیسم است.

………………………..

حسین صدرائی ( اقدامی ) – فدائی – شهریور سال 1367 اعدام شد.

از آخرین شعرها:

برهنه پای بر تيغ

برهنه تن در آتش

قد افروخته از آزمون سرخ می گذرم

و سرنوشت

نه پيشاپيش من

که چون سگی رانده

به دنبالم می دود.

سبکبال می گذرم

سراپا همه خونشعله

بر آتش و تيغ

با قلبی آکنده از اميد بهاران

و کول پشته اي

سرشار از فرياد و رنج

رنج، رنج

رنج های تلخ مردم سرزمينم

که فرداهای آبستن را می زاياند،

و فرياد، فرياد

فريادهای سرخ رفيقانم

که فلق را خونرنگ می کند.

می گذرم

بر تافته و عاشق

با تيری در قلب

تيری در گلو

و پرنده کوچکی در دهان

که با هزاران لهجه

برای پيروزی مردم

نغمه می خواند.

……………………….

حاللی زاده – مرداد ماه سال 1359 در ترکمن صحرا اعدام شد.

حاللی می خندید و می گفت:

چرا گریه می کنید؟ ….. در آخرین لحظات وی در کنار درب خروجی محوطه زندان با چهره ای خندان بطرف همه دوستانش دست تکان داده و بعدا نیز دو دست خود را با هم جفت کرده و به علامت پیروزی بالا برد

………………………

حسن جهانگیری لاکانی – 11 آذر سال 1362 در زندان اوین تیرباران شد.

حضور تك تك اعضای خانواده مهربانم، عزیزانم در موقعیتی كه به سر می‌برم به طور جدی نمی‌دانم چه چیزی برایتان بنویسم. نه اینكه ناراحت باشم یا اینكه فكر كنید در آخرین لحظات زندگی‌ام از خود بی‌خود شده‌ام.

از این كه تك تك شما را دوست دارم به خود شكی راه نمی‌دهم. … پول‌هایی را كه در زندان برایم فرستادید از آنجایی كه خود بیشتر به آن نیاز دارید، برایتان می‌فرستم. … من هیچ حساسیتی ندارم كه جسدم كجا باشد.

از این جهت خواستم این است كه شما به ویژه مادرم نیز هیچ حساسیتی از این بابت نداشته باشند. اگر جسدم به لاهیجان نرسد، می‌توانید به گلستان چوشل بروید.

……………………..

خسرو ….. در سال 1367 اعدام شد.

بابا به زودی محکومیتم تمام می شود و آزاد می شوم.

وقتی آزاد شدم می خواهم دانشگاه را تمام کنم و تمام وقت به نوشتن و ترجمه بپردازم. کتاب ها و واژه نامه های انگلیسی من هنوز توی قفس های کتابم هست؟

احد قربانی – داغداران

……………………….

خلیفه مردانی – گزیده ای از آخرین نامه های او از زندان – اتحادیه کمونیستها – اسفند ماه 1365 اعدام شد.

او نوشت: »صبح زود پا شدن و قصد فتح قله اي از البرز سرفراز را كردن ـ آنهم در سرماي اين روزها ـ چيز ديگري است. » ـ 5 آذر ماه 1365

« البته فهميدن واقعيت قدم اول حقيقت بين بودن است. اين هر چند لازم است ولي هرگز كافي نيست و اگر به حقيقت جوئي نينجامد، حتما به تسليم طلبي ميكشد. همينطور در مورد مهربان بودن، كه اگر منطقي نباشد به درياي دوست داشتن نمي پيوندد. » – 7 دي ماه 1365

« آزمايشهاي مهمتري در پيش داريد كه موفقيت در آنها بدون شك مهمتر از صرفا زنده بودن است و بنابراين به قيمت جان خواهد بود. آنگاه است كه آدمي مي فهمد زندگي زيباست و چرا! » ـ 7 دي ماه 1365

خليفه به من گفت: روي اين سكه 5 توماني چيزي حكاكي كن تا براي فرزند يكي از رفقاي جانباخته به بيرون بفرستيم. يكطرفش را ستاره پنج پر حكاكي كردم. ولي هنوز شعاري تعيين نكرده بوديم. خليفه يك نصف روز فكر كرد.

آخرش گفتم: بنويسيم بابا به ما ياد داد! از خوشحالي به هوا پريد و گفت: خودشه! اين شعار را نوشتيم و زيرش كلمه اوين را حك كرديم و تاريخ گذاشتيم. همان روز خليفه را براي اعدام بردند و سكه دست ما ماند. قرار شد يك نفر ديگر آن را به بيرون بفرستد كه هنوز نمي دانم سرنوشت آن يادگاري چه شد.

………………………….

خلیل بینائی ماسوله – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.

در ملاقات با یکی از وابستگان: این دژخیمان از من میخواهند از روی اجساد رفقایم از زندان بیرون بیایم نه, هرگز تن به چنین کاری نخواهم داد چون در آنصورت دیگر انسان نخواهم بود …..

……………………………..

داوود ندرتی _ حزب توفان – در حمله « شلمچه » در تاریخ ١٨/٢/٦١ به شهادت رسید.

در وصیتنامه آمده است: « تا آخرین قطره خونم با این مزدوران آمریکایی و شوروی خواهم جنگید ……….. بعد از شهادت من گریه نکنید. به همه شیرینی بدهید و در موقع سوگواری من چند تفنگ چاتمه کنید و کلاه آهنین بر سر تفنگ بگذارید که همه بدانند من یک سرباز بوده ام ».

………………………….

داریوش سلحشور – سازمان مجاهدین – 8 آذر سال 1360 اعدام شد.

در دادگاه:

من از روزی که قدم در این راه گذاشتم پی این تهمت رو به خودم زده بودم، هماانطور که من اعتقاد دارم پیرو حسین‌ام. اما حسین رو تو کربلا خارجی خوندن، علی رو کافر خوندن، موقعی که تو محراب شهید شد.

چه باک که من می‌خوام راه اون‌ها را برم. منو اعدام می‌کنن، محارب مفسد اعلام می‌کنن، چه باک! میرم پیش اونها، شهادت راه ماست.

………………………..

داریوش حنیفه پور – مجاهدین – سال 1367 اعدام شد.

خطاب به ناصری:

من مدتها بود منتظر این لحظه بودم, ولی بد بخت چی به تو میدهند؟

………………………….

رحیم حسین پور رودسری – سازمان راه کارگر – آبان سال 1367 اعدام شد.

همیشه انسان باید در این اندیشه باشد که وجودش به راستی برای چیست؟ به نظرم همان طور که علی عزیز می گفت، تربیت کرامت باید این ارزش را داشته باشد که تو سختی های بیشتری را بپذیری، چون تو ثابت کردی همسر کسی هستی که اسطورۀ مقاومت بود. آیا وقتی با سختی های آنجا روبرو می شوی، از فداکاری های علی کمک نمی گیری و به یاد او نمی افتی که چگونه ایستادگی می کرد؟

به اعتقاد من تو می توانی و باید بتوانی جای خالی او را هرچه کوچک … پر کنی و گوشه ای از کارها را بگیری».
« … تو باید سرمشق باشی، این که بتوانی در این شرایط سخت کمک بچه ها باشی … خواهرم قصد نصیحت ندارم. زیرا با تجربه تر و بزرگ تر از منی، ولی به خاطر درد مشترکمان و به خاطر رنج مقدسی که می بریم، چاره ای جز استقامت و پایداری نداریم و باید خیلی آسان همۀ آن چیزهایی را که سر راهمان هستند را برداریم و به کار خودمان برسیم. قوی باش چون همیشه با یادت و فداکاری های تو زندگی می کنیم، چون همراه علی و … بودن افتخار است … بدان موفق خواهی شد.

در آنجا رسالت راه شوهر و برادرت را به هر شکلی که می توانی به پیش ببر و در نامه های بعدی از صمیمیت ها، صفا و زندگی، عشق به بچه ها و … برایمان بنویس و ما را بیشتر به آینده امیدوار کن».

از میان نامه های رحیم حسین پور رودسری به خواهرش

……………………….

رحیم اسداللهی: سازمان اکثریت – تابستان سال 1367 اعدام شد.

در سال 67 در مقابل وی « مصاحبه يا اعدام » را نهادند و پاسخ رحيم اين بود: مهم چگونه زندگی کردن است نه چقدر زنده ماندن. من برای همه چيز آماده هستم.

……………………

رضی – ؟؟؟؟

می دانی؛ از من می خواهند که علیه سازمانم و آرمانم مصاحبه کنم. همه معنای زندگی من مبارزه برای روشن بختی مردم مان بوده، حال چگونه بگویم که سراسر زندگیم بی معنا بوده، چگونه به دروغ بگویم که به این مردم خیانت کرده ام.

…………………………

روزبه منافی – نامه بجای مانده – اتحادیه کمونیستها

اوضاع خوبست و سيل كماكان جلو ميرود تا آبراه آزادی را بيابد. تنها كوشش و سعی و آگاهی ميخواهد. من تا آنجا كه بتوانم در اين راه كوشش خواهم كرد. زيرا هدف زندگی و آينده ما جز اين نيست و نميتواند باشد.

اميدوارم كه بتوانم تا انتهای راه را بپيمايم. راهی كه همه رفقای ما با عزت و افتخار پيموده اند. راه سرخ زندگی كردن. سرخ پيروز شدن.

…………………………

وصیت نامه رافیک نوشادیان کزازی – سازمان راه کارگر – 8 آذر سال 1360 اعدام شد

خدمت تمام کسانی که من دوستشان دارم

این آخرین صحبت من با شماست، برای همگی شما آرزوی موفقیت دارم. از شما خواهش دارم که با تسلی خاطر مرگ مرا بپذیرید، و سعی کنید قبول کنید که مرگ برای همه است. به تک تک شما سلام می رسانم، به هر کسی که مرا دوست دارد.
پدر و مادر و خواهران خوبم، صدایتان را شنیدم و راحت از دنیا می روم. دختران خوب خواهرانم، شریف و پاک زندگی کنید و هیچ ننگی را نپذیرید. زندگی با ننگ هیچ رجحانی بر مرگ (ندارد). من چیزی در این دنیا ندارم تا برای کسی جا بگذارم، جز خاطره ها و روزهایی که بودیم. مرگ هیچ مسئله ای نیست.

ازتان برای چندمین بار می خواهم که مرگ من باعث آن نگردد که زندگی شما از هم بپاشد. زندگی را خیلی خوب به خاطر زیبائی هایش بگذرانید. می دانم مرگ من غم بزرگی برایتان خواهد بود. ولی بایستی قبول کرد.

مرا زمانی که به خاک سپردید، سنگی ساده و بدون هیچ تشریفاتی مراسم تشییع مرا انجام دهید. موقعی که دارید به من فکر می کنید، این را پیش خود بیاورید که هر کس روزی خواهد مرد. پس بخندید و شاد باشید، من نیز شاد هستم ( ……………………………………….) * مادر بزرگ، عمه ، خاله و عموها و دائی ها و تمام اقوام و دوستان از همگی تان خداحافظی می کنم. پدر و مادر و خواهران عزیز خداحافظ ، همگی تان را از دور می بوسم، این آخرین یادگار من برای همگی شما است.

این را بدانید با گریه و زاری من دوباره زنده نخواهم شد، پس به راحتی قبول کنید. دوباره همگی شما را، همه و همۀ شما را می بوسم. خدا حافظ.

*- این قسمت از وصیت نامه توسط دژخیمان قلم خورده

…………………………

زهرا بیژن یار – مجاهدین – در سال 1367 اعدام شد.

«… ولی باید واقع‌بین بود به صحیفه‌سجادیه و نهج‌البلاغه پناه می‌برم. چه مناجات عمیقی. چگونه به‌هستی، انسانها و خودشان می‌نگرند. این را فهمیدم که ظالمان تاریخ از زمان آدم و حوا تا به امروز حتی اگر اعضای بدن مسلمانی را قطعه‌قطعه کنند، حیات را تا زمانی‌که در ایمان به‌خدا ثابت باشند از آنها نمی‌گیرند. بلکه زندگی را زمانی از ما خواهند گرفت که ما دین و قلب خودمان را به آنها بفروشیم و این رمز مقاومت وایثار همهٌ مسلمانان در گوشه و کنار این جهان می‌باشد.

برایم از خداوند بخواه که به من یقین و باوری دهد که هیچ خواست خودم را به خواست او برنگزینم».

نقطه چین ها از متن اصلی است.

…………………………

زهرا – سازمان مجاهدین – دهه شصت اعدام شد.

او جلو آمد و تکانم داد و گفت حق نداری گریه بکنی و اشکم را پاک کرد و گفت یادت باشد باید همیشه بخندی و نگذازی بچه ها ساکت باشند . این را فراموش نکن ! دشمن نبایدگریۀ ما را ببیند و رفت

هنگامه حاج حسن – چشم در چشم هیولا

………………………..

سیف اله غیاثوند – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.

در بیدادگاه:

هیچ گاه باور نمی کردم روزی این افتخار نصیبم گردد و در حایی قرار گیرم که روزی قهرمان بزرگ کشورمان خسرو روزبه قرار گرفته بود.

………………………..

سیمین صابری – بهائی – 28 خرداد سال 1362 در زندان عادل آباد اعدام شد.

وقتی برای آخرین بار برای ملاقات او به زندان رفته بود، سیمین به او گفت:  » مادر، به رضای الهی راضی باش. »

و سه بار سئوال کرد:  » راضی هستی؟ » مادرش سرش را به نشانه رضایت تکان داد.

سیمین در روز 28 خرداد 1362 در زندان عادل آباد شیراز، همراه با 9 زن بهائی دیگر به دار آویخته شد. او در هنگام شهادت، 24 سال داشت

منبع:مجله عندلیب

………………………..

سوسن امیری – اتحادیه کمونیستها – شهریورماه سال 1363 اعدام شد.

آنها به من گفتند كمي كوتاه بيا اعدامت نمي كنيم ولي من حاضر نيستم كوچكترين سازشي با آنان بكنم.

…………………………

سیمین ( فاطمه مدرسی تهرانی ) – حزب توده – 8 فروردین سال 1368 اعدام شد.

می‌ترسم که شما را بکشند و من زنده بمانم».

پس از آخرین ملاقات با پدرش:

این جنایتکاران رحمان را کشتند. قهرمان ما را تکه تکه کردند! اما او دهان باز نکرد………

نمونه کار دستی (فاطمه مدرسی تهرانی) در زندان اوين

……………………

سعید آذرنگ – حزب توده – 29 تیرماه سال 1367 تیرباران شد.

آخرین مکالمه تلفنی:

براى من گريه نكنيد و سياه نپوشید زیرا با گردن افراشته ایستاده ام. به مادرم بگو دوستش دارم. به پدر پيرم بگو دوستش دارم و به وجود افتخار مى كنم.

من همه را دوست دارم و خوشحالم که کار انجام نداده ام که شما را سرافکنده کنم. به خواهران و برادرانم بگوئید که دوستشان دارم.

گردنهایتان را افراشته نگهدارید. به آرشم, به پسر گلم بگوئید دوستش دارم و میخواهم فرزند سعید باشد.

به گیتی بگو مانند همیشه دوستش دارم و تا آخرین لحظه حیات در قلبم هستی …

……………………

سیمین هژبر – سازمان مجاهدین – سال 1360 اعدام شد.

چند دقيقه ساكت باش! در جوابم زد زير خنده و گفت يا من آنها را از رو ميبرم يا آنها مرا! اما كور خوانده اند، من آنها را از رو ميبرم! چه صد تا كابل بخورم، چه هزارتا، باز هم ميخوانم..

بهای انسان بودن – اعظم حاج حیدری

……………………

شیرین علم هولی: 19 اردیبهشت 1389 در زندان اوین اعدام شد

آخرین نامه

دوران زندانیم وارد سه سالگی خود شده است، یعنی سه سال زندگی زجرآور پشت میله های زندان اوین، که دو سال از آن دوران زندان را بلاتکلیف بدون وکیل و بدون وجود داشتن حکمی مبنی بر قرار بازداشت گذراندم. در مدت بلاتکلیفیم روزهای تلخی را در دست سپاه به سر بردم و بعد از آن هم دوران بازجویهای بند 209 شروع شد. بعد از دوران 209 بقیه مدت را در بند عمومی گذراندم. به درخواستهای مکرر من برای تعیین تکلیفم پاسخ نمی دهند. در نهایت حکم ناعادلانه اعدام را برایم صادر کردند.

من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس می گویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام.

زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه برقرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجازه نمی دهند با زبان خودم بنویسم.

به من می گویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس می گویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.

جناب قاضی محترم، آقای بازجو! در آن زمان که من را بازجویی می کردید حتی نمی توانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردید و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمی فهمیدم در اطرافم چه می گذرد و من نمی توانستم از خود دفاع کنم.

شکنجه هایی که بر علیه من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه هایی که شده بودم با من روزی را سپری می کنند. ضربه هایی که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردهای شدید هجوم می آورند.

سردردهایم آنقدر شدید می شود، که دیگر نمی دانم در اطرافم چه می گذرد، ساعاتها از خود بیخود می شوم و در نهایت از شدت درد، بینی ام شروع به خونریزی می کند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمی گردم و هوشیار می شوم.

هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید می شود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ داده نشده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را می گذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.

می دانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب (جلالیان) و روناک (صفارزاده) و ….. به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.

امروز 12 اردیبهشت 89 است (2/5/2010) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدامم شکسته شود. من نمی دانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم. در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که می گویند تکرار کنم و من چنین نکردم.

بازجو گفت: ما پارسال می خواستیم آزادت کنیم، اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.

(لازم به ذکر است که خانم علم هولی در پایان نامه اش بعد از امضا و درج تاریخ، با کردی لاتین نوشته اند “سه ر که فتن” serkefitn ، که به معنای پیروزیست)

شیرین علم هولی ـ 13/2/89

نامه ای دیگر:

« من در اردیبهشت ١٣٦٧ در تهران توسط ماموران تعدادی از ماموران نظامی و لباس شخصی دستگیر شدم و مستقیما به مقر سپاه منتقل شدم. به محض ورود و پیش از هر گونه سوال و جوابی، شروع به کتک زدن من کردند.

من در مجموع ٢٥ روز در سپاه ماندم. ٢٢ روز آن را در اعتصاب غذا به سر بردم و تمام آن مدت متحمل انواع شکنجه های جسمی و روحی شدم. بازجوها مرد بودند و من با دستبند به تخت بسته شده بودم. آنها با باتوم برقی، کابل، مشت و لگد به سر و صورت و اعضای بدنم و کف پاهایم می کوبیدند.

من حتا در آن زمان به راحتی نمی توانستم فارسی را بفهمم و صحبت کنم. زمانی که سوال های شان بی جواب می ماند، باز مرا به باد کتک می گرفتند تا از هوش می رفتم. صدای اذان که می آمد برای نماز می رفتند و به من تا زمان بازگشت شان فرصت می دادند تا به قول خودشان فکرهایم را بکنم و زمانی که باز می گشتند، دوباره کتک، بی هوشی، آب یخ و …
زمانی که دیدند من برای ادامه اعتصاب غذا مصرم، به واسطه سرم و شلنگ هایی که از بینی به درون معده ام می فرستادند، به زور قصد شکستن اعتصابم را داشتند.

من مقاومت می کردم و شلنگ ها را بیرون می کشیدم که منجر به خونریزی و درد زیادی می شد و اثر آن حالا بعد از دو سال هم چنان باقی مانده و آزارم می دهد.

یک روز در هنگام بازجویی، چنان لگد محکمی به شکمم زدند که بلافاصله دچار خونریزی شدیدی شدم. یک روز یکی از بازجویان به سراغم آمد، تنها بازجویی بود که او را دیدم. در سایر مواقع چشم بند داشتم. او سوال های بی ربطی از من پرسید. وقتی جوابی نشنید، سیلی ای به صورتم زد و اسلحه ای از روی کمر خود باز کرد و بر سرم گذاشت و گفت: « به سوال هایی که از تو می کنم جواب بده.

من که می دانم تو عضو پژاک هستی، تروریستی، ببین دختر تو حرف بزنی یا نه فرقی نمی کند ما خوشحالیم که یک عضو پژاک در دستانمان اسیر است. »

در یکی از دفعاتی که دکتر برای درمان زخم هایم و رسیدگی به وضعیتم مراجعه کرده بود، من در اثر کتک ها در عالم خواب و بیداری بودم. دکتر از بازجو خواست که مرا به بیمارستان منتقل کنند. بازجو پرسید: « چرا باید به بیمارستان معالجه شود، مگر در اینجا معالجه نمی شود؟ » دکتر گفت:

« برای معالجه نمی گویم، من در بیمارستان برای تان کاری می کنم که دختره مثل بلبل شروع به حرف زدن بکند » فردای آن روز مرا با چشم بند و دستبند به بیمارستان بردند. دکتر مرا روی تخت خواباند و آمپولی به من تزریق کردند. من گویی از خود بی خود شده بودم و به هر آنچه را که می پرسیدند، پاسخ می دادم و جواب هایی که آنها می خواستند را همانگونه که می خواستند به آنها می دادم و آنها هم از این جریان فیلم می گرفتند.

وقتی به خودم آمدم از آنها پرسیدم که من کجا هستم و فهمیدم که هنوز روی تخت بیمارستانم و بعد از آن دوباره مرا به سلولم منتقل کردند.

ولی انگار برای بازجوها کافی نبود و می خواستند من بیشتر رنج بکشم. با پای زخمی سرپا نگه می داشتند تا پاهایم کاملا ورم می کرد و بعد برایم یخ می آوردند. شب ها تا صبح صدای جیغ و داد و ناله و گریه می آمد و من از شنیدن این صداها عصبی می شدم که بعدها فهمیدم این صدا ضبط است و به خاطر آن است که من رنج های زیادی بکشم. یا ساعت ها در اتاق بازجویی فقط قطره قطره آب سرد روی سرم می چکید و شب مرا به سلول باز می گرداندند.

یک روز با چشمان بسته روی صندلی نشسته بودم و بازجویی می شدم. بازجو سیگارش را روی دستم خاموش کرد و یا یک روز آنقدر پاهایم را با کفش های اش فشار داد که ناخن هایم سیاه شد و افتاد یا اینکه تمام روز مرا در اتاق بازجویی سرپا نگه می داشت و بدون هیچ سوالی، فقط بازجویان می نشستند و جدول حل می کردند. خلاصه آنکه هر آنچه که از دستشان برمی آمد را انجام دادند.

بعد از آن که از بیمارستان بازگشتم تصمیم گرفتند که مرا به ٢٠٩ منتقل کنند. ولی به دلیل وضعیت جسمی ام و اینکه حتا نمی توانستم راه بروم، بند ٢٠٩حاضر به پذیرش من نشد و یک روز تمام با همان وضعیت، مرا دم در ٢٠٩ نگاه داشتند تا سرانجام مرا به بهداری منتقل کردند.

دیگر، تفاوت شب و روز را درک نمی کردم. نمی دانم چند روز در بهداری عمومی اوین ماندم تا زخمهایم کمی بهتر شد و بعد به ٢٠٩منتقل شدم و بازجویی ها در آنجا آغاز شد. بازجوهای ٢٠٩ نیز تکنیک ها و روش های خاص خود را داشتند و به قول خودشان با سیاست سرد و گرم پیش می رفتند. ابتدا بازجویی خشن می آمد و مرا تحت فشار و شکنجه و تهدید قرار می داد و می گفت که هیچ قانونی برای اش مهم نیست و هر کاری بخواهد با من می کنند و … بعد بازجوی مهربان وارد می شد و از او خواهش می کرد که دست از این کارها بردارد. به من سیگاری تعارف می کرد و بعد سوالات را تکرار می کرد و دوباره این دور باطل شروع می شد.

درمدتی که در ٢٠٩ بودم، به خصوص اوایل که بازجویی داشتم، وقتی که حالم خوب نبود یا بینی ام خونریزی می کرد، فقط در داخل سلول مسکنی به من تزریق می کردند. کل روز خواب بودم. مرا از سلول خارج نمی کردند یا به بهداری منتقل نمی کردند…

شیرین علم هولی، بند نسوان اوین، ٢٨/١٠/١٣٨٨
نامه دوم به تاریخ ١٣ اردیبهشت ١٣٨٩ نوشته شده است یعنی پنج روز قبل از اعدام.

……………………….

شاهرخ جهانگیری – حزب توده – 7 اسفند سال 1362 تیرباران شد.

پروين عزيزم. درود بى پايان بر تو باد.مى دانى كه چقدر دوستت دارم. اولين تقاضايى كه از تو دارم اينست كه مدتى بعد از مرگم ازدواج کنی مرا ببخش كه نتوانستم آنقدر كه دلم میخواست به تو توجه کنم. مى دانى كه كار سختى داشتم و آن تلاش در راه رهائی زحمتکشان بوده است.

تا به آخر به اين راه وفادار بودم و هستم. من اكنون با نه نفر ديگر شاد و خندان و آوازخوان به طرف شهادت تو بدان که من خوشبخت هستم.

از نبودن من ناراحت نباش به کوری چشم دشمنان شاد و خوشحال باش …. بعد از مرگ من, به فرزندانم بگو راه مرا پيش گيرند, راه آزادی انسانها را .

روزبه عزیزم خیلی دوستت دارم تو و کیوان را باندازه نصف مامان دارم. حال خودت حدس بزن كه چقدر به تو علاقمند هستم … عزيزم با تمام وجود براى مردم كار كن زيرا از اين راهست كه انسان ارزش پيدا مى كند…

كيوان عزيزم, پسر بازيگوش خوشگلم فرصت نشد زیاد با هم باشیم. مرا ببخش. من در راه آرمانی والا کار میکردم و به شهادت میرسم. راه مرا پیش گیر و تو و برادرت باید لیاقت نامهائی را که رویتان گذاشتم داشته باشید.

……………………….

شهره مدیر شانه چی – سازمان راه کارگر – 16 دی ماه سال 1360 تیرباران شد.

اضطراب ندارم تنها دلم میخواهد اعدامم به تاخیر بیفتد. حتی یک روز یک ساعت چون بچه ها را دوست دارم و از بودن در کنارشان لذت میبرم.

………………………

طاهره سید احمدی – سازمان راه کارگر – 6 اردیبهشت سال 1262 اعدام شد

وصیت نامه:

خانوادۀ عزیز و دوست داشتنی ام، با سلام گرم و با نثار عشق و علاقه فراوان.
پدر عزیز و مادر گرامی ام، از صمیم قلب و با تمام وجودم دوستتان دارم و همیشه و در هر لحظه به فکر شما بودم و همیشه در نظرم بود که با تحمل چه رنج ها و مشقاتی ما را بزرگ کردید.

پدر عزیزم هیچ وقت دست همیشه سوخته و تاول زده ات و مادر عزیزم هیچ وقت رنگ پریده و چهرۀ خسته ات را فراموش نمی کنم. عزیزان من, من و نوری زندگی شیرین و پر ثمری را با هم شروع کرده بودیم. اما افسوس که سرنوشت فرصت بیشتر با هم بودن را به ما نداد….. با صبر و شکیبائی به مسئله برخورد کنید.

. البته می دانم برای شما مشکل است و خیلی اذیت می شوید. اما درست است که زندگی خیلی شیرین و دوست داشتنی است، اما موقعیت هائی پیش می آید که دیگر …
به تمام خواهران و برادر عزیزم سلام مرا برسانید و به آنها بگوئید که خیلی دوستشان دارم و بگوئید که در تمام لحظات زندگی … به خانوادۀ گرامی و دوست داشتنی نوری هم سلام مرا برسانید و به آنها بگوئید خیلی زیاد به همه شان علاقه دارم و از صمیم قلب برای تمام اعضای خانواده شان آرزوی سلامت، سعادت و خوش بختی دارم و همیشه به یاد ما باشند و هیچ وقت فراموش نکنند که من و نوری با عشق فراوانی که به هم داشتیم، همیشه به فکرشان بودیم.

انگشترم را تقدیم خانوادۀ شوهرم می کنم و حلقۀ ازدواجم را تقدیم خانوادۀ عزیزم می کنم و دوست دارم از آنها خوب نگه داری کنید. چون برای ما خیلی عزیز بودند.

به تمام اعضای خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان سلام مرا برسانید و امیدوارم در این شرایط که برای شما کمی مشکل است، … در این لحظه ( بعد از ظهر سه شنبه 6/2/62) که این وصیت نامه را برای شما می نویسم، نوری عزیز دو شب پیش از میان ما رفت، ولی یادش هیچ وقت فراموشم نشد و امیدوارم که شما هم هیچ وقت ما را فراموش نکنید و همیشه ما را در کنار خود احساس کنید، همان طور که ما همیشه در کنارتان هستیم. روی همگی شما را می بوسم و برای همۀ شما آرزوی سعادت و خوش بختی دارم.

با عشق و علاقه فراوان طاهره و به یاد نوری عزیزم

6/2/62 امضاء

Published in: on 5 août 2011 at 4:14  Laissez un commentaire  

گزارشگران: یادها و کلامها – وصیتنامه ها لحظاتی پیش از اعدام – بخش سوم

گزارشگران: یادها و کلامها – وصیتنامه ها لحظاتی پیش از اعدام – بخش سوم

بعضی وقتها تحمل شکنجه روحی از شکنجه جسمی خیلی سخت تره. اون جا اتاق انتظار مرگه. می شینی منتظر این که بیان و تو رو برای اعدام ببرن. هر بار که کسی به سمت اتاق می آد, دلت هری میریزه پائین. اولش, خیلی سخت نیست, اما پس از مدتی دچار دلهره و اضطراب وحشتناکی می شی. تنها راهش اینه که اصلا وارد این بازی نشی و فکر کنی در انفرادی هستی و نه اتاق انتظار مرگ. وگرنه از شدت هول و هراس از پا در می آئی و تسلیمشون می شی. من اینجور از اون جا جان سالم بدر بردم. ولی هنوز سر در نیاوردم که چرا اعدام نشدم؟

لوئیز باغرامیان

…………………………..

متن وورد همراه با تصاویر قربانیان را اینجا ببینید

متن پ د اف همراه با تصاویر قربانیان را اینجا ببینید

………..

عنایت الله سلطانزاده – سازمان راه کارگر – 19 بهمن سال 1360 اعدام شد.

وصیت نامۀ رفیق:

نام: عنایت نام خانوادگی: سلطان زاده نام پدر:ابراهیم تاریخ تولد: 1328

سلام به پدر، مادر، خواهران و برادران عزیز و تمام کسانی که دوستشان دارم. شاید مرگ من برای همگی غیر قابل تصور باشد، ولی سعی کنید برای خود بقبولانید که اوج زندگی مرگ است. پدر و مادر عزیز، من دوست داشتم زندگی شرافت مندانه داشته باشم و زندگی را به خاطر زیبائی هایش دوست داشتم. زندگی واقعاً زیباست، مرگ را هم به خاطر زیبائیش پذیرفتم. خواهران عزیز پاک و با شرافت زندگی کنید.

مادران عزیز این را می دانم که مرگ من در روحیۀ شما خیلی تأثیر خواهد گذاشت، ولی با بزرگ کردن برادران و خواهرانم، روحیۀ خود را زنده نگه دارید. من نیز شادان و خندان به سراغ مرگ می روم، اگر خواستید سر قبر من بیائید، شادان و خندان بیائید. من چیزی در این دنیا ندارم که برای شما بگذارم، جز خاطره هایی که با هم داشتیم، همه را، تک تک تان را از دور می بوسم. شهین، آیدین را بزرگ کن و آخرین عکسی که دارم به عنوان هدیه برایش نگه دار. شاید یک مقدار احساساتی شده باشم، ولی چه می شود کرد.

ناهید عزیز یاشار را بزرگ کن و بدان که یاشار را باید بزرگ کنی. پدر و مادران و تمام اقوام، تک تک شما را برای آخرین بار می بوسم، یاران عزیز تک تک شما را نیز برای آخرین بار می بوسم و سالگرد انقلاب را برای شما تبریک گفته و روزهای خوشی را برای شما آرزو دارم.باشد که مرگ من در روحیۀ شما تأثیر منفی نگذارد. به امید روزهای پر ثمر و برای اختران قشنگم.
زندگی را باور کنید.
و مرگ را باور کنید.
و به یک دیگر عشق بورزید عشق
عشق
عشق
باشد که عشق جاوید ماند و جاوید خواهد ماند.
عنایت سلطان زاده
ساعت 4 بعد از ظهر
19 / 11 / 1360

…………………………..

غلام جلیل كهنه‌شهری – 23 خرداد 1361 در زندان تبریز تیرباران شد.

« سال نو آغاز شده و بار دیگر طبیعت دشت و صحرا را زندگی نوین بخشیده است. هر بامداد نسیم بهاری گل‌های وحشی دامنِ كوهستان را نوازش می‌دهد و صحرا را از خواب شب بیدار می‌كند.

امیدوارم شما نیز زندگی شاد و خندانی داشته باشید. هرچند من دیگر در میان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم كه در عطر گل‌های وحشی كوهستان، در نسیم شامگاهان كه برگ‌های بنفشه را چون گیسوان دختركان نوازش می‌دهد، در لحظه‌های سختی و تلاش و همچنین در لحظات شادمانی زنده خواهم شد و در قلب و دل یك یك شماها زنده خواهم بود. من زندگی را خیلی دوست داشتم.

لیكن ادامۀ آن بهای گرانی می‌طلبد كه من قادر به پرداخت آن نبودم. با شرافت و سختی زندگی كردم، در دبستان و دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگی كردن انسانی و شرافتمندانه را دوست داشتم. » او از خانواده‌اش می‌خواهد كه همسرش را عزیز بدارند و از مادرش می‌خواهد كه در مرگ او زاری نكند.

و وصیت‌نامه‌اش را با شعری از حافظ به پایان می‌برد:

فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم

بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

………………………….

آخرین دفاعیه فرزاد جهاد – حزب توده – هفتم اسفند سال 1362 تیرباران شد.

( ما سربازان گمنام این انقلاب بودیم, که به امید نجات مردم از فقر و استبداد در انقلاب شرکت کردیم و امروز به همین جرم محاکمه می شویم.

وقتی به یاد ناراحتی شما می افتم, شرمنده ام که باعث آن میشوم ولی اگر میخواهید راحت باشم خم به ابرو نیاورید و لباس سیاه نپوشید ….

……………………..

فیروز فخر یاسری- سازمان راه کارگر – 19 اسفند سال 1360 اعدام شد.

آخرین شنیده ها:

« چقدر این کمونیست هایی را که از مبارزه برای رهائی انسان ها دست بر نمی دارند، دوست می دارم!».

………………………..

غلامحسین فیض آبادی – مجاهدین – در سال 1367 در کرج اعدام شد.

حسین مدتها در انفرادی بود. او را برای اعدام به سلول ما آوردند. ریشش درآمده و حسابی بلند شده بود. فکر می‌کرد می‌خواهند او را به بند عمومی برگردانند. به او گفتیم فردا می‌خواهند اعدامت کنند. خندید و گفت: «یک فکری باید برای ریشم بکنم.

اگر اعدام شوم با این ریش توی آن دنیا چه جوابی بدهم؟». بچه‌ها سربه سرش می‌گذاشتند: « تا بخواهی ثابت کنی آخوند نبوده‌یی می‌برندت قعر جهنم».

حسین با اصرار از ما می‌خواست با ناخن‌گیر ریشش را بزنیم. این کار را کردیم.

نگذاشت سبیلش را بزنیم. گفت می‌خواهد مثل موسی سبیل داشته باشد.

صبح ناصریان وقتی قیافه حسین را دید از شدت تعجب و عصبانیت فریاد کشید و او رابرد.

……………………..

فریبرز لسانی – اتحادیه کمونیستها – 5 بهمن 1361 اعدام شد.

آخرين ديدار با فريبرز از زبان يکی از اعضای خانواده فريبرز، بالاخره خاطره تلخ زندگی من آغاز شد. البته بعد از دستگيری او هميشه تمامی خانواده در نگرانی و دلواپسی شديد بسر می برديم. در مدت يکسال و نيم که فريبرز در زندان بود شب و روز نداشتيم.

تا اينکه آنروز تلخ از طرف کميته اوين به پدر فريبرز تلفن کردند که برای ديدار فرزندتان به زندان اوين مراجعه کنيد. پدر و مادر فريبرز قبل از دستگيری فريبرز آدمهای سالمی بودند و بعد از دستگيری فرزند دلبندشان توان و سلامتی خود را از دست دادند.

آنروز من مجبور شدم با آنها باشم. در حقيقت عصای دست آنها باشم. من فکر می کردم فقط به پدر و مادر فريبرز اجازه ملاقات دادند ولی وقتی پشت در زندان اوين رفتيم تعداد زيادی از خانواده ها که مربوط به گروه فريبرز بود حضور داشتند. بعد از مدتی که پشت در زندان اقامت داشتيم در زندان را باز کردند.

از آمدن من جلوگيری کردند که من با اصرار زياد به آنها فهماندم که پدر و مادر فريبرز قادر نيستند روی پای خود بايستند و من بايد با آنها باشم. من که با روپوش و روسری رفته بودم يکی از زنان پاسدار چادر مشکی به من داد و مرا مجبور کرد که چادر بسرم بگذارم تا بتوانم با پدر و مادر فريبرز باشم. برای بازرسی بدنی، ما را به اطاقی بردند. زن پاسدار شروع به بازرسی بدنی ام کرد که واقعا شرم آور بود.

من بعد از چندين سال هنوز چندشم می شود. وقتی پاسدار داشت از پدر فريبرز تفتيش بدنی می کرد خطاب به او گفت پسرت در جريان آمل دست داشت. پدر فريبرز در جواب گفت او که در زندان شماست چگونه می تواند در جريان آمل دست داشته باشد. خلاصه ما را سوار اتوبوس کردند البته با چشمان بسته، اتوبوس مثل چرخ و فلک چند دور گشت و بالاخره جلوی پله های ساختمانی ما را پياده کردند.

چندين پاسدار با بی احترامی زياد ما را وارد سالن بزرگی کردند که روبروی در ورودی، سن سالن قرار داشت. روی سن 22 تن از جوانان رشيد و از جان گذشته نشسته بودند. روبروی آنان لاجوردی و گيلانی بعنوان قاضی و دادستان نشسته بودند و از محکومين بازخواست می کردند.

جلوی سن روی زمين باندازه صد نفر زندانی که من نمی دانم آنها زندانی سياسی بودند يا معمولی نشسته بودند. ته سالن صندلی گذاشته بودند که خانواده های آن 22 نفر بودند. فريبرز وقتی چشمش به من افتاد با اشاره دست به من فهماند که چادر از سرم بردارم که يکی از پاسداران فرياد زد اشاره نکن. بالاخره چند نفر آمدند و از خود دفاع کردند. تا ختم جلسه را اعلام کردند.

من از خانمی که کنار دست من نشسته بود سئوال کردم پس چرا فريبرز نيآمد از خودش دفاع کند. آن خانم که مادر يکی از محکومين بود جواب داد فريبرز از خودش دفاع کرد من از صبح اينجا بودم. در صورتی که به ما گفته بودند بعد از ساعت دوازده و نيم بيائيد. در نتيجه ساعتی که فريبرز از خودش دفاع می کرد ما نبوديم. فقط شب در خبر او را ديديم ولی صدايش را پخش نکرده بودند.

بعد لاجوردی و گيلانی از پدر و مادرها خواستند که برای ديدار فرزندانشان روی سن بيايند. من بخوبی متوجه شدم که فريبرز نمی تواند تمام کف پايش را روی زمين بگذارد. روی انگشتانش راه می رفت. اول بطرف پدرش رفت و دستش را دور گردن او حلقه زد و او را بوسيد بعد بطرف مادرش رفت.

به مادرش که در حال گريه بود گفت نگران نباش انسان روزی بدنيا می آيد و روزی هم بايد برود. مادرش در جواب گفت حالا وقت رفتن تو نيست. بعد به طرف من آمد و مرا بغل کر د و به من گفت کارمان تمام است و ما را بزودی اعدام خواهند کرد. از ديگر نزديکان پرس و جو کرد.

يک بار ديگر به طرف پدرش رفت دوباره او را بوسيد. پاسداران با فرياد وحشيانه خود به ما خبر دادند که سن را ترک کنيم. وقتی من به پائين سن آمدم خواستم برای بار دوم بطرف فريبرز بروم و برای آخرين بار او را ببوسم ولی يکی از پاسداران با قنداق تفنگ به پشت من کوبيد و اجازه نداد بطرف عزيزم بروم. خلاصه آنروز شوم به پايان رسيد.

در روز 5 بهمن عزيزان ما را در آمل در 9 شب تيرباران کردند. و در قلب جنگلهای آمل در داخل امامزاده ای دفن کردند. بلافاصله ما به آمل رفتيم و پرسان پرسان از مردم کوچه بازار آمل آدرس محل دفن را پرسيديم. تعداد زيادی پاسدار که از جنازه های آنها هم می ترسيدند آنجا بودند.

بارها خانواده ها سنگ قبر برای فرزندانشان درست کردند. آنها که از مرگ آنان هم واهمه داشتند سنگها را می شکستند. هر نوبت برای زيارت آنها می رفتيم بلافاصله چند پاسدار با اسلحه بالای سر ما هويدا می شدند.

……………………..

فرزاد کمانگر – معلم : 19 اردیبهشت 1389 در زندان گوهردشت اعدام شد

آقای اژه ای، بگذار قلبم بتپدماههاست که در زندانم ، زندانی که قرار بود اراده ام را، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند. زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون « بره ای سر براه « ، ماههاست بندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ.دیوارهایی که قرار بود فاصله ای باشد بین من و مردمم که دوستشان دارم،

بین من و کودکان سرزمینم فاصله ای باشد تا ابدیت، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور دستها میرفتم و خود را در میان آنها ومثل آنها احساس می کردم و آنها نیز دردهای خود را در من زندانی میدیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق تر از گذشته ایجاد نمود.

قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم.قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد ، اما من با لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام وخود را دوباره به دنیا آورده ام برای انتخاب راهی نو.و من نیز مانند زندانیان پیش از خود تحقیرها، توهینها و آزارها را ذره ذره، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.

اما روزی محاربم خواندند، می پنداشتند به جنگ خدایشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم میباشم. اما امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه و ستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند، قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت: « کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود » و خود را حلق آویز کرد.

بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.

قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دورمعلم روستایی کوچک شود و هر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند و او را شریک همه شادی ها و بازیهای خود بنمایند شاید آن زمان کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند و در دنیای آنها واژه های زندان ، شکنجه ، ستم و نابرابری معنا نداشته باشد.بگذارید قلبم در گوشه ای از این جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشید قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری از مردم وسرزمینش را به همراه دارد از مردمی که تاریخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.

بگذارید قلبم در سینه کودکی بتپد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم: »من ده مه وی ببمه باییهخوشه ویستی مروف به رم بو گشت سوچی ئه م دنیاییه « معنی شعر: می خواهم نسیمی شوم و پیام عشق به انسانها را به همه جای این زمین پهناور ببرم.

فرزاد کمانگربند بیماران عفونی-زندان گوهردشت.

……

این عکس، تصویر تیم فوتبالی را نشان می‌دهد که فرزاد کمانگر به همراه چندین زندانی سیاسی دیگر در زندان اوین تشکیل داده بود.

فرزاد کمانگر، نشسته از سمت راست، دکتر حسام فیروزی که در آن زمان در زندان به سر می‌برد و آرش اعلایی در کنار فرزاد کمانگر هستند.

هم‌چنین این تصویر آخرین عکس علی حیدریان، هم‌پرونده‌ییِ فرزاد کمانگر است که او نیز در همان تاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال گذشته به همراه فرزاد کمانگر اعدام شد.

فرزاد کمانگر در زندان اوین، به همراه چند زندانی سیاسی دیگر، نشریه‌یی به نام «آوای اوین» را منتشر می‌کرد که این عکس در آن نشریه منتشر شده بود.

…………………………………

فرزاد دادگر – حزب توده – شهریور سال 1367 در زندان اوین اعدام شد.

بخشی از دو نامه واپسین از زندان که باقی مانده است:

این خود ما هستیم که زندگی را می سازیم و ماآن را زیبا می سازیم و به آن گرمی و شور می بخشیم, خواه با گرما و شور دل ها و جانهای شیفته مان و خواه گاه نیاز چون کنده ای هیزم در آتشدان!

امیدوارم من هم طوری باشم که بتوانید همیشه با سربلندی از من یاد کنید.

…………………………………

فریده …. دهه شصت اعدام شد.

پرواز عزيزم دلم مى‌خواست که حرف مى‌زديم ولى از هم جدا هستيم. فکر نمى‌کنم که از وضعيتم خبر داشته باشى. خيلى تنها هستم براى همين دوست دارم برايت بنويسم. اين نامه را تا زمانى که براى اعدام صدايم کنند نگاه خواهم داشت و آنگاه به کسى مى‌دهم که به تو برساند. هرچند از اينکه اعدامم نکنند وحشت دارم.

وقتى دستگير شدم مرا خيلى زدند و من براى ٢٤ ساعت اطلاعات ندادم. بعد از آن، شکنجه غير قابل تحمل بود، دلم مى‌خواست مى‌مردم ولى ممکن نبود. اگر براى نيم ساعت هم تنهايم مى‌گذاشتند خودم را مى‌کشتم. اگر وسيله خودکشى در دسترس پيدا نمى‌کردم مى‌توانستم رگ دستم را آنقدر بجوم که تمام خون بدنم جارى شود.

ولى تنهايم نگذاشتند و مدام به تمام بدنم شلاق زدند. صداى شلاق که با فرياد آنها که محمد و فاطمه را صدا مى‌کردند مخلوط مى‌شد ديوانه‌ام مى‌کرد. بعد از ٢٤ ساعت مقاومت فکر کردم که همه دوستانم حالا مى‌دانند که دستگير شده‌ام. پس من مى‌توانم آدرسى را که مى‌خواهند بدهم و راحت شوم. براى مدتى زير شکنجه با خودم مى‌جنگيدم که بگويم يا نگويم. فکر مى‌کردم که اگر دوستم را در خانه پيدا کنند آنوقت چه خواهم کرد؟

دوستانم در موردم چه فکرى خواهند کرد؟

ولى نتوانستم ديگر شکنجه را تحمل کنم و آدرس را دادم. من به خودم خيانت کردم، چون نمى‌خواستم چنين کارى کنم. وقتى آدرس را دادم مرا از اتاق شکنجه به اتاق بازجويى بردند. هنوز در آن اتاق بودم که دوستم را براى بازجويى به همان اتاق آوردند و من نتوانستم اشکم را نگه دارم. احساس غمگينى و بدبختى مى‌کردم با صداى بلند مى‌گريستم، دلم مى‌خواست مى‌مردم. فهميدم که اشتباه کرده‌ام و نمى‌بايست آدرس را مى‌دادم.

دوستم جايى نداشت که برود و در خانه مانده بود، به اميد اينکه من آدرسش را نمى‌دهم. حالا من مرده‌ام، درونم مرده است، کاش اعدامم مى‌کردند. هرگز قادر نخواهم بود که با آرامش زندگى کنم. يک روز توى راهروى کميته مشترک تو را ديدم و حالم بد شد. فکر کردم يک نفر هم به تو خيانت کرده است همانطور که من به دوستم خيانت کردم. تو شکنجه شده بودى و آرزو مى‌کردم که اطلاعاتت را نداده باشى. مى‌دانم که حکمت اعدام است، اميدوارم که تغييرش بدهند.

وقتى که به اين بند آمدم مرا به دادگاه بردند. در دادگاه گفتم که کمونيست هستم و در مورد تمام فعاليتهايم که نمى‌دانستند گفتم. چون مى‌خواستم که اعدامم کنند، نمى‌توانم با اين سرافکندگى زندگى کنم. ملا گفت که اگر از مارکسيسم دفاع نکنم اعدامم نخواهند کرد و من گفتم که حتما دفاع مى‌کنم. وقتى به اين بند آمدم به هم اتاقى‌هايم گفتم که به دوستم خيانت کردم. اينکه موجب دستگيرى انسان ديگرى شده‌ام.

بعد از آن هيچ کس با من حرف نزد، کسى به من اعتماد ندارد.

آنها فکر مى‌کنند که من جاسوس هستم. وقتى دارند حرف مى‌زنند اگر من نزديک شوم حرفشان را قطع مى‌کنند. ساکت مى‌مانند تا من دور شوم و بعد دوباره به حرف زدن ادامه مى‌دهند. احساس تنهايى مى‌کنم، خيلى تنها هستم. هم اتاقى هايم نمى‌دانند که من هرگز خودم را بخاطر کارى که کرده‌ام نخواهم بخشيد و هرگز آنرا تکرار نخواهم کرد حتى اگر بدنم را در آتش بسوزانند. آنها نمى‌دانند که وقتى دوستم را ديدم که با چشم‌بند وارد اتاق شد چه احساسى بهم دست داد.

چند روز پيش بازجو باهام حرف زد و گفت که اگر دست از دفاع از مارکسيسم بکشم و مخالف رژيم حرف نزنم حکم اعدام را به حکم ابد تخفيف خواهند داد. به او گفتم که اين کار را نمى‌کنم. بازجو پرسيد، چرا مى‌خواهى اعدام شوى؟ و من جوابى به او ندادم. پرسيد آيا مى‌خواهم همسرم را ببينم و گفتم آره. او را ديدم، به خاطر شکنجه خيلى لاغر شده بود، نصف وزن سابقش را داشت.

به او گفتم از اينکه اطلاعاتى زير شکنجه نداده است خوشحالم.

او گفت که اعدام خواهد شد و دلش مى‌خواهد که من بخاطر دختر کوچکمان زنده بمانم. به او گفتم که من هم اعدام خواهم شد. مى‌خواستيم يکديگر را بغل کنيم ولى نگذاشتند گفتند که اينجا جاى زنا نيست. به من گفت که مثل قبل دوستم دارد. يعنى او مرا بخشيده است. وقتى از بازجويى و ملاقات همسرم برگشتم براى هم اتاقى‌هايم همه گفتگوها را گفتم ولى آنها فقط گوش دادند.

شايد آنها فکر مى‌کنند که من دنبال همدردى مى‌گردم و شايد هم به ديدن آدمهايى که اعدام مى‌شوند عادت دارند. به هر حال در چند روز آينده مرا صدا خواهند کرد و در کنار عشقم اعدام خواهم شد، توى بازوى او خواهم مرد. اميدوارم دختر نازنينم ما را درک کند.

دوستت دارم، فريده

زیر بوته لاله عباسی – نسرین پرواز

………………………………..

آخرین جملات فروزان عبدی پور پیربازاری – مجاهدین – در سال 1367 اعدام شد.

«بابا از دستمان خسته شده‌اند می‌خواهند آزادمان کنند». آن قدر آرام این حرف را زد که یکی از بچه‌ها به او گفت: «مطمئنی؟». و فروزان باز هم گفت: «آره، مطمئنم».

او را بردند و دیگر خبری از او نشد. بعدها بچه‌ها به یکی از سلولهایی رفتند که فروزان آخرین روزهای زندگیش را در آن جا سپری کرده بود.

روی دیوار سلول نوشته بود: «خدایا فروزانم کن تا چون عبدی در راه تو بمیرم». شک ندارم از همان لحظه که صدایش کردند مطمئن بود برای اعدام می‌رود.

………………………………..

بخشهائي از آخرين نامه فرشته ازلي – اتحادیه کمونیستها – 18 دی ماه 1361 اعدام شد.

سلام، اميدوارم كه حال همگي رفيقان خوب باشد و در هر كجاي دنيا هستي سلامت باشي. خوب گوش كن، در اينجا يك نفر است كه قبلا در زندان اهواز و اوين بوده و فعلا در آمل هست. چون گفتند در رابطه با آمل هست. حالا نمي دانم براي شناسائي اومده يا براي حكم خوردن چون محل درگيري آمل بود، بنابراين تمام بچه ها بايد در آمل حكم بخورند. اگر مي توانيد در طي همين هفته خبر بدهيد كه اون چكاره است خيلي خوب مي شد.

در مورد خودم بگم. وضعم روشن نيست حاكم شرع دنبال فرصت هست تا حكم بزند. 9 تا اتهام داشتم هوادار اتحاديه ـ شركت در كلاسهاي كمكهاي اوليه ـ جمع آوري مواد دارويي و جمع آوري مواد غذائي براي سربداران جنگل ـ نشست در بحثهاي تشكيلاتي ـ پخش اعلاميه سربداران و شعار نويسي روي ديوار ـ نشست با مسئولين جنگل حشمت اسدي (مجتبي) ـ نقل و انتقال سربداران جنگل در روز درگيري ـ رابطه با منير نور محمدي…..

بخون تمام شهيدان قسم كه من اول زياد سياسي نبودم ولي حالا معني سياست، معني مبارزه را بخوبي درك مي كنم. مادرم بداند ديگر كين دشمن در قلبم خانه كرده. برادرم، رفيقانم، من هر آن منتظر مرگم. هستند كسانيكه از طريق روزنامه ها و يا روز جمعه مرگ عزيزان خود را مي فهمند……رفيق خوبم گوش كن هر شب اينجا خفاشهاي خون آشام در سلول را مي كوبند و نام امثال مرا مي خوانند. ديگر شبها در انتظار حكم تيرباران هستم، چشم بدر دوخته ام. رفيق من گوش كن. شايد من فرشته سابق نباشم كه نيستم. اميدوارم كه ديدارها تازه گردد. فقط مواظب باش.

ساعت يك و بيست دقيقه صبح 17 ديماه 61

تاريخ تيرباران 18 ديماه 61

…………………………………

وصیت نامۀ فرج الله ( بیوک ) سعیدی – سازمان راه کارگر – 22 اردیبهشت سال 1363 اعدام شد.

پدر و مادر گرامی ام، خواهر و برادر عزیزم، در این لحظات پایانی زندگی از زحمات بی اندازۀ شما در تمامی طول عمرم، بی اندازه تشکر می کنم. من برای شما و خواهر و برادرم و تمامی دوستان و آشنایان زندگی خوش و خرمی آرزومندم و خواهش من از شما این است که برای من ناراحت نباشید. من می دانم که شما از پسرم مواظبت تمام خواهید کرد. بچه ام به اختیار همسرم پیش او باشد.

همسر دلبندم و پسر نازنینم:

در این لحظات پایان زندگی ام، برای شما زندگی خوش و خرمی آرزومندم. همسرم برای من ناراحت مباش، حتماً سعی کن بعد از من ازدواج بکنی، من در زندگی مشترک کوتاهی که با هم داشتیم، بسیار سعی کردم برایت همسری خوب باشم، ولی این اواخر بدانجا رسیده ام که رابطۀ ما از طرف من اشکالاتی داشته است. فرصت نشد این مسائل را با تو در میان بگذارم. پسرم را به تو و پدر و مادرم و … می سپارم. پسرم سعی کن در زندگی انسانی شریف و با شخصیت باشی. در خاتمه به تمامی دوستان و آشنایان به خصوص به والدین گرامیت سلام دارم.

قربان همگی شما فرج الله سعیدی

22 / 2 / 63

………………………………..

فاطمه … – سازمان مجاهدین – دهه شصت اعدام شد.

باخوشحالی بسیار به سمت من دوید و با آن بازوان کوچکش به گردنم آویخت وگفت: داریم میریم ”قزلحصار“ به آنجا منتقل شدیم! کاش تو هم میآمدی! سعی کردم لبخند بزنم ! گفتم آره به ”قزل “ منتقل می شوی ! او ازاتاق بیرون رفت و به سمت زیرهشت دوید من دیگر یارای این را نداشتم کهپشت سر او بروم و نگاهش کنم.

در یک لحظه فقط صدای همهمه و گریه بچه ها را که اسم او را به زبان میآوردند، شنیدم. پشت در به دیوار تکیه دادم ونشستم و دیگر نتوانستم هق هق بی امان گریه ام را که داشت خفه ام می کرد،کنترل کنم، بازجوی دژخیم او کینه حیوانی خودش را که هرگز نتوانستم بفهمم چرا؟ روی ”فاطی کوچولو “ خالی کرده بود .

”فاطی “ درحالی که داشت به سمت هشتی می دوید، یک لحظه از سکوت و اندوه بچه ها دچارشک شد و قبل از رسیدن به درِ زیرهشت، برگشت ایستاد و عمیقتر به بچه ها نگاه کرد و یک باره متوجه واقعیت شد . یک لحظه صدای جیغ وحشتزد ۀ اوبعد دیگر از حال «! نه! من نمی خواهم بمیرم ! من نمی خواهم بمیرم » : را شنیدم از حال رفت و بر زمین افتاد.

چشم در چشم هیولا

……………………………….

فرهاد وکیلی – 19 اردیبهشت 1389 اعدام شد.

رنگ و ننگ … نامه ای از فرهاد وکیلی

نامه فرهاد وکیلی همان فعال مدنی است که به همراه یارانش فرزاد کمانگر و علی حیدریان پس از شکنجه های جانکاه در تک سلولی های اطلاعات به جرم ساختگی اقدام علیه امنیت ملی و محاربه (دشمنی با خدا) به حکم ضد بشری اعدام محکوم شد!

به نام آزادی

دوره میکنم گذشت هایم را و فقط گذشته و پس از گذشت حدود دو سال از دوران حبس مجددأ توفیق یافتم به بند پر رمز و راز وزارت اطلاعات (۲۰۹) باز گردم . همزبان با زدن چشم بند یک بوی تند که بر خلاف بوی ماندگی که همیشه در قسمتهای مختلف این ساختمان وجود داشت مشامم را آزار می داد.خاطرات گذشته ازین مکان نا میمون برایم بسیار دردناک بود.این نقطه از خاک ایران همچون دیگر نقاطی که خواهر خوانده ۲۰۹ می باشند.

به وسیله افرادی با تفکرات خاص بر اساس سایه یک ایدئولوژی شکل گرفته کنترل میشود.یاد اولین روزهای انتقالم به ۲۰۹ را زنده میکرد.زمانی که پس از تحمل سخت ترین اعمال غیر انسانی اداره اطلاعات در سنندج برای تشدید فشار باینجا منتقل شدم.با افرادی به عنوان کارشناس روبه رو شده وآنان پرونده پر افتخار خود را که حکایت از سالها بازجوییهایشان بود را برای ایجاد رعب و وحشت بیشتر برای من تعریف کرده تا من باور کنم در این مکان هیچ کس نمیتواند چیزی را برای خود نگه دارد….

روزها وهفته ها وماهها تحمل سلول انفرادی، فشار همیشگی بازجویی و بی خبری از خانواده ودنیای بیرون از زندان فرصتی را برایم خلق کرد تا بتوانم بر خود وآنچه ایدال وآرمانم بود فکر کنم.من باور کرده ام که گاهی اوقات سکوت تأثیری را خواهد داشت که بسیاری از میتینگها وتجمع ها و تحریر مقالات احساسی نمیتوانند آنگونه تأثیری را داشته باشند. در طول مدت زندان بارها خواستم بنویسم و بارها نوشتم .ابتدا نوشتن سخت بود ودر نهایت از آنچه که صفحه کاغذ را سیاه کرده بود .

احساس رضایت نمی شد همیشه میدانستم در این نوشتن ها چیزی کم است آن هم یک مورد بسیار اساسی بود .من باید به آنچه میگفتم و مینوشتم خود ایمان داشته باشم که در غیر اینصورت خود را فردی سست عنصر وخائن به تمامی ارزشها میدانستم .

بازگشت مجدد به ۲۰۹ و برخورد با تاکتیک جدید بازجوها ی پرونده ام این شائبه را در من ایجاد کرد که بسیاری چیزها تغییر کرده. این بار من و بازجو رو در روی هم بودیم ، اینبارچشم بند وجود نداشت و بازجو از آینکه من او را ببینم و بر اساس یک شرایط نسبتأ عادلانه تر با او وارد بحث شوم نمی ترسید.

حتی وضعیت ظاهری و شخصیتی کارشناس (همان بازجو) تغییر کرده بود.اینبار طرف مقابل من فردی بود اهل مطالعه وباسواد . شاید کرارأ به این نتیجه رسیدم که در ادعاهای او چاشنی ریا ودروغ وجود دارد.اما حتمأ شرایطی ایجاد شده که کارشناسی که قبلأ از موضع قدرت با من برخورد میکرد و چیزی جز توهین وتحقیر نمی دانست اینبار با احترام با من برخورد میکرد .حتی اگر این برخورد یک نوع تاکتیک باشد.

این رفتار باعث میشد که احساس کنم طرفین درک درستی از همدیگر نداشته و فقط در چهار چوب تعصبات وزمینه های قبلی با هم بر خورد کرده ایم . سیستم مرا یک عنصر ضد آسایش ومخل امنیت خود میدانست که در هیچ شرایطی حاضربه تمکین در مقابل او نمی باشم .

به گمان اومن هیچ حقی نداشته و فقط باید ثناگوی او باشم .که میتوانم در سایه قدرت حکومتش به زندگی خود ادامه دهم به گمان او اعتیاد یک پدیده اجتماعی است که وجودش در جامعه اجتناب ناپذیراست.

دزدی جزئی خصایص انسانی.پستی وانحطاط اخلاقی لازمه حکومت و سرکوب.زندان و اعدام لازمه قانون است وبه باور من حکومت به معنی ایدئولوژی بود که جز خود و مقاصد صاحبان قدرت چیزی را بر نمی تافت وامکان تغییر را در هیچ شرایطی ممکن نمی دید. روزها میگذشت و من در تردید بین سلول واطاق بازجویی و هر روز آن بویی که روز اول برایم تازگی داشت بیشتر میشد.

بعد از چندین جلسه بازجویی که احساس میکرد توانسته برخلاف دیگر همکاران خود ارتباط نزدیکی را با من برقرارکند، خواسته اصلی خود را مطرح کرد.  » درخواست عفو » او اصرار داشت برای من که باید به جرم داشتن اعتقادات و باورهای خاص اعدام شوم، تنها یک راه نجات وجود دارد و آن هم درخواست عفو از سوی من خطاب به مسئولین حکومت ایران.

تیم جدید بازجویی اذعان داشت که دستگاه امنیتی بر خلاف واقعیت و طی یک پروسه کاملا سیاسی باتحت فشار قرار دادن سیستم قضایی ایران اقدام به صدورحکم اعدام نموده واکنون تنها راه نجات و در جهت جبران خطای آنان تقاضای عفومن است.

البته این ازخصیصه های حکومتهای خودکامه است که هیچوقت حاضر به قبول اشتباهات و خطاهای خودنیست. آنها از من میخواستند که گذشته خود را حاشا کنم.

بله بسیار ساده. توقع این بود که من با امضای برگه عفوبه هرآنچه داشتم پشت پا بزنم. به من میگفتند هیچ چیز به خودی خود حقیقت ندارد و فقط با فرمان آنان هر چیزی را میتوان به حقیقت تبدیل کرد. از من میخواستند انسانی باشم عاری ازهرگونه اراده ومقاومت اخلاقی وهویت اجتماعی و تاریخی. تمام سعی خود را کردند به من هنر فراموشی تاریخی را بیاموزند.

هنر فراموش کردن سالها ظلم و تعدی و جنایت را نسبت به یک ملت.هنر فراموشی نسبت به تمامی جنایتهایی که درسالهای حکومتشان تحت نام دین وملت وامنیت کشور و دیگر شعارهای دهان پرکن و توجیه کننده جنایتهایشان برملت ایران وعلی الخصوص ملت کرد روا داشتند.هنر به بایگانی سپردن آنچه را که برمن و خوانواده ام روا داشتند.آنها اصرار داشتند آنچه که امروز اتفاق می افتد حقیقت است و آنها رهبران و مالکان گذشته اند، و اصرار من برگذشته ام بی اساس است.

پیش از شما،

بسان شما

بی شمارها

با تار عنکبوت

نوشتند روی باد

که این دولت خجسته جاوید و زنده باد .

روزها ،هفته ها و ماه ها طول کشید تا آنان باورکردند که من نمی خواهم بودن خود را از طریق رابطه باحاکمان تعریف کنم. من با توسل به گذشته خود وهویت تاریخی ملتم به نوبه خود و درحد توانم به زورگویان ومستبدان اعلام کردم که این هدف شما به غایت دست نیافتنی است ، ودرهر فرصتی درجهت احقاق حق خود گام برخواهم داشت و این شیوه جدید حکومتها را چه در ایران و چه در دیگر حکومتهای حق توتالیتر و پوپولیسم که میخواهند تمامی مفاهیم وتعاریف انسانی را در قالب سیاست تعریف کرده و واقعیت های انسانی یک ملت را درمایه ایسم ها به رنگ تبلیغی درآورده و با استفاده از ابزارهای خود شعار دموکراسی و تلاش در جهت تثبیت حق ملتم را سر دهند و با استفاده از نمادهای تاریخ ملتهای تحت ستم همچون ملت کرد و استفاده ابزاری از احساسات میهنی به عنوان یک سلاح ایدئولوژیک مینگرند را دیگرتاب نخواهم آورد و اطمینان دارم، درخواست عفو وبخشش در مقابل جرم نکرده چیزی جز واقعیت از من نخواهد ساخت که این جز ندامت و پشیمانی ارمغانی را برایم در بر ندارد و امروز پس از تحمل سالهاحبس وشکنجه وبا باوربه حقیقتی که طی این سالها به آن رسیده ام، ایمان دارم که جز مقاومت ومقاومت ومقاومت راه دیگری وجود ندارد.

وبه یقین دریافتم که متولیان وحاکمان امروز وکسانی که برمسند قدرت تکیه زده اندبرای بدست آوردن آنچه که میخواهند راهی جز توسل به زور،خشونت وآدمکشی نمی دانند. وحالا که آدمهای کم هوش، بی کفایت وتجاوزگر قشر برگزیده را تشکیل داده اند حتم بدانید که تمامی دمل ها سرباز خواهندکرد.

و بدانید کسانی که با زبان خشونت پرورش یافته اند زبان دیگری رانمی فهمند وهر ضعف و مسامحه ای برقدرت جانیان می افزاید .

وابزار قدرت با قدرتی با حق ویژه تبدیل می شود که مشروعیت خود را از سرکوب توده ها وخشونت اعمال شده بر جامعه می گیرد . در آخرین روزهایی که بازجوی دگراندیش مرا از اتاق بازجویی خارج وبه طرف سلولم هدایت میکرد ، باز هم آن بو که در این مدت آزارم داده بود به مشامم رسید .

اما این بار واضح تر . تا جایی که فهمیدم عده ای که ازچشمان من پنهان هستند مشغول رنگ زدن دیوارهای زندان بودند. آنها دیوارهای گردگرفته را رنگ میزدند ودر زیر این گرد صدای ضجه وناله هزاران انسانی است که پنهان مانده ،ترس هایشان ، آرزوهای قبل از مرگشان، تنهایشان، برای رحم و شفقت شکنجه گران. درخواست هایشان، اعتراف هایشان وداستانهایی که برای بازجوهایشان تعریف کرده اند.

آری تراژدی یک ملت اینجا پنهان است.

بله،بویی که در این مدت آزارم داده بود، بوی رنگ بود و من از اینکه آن بو را تشخیص داده بودم خوشحال بودم خوشحال

دردهای من

گر چه مثل دردهای مردم زمانه نیست

از درد مردم زمانه است

………………………………..

فردین ( فاطمه مدرسی ) – ششم فروردین سال 1368 اعدام شد.

چشم های فردین غمگین بود، اما می خندید.

گفت: «ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که این طور مجبورین هر بار با من خداحافظی کنین…»

……………………………….

قاسم سیفان – مجاهدین – تابستان سال 1367 اعدام شد.

آخرین شعر او برای دخترش سارا

بنام هستی بخش آفتاب آفرین

برای دلبرم، دل

فدای جانان، جان

بهر موران، تن

سارای نازنینم

مینا و یاسمینم

دارم برایت سلام

بوسه به رویت مدام

در پی ماه خرداد

رسیده تیر و مرداد

از پس آن همه کار

دانه نشسته به بار

در باغ و در کشتزار

مدرسه کشتزار تو

دانش و علم بار تو

حاصل پیکار تو

….می گویمت شادباش، از غمها آزاد باش

***

………………………………

فرشته …… – دهه شصت اعدام شد.

به خودم گفتم هي، فرشته، وصيت بنويس؛ اما معني وصيت را نمي فهميدم . بالاخره پاسداري در گوشم خواند اگر حرفي براي پدر و مادرت داري در اينجا بنويس .

دو اسم آشنا به گوشم رسيد. قلم را بروي كاغذ فشردم : مادر، پدر دوستتان دارم، فرشته.از او پرسيدم همين. گفت تنها چيزي بود كه به ذهنم آمد

خوب نگاه کنید راستکی است – پروانه علیزاده

………………………….

کیوان مصطفوی – سازمان اقلیت – سال 1367 اعدام شد.

دلم می خواهد که اگر روزی خواستند اعدامم کنند، تیرباران شوم، اما دریغ که گلوله را هم از او دریغ کردند..

……………………………..

کسری اکبری کردستانی – حزب توده – 9 آذر سال 1367 اعدام شد.

فقط می خواهم که پایم در پای دار نلرزد و سرم بالا باشد.

عزيزانم من مالى ندارم كه درباره اش وصيت كنم. فقط قلبى پر از عشق دارم كه آن را به كارگران و زحمتكشان وطنم, همسرم و خانواده ام هديده مى كنم.

……………………………..

نکته ای از وصیت نامه کورش کیانی – سازمان راه کارگر – 4 مهر ماه 1369 اعدام شد

در پایان وصیت نامه اش، تنها دارائیش را که باغچۀ کوچکی بود که با کار و دست خود آن را بارور کرده بود، به یکی از دهقانان بی زمین دهکده شان هدیه نمود.

………………………………..

کریم جاویدی – سازمان پیکار – 20 مرداد سال 1360 در زندان تبریز تیرباران شد.

كریم جاویدی دانشجوی سال آخر پزشكی دانشگاه تبریز در واپسین نوشته‌اش، از جمله می‌گوید: « دیشب همراه هشت رفیق و یك دوست مجاهد ما را به دادگاه خواستند و دادگاه‌های یك دقیقه‌ای و قرون وسطایی، به علت دیر وقت بودن و اشتغال بیش از حد بی‌دادگاه‌ها، چهار نفر پیش ابوالفضل موسوی تبریزی جلاد رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند.

موسوی جلاد به همه آن‌ها محارب گفته بود و در صورت عدم همكاری، اعدام را مطرح كرده بود. … حكم ما از قبل تعیین شده‌است و ما نیز به عهد خونین خود كه همانا مبارزه‌ی بی‌امان با ارتجاع حاكم است و جان باختن در راه منافع طبقه كارگر، بلشویك‌وار به استقبال مرگ خواهیم رفت. … به مادرم كه در بزرگ كردن من دچار زحمات فراوان شده‌است درود می‌فرستم و از او می‌خواهم كه همۀ فرزندان انقلابی و كمونیست شهید را فرزندان خود بداند.

. »

……………………………….

كامران دانش‌خواه – 26 مرداد 1360 در تبریز تیرباران شد.

« مرگ چندان فاصله‌ای با من ندارد؛ ولی سربلند و با افتخار به پیشوازش می‌روم. زیرا كه می‌دانم از مرگ ماست كه فردای سرخ سوسیالیسم برمی‌خیزد و چه با شكوه است چنین مرگی

……………………………..

وصیت نامۀ علی شکوهی – سازمان راه کارگر – 11 دی ماه 1362 اعدام شد.

بریدگی …………………………………………………………………………………………. هنگامی که وسایلم را تحویل می گیرید، ساعت سیکو من که خودتان برایم خریده اید را بگیرید و به یاد من نگه دارید. علی کوچکه فرزند خواهرم … را از جانب من گرم ببوسید و تربیت ……………………………………………………………………………………. او را خوب مواظب باشید تا آینده ای زیبا داشته باشد. همۀ بچه های آبجی کبرا و آبجی اکرم، آبجی فاطی و داداش عزیز را از جانب من ببوسید و سلام برسانید.

به خاله ام و بچه هایش سلام گرم برسانید.
610 تومان پول همراه وسایلم هست و حدود 3750 تومان هنگام دستگیری همراهم بود، آن را هم بگیرید و هر طور خواستید خرج کنید.

با سلام های گرم علی شما

علیرضا شکوهی

11/10/62

……………………………….

عزت طبائيان- سازمان پيکار – 11 دی ماه 1360 در زندان اوین اعدام شد.

زندگی زيبا و دوست داشتنی است. من هم مثل بقيه، زندگی را دوست داشتم. ولی زمانی فرا می رسد که دیگر باید با زندگی وداع کرد.

برای من هم آن لحظه فرا رسيده است و از آن استقبال می کنم. وصيتی خاص ندارم، ولی می خواهم بگويم که زيبايی های زندگی هيچگاه فراموش شدنی نيست. کسانی که زنده هستند سعی کنند از عمر خود حداکثر بهره را بگيرند.

پدر و مادر عزيزم سلام

در زندگی برای بزرگ کردن من خيلی رنج کشيديد. تا آخرين لحظه، دست های پينه بسته پدرم و صورت رنج کشيده ی مادرم را فراموش نمی کنم.

می دانم که تمامی سعی خود را برای بزرگ کردن من کرديد ولی به هر حال روز جدايی لحظه ای فرا می رسد و اين اجتناب ناپذير است. با تمام وجودم شما را دوست دارم و از راهی که شما را نخواهم ديد شما را می بوسم. به خواهران و برادران سلام گرم مرا برسانيد و آنها را ببوسيد. دوستتان دارم. در نبودن من اصلا ناراحتی نکنيد و به خود سخت نگيريد. سعی کنيد با همان مهر و محبت هميشگی تان به زندگی ادامه دهيد. به تمام کسانی که سراغ مرا می گيرند سلام برسانيد

شوهر عزيزم سلام

هر چند که زندگی کوتاهی داشتيم و مدت بسيار کمی زندگی مشترک داشتيم ولی به هر حال دوست داشتم که بيشتر می توانستيم با هم زندگی کنيم ولی ديگر امکان ندارد. از راه دور دست تو را می فشارم و برايت آرزوی ادامه ی زندگی بيشتری را می کنم.

هر چند که فکر می کنم هرگز وصيت نامه مرا نبيني.

با درود به تمام کسانی که دوستشان داشته، دارم و خواهم داشت.

………………………………

وصیتنامه علی مهدی زاده ولوجردی – سازمان راه کارگر – 7 آبان سال 1362 اعدام شد

با درود به همگی عزیزانم، اکنون که زندگی را بدرود می گویم، آرزوی سلامتی و موفقیت همگی شما را دارم، بابت من هم نگران و ناراحت نشوید، من از زندگی گذشتۀ خودم تا این لحظه راضی هستم، امیدوارم شما هم از من راضی باشید.
همسر عزیزم و پسرم شما هم از من ناراضی نباشید ( اسم همسر) عزیزم می دانم همیشه باعث دردسرت بودم. انتظار دارم صبور باشی، پسرم را خوب تربیت کنی.

در این مورد یادت باشد بچه احتیاج دارد که در میان هم سالان خود باشد، پس سعی کن او را به مهد کودک بفرستی، به او خوب رسیدگی کن، سعی کن هیچ گاه عصبانی نشوی، می دانم بدون من فشار زندگی ترا ناراحت می کند، اما یادت باشد این فشارها نبایستی متوجه پسرمان بشود.

خوب زندگی کن، سعی کن انسان مفیدی باشی، از خانواده ات به خاطر تمام زحماتشان تشکر کن و به خاطر تمامی زحمات، عذرخواهی مرا به آنها برسان. به خصوص پدر و مادرت را که بسیار مورد علاقه ام بودند

………………………………………………………………………

دوستدار همگی شما بوده و هستم و می دانم همیشه در قلب همگی شما جا دارم، همان طور که شما همیشه در قلب من جا داشتید. بخصوص ( نام همسر) عزیزم، تو که همیشه دوستدارت بوده ام و تو کرامت ( پسرش) عزیزم که تا آخرین لحظه عکس زیبایت زندگی شیرین و همۀ لحظات آن را در تمامی وجودم جاری می ساخت. این را بدانید من همیشه زنده ام و همیشه با شما خواهم بود

………………

آنها به عنوان یادگار من به همسرم تعلق دارد، تنها یک تسبیح از هستۀ خرما ساخته شده که به برادرم ( نام برادر) تقدیم می دارم. البته شرمندۀ او هستم، چون همیشه باعث زحمت و دردسر او بوده ام

پدر و مادرم، (اسم برادر)، ( اسم برادر)، (اسم خواهر) روی همه شان را می بوسم، به همسرانشان درود می فرستم و بچه ها را می بوسم (اسم همسر) روی تو را می بوسم و دست تو را می فشارم. کرامت عزیزمان را می بوسم.
( نام پدر زن) و ( نام مادر زن) را درود می فرستم و می بوسم. خدمت برادران (نام همسر) و خواهران او درود می فرستم و آرزوی سلامتی همگی را دارم. خلاصه خدمت تمامی خاله ها و دایی ها و فامیل خودم و همسرم سلام و درود دارم.
این برگ در 19 سطر تنظیم شد که به منزلۀ وصیت نامۀ من در تاریخ 7/8/62 … ثبت شد. ارادتمند همگی: علی

مهدی زاده ولوجردی 7/8/62

امضاء

……………………………….

علی صارمی – به جرم همکاری با مجاهدین – 7 دی ماه 1389 در زندان اوین اعدام شد.

به نام خدا
صبح امید که شد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شبِ تار آخر شد
همزمان با اوجگیری قیام حق طلبانه مردم ایران برای نیل به آزادی و نجات میهن از دست استبداد، رژیم میخواهد با دستگیری و حتی اعدام شماری از مردم بیگناه به ایجاد رعب و وحشت در دل مردم و جوانان مبادرت ورزد؛ تا شاید بدین وسیله جلوی خشم و اعتراض آنها را بگیرد.

به همین دلیل با صدور حکم اعدامی که همین دیروز به اینجانب ابلاغ گردید، چه بسا که پروژه قتل عامی دیگر را کلیک زده است، آن هم در شرایطی که اینجانب حتی در چارچوب قضا و قانون همین رژیم هم مرتکب هیچ جرمی نشده ام مگر حضوری ساده برای ادای احترام و فاتحه یی برای زندانیان قتل عام شده در گورستان جمعی خاوران آن هم در دو سال و اندی قبل

.
پر واضح است که حکم من هیچ مبنای قانونی نداشته و تنها میخواهند با اعدام اینجانب مردم وجوانان این میهن رامرعوب ساخته و آنها را درپیگیری مطالباتشان به وحشت اندازند لذا دراین ایام حسینی مناسب می بینم که یکباردیگر از زبان سرور آزادگان فریاد بر آرم که

:
اگر آیین محمد و اکنون میهن ما جز با ریختن خون من و امثال من به سامان نمی رسد پس ای طنابهای دار مرا در بگیرید

خون من قطعا ازخون نداها و دیگر جوانان که روزانه بر سنگفرشهای خیابان میریزد رنگینتر نیست و جز بر حقانیت، جسارت و افتخار ما نمی افزاید آن هم در ماه محرم و به دست شقی ترین آدمها

در انتها همه جهانیان و انساندوستان را متوجه این موضوع می کنم که رژیم قصد دارد که من و امثال من و یا برخی از جوانان و زندانیان را به پای چوبه های دار بکشاند تا همانند ابن زیاد با نمایش اجساد آنها همه را مرعوب و متوحش سازد.
این را دادستان تهران ،لاریجانی رییس مجلس، و برخی مقامات جنایتکار رژیم برای ارعاب مردم با وقاحت تمام در تلویزیون هم اعلام کرده اند. ولی تردیدی نیست که چنین احکام و تهدیدهایی کمترین خللی در آماده بودن من و هموطنانم برای تحقق ایرانی آزاد به وجود نمی آورد

.
و به عنوان پدری که حدود ۲۳ سال از عمر خود را برای ازادی در این سرزمین و رژیم قبل و رژیم کنونی در زندان به سر برده است، به لاریجانی ها و دیگر جنایتکاران اعلام می کنم که:
گر بدین سان زیست باید پاک ،
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه ،
یادگاری برتر از بی بقای خاک
والسلام
علی صارمی زندانی سیاسی گوهردشت
۹دیماه ۱۳۸۸

………………………………

علی حیدریان – فعال کرد – 19 اردیبهشت سال 1389 اعدام شد.

این است سرگذشت یک محکوم به اعدام

من علی حیدریان هستم. در اول مهر ماه سال 1358 در سنندج به دنیا آمدم. ساکن سنندج بودم و در همان شهر زندگی میکردم. در سال 1385 برای انجام عمل جراحی به تهران مراجعت نموده و مدتی در این شهر اقامت داشتم که در غروب بیست و هشتمین روز مرداد ماه همان سال توسط چند نفر لباس شخصی دستگیر شده و به مکانی نامعلوم منتقل شدم.بعد از ورود به محوطه ی آن ساختمان مجهول االمکان، مامورانی که مرا دستگیر کرده بودند طاقت نیاوردند تا در اتاق بازجویی تحقیرات خود را شروع کنند و یکی از آنها بعد از درآوردن کاپشن و بالا زدن آستین ها، بند کفش هایش را محکم کرد و با عصبانیت به طرف من که دست هایم از پشت بسته شده بود حرکت کرد و با زدن ضربه ی غافلگیرانه به زیر پاهایم نقش بر زمینم کرد.

ضربات سریع، سنگین و بدون وقفه ی مشت و لگد او بر تمامی اعضای بدن، سر و صورتم، احساس غرور، لذت و رضایت عجیبی را در او ایجاد کرده بود. به خاطر ضربات وارده به شکم و سینه نفس کشیدنم زجرآور شده و دهانم به قدری خشک شده بود که نمیتوانستم حتی برای گفتن یک کلمه زبانم را در دهان بچرخانم و او با ترکیبی از عصبانیت و رضایت، هیجان و اقتدار به قدری غرق در کارش شده بود که خستگی و ریزش عرق بر روی صورتش را هم متوجه نشد تا اینکه یکی از همکارانش مداخله کرده و او را متوقف کرد.

بعد از حدود یک ساعت که هوا کاملا تاریک شده بود، چند نفر دیگر لباس شخصی که از مامورین وزارت اطلاعات بودند با زدن چشم بند بر روی صورتم مرا به داخل ماشین بردند و در حالیکه به دستهایم دستبند و به چشم هایم چشمبند زده شده بود با دست سرم را به طرف کف ماشین و زیر صندلی ها فشار میدادند.

اما گوشهایم که بعد از ضربات وارده به آان، صداها را گنگ و مبهم تشخیص میداد، بسته نشده بود و میتوانستم شلوغی شهر و صدای ماشین ها و همهمه مردم را بشنوم. با شنیدن هرصدایی خاطره ای در ذهنم زنده می شد و همراه با آن خاطره غرق در گذشته میشدم که ناگهان برخورد ضربه ای به پشت سرم تمامی خاطرات را محو و نابود کرد.

یکی از آنها برای شروع بازجویی پرسید اهل کجا هستی؟ و من در جواب گفتم که اهل سنندج و کرد هستم.

هنوز صحبت من تمام نشده بود چندین مشت به طرفم پرتاب کرد. چون اعتقاد داشت کردها همگی تجزیه طلب بوده و باعث نا امنی و عقب ماندگی کشور هستند. یکی دیگر از آنها که در سمت چپم نشسته بود و ضربات سنگین و محکم دستش نشان میداد که هیکل درشت و قوی ای دارد با دست سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت حتما سنی مذهب هستی و با چند ضربه به زیر چانه و دهانم همراه با فحش و ناسزا نفرت خود را نسبت به سنی ها ابراز کرد.

سومین نفر از آنان که در صندلی جلو ماشین نشسته بود جوان تر و متوسط تر از بقیه ولی گنجینه لغات والفاظ رکیک و فحش هایش غنی تر از دو نفر دیگر بود. از صندلی جلو به طرف عقب حمله ور شد و گفت تو که سنی هستی چرا نامت علی و نام خانوادگیت حیدریان است ؟ زیرا از نظر او این عمل نیز جرم محسوب میشد. وی به قدری گلویم را فشار میداد که نزدیک بود خفه شوم. دنیا در نظرم تیره و تار شده بود و به کلی سرگردان و متحیر مانده بودم.

نمیدانستم که در این وضعیت چه چیزی باید بگویم چون من کرد بودم و در انتخاب این ملیت نه با من شور و مشورتی شده بود، نه در صورت مشورت ممکن بود تغییری در این ملیت ایجاد شود، زیرا والدین من کرد و محل تولدم کردستان بود. مذهبم سنی بود چون اجدادم سنی بودند و خانواده و محیط و جامعه ایجاب میکردند که من سنی باشم. خواستن یا نخواستن اراده ی من عملا شرط نبود.

اصلا اسمی را که تا آخر عمر بایستی با آن نامیده شوم بدون جلب نظر من گذاشته بودند. فکر اینکه به خاطر مسائلی که اصلا اراده ای در انتخاب یا انجام آن نداشتم باید شکنجه شده و حساب پس بدهم بیشتر از خود شکنجه عذابم میداد. اما آنها که از کوچکی فضا ی داخل ماشین و نداشتن وسایل مخصوص برای نمایش قدرت و تاثیرگزاری بیشتر خشمگین شده بودند، وعده دادند که در اتاق بازجویی این نواقص را جبران کنند. بعد از عبور از خیابانی شلوغ که مشخص بود از خیابان های اصلی شهر است، ماشین مقابل ساختمانی توقف کرد. بعد از باز شدن در وارد حیاط شدیم و من را به مامورین مستقر در آن ساختمان جهت انجام بازجویی دیگری تحویل دادند.

بعد از وارد شدن به اتاق بزرگی من را روی یک صندلی نشانده و بازجو روی صندلی دیگری روبه رویم نشست.
شخص دیگری که یک شوکر الکتریکی در دست داشت در کنارم ایستاد. بازجویی بدون تفهیم هیچ اتهامی شروع شد، هنوز سوال بازجو تمام نشده، شخص کناری با وارد کردن شوک الکتریکی به نقاط حساس بدن مثل صورت، گوش و نوک انگشتان میخواست که بدون حتی یک ثانیه درنگ به سوالش پاسخ دهم. ده ها بار بوسیله شوک الکتریکی مجبور میشدم به سوالاتی که حتی بعضی از آنها را متوجه نشده بودم فقط برای در امان ماندن از شوک پاسخ بدهم.

اما این کارها نیز آنها را ارضا نکرده و بازجو دستور داد تا چوب شلاق را آورده و لباس هایم را از تن دربیاورند. بدون لباس و عریان بر روی زمین خوابانده شدم، دستهایم از پشت دستبند زده شده بود. شخص دیگری پایش را روی کتفم گذاشته و دست هایم را به طرف بالا فشار میداد به گونه ای که نمیتوانستم کوچک ترین حرکتی بکنم. یکی از آنها شلاق را برای تشدید درد وارده، دولا کرد و از نوک پا تا فرق سرم را با ضربات سنگین شلاق نوازش میداد. به حدی در کارش مهارت داشت که حساس ترین و ضعیف ترین نقاط بدن را به خوبی یک پزشک میشناخت.

در اثر ضربات متوالی و محکم برآن مناطق، پوست و گوشت و استخوان بدنم به هم دوخته شده و بر کف زمین چسبیده بودم. سوزش مرگ آور شلاق و شدت درد تا مغز استخوان نفوذ میکرد. تمام سلول های بدنم در حال متلاشی شدن بود.

رقص و نوای درد آور تازیانه همراه با فریاد های مملو از خشم بازجویی بی احساس در تمامی فضای اتاق پیچیده بود. گاهی برای پرسیدن سوالی ضربات شلاق متوقف میشد ولی ضربات مجدد بسیار سنگین تر و زجر آورتر از قبل بر سطح بدنم نواخته میشد. بازجو مدام نعره میکشید که خدای این جا من هستم و زنگی تو هم در دست من است.با خنده های بیمارگونه و دیوانه وار بر شدت ضرباتش می افزود.

بعد از یک تماس تلفنی دستور داد تا به مکان دیگری منتقل شوم. نزدیک نیمه شب بود که دوباره سوار بر یک ماشین شده و در ظلمت سکوت خوفناک شب به مکان دیگری منتقل شدم .

در بدو ورود به آن ساختمان و در داخل راهرو جلوی در یک اتاق که بعدها فهمیدم اتاق رییس بازداشتگاه است، تیم بازجویی متشکل از پنج نفر بدون پرسیدن هیچ سوالی فقط جهت ایجاد رعب و وحشت شروع به ضرب و شتم کردند. یکی از آنها دست چپ و یکی دیگر دست راستم را گرفته، دو نفر از آنها با ضربات مشت و لگد و یکی دیگر با زدن شوک الکتریکی مدام تکرار میکردند که “اینجا آخر خط است و کسی زنده از اینجا بیرون نخواهد رفت”.

بعد از گذشت مدتی با همین وضعیت یکی از آنها میگفت اگربه سوالاتشان پاسخ مورد نظر آنها را ندهم تمامی ناخن هایم را خواهد کشید. تصور آن روش های قرون وسطی آن هم در قرن بیست و یک، حتی در آشفته ترین کابوس ها برایم غیرممکن به نظر میرسید که یک باره دردی همانند شعله های مهیب آتش سوزان تمامی وجودم را فرا گرفت و همراه با این درد چندین قرن به عقب بازگشتم.

حس میکردم در تاریک ترین دوران بشریت در میان جهنم قرون وسطایی قرار دارم که ناگهان یکی از آنها با وسیله ای که در دستش بود، ناخن های انگشت دست را در میان آن قرار داده و با فشار بر روی ناخن ها و کشیدن آن به سمت جلو چنان دردی ایجاد میکرد که تمامی دردهای قبلی ام در مقابل آن اصلا قابل اهمیت نبود.

بعد از چندین بار تکرار این کار بر روی انگشت های مختلف، رییس شان دستور داد تا دستگاه مولد برق را روشن کنند.

بعد از روشن کردن دستگاه که صدای بلندی هم داشت، با چند دقیقه تاخیر جهت افزایش ولتاژ آن، من را بر روی زمین خوابانده و سیم هایی را بر مچ پاهایم وصل کردند، مانند اینکه بخواهند پرنده ای را برای تزیین اتاقشان خشک کنند. در ضمن اینکه مشغول صحبت با یکدیگر بودند بیش تر از پانزده دقیقه من را در همان حالت رها کردند . لباس هایم را که تنها متعلقات دنیای بیرون و آزاد بود از تنم در آورده و با دادن یک شلوار و پیراهن آبی رنگ و با زدن چشم بندی وارد یک سلول انفرادی کوچک شدم.

به محض ورود به سلول بر روی کف زمین که با موکتی کثیف پوشیده شده بود دراز کشیده و از شدت خستگی و درد به حالت بیهوشی در آمدم.

روز بعد که پزشک مورد اعتمادشان جهت انجام معاینه عمومی و بررسی تاثیرات شکنجه، لباس ها را از تنم در آورد با دیدن جراحات وارده و کبودی های ناشی از شلاق و ضربات شوک و مشت و لگد با رنگی پریده و دستانی مرتعش و چشمانی وحشت زده، جملاتی را بر روی یک صفحه کاغذ یادداشت کرد .

بازجویی ها از ساعات اولیه صبح شروع میشد و تا هنگام غروب ادامه می یافت و بعد از اتمام بازجویی به داخل سلول بازگردانده میشدم. سلولی که تنهایی و مرگ زمان ناشی ازآن زجر آور تر از شکنجه های جسمی بود.برای رهایی از تنهایی و افکار و کابوس های هراس انگیز حاکم بر فضای بازداشتگاه، تصمیم میگرفتم تا قدم بزنم اما سلول به حدی کوچک بود که برای هر صد متر پیاده روی، باید بیش تر از چهل بار طول سلول را طی میکردم. اسمی را که به خاطر داشتنش مورد بازخواست قرار گرفته بودم، به زودی کاملا پاک و محو کرده و به عنوان زندانی سلول شماره 73 صدایم میکردند .

حدود 2 هفته از بازجویی ها گذشته بود. تا اینکه روزی که بر اثر ضربات مشت بازجو بر روی صورتم ،بینی ام دچار خون ریزی شدیدی شد به صورتیکه پزشک حاضر در بازداشتگاه نتوانست خون ریزی را متوقف کند، حتی خود بازجو نیز با دیدن خون ریخته شده بر کف اتاق دستپاچه شده بود.

به همین خاطر به درمانگاهی در خارج از بازداشتگاه متنقل شدم و در آنجا بود که فهمیدم تا کنون در بند 209 زندان اوین در بازداشت بوده ام.

چندین ماه به همین منوال گذشت و وقتی نتوانستند برای صدور حکم مورد نظر مدرکی علیه من ارائه کنند، تصمیم گرفتند تا مرا به استان کرمانشاه بفرستند تا شاید در آنجا بتوانند اتهام دلخواه شان را به من منتصب کنند در حالیکه اتهام جدیدی نداشتم و حتی تفهیم اتهام نشده بودم، به بازداشتگاهی در کرمانشاه منتقل شدم .

وضع این بازداشتگاه به مراتب اسفناک تر از بازداشتگاه قبلی بود. ساختمان قدیمی داشت که با چند پله به زیر زمین و سلول های انفرادی ختم میشد. سلولی که نصیب من شد در انتهای یک سالن تنگ و تاریک قرار داشت، عرضش کمی بیشتر از عرض شانه ها اما طولش به اندازه قد خودم بود وقتی وارد سلول شدم حس کردم که داخل یک تابوت سنگی قرار گرفتم، در این سلول هوا وجود نداشت، نعره و فریاد از نزدیک ترین فاصله شنیده نمیشد، سکوت و ظلمتی وحشتناک بر آن حکمفرما بود، یک پیرمرد نگهبان که به گفته خودش از زمانی که آن ساختمان در اختیار ساواک بوده و از همان زمان تا به حال تنها او را به یاد داشته، تنها صدایی بود که به گوش میرسید چون روزی بیشتر از سه بار حق استفاده از دستشویی را نداشتیم بالاجبار از نوشیدن آب محروم می شدیم.

در این مدت که بیشتر از دو ماه به طول انجامید علاوه بر شکنجه های جسمی شدیدترین شکنجه های روحی و روانی را نیز تحمل کردم هنگامی که نتوانستند مدرکی دال بر گناهکار بودنم پیدا کنند، دادستان حکم عدم صلاحیت رسیدگی دادگاه مربوطه را صادر کرد و مجددا به بند 209 منتقل شدم، تنهایی و بلاتکلیفی و بی خبری از خانواده به قدری دردناک است که هیچ کس نمی تواند حتی یک لحظه آنرا توصیف کند.

اعتقاد به بیگناهی و عدم ارتکاب عملی غیر قانونی تنها موضوعی بود که در میان تمام سختی های موجود موجی از مسرت و امیدواری در قلبم ایجاد کرده بود، “تمامی مسائل پیش آمده را مصائب متولد شدن در یک منطقه جغرافیایی خاص می دانستم” در دوران همه سختی ها از اجرای قانون و برقراری عدالت هر چند که دلسرد شده ولی کاملا نا امید نشده بودم، بعد گذشت 9 ماه برای اولین بار توانستم به مدت چند دقیقه با خانواده ام ارتباط تلفنی برقرار کرده و زنده بودنم را به اطلاع آنها برسانم.

از تیرماه سال 86 به سنندج منتقل شدم و بعد از حدود دو ماه دادگاه همزمان پرونده را دوباره به تهران انتقال داده و باز هم به تهران بازگردانده شدم، در این مرحله برای تشدید فشار های روحی و روانی خانواده ام را نیز در امان نگذاشته و برادرم را فقط به خاطر داشتن نسبت برادری با من دستگیر کرده و مورد شکنجه قرار داده به نحوی که دستش تا مدتها کاملا بی حس و فلج شده بود، در اوایل سال 86 به بند 5 زندان رجایی شهر کرج که بند مخصوص بیماران عفونی مبتلایان به ایدز بود و اکثریت زندانیان آن بند دارای حکم اعدام می باشند منتقل شدم.

با گذشت حدود 18 ماه از تاریخ دستگیری به شعبه 30 دادگاه انقلاب احضار شده و در دادگاهی که کمتر از 10 دقیقه طول کشید بدون رعایت بدیهی ترین اصول آئین دادرسی به اتهام عضویت در حزب کارگران کردستان ترکیه به اعدام محکوم شدم. حزبی که در ترکیه تاسیس شده و حتی در آن کشور هم برای هیچ یک از اعضای آن حکم اعدام صادر نشده است، وقتی مستندات و دلایل صدور چنین حکمی را از قاضی دادگاه جویا شدیم اینگونه پاسخ داد که احکام پرونده های سیاسی توسط نهادهای امنیتی صادر می شود و من فقط دستور ابلاغ شده را اجرا کردم!.

بعد از صدور حکم اعدام در مهر ماه سال 87 به همراه 30 نفر از زندانیان رجایی شهر که همگی دارای حکم قصاص بودند جهت اجرای حکم به زندان اوین منتقل شدم، در آن روز 29 نفر اعدام شده ولی من به بند 209 جهت بازجویی مجدد فرستادند با وجود اینکه از سوی قاضی حکم صادر شده و اتهام جدیدی هم برایم تفهیم نشده بود به مدت شش ماه در بند 209 ماندم و بازجویی جدیدی صورت گرفت در این مدت مسئولان پرونده بارها اذعان کردند که حکم صادره تنها تحت تاثیر شرایط سیاسی بوده و اصول دادرسی عادلانه نادیده گرفته شده است .

با این وضع دوباره به زندان رجایی شهر منتقل شدم، هنوز دو سه ماهی نگذشته بود که برای بار دوم جهت اجرای حکم اعدام به بند 240 زندان اوین که محکومین به اعدام را قبل از اجرای حکم در سلولهای انفرادی آنجا نگهداری میکنند بردند و هر روز در انتظار اجرای حکم اعدام که انتظاری کشنده تر از مرگ است بسر می بردم اما اینبار نیز حکم اجرا نشد و به زندان اوین منتقل شدم و هم اکنون در زندان اوین زندگی میکنم اگر چه بتوان نام زندگی بر آن گذاشت، زندگی ای که همانند میلیون ها هموطن خود هر سالش از سال گذشته زجرآور تر و هر ماهش از ماه سپری شده دردناک تر و هر روزش از روز گذشته رقعت انگیز تر.

اکنون 1300 روز از زمان دستگیری ام میگذرد ولی هنوز مابین مرگ و زندگی بلاتکلیف و سرگردانم نمی دانم متعلق به دنیای زندگانم یا جزو مردگان، این است شرح و حال کسی که قبل از رسیدن به دوران کودکی به مرحله جوانی رسیده و پیش از چشیدن کوچکترین قطره شربت از جام لذایذ جوانی در لبه پرتگاه مرگ ایستاده است

این است سرگذشت یک محکوم به اعدام
علی حیدریان

زندان اوین – 12 بهمن ماه 1388

………………………………

عباس رئیسی – شهریور ماه سال 1367 اعدام شد.

ناصريان(داديار زندان) نيز مدام او را سيلی و لگد می زد و زندانی نيز به آن ها و به اشراقی فحش و دشنام می داد، به اسلام و به٦١تمام وحشی گری آن ها مدام دشنام می داد و آن ها هم او را زير مشت و لگد خود گرفته بودند. او يکی از زندانی هایشناخته شده بند ملی کش ها، عباس رئيسی بود.

برای آخرين بار او را که به طرف آمفی تئاتر می بردند از پشت سرديدم……او را همان روز اعدام کردند

نیما پرورش – نبردی نا برابر
« بازگشت

Published in: on 5 août 2011 at 4:13  Laissez un commentaire  

گزارشگران:آخرین یادها و کلام ها, وصیت نامه های جانباختگان کشتار جمهوری اسلامی در زندانها – بخش چهارم

گزارشگران:آخرین یادها و کلام ها, وصیت نامه های جانباختگان کشتار جمهوری اسلامی در زندانها – بخش چهارم

گزارشگران: طبق طبق ستاره بر آسمان تیره کشورمان نشاندید و روشنائی بخش افق های دل انگیز رهائی شدید. چونان شقایق شکوفه کردید, عاشقانه نوشتید و گفتید و شورانگیز ترین سرودهای حماسی انسانی را سر دادید.

لای برگ های آخرین زندگی تان, یادهایتان خواندیم که چگونه ایستاده و سرفراز در برابر هولناک ترین جانیان تاریخ کشورمان در نبردی نا برابر اما پیروز جان باختید. هستی و چگونه بودن و زیستن را با رنگ سرخ سرانجامتان تعریف کردید. جاودانه اید و یادتان پرچم کاروان بی انتهای آزادیخواهان و عدالت جویان خواهد شد. فراموش نمی کنیم و نمی بخشیم.

…………………….

متن وورد همراه با تصاویر جانباختگان را اینجا ببینید

متن پ د اف همراه با تصاویر جانباختگان را اینجا ببینید

وصیت نامه لطیفه نعیمی – سازمان راه کارگر – در مهر ماه سال 1362 تیرباران شد.

پدر و مادر عزیزم سلام
امیدوارم که حالتان خوب باشد، از این که باعث ناراحتی تان شدم متأسفم و امیدوارم که مرا ببخشید. من در تاریخ 26 فروردین دستگیر شدم، دو هفته بعد در 11 اردیبهشت به اوین منتقل شدم و در روز 9 مهر اعدام می شوم.

از این که نتوانستم بهتر از این باشم متأسفم، از قول من به خواهر و برادرانم سلام برسانید، امیدوارم که همۀ آنها موفق و خوش بخت باشند، اگر روزی – را دیدید سلام مرا به او برسانید و بگوئید امیدوارم که مرا ببخشند، هرچند که خودم هرگز نتوانستم.

به پدر و مادر – سلام برسانید و به خاطر زحماتی که به آنها دادم معذرت بخواهید، از قول من گردن بند را به مادرش بدهید و بگوئید که حفظش کردم و باید پیش خودش باشد.

هرچه که دارم متعلق به – است، اگر توانستید به او بدهید و بگوئید که خوش حالم که با او زندگی کردم هر چند خیلی کوتاه بود.
وسائلم یک کیف سفید است، برای نعیمه دوخته ام. یک پارچه رودوزی کردم که تمام نشده است، مال مامان است، برای بابا می خواستم تسبیح هسته خرما درست کنم که موفق نشدم، متأسفانه برای بقیه هم نتوانستم چیزی درست کنم. مبلغ 1200 تومان و حلقه و ساعتم در وسائلم می باشد.
……………………………………… ( قسمت های نقطه چین توسط زندانبانان قلم خورده است). زندگی خوبی را برای آنان که می مانند آرزو می کنم. از قول من به همه سلام برسانید، به خصوص عمه سرور و دائی جان و دختر عمه ام و از این که باعث ناراحتی شان شدم، معذرت بخواهید.

از خانوادۀ – از قول من تشکر کنید. از همۀ کسانی که به نحوی باعث آزارشان شدم معذرت می خواهم و امیدوارم که مرا ببخشند. در صورتی که …….

به امید موفقیت همۀ عزیزانم و پیروزی لطیفه نعیمی

………………………………

لادن بیاتی – سال 1360 در زندان اوین اعدام شد.

نقل قول از همبند و دوست صمیمی وی:

لادن در حال صحبت با یک پاسدار نگهبان زندان و پرس و جو در مورد زندگی او بود.

لادن به او توضیح میداد که اهداف کمونیست ها از بین بردن فقر و فلاکت در جامعه است.

…………………………….

محمود زارع – توسط شلیک کلت کمری نصیری ( بازپرس دادگاه انقلاب ) در زندان کشته شد. سال 1360

( هواخوری هفته ای یکبار کم است. پانسمان زخم ها دیر به دیر انجام میشود …. در زندانهای اسرائیل با زندانیان فلسطینی بهتر از ما رفتار می شود) .

……………………………..

وصیت نامه مهناز ( منیژه ) معنوی پرست – سازمان راه کارگر – اول آبان سال 1360 اعدام شد.

پدر و مادر عزیزم، بالاخره بعد از …… روز حکمم را دادند و گویا به اعدام محکوم شده ام.
پدر جان، مادر عزیزم، همیشه به داشتن شما افتخار می کردم و امیدوارم شما نیز چنین بوده باشید. اگر اذیتتان کردم مرا ببخشید، چرا که من هدفی مقدس داشتم.

.
عزیزانم گفتنی زیاد دارم، ولی دیگر نمی توانم چیزی بنویسم، آخرین لحظات را می خواهم به یاد خاطرات خوشی که با هم بودیم باشم.

.
خداحافظ عزیزانم، مامان، بابا، مجید،
مژگان، مرسده، ( یک اسم ناخوانا)
قربان همه تان 30/7/60
( امضاء منیژه)
مجید جان
من و تو همیشه خروس جنگی بودیم، ولی عزیزم بدون که دوستت داشتم و دارم، سعی کن در زندگی به چیزهای دیگری هم غیر از موتور و ….. بیندیشی.
مژگانم، عزیزم، خواهر خوبم
همیشه سنگ صبورم بودی، همیشه از همه جا که نا امید بودم، به تو و مرسده پناه می بردم، خواهر خوشگل و عزیز من فراموشت نمی کنم، هرگز، چقدر دوستت دارم.

.
فردا روز تولد توست و مرا سحرگاه اعدام خواهند کرد، چه می دانم شاید هم الان، خلاصه عزیزم امیدوارم سال های زیادی در دنیای آزاد به سر بری.
مرسده جان
شب تولد تو دادگاهیم کردند، شب تولد مژگان حکمم را دادند، عزیزم خیلی دوستت داشتم و همیشه به یادت بودم.
مژگان، مرسده، نگذارید مامان زیاد ناراحت شود، دل داریش بدهید و نمونه های فراوان دیگر را برایش مثال آورید تا آرام گیرد. به بابا بگوئید مرا ببخشد، خیلی دوستش داشتم.

(امضای مجدد) منیژه

……………………………..

محمود سعیدی – سازمان راه کارگر – دهه شصت اعدام شد.

محمود سعيدى را توى قرنطينه شناختم. جوانى محمود بود خوش قيافه، ظريف و با موهايى قهوه اى رنگ. عينك به چشم مى زد. از دانشجويان اخراجىبود و هوادار « سازمان راه كارگر « . شبها توى قرنطينه آواز مىخواند؛ با صدايى صاف و دل انگيز. « امشب در سر شورىدارم  » نامزدى در بيرون داشت. پيش از دستگيرى در تدارك عروسى بودند. از توى خانه اش پانزده نسخه از آخرين شمارهنشريه « سازمان  » را پيدا كرده بودند و از او مى خواستند نام پانزده نفرى را كه مى بايست نشريه را به دستشان برساند لوبدهد.

بعدها كه از او خواستيم همان آواز را برايمان بخواند باشرمندگى خوددارى كرد. خواندن آن آواز، گذشته اى را به يادش مى آورد كه حالش را بيشتر دردآلود و اندوهناك مىكرد. وقتى از او پرسيدم چرا برايمان ديگر نمى خواند؟ پشتزيستن در سرسراهاى مرگ برگزيده داستانهاى زندان – 110دستش را به پيشانى اش كشيد و با حالتى عذرخواهانه سر بهعلامت نفى تكان داد و گفت:- يا شب دامادى مى خوانم يا شب اعدامم.آن روز بعد از ظهر آنها را بردند.

به درستى نمى دانستندبه كجا مى برندشان. با كسى خداحافظى نكردند؛ جه فكرمى كردند شبانه برخواهند گشت. فرداى آن روز يكى اززندانيانى كه از زير زمين دادسراى انقلاب آمده بود تعريفكرد كه شب قبل دو محكوم به مرگ را ديده است و يكىاز آنها با صدايى بسيار زيبا آواز « امشب در سر شورى دارم. « را خوانده است. روز بعد در روزنامه خوانديم كه اعدامشان كرده اند.

حسن درویش

……………………………

وصیتنامه محسن افشار بکشلو – سازمان راه کارگر – تابستان 1363 اعدام شد.

مادر خوب و مهربانم،

چند لحظه ای بیشتر از عمر کم بارِ من باقی نمانده است و بیشترین تأسف من در این لحظات از این است که زندگی و مرگ من هر دو جز رنج و زحمت و اندوه، هیچ ثمر دیگری برای شما نداشته است.

مادر، مرگ چندان چیز وحشتناکی نیست و برای من اندوه مخور. در پس من، بیش از اندازه گریه و مویه نکن و سلامت خودت را برای خواهران و برادرانم و عمو جان حفظ کن و سعی کن کانون خانواده را چون همیشه گرم و پر مهر نگه داری. به حسن بگو که او رابیش از حد دوست دارم و به برادر دیگرم حسین بگو دلم بیش از حد برایش تنگ شده بود.

از قول من به مهری بگو: دوستت دارم. مرا به یاد داشته باش. به خواهرانم سیمین، اتی و دتی و برادرم امیر و به آقای شمس سلام گرم می رسانم. همه تان را دوست دارم و تا آخرین لحظه به یادتان خواهم بود.

از آقا بزرگ و عموجان که در حقم پدری کردند و از همۀ دوستان و اقوام دیگرم که نامشان در اینجا نمی گنجد خداحافظی می کنم. اگر از من چیزی بجا ماند، پول ها را به مزدک و وسایل را به برادرم حسن بدهید.

مادر عزیزم در این روزها هرلحظه به یادت بودم و روزهای خوشی را که با هم بودیم، مرور می کردم. باز هم سفارش می کنم که اجازه ندهی فقدان من به سلامتی ات آسیب برساند.

از همه تان خداحافظی می کنم و عاشقانه می بوسمتان. از من به نیکی یاد کنید و بدی هایم را ببخشید. 27/4/63

محسن افشار بکشلو

……………………………..

وصیتنامه مهران شهاب الدین شهمیرزادی – سازمان راه کارگر – 11 بهمن سال 1362 اعدام شد

توضیح : نقطه چین ها، سطرهایی از وصیت نامۀ رفیق است که توسط دژخیمان رژیم جمهوری اسلامی سیاه شده است.

« وصیت نامه:

مادر عزیزم، اینک که آخرین ساعات و لحظات زندگی ام را می گذرانم ………………………………………………………
به همسرم پروین ( که امروز آخرین ملاقاتم با او بود ) اگر بعدها رهایی یابد بگوئید گرچه زندگی مشترکمان کوتاه بود، ولی خاطرات بسیاری از او تا این لحظه مرا هم راهی کرده است.

ننه جان، مامان جان، مامان گلی، آقاجان گلی را می بوسم. میترا، مهرداد، مژگان، رجب علی، مرجان، مرسده و مازیار را برای آخرین بار می بوسم. عمه ها و عموهای گرامی، دائی و خاله جان عزیز را سلام رسانده و برای آنها و خانواده هایشان آرزوی نیک بختی دارم. بر چهرۀ قشنگ برادرزاده ام شهریار و بر چهرۀ دوست داشتنی البرز بارها بوسه می زنم. مادرم، می دانم که نمی توانی از ریزش اشک خودداری کنی، ولی به خاطر من آرام اشک بریز ……………………………………………………

این سبزه که امروز تماشاگر ماست تا سبزۀ خاک ما تماشاگر کیست
در خاتمه، ساعتم، حلقۀ ازدواج و حدود 1500 تومان پول باقی مانده و پتو و دیگر لباس هایم را برایتان می فرستم که امیدوارم به دستتان برسد.

……… ……………………….

فرزند با وفای شما
مهران شهاب الدین – امضاء

…………………………….

منیر رجوی – سازمان مجاهدین – تابستان سال 1367 اعدام شد.

به سراغ منير مي روم. در حال جمع و جور كردن وسايلش است . كنارش مي نشينم، دستش را مي گيرم. همه چيز تمام شد. همه ما را مي كشند. اشك در چشمان ش حلقه مي زند و مرا در آغوش مي كشد و عكسي از مريم و مرجان، دو عزيزش را به من مي دهد.

پشت آنها شماره تلفني نوشته ام، اگر زماني بيرون رفتي سري به آنها بزن. قلبم فشرده مي شود. منير را سخت در آغوش مي فشارم و با ترديد مي گويم اين چه حرفي است مي زني ! تو كه از محكوميتت چيزي باقي نمانده است؟

چه حكمي؟

من از اول هم مي دانستم زنده از اين زندان بيرون نخواهم رفت. سه سال محكوم بود اما 7 سال است كه در زندان نگه داشته شده و حالا به كجا مي رود؟ منير مرا مي بوسد. مريم و مرجان را از طرف من ببوس . خيلي ببوس . برايشان تعريف كن كه چقدر دوستشان دارم. به مريم بگو باز هم براي مرجان مادري كن

از یادهای زندان – فریبا ثابت

………………………………

مهین قربانی – سازمان مجاهدین – سال 1367 اعدام شد.

پس از اعدام یارانش:

من بايد به پاسدارها بگويم كه مرا فراموش كرده اند

از یادهای زندان – فریبا ثابت

…………………………….

مهدی اسلامیان: 19 اردیبهشت 1389 اعدام شد.

ایران سرزمین ماست،ایران سرزمین ما ست،ایرانی که آب و خاک و ناموسش و ثروتش 30 سال است که به تاراج می رود.

عربزاده هایی که لباس اسلام و روحانیت بر تن دارند و خود را زاده ایران می نامند.عرب زاده هایی که نقاب بر چهره کریه و پلید گذاشته اند و به اصطلاح قیام حسینی سرلوحۀ خود قرار داده اند.آیا قیام امام حسین علیه السلام ظلم بر ظلم بود؟ و با شعار مردم سالاری دروغین و با استفاده از احساسات دینی مردم مسلمان کشورمان ایران را به اسارت برده اند. و در حال جنگ سرد با مردمند و حقوق حقه مردم و جوانان این مرز و بوم را با توسل شکنجه و زور با اهرم های فشار و به اصطلاح سربازان گمنام امام زمان عج الله زیر پا گذاشته اند.

و بزرگترین دیکتاتوری مذهبی جهان را در کشور کاملا مسلمان پیاده کرده اند.و به راستی خود را نهاد بر حق خدا و امام زمان می دانند و بانوشتن سناریوهای کثیف و توطئه های وحشتناک سعی در از بین بردن آرمانها و آرزوهای حقیقی نسل جوان مملکت هستند. با توطئه های همچون انفجار حسینیه سید الشهدای شیراز و با توسل به اشخاصی به اصطلاح اپوزیسیون خارجی رقم زدند.

و با ابزارهایی از خانواده هایی کاملا مذهبی و شناخته شده این پازل خود را تکمیل می کنند. و اشخاصی مثل من که پی به اعمال ننگین آنها برده اند به نابودی کشاندند. در این مدت که من بی گناه در انفرادی بودم و در قفسهای بی رنگ و لعاب و دیوارهای خسته از خون درس آزادگی و آزادمردگی را زیر سایه مربوط خود یاد گرفتم و ناله های زنده مردان آزاده را که از لابلای ترک های دیوارها به عنوان یک رسالت بزرگ بر دوش شما نهادم.

تا کشور و دین مبین اسلام را که در چنگال علفهای هرز که ریشه در منجلاب دارند نجات دهید و بدانید من و امثال من که پی به توطئه شومی که علیه مردم ایران است بردیم. خون خود را فدای وطن و ناموس و دین و راه حقیقت کردیم تا شاید باری دیگر دستهای پلید و خون آلود خفاشان که نبض و رگهای حیاتی مملکت را در دست دارند برای شما پدران و برادران و آیندگان روشن شودو بدانید هر کس در برار ظلم سر سجده فرود آرد همرزم ظالم است .

من به جوانها توصیه می کنم دستهای گرم و پر محبت خود را در هم گره زنید و دنباله روی کسانی که جان و مال و ناموس خود را فدای این مرز و بوم کرده اند و سینه خود را سپر نیزه های دروغین ظالمان و کافران واقعی کرده اند باشید تا شاید تاریخ بار دیگر سرنوشت را به نفع مردم آزاده ایران رغم زند.

در آینده نزدیگ کتابی چاب خواهد شد به نام سفر سنگ این کتاب گوشه ای از شکنجه و اسارت و اتهامات بی پایه و اساس من در قفس برای شما بازگو خواهد کرد. تا اهداف شوم این مزدوران رژیم دیکتاتوری بار دیگر برای شما روشن شود. من مسلمانم و مسلمان خواهم ماند. مهدی اسلامیان بند1 سالن 1 زندان رجائی شهر کرج

18/12/ 1388

……………………………..

مصطفی بیگلری – سازمان راه کارگر – سال 1360 اعدام شد.

بخشی از وصیتنامه:

« از مرگ نمی ترسم اما آرزویم این است که مرگ من تأثیر مثبتی در زندگی دیگران داشته باشد»

……………………………

محمد تقی امانی – سازمان راه کارگر – سال 1360 اعدام شد.

در آخرین ملاقات با مادرش:

« مادر! فکر نکنی گریه می کنم. این اشک ها، اشک شوق است. خوش حالم که توانستم پیروز شوم»

………………………….

محمد رضا کرد رستمی – سازمان مجاهدین – 4 خرداد 1367 اعدام شد.

خوب بکشند، چقدرمیخواهند بکشند و باید کسانی مثل من باشند که در برابر اینها بایستند و بهشان نشان بدهند که این راه و این مبارزه با کشتن محمدرضاها خاتمه نخواهد یافت

……………………………

مژگان صالحی – سازمان راه کارگر – دهه شصت اعدام شد.

آخرین شعر او:

زنده باد انقلاب

از کدامین سرکوب بگویم؟

سرکوب بی خانمان ها

سرکوب خلق ها

سرکوب کارگران، سرکوب بی کاران

از چه بگویم؟

از دزدی که از در رفت و از پنجره باز آمد!

ای رفیقان از چه بگویم؟

از کدامین گود گویم – که هم چنان پابرجاست

از کدامین کاخ گویم – که آن هم – هم چنان پا برجاست

از کدامین درد کارگر گویم – که هنوز

هم چنان پا برجاست

از کدامین رنج دهقان گویم

– که هنوز

بر دوشش سنگینی می کند

ای رفیقان

پس بیائید صفوفمان را بر هم فشرده تر سازیم

و با هم فریاد کنیم:

” انقلاب مُرد، زنده باد انقلاب”

با هم مشت گره کنیم

و بکوبیم بر چهرۀ این روبه صفتان

و بکوبیم بر چهرۀ این دغل کاران

و فریاد زنیم که ما فریب نخورده ایم

ما انقلاب را دوباره زنده خواهیم کرد

و خون شهیدان خلق

خونی است که در شریان انقلاب جریان می یابد

و جانی تازه بر کالبد بی جان انقلاب می دمد

بیائید فریاد زنیم:

ای فریب خوردگان:

دیگر بس است سرکوب شدن،

دیگر بس است رنج کشیدن

.
برخیزید تا با هم فریاد زنیم

ای ننگ و نفرت بر شما جلادان

ای ننگ و نفرت بر شما جلادان

ای ننگ و نفرت بر شما دروغ گویان

ای ننگ و نفرت بر رهبران ریا و تزویر

ما با داس برزگران ریشۀ شما را بر می کنیم

با پتک کارگران بر فرق شما می کوبیم

و با دست زحمت کشان شما را به گور می سپاریم

ای رفیقان!

بیائید
با تمام توان

با تمام قوا

فریاد زنیم:

زنده باد انقلاب!

مژگان – 23 اسفند سال 1358

…………………………….

محمد طاهر سلامی – سازمان راه کارگر – سال 1360 اعدام شد.

رئیس دادگاه پرسیده است آیا حاضر است هنگام نماز خواندن پاسداران با آنها همراهی کند؟ و او گفته است: ” نه!

” !…

…………………………..

مونا محمودنژاد – بهائی –خرداد سال 1362 اعدام شد.

مادر عزیزتر از جانم و خواهر مهربانم چه بگویم چه بنویسم از فضل حق که بسیار است و در جمیع احوال شامل حال بندگانش می‌شود حتا بنده عاجز و ناتوانی چون من که لایق و سزاوار بندگی درگاهش را ندارم.

عزیزان از دل و جان برایمان دعا بخوانید که در هر صورت راضی به رضای الهی باشیم دل به قضا دربندیم و چشم از غیر دوست در پوشیم و تا جای امکان از عهده شکر الطافش برآئیم.

فدایتان شوم فراموش نکنید که آنچه کند او کند ما چه توانیم کرد پس باید سر تسلیم در برابر حق فرود آوریم و توکل بر رب رحیم نمائیم پس رجا داریم که غم و حزن را بخود راه ندهید و برایمان دعا کنید که محتاج دعائیم.

مونا محمود نژاد

………………………………..

محمد …. – سازمان مجاهدین – سال 1369 اعدام شد.

محمد خنده كننان به طرف من آمد همديگر را در آغوش گرفتيم ،اشك تمامي صورت مرا پوشانده بود صورتم را در دستانش گرفت نگاه كوتاهي كرد و گفت فكر مي كني دارم كجا مي رم؟

ما از اول مي دانستيم كه ممكنه يك روز براي ما اين اتفاق بيفتد تازه من كه جاي دوري نميرم من در راه خدا و خلقم كشته مي شم پس همه ما بايد خوشحال باشيم،باز مرادر آغوش گرفت و در گوشم گفت :چشم اميد همه ما به شماست نگذاريد سلاح ما بر روي زمين به ماند.حاضر نشد دمپايي نو و ساك خوب با خود ببرد مي گفت لاشخورها بعد از مرگم با خود مي برند.

…………………………………

مجتبی آقامیری – مجاهدین – تیرماه 1360 در اهواز اعدام شد

وصیتنامه:

به نام خدا و به‌ نام خلق قهرمان ایران
سلام بر تمام خواهران و برادران مجاهدم، ‌و درود بر تمام انقلابیونی که در تاریکی درخشیدند و علیه ظلم و استثمار قیام کردند و با پیکارشان راه‌ تکامل را هموار کردند و سرود رهایی سر دادند.
اللهم انصر المجاهدین وانصرهم نصراً عزیزا. ‌انهم فتیه ‌‌‌‌‌‌‌یجاهدون فی ‌سبیلک
بار خدایا! یاری کن مجاهدین را نصرتی پرقدرت و قوی زیرا آنان جوانانی هستند که در راه تو جهاد می‌کنند.‌ عده‌یی از ایشان پیمان خود را مردانه وفا کرده و شهید شدند و عده‌یی دیگر منتظر شهادتند و هیچ تغییری در عزم آهنین آنها راه نمی‌یابد.

من با آگاهی و شناخت کامل به ‌طرف این سازمان آمده‌ام. هدف و آرمانهای من هدف و آرمانهای سازمان است‌. من از هیچ کوششی در راه رساندن خطوط سازمان به‌ توده‌ها دریغ نمی‌کنم و تا آخرین قطره خونم را در راه به‌ثمررسیدن اهداف و آرمانهای سازمان می‌دهم. هدف ما از مبارزه با توجه به ‌سوره نسا آیه 74 برای پابرهنه‌ها و کسانی است که در جامعه مورد ستم قرار می‌گیرند و استثمار می‌شوند و از آنها بهره‌کشی می‌کنند.

.
ما به ‌بالنده‌ترین نیروهای جامعه متکی هستیم.‌ هدف ما از مبارزه، پیاده‌کردن جامعه ‌اید‌آل و بی‌طبقه توحیدی است و این رسالت نسل ماست هر روز که می‌گذرد مبارزه پیچیده‌تر و شرایط سخت‌تر می‌شود. باید سختیها و دشواریها را تحمل کرد. کسی که این دشواریها و مشقتها را تحمل می‌کند؛ به‌ هدف و پیروزی نهایی خواهد رسید.

هر قطره خونم ستاره سرخی است بر روی پرچم انقلاب. اگر جان سپردم، شما راه را ادامه دهید و مقاومت کنید.‌ مقاومت کنید چون کوه استوار و محکم. ‌امیدوارم که با بکار بستن رهنمودهای سازمان مجاهدین خلق ایران و شهدای به‌خون‌خفته آن این رهروان اسلام راستین و انقلابی در راه به‌ثمر رسیدن آرمانهای خدایی ‌ـ‌خلقی لحظه‌یی از پای ننشینیم.
پیش به‌سوی جامعه بی‌طبقه توحیدی
12‌فروردین 60 ـ سید مجتبی آقامیری

……………………………..

محسن بهکیش – 24 اردیبهشت سال 1364 اعدام شد.

آخرین کار که نا تمام ماند.

محسن بهكيش كار بر روي اين سوزن كاري را به ياد زهرا بهكيش (اشرف)، سيامك اسديان (اسكندر) و محمد رضا بهكيش (كاظم) در سال 63 در زندان اوين آغاز كرد.

اما هنوز اثر نيمه تمام بود كه در 24 ارديبهشت 64 اعدام شد. اثر نيمه تمام پس از مدتي به محمود و محمد علي بهكيش كه به ده و هشت سال زندان محكوم شده بودند رسيد. آنان با افزودن ستاره اي ديگر به ياد محسن اثر را تمام كردند. محمود و محمد علي خود در كشتار جمعي زندانيان سياسي در سال 67 به شهادت رسيدند

………………………………

مادر سکینه محمدی اردهالی ( زاکری ) – دهه شصت اعدام شد.

روزي كه مي خواستم از اوين به قزل منتقل شوم موقع خداحافظي در گوشم گفت اگر
دخترهايم را در قزل ديدي بگو كه برادرشان جعفر آنها را لو داده، بگو كه شيرم حرامش است،
بگو كه حالم خوب است و نگران من نباشند

خوب نگاه کنید. راستکی است – پروانه علیزاده

……………………………..

محسن فاضل – 31 خرداد 1360 در اوین تیرباران شد.

« بالاخره بعد از ۱۳۹ روز در زندان مجرد بودن و محروم از همه چیز، در چنین جو سیاسی، با یك دادگاه سریع، محكوم به اعدام شدم. اتهاماتی علیه من عنوان شد كه هیچ دلیلی بر آن موجود نبود و نمی‌توانست باشد و صرفاً بر اساس حدسیات آن‌ها استوار بود و من از آن‌ها بری هستم.

ولی این‌ها به این مسایل كاری ندارند. مسئله اساسی این است كه من انقلابی هستم و ماركسیست؛ و ماركسیست در قاموس آن‌ها مرتد است و محكوم به اعدام. فقط یك راه برای زندگی هست و آن هم راه زندگی خفت‌بار، یعنی خیانت به آرمان زحمتكشان و پرولتاریا. … ما برای آینده‌ای پُرشكوه برای زحمتكشان و پرولتاریا مبارزه می‌كردیم و نه برای مرگ باشكوه، ولی هرگاه مرگ و رنج‌های مختلف به هر صورت برای طی این مسیر ضروری باشد، كم‌ترین چیز در نزد ما همین جان است. … من ثروتی ندارم كه راجع به آن وصیت كنم.

هر‌آن‌چه در اینجا همراه من است و هرچه به اسم من بوده و یا پدرم می‌خواست به من بدهد بایستی در همان راهی كه زندگی‌ام را در آن گذاشته‌ام صرف شود

…………………………….

مهین حیدریان – سازمان مجاهدین – در سال 1367 اعدام شد.

یکی از دوستان فدایی همبندم از قول مجاهد شهید « مهین حیدریان » نقل می کند که مهین در آخرین روز حضورش در بند و قبل از پیوستنش به کاروان قتل عام به او می گوید: ..اگر روزی از شهر زادگاهم اراک گذر کردی پیغام مرا به خانواده ام برسان و بگو که این راه انتخاب خودم بود.

…………………………….

محمد حسن دیانک – دهه شصت اعدام شد.

اما با قطع شاخه‌ها، جنگل كه نمی‌میرد و این همه تازه اول عشق است. تاریخ در كورۀ نبردِ زحمتكشان پاسخ دندان‌شكنی به این انقلاب‌فروشان رذل خواهد داد

……………………………

محمد علی حاج آقائی – سال 1389 اعدام شد.

……………………………

سازمان چریکهای فدائی خلق – در تابستان سال 1367 اعدام شدند

برگرفته از یک نامه در امیل گروهی

نبی جدیدی

از مسئولان کارگری سچفخا که در پائیز 1361 در ارتباط با قرارهای ذوب آهن اصفهان ضربه خورد، من در سال 1362 در بند سه اوین خبردار شدم که نبی را هم به سلولهای بند سه آورده بودند، انگشتهای پایش در زیر شکنجه سیاه شده بود و آنها را بریده بودند، در اوین او را اعدام کردند

مجید ایوانی

از رفقای بخش کارگری سچفخا که در ضربه پائیز 1364 دستگیر شد و با توجه به اینکه ضربه وسیع بود و میزان اطلاعاتی که دشمن تخمینی در دست نبود، مجید از دادن هرگونه بازجویی امتناع کرد و تمام برگه های بازجویی روی میز بازجوها و سربازجو سفید باقی ماند.

برای شکستن او، شکنجه های شدیدی بر روی مجید انجام دادند و سرانجام بدن نیمه جان او را بعد از چندین روز شکنجه روی برانکارد به بهداری اوین بردند. برای ترساندن سایر زندانیان بخش کارگری که در زیر بازجویی بودند عکس بدن نیمه جان مجید را بعد از شکنجه ها بیهوش روی برانکارد نشان می دادند و بازجو می پرسید می خواهی حرف بزنی یا سرنوشت مجید را می خواهی داشته باشی؟

در بیدادگاه رژیم از مارکسیسم – لنینیسم و مواضع سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دفاع کرد. در سال 1366 حکم اعدامش به 15 سال تخفیف یافت ولی در روز 9 شهریور 1367 در گوهردشت نوبت کشتارهای سراسری به بند ما رسید، مجید ایوانی، همایون آزادی، بهزاد عمرانی (از رفقای اصفهان) و من در یک کمون بودیم.

در لحظاتی کوتاهی که باقی بود تا از بند خارج شویم همدیگر را در آغوش گرفتیم و آخرین جملاتی که از مجید ،با آن لبخند زیبایش که در عکس هم هست، شنیدم این بود: زنده باد آزادی، زنده باد سوسیالیسم

شب نهم شهریور از همبندیانی که زنده باقی مانده بودند شنیدم مجید در دادگاه از مواضع انقلابی خود دفاع کرده و نیری و هیئت مرگ نیز او را به اعدام محکوم کرده اند.

در همان شب بهزاد عمرانی نیز به دار آویخته شد.

فردا شبش ، دهم شهریور، همایون آزادی را به دار آویختند

از نفر سوم در عکس پرویز متاسفانه اطلاعاتی ندارم

………………………………..

وصیت نامۀ نسرین بقائی – سازمان راه کارگر – 25 اردیبهشت 1363 در زندان اوین اعدام شد.

پدر، مادر، خواهر ها و برادرهای بهتر از جانم؛

با سلام و آرزوی سلامت و سعادت برای همۀ شما عزیزانم. در این لحظه بیش از همه به یاد شما هستم و بیش از همیشه خواهان خوش بختی و موفقیت همه شما هستم. پدر و مادر که گرامی ترین برای من هستید، مطمئن باشید که من هراسی از این لحظه ندارم و از شما تنها خواهشم این است که برای من متأسف نباشید.

25 سال زندگی با شما و 2 سال زندگی با همسرم، برایم آن قدر پر شور و عزیز بوده که در حال حاضر تأسف از رفتن ندارم. پس شما مبادا خودتان را ناراحت کنید، چرا که رفتن حق همه است.

از همۀ شما می خواهم که جبران کاستی های ما را در حق پدر و مادر عزیزم بکنید. اگر چه در این سال ها نتوانستم کمکی برای شما باشم، ولی می دانید که هر لحظه در فکرم بودید و هر روز زندگیم برای شما بود، اگر چه با شما نبودم. همچنان که همیشه صبور بوده اید، در رفتن من نیز صبر داشته باشید و مبادا در مرگ ما گریه کنید و عزادار شوید.

کوروش، افشین، فرزاد و بهروز برادرهای عزیزتر از جانم را مراقب باشید، امیدوارم و مطمئنم تکیه گاه محکمی برای شما خواهند بود. از پرویز برادر عزیزم می خواهم بدی های مرا ببخشد و بیش از همیشه به فکر خانواده باشد.

خواهران عزیز آذر، شروین، ثریا و زیبا و پروین، همۀ خوبی های شما را به یاد دارم و در جبران بدی هایم طلب بخشش دارم. از همۀ شما می خواهم پدر و مادرم راتنها نگذارید، مبادا گرفتاری هایتان شما را از یاد انها غافل دارد…

پدر و مادر عزیزم، من حتّا ذره ای از حق شما را پاسخ نگفته ام، ولی از شما طلب بخشش دارم. عزیزانم می دانید چیزی ندارم که به شما بدهم و هرچه دارم از آنِ شماست. پول هائی را که برایم داده اید، مقداری از آنها مانده است و وسائلم را که به شما خواهند داد. حلقه و ساعتم نیز در وسائل است، آنها را نگه دارید.

در ضمن از خانوادۀ همسرم نیز حلالیت می طلبم. همۀ خوبی هایتان را به یاد دارم و از بابت همۀ آنها سپاس گزارم و امیدوارم که در از دست دادن ما صبور باشید. از خانوادۀ عزیزم می خواهم که به یاد ما، رابطه با خانوادۀ همسرم را حفظ کنند.

……………………………..

…………………………….

ناصر شاهسوند – حرب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.

لحظاتی قبل از اعدام:

رفقا دیگر وقت رفتن است, ما هم باید برویم, با ایمان به زحمتکشان و حزبم به استقبال مرگ میروم.

…………………………….

وصیت نامه نادر رازی – در سال 1360 اعدام شد.

با درودهای فراوان به طبقه کارگر و تودهای پرخروش خلق ایران

با سلامهای سرخ کمونیستی به رفقا و هواداران حزبی

برای من مایه بسی افتخار و مباهات است که سرباز کوچکی در خدمت سپاه بیکران کارگران و زحمتکشان هستم. برای من مایه بسی افتخار است که جزء کوچکی از ستاد پیشاهنگ طبقه کارگر ایران « حزب کار ایران » هستم.

من افتخار میکنم که تحت رهبری حزب کار ایران در راه رهایی کارگران و زحمتکشان ایران از یوغ امپریالیسم و سرمایه داری و در نهایت آرمان والای سوسیالیسم و کمونیسم و خوشبختی تمامی تودهای درد و رنج٬مبارزه میکنم.

من افتخار میکنم که در حزب کار ایران٬ ستاد پیشاهنگ طبقه کارگر ایران تربیت شدم و ایمان به رهایی طبقه کارگر و آرمان والای کمونیسم را آموختم.

همچنین آموختم که چگونه بی ارزش ترین چیز٬ یعنی جانم را در راه رسیدن به این آرمان مقدس هدیه میکنم.

پیروز باد مبارزات بی امان خلقهای ایران بر علیه

امپریالیستها و سوسیال امپریالیستها!

پیروز باد مبارزات تودها در راه دمکراسی و آزادی!

مرگ بر انحصارطلبی!

پیروز باد مبارزات طبقه کارگر بر علیه سرمایه داری!

زنده باد کمونیسم!

http://rahetoufan67.blogspot.com/

………………………………..

وصیت نامه نورالدین ریاحی – سازمان راه کارگر – در تاریخ 4 بهمن 1362 در زندان اوین اعدام شد

وصیت نامه:

مادر، پدر و خانوادۀ مهربان و عزیزم،

در آخرین لحظات زندگیم با شما و با تمامی آنهائی که دوست شان داشته و قلب کوچکم برای رنج ها و شادی هایشان تپیده است، وداع می کنم ……………………… تنها تأسفم این است که دیگر فرصت خدمت به انسان ها و انسانیت را ندارم. با این وجود آگاهم که اندوه بزرگی را برای شما بجا می گذارم. این اندوه فرخنده باد.

خوش حالم که در سال های آخر زندگیم همسری داشته ام که با تمام وجود دوستش داشتم و این سعادت را داشتم که جدائی مان را او شاهد نبود و این درد را به تنهایی من بر دوش داشتم. سلام گرم مرا به خانوادۀ همسرم برسانید. ادامۀ دوستی این دو خانواده، شاید اولین یادگارم برای شما باشد.

ساعت و انگشتریم برایم فوق العاده عزیز و گران بهاست. آنها را نیز به عنوان یادگار دیگری برایتان باقی می گذارم. داداش، باجی، مهرانگیز، روح انگیز، سیروس عزیزم را می بوسم و برایشان زندگی شاد و پرباری آرزو دارم.

از همه تان می خواهم کمتر اشک بریزید، چرا که این خود خواهی را ندارم تا بخواهم اصلاً اشکی برایم نریزید.
مختصر وسایلی دارم (پیراهن و بلوز و …) که امیدوارم اینها را تحویل بگیرید. سخن دیگری ندارم. برق محبت چشم هایتان را در این لحظات در مقابل خود دارم.

حدود 900 تومان پول همراهم است، که آن را نیز برایتان باقی می گذارم

می دانم که با شنیدن خبر اعدام، احتمال دارد، مادر و پدر که هر دو سکته کرده اند، دچار عارضۀ شدیدتری شوند، به عنوان آخرین تقاضا از مقامات دادستانی، انتظار دارم به عنوان یک وظیفۀ انسانی و شرعی، برای اطلاع دادن به خانواده ام، با برادرم که رئیس بهداری شهرستان خدابنده است، تماس گرفته و از طریق او خانواده ام را مطلع سازند.

اگر تلفن بهداری خدابنده را بگیرید و سراغ سیف الدین ریاحی، رئیس بهداری را بپرسید، او حتماً جواب خواهد داد.
بار دیگر برای آخرین بار همگی عزیزانم را می بوسم ………………………………. و بهروزی و نیک بختی آرزو دارم.
فرزند وفادارتان و برادر کوچکتان

……….. نورالدین ریاحی
سه شنبه 4/11/62

امضاء ریاحی

……………………………

ناهید ایزد خواه – سازمان مجاهدین – دهه شصت تیرباران شد.

او گفت باید بروم، میخواهم غسل شهادت بکنم. دیشب خواب دیدم که مادرم دست مرا در دست برادرم مسعود گذاشت و مرا به. من امروز به نزد او می روم. بچه ها نمی دانستند چه کار کنند و چه بگویند. این فقط یک خواب بود .

اما ناهید اطمینان عجیبی با همان آب سرد به حمام رفت و برگشت نمازش را خواند و هر چه داشت بین بچه ها تقسیم کرد. بهترین لباسش را پوشید و منتظر ماند . ناگهان در میان بهت و ناباوری همه، اسم او و یک نفردیگر، ”شکوه مزینانی“ را که دانش آموز بود،خواندند. ناهید با خوشحالی پرید و گفت دیدید من امروز پیش مسعودمیروم؟! و…رفت. اوراهمانروز تیرباران کردند

چشم در چشم هیولا

……………………………

نادر ( احمد ) قندهاری – سازمان راه کارگر – سال 1360 اعدام شد.

وصیتنامه:

من احمد قندهاری، فرزند محمد، متولد 1336 تهران در شنبه شب 18/7/60 وصیت می کنم

…………………………………………………………………………………….. از خانوادۀ خود می خواهم که از مرگ من وحشت بی صبری به دست نیاورند ………… من زندگی، تحرک، دوستی و شادی را می پرستیدم و از مرگ نفرت دارم، اما حالا که ناگزیر شده است، چاره ای نیست. به هر حال روزی می مُردم. وصیت کامل خود را قبلاً نوشته ام در دفتر موجود است.
احمد قندهاری

18/7/1360

Published in: on 5 août 2011 at 4:12  Laissez un commentaire  

گزارشگران: واپسین یادها و کلامها, وصیتنامه های جانباختگان سیاسی در زندان – بخش پنجم

از وصیت نامه اعدامی گمنام: خواهر بسيار عزيزم، حالا من هم مثل بقيه مى‌روم که اعدام شوم. شکنجه را تحمل کردم، هرچند راحت نبود. تحقير آميز و دردناک بود. تمام تنم درد مى‌کند. با شلاق به تمام تنمان زدند. ممکن است فکر کنى که چرا؟ براى اينکه حاضر نيستم نماز بخوانم و به تظاهراتى بروم که براى حمايت از رژيم قرار است راه بيندازند. براى اينکه مى‌خواهم خودم باشم.آنها می خواهند که یکی از آنها بشوم. از مواجه شدن با مرگ می ترسم. هر چند تجربه جدیدی خواهد بود! خواهر عزیزم هیچوقت فکر نمی کردم که شاهد اعدام انسانها بخاطر طرز تفکرشان باشم. هیچوقت به خدا اعتقاد نداشتم و نماز نخواندم ولی هیچوقت فکرش را هم نمی کردم که این رژیم به نام خدا و مذهب مردم را بکشد.

متن وورد همراه با تصاویر جانباختگان را اینجا ببینید

………………………………

ولی الله فیض مهدوی – سازمان مجاهدین – 15 شهریور 1385 توسط جمهوری اسلامی بقتل رسید.

«من ولی الله فیض مهدوی از اینجا به تمام دوستان و آزادیخواهان و تمام مبارزانی که در ایران مشغول مبارزه با دیکتاتوری و ظلم هستند، اعلام می کنم که ما هرگز دست از مبارزه نخواهیم کشید و به یاری شما دوستان خبر آزادی را به [زودی به شما]خواهیم گفت.»

…………………………

وحيد خسروی و احمد شيرازی – سال 1362 اعدام شدند.

آخرين کلام آنها همچنان درگوشم می پيچد: « ما را فراموش نکنيد! نام ما را زنده کنيد

نیما پرورش – نبردی نابرابر

………………………..

تهمینه – سازمان مجاهدین – دهه شصت اعدام شد.

بازجو به او گفت یا مصاحبه می کنی و یا این برگه را می گیری وصیتامه ات را مینویسی تهمینه همانطور که لبخندی بر لب داشت و چشم از بازجو برنمی داشت، بلند شد و بدون یک کلمه حرف کاغذ را از دست او کشید و برگشت و نشست .

بازجو که خیلی عصبانی شده بود لگدی به او زد و فحشش داد و از سلول خارج شد و در را محکم بست،”تهمینه“ همچنان با همان لبخند وصیت نامه اش را نوشت و با همه ماخداحافظی کرد و ساعتی بعد او را برای تیرباران بردند

هنگامه حاج حسن

چشم در چشم هیولا

………………………..

هرمز عابدی باخدا – مجاهدین – 10 مرداد 1360 اعدام شد.

چند ساعت قبل از اعدام در یک دادگاه فرمایشی که تماشاچیانش اکثرا از اوباش چماقدار رژیم بودند و به اصطلاح قضات آن، اجازه هیچ گونه دفاعی به متهمان نمی دادند، محکوم به مرگ شدند. قاضی دادگاه آخوندی بود به نام قتیل زاده که در قساوت زبانزد بود. ولی در این بیداگاه هرمز عابد با خدا، جانانه از آرمانهای خود و مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران، دفاع کرد. درحالی که شعارهای مزدوران رژیم مانع از صحبتهای او می شد، هرمز، با صدای رسا از ایدئولوژی و آرمان خود و همرزمانش برای مبارزه در راه خلق، دفاع کرد. به طوری که آخوند جلاد قتیل زاد به خشم آمده و به بقیه متهمان اجازه دفاع نداد و همانجا حکم اعدام هرمز و یارانش را صادر کرد

متن وصیتنامه:

……………………………

هدی صابر – 20 خرداد 1390 در بهداری زندان مورد ضرب و شتم قرار می گیرد و کشته می شود. ضارب فردی بود بنام عظمت

در آخرین کلاس درس در بند، آقای صابر به ما گفت: هر رفتی با نقطه چین هایی برای بقیه همراه است که دیگران باید پیگیر آن باشند،عزت الله سحابی و هاله هم نقطه چین های خود را برای ما به جا گذاشتند.”

…………………………….

هوشنگ عطاریان – حزب توده – 6 اسفند سال 1362 اعدام شد.

لحظاتی پیش از اعدام:

ماقرار بود در در جبهه کشته شویم حالا اینجا شهید میشویم.

…………………………….

هدایت اله معلم – دهه شصت اعدام شد

هدایت اله معلم را صدا زدند. به سرعت وسایلش را جمع کرد. همراهش تا کنار در رفتم. بعد بچه هایی را که از بندهای دیگر آمده بودند، چندتا چندتا بردند. بند تقریبا خالی شد و هواخوری هم قطع.
در راهرو قدم می زدم و غرق اندیشه بودم که بهرام دانش بازویم را گرفت و گفت:
ـ می ترسی با من راه بروی؟

حالا دیگر همه می دانستیم چه خبر است. زندانیان عادی که غذا وچائی را به بند می آوردند، خبر را به دکتر فریبرز بقائی رسانده بودند که قبل از بسته شدن درها، پزشک بهداری زندان بود

خندیدم. او را بوسیدم و با هم شروع به راه رفتن کردیم. داستان فرارش بعد از شکست قیام افسران خراسان را گفت. تعریف کرد چگونه از بیشه زارها گذشته، به رود زده و خودش را به شوروی رسانده است.
انگار می دانست که امروز نوبت اوست و بود. صدایش زدند. مرا بوسید و گفت:
ـ من برنمی گردم..

چیز مهمی نیست یک گنجشک دیگر از این دنیا کم می شود…
و پیرمرد هفتاد و چند ساله، با بدنی که از رنج دراز می خمید و سری که از میگرن همیشه در آستانه انفجار بود، رفت و رفت. جمله اش همیشه در گوشم زنگ می زند:
– جهان جنگل وحشی بزرگی است و ما مانند گنجشکی کوچک بر شاخه های پراکنده نشسته و جیک جیک می کنیم…

………………………………….

وصیت نامۀ یوسف آل یاری – سازمان راه کارگر – تابستان 1363 اعدام شد.

وصیت نامه:

مادر فداکار، خواهران و برادران عزیزم؛
آرزومندم همیشه خوش و خرم و شادکام باشید

.
این چند خط را به عنوان الوداع شادمانه برایتان می نویسم و با این تقاضا و امید که واقعاً مسئلۀ مهمی در میان نبوده است.
اول از همه از بچه ها (مطابق معمول) شروع می کنم. کوچولوی هوشنگ وخواهر جانجانی علی!! چطور است؟ الدوز عروسک و رقاصک چی؟ باز هم مجالس را با رقص خود شاد و سرحال می کند؟ علی بالا چطور است؟ لابد تدریس در دانشگاه را به پایان رسانده و در فکر اختراع بدیعی است که جایزه نوبل را بگیرد. کورش مهربان چه کار می کند؟ و آیدا و آیلا، آیا باز هم با هم سرِ جنگ و دعوا دارند یا همزیستی مسالمت آمیز کرده اند؟

نازلی محبوب من چه کار می کند، آیا باز هم همه را با بلبل زبانی هایش مسحور و مسرور می کند؟ لیلای قشنگ و دوست داشتنی چه طور است؟ و مسعود عاقل و مایۀ افتخار چی؟ و بالاخره منیژه عزیزم خوبست؟ بچه دار شده است؟ کاش بچه اش را می دیدم؟ همه شان را از طرف من سلام گرم و (فرشته) برسانید.

از بزرگ ترها فاکتور می گیرم و سلام می رسانم به مهناز و فاطی و صدی و ملیحه و نیز به فرج و هوشنگ و موسی و نیز به مجید آقا و مینا به پاس محبت هایشان.

مادر، آرزو داشتم بهت برسم و شادمانت نمایم، ولی می بینی که مقدور نشد و می دانی که این مرگی خود خواسته است.
روی همه تان را می بوسم و آرزو دارم با همدیگر مهربان تر باشد.
بدرود

و قربان همگی ، یوسف
23/5/63

http://janbakhteghanerahekargar.wordpress.com

…………………………

یدالله آبهشت – مجاهدین – سال 1360 در شهر رشت اعدام شد.

روز 15 مهر 60 یدالله را برای محاکمه بردند وقتی برگشت بچه‌ها دورش جمع شده بودند و نتیجه‌‌‌‌‌‌‌دادگاه را پرسیدند. او در حالی‌که می‌خندید گفت: هیچ اعدام!

ناگهان سکوت غالب شد اما یدالله می‌خندید و سایرین در حالی‌که اشک از چشمانشان سرازیر شده بود مات و مبهوت دور او را گرفته بودند.

یدالله با چهره یی خندان میگفت:

مبادا گریه کنید که دژخیم خوشحال شود

و بلندگوی بند مدام یدالله را صدا می‌زد تا برای اعدام ببرند. سرانجام دیده بوسی بچه‌ها با یدالله به‌پایان رسید و او

به‌هنگام خارج شدن از بند گفت:

وقتی خبر تیرباران مرا شنیدید حتماً شیرینی پخش کنید و یا اولین شیرینی‌را به‌یاد من بخورید و درحالی‌که دستهایش را بالای سرش به‌هم گره کرده بود فریاد زد «بچه‌ها ما پیروزیم» و خدا حافظی کرد و رفت

………………………..

نامه ای بازمانده از یک زندانی گمنام – محتملا در سال 1367 اعدام شده است.

خواهر بسيار عزيزم، حالا من هم مثل بقيه مى‌روم که اعدام شوم. شکنجه را تحمل کردم، هرچند راحت نبود. تحقير آميز و دردناک بود. تمام تنم درد مى‌کند. با شلاق به تمام تنمان زدند. ممکن است فکر کنى که چرا؟ براى اينکه حاضر نيستم نماز بخوانم و به تظاهراتى بروم که براى حمايت از رژيم قرار است راه بيندازند. براى اينکه مى‌خواهم خودم باشم.

آنها مى‌خواهند که يکى از آنها بشوم. تا بحال با آن مواجه بوده ام از مواجه شدن با مرگ مى‌ترسم، هرچند شايد

هرچند تجربه جديدى خواهد بود! خواهر عزيزم هيچوقت فکر نمى‌کردم که شاهد اعدام انسانها بخاطر طرز فکرشان باشم. من هيچ وقت به خدا اعتقاد نداشتم و نماز نخواندم ولى هيچوقت فکرش را هم نمى‌کردم که اين رژيم به نام خدا و مذهب مردم را بکشد.

هيچوقت در زندگى‌ام آنقدر که امروز از مذهب متنفرم، متنفر نبوده‌ام. همه دوستانم اعدام شده‌اند و حالا من هم به آنها مى‌پيوندم. فکر مى‌کنم که همه ما را با هم دفن خواهند کرد در جايى که تو هرگز نخواهى دانست. براى من هم مهم نيست که کجا دفن بشوم. وقتى مرده‌ام مهم نيست کجا خوابيده‌ام.

خواهر عزيزم مى‌دانم که هرگز اين نامه بدستت نخواهد رسيد، براى همين هرچه که دلم مى‌خواهد مى‌توانم برايت بنويسم. هرچه را که دوست دارم به تو بگويم مى‌توانم بنويسم بدون آنکه نگران ناراحت شدنت باشم. در اين لحظات بيشتر از هميشه دلم مى‌خواست که کنار هم بوديم.

دلم مى‌خواست که مى‌توانستيم مثل آنوقتها که کنار باغچه خانه‌مان مى‌نشستيم و پچ‌پچ مى‌کرديم، حرف بزنيم. بخصوص وقتى که تو از وضعيتى که داشتى ناراحت بودى. من هيچ وقت راضى به رفتار متفاوتى که پدر و مادرمان با تو نسبت به من داشتند نبودم.

از اينکه علاقه‌شان را به من نشان مى‌دادند ولى به تو نشان نمى‌دادند خوشحال نبودم. نمى‌گذاشتند که تو آزاد باشى و هر جا که دوست دارى برى. در صورتيکه من آزاد بودم و توجيه‌شان اين بود که تو دختر هستى.

يادت هست که من هميشه طرف تو را مى‌گرفتم؟

ماندن در طرف تو يکى از دلايلى است که باعث مى‌شود اعدام را بپذيرم. اگر شرايط آنها را بپذيرم که از اعدام فرار کنم، به طرف آنها رفته‌ام که متضاد با طرف توست. يادت هست که مى‌گفتى اينها در قدرتند که زنها را هرچه بيشتر و بيشتر تحقير کنند؟

خواهر عزيزم نمى‌توانم شرايط آنها را بپذيرم و همچنان سربلند زندگى کنم. براى پذيرش شرايط آنها بايد ابتدا چيزى را در درون خودم بکشم. زندگى در حالى که نيمه زنده‌ام برايم سخت است، نمى‌توانم چنين کارى را بکنم. اگر شرايط‌شان را بپذيرم از خودم متنفر خواهم بود، چطور مى‌توانم زندگى کنم در حالى که از خودم بدم مى‌آيد؟

دوست دارم که با عشق زندگى کنم نه با تنفر. تنفر از خودم منجر به تنفر از ديگران خواهد شد و اين آن چيزى است که من نمى‌توانم تحمل کنم. حالا که براى تو مى‌نويسم حالم بهتر است و بهتر با مرگم روبرو خواهم شد.

اميدوارم که زندگى طولانى و خوشى داشته باشى. اميدوارم با خبر اعدام من زياد ناراحت نشوى. مطمئن هستم که اگر در شرايط من قرار داشتى، همين کار را مى‌کردى. با تمام قلبم دوستت دارم.

نامه نام ندارد. گويى زندانى مى‌دانسته که براى خودش، براى خواهرش که در دلش است نامه را مى‌نويسد. گويى مى‌دانسته که خواهرش هم توان خواندن نامه او را نخواهد داشت.

شايد هم مى‌دانسته که هرگز به دست خواهرش نخواهد رسيد. شايد هم آنرا بعنوان هر زندانى سياسى نوشته است که به خاطر اعتقاداتش جان مى‌سپارد. اين يکى از آخرين نامه‌هاست. آخرين نامه آخرين نامه‌ها کى و در کدام سرزمين و با چه زبانى نوشته خواهد شد؟ کى انسان آنقدر متمدن خواهد شد که انسان ديگرى را نکشد؟

بايد نامه را در جاى امنى بگذارم که رژيم آنرا پيدا نکند و آب و هوا آنرا از بين نبرند. آنرا با کاغذ و نايلون مى‌پيچانم و در يک ابر مى‌گذارم و در دستشويى پنهان مى‌کنم. براى سالها جايش امن خواهد بود، شايد روزى مردم آنرا پيدا کنند.

زیر بوته لاله عباسی

……………………

نشانی گورهای جمعی در نقاط مختلف ایران

آمل – خیابان طالب آملی, نزدیک استادیوم آمل

اراک – اتوبان اراک_ بجنورد 8 کیلومتری اراک

ارومیه, بلوار رادیو تلویزیون, روبروی صدا و سیما

اصفهان – باغ رضوان قطعات 5 7 8 9 41

انزلی – گورستان کلویر و حیاط زندان منطقه آبکنار

اهواز _ بزرگراه (سوسنگرد _ اهواز) پشت روستاى آفاق ،نزدیک گورستان جهاد و همچنین جاده کوت عبدالله،نزدیک گورستان بهشت آباد

ایلام _ صالح آباد، امام زاده، دست چپ، روى تپه

برازجان _ اتوبان گناوه، نزدیک امام زاده

تبریز، خیابان راه آهن گورستان وادى رحمت و گورستان پشت جاده ى تبریز10

تهران _ خاوران، جاده ى خاوران، پشت گورستان ارامنه و نیز بهشت زهرا قطعه ى 9311 – قطعه 33

زاهدان_ گورستان زاهدان، جاده ى بهشت مصطفى،خیابان گاراژ

سنندج _ محوطه ى دادگاه انقلاب »اسلامى ( این گوردسته جمعى بتازگى ضمن گستر ش ساختمان دادگاه وخاکبردارى از زمینهاى محوطه ى به اصطلاح دادگاه انقلاب کشف شده است).

شیراز _ دارالرحمه، قطعه ى 3814

کرمانشاه _ باغ فردوس ، جاده سیلو، نزدیک گورستان کودکان، غرب گورستان شهر

کرمان _ راه جوپارى، بهشت زهرا

گچساران _ گورستان گچساران

گرگان _ گورستان بهائیان

گناباد_ پشت امام زاده زید

لاهیجان _ گورستان سید مرتضى، غرب خیابان کاشف، منطق هى کاروانسرابار

مشهد _ جاده اصغریه، بعد از هاشم آباد

همدان _ گورستان باغ بهشت زهرا _ جاده ى ملایر

منبع اصلى نشانی گورهاى دسته جمعى

Iran Testimony

خاوران شماره یازدهم

منابع:

بنیاد برومند

http://www.iranrights.org/farsi

http://www.iranrights.org/farsi/memorial-case–5137.php

گزارشگران

گفتگوهای زندان

هرانا

سایت راه کارگر هیئت اجرائی

سایت راه کارگر کمیته مرکزی

سایت سربداران – اتحادیه کمونیستها

کانون زندانیان سیاسی ایران در تبعید

سایت عدالت برای آزادی ایران

سایت ایرج مصداقی

سایت توفان

سایت مجاهدین

مجید نفیسی

همنشین بهار

مینا احدی

سایت فدائیان اقلیت

مینو همیلی

حقیقت ساده از منیره برادران

سایت رنجبران

نوشتارهای مینا انتظاری

نوشتارهای امیر جواهری لنگرودی

خاطرات عفت ماهباز

راه توده

خاطرات زندان مهدی اصلانی

دیدگاه

پرشین لفت لیبرالی

لوئیز باغرامیان

صدای مردم

وبلاگ خاطرات زندان

نبردی نابرابر – نیما پرورش

نوشتارهای شهلا شفیق

کتاب زندان از ناصر مهاجر

شهیدان توده ای

مسعود نقره کار

فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران

سایت عصر نو

پژواک ایران

بیداران

خاوران شماره 12

جمعیت دفاع از حقوق بشر در ایران

روز آنلاین

هوشنگ اسدی

فیروزه بنی صدر

……………………….

احکام خمینی و خامنه‌ای به حسینعلی نیری رئیس هیئت قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷

http://www.dialogt.org/image/zendan/ahkam_mesdaghi.html

برای شناسائی آمرین و عاملین جنایات جمهوری اسلامی در زندانها به لینک های زیر مراجعه نمائید

از امیر جواهری لنگرودی: نسل کشی به شیوه اسلامی را فراموشی نشاید – بخش اول

http://dialogt.org/image/zendan/ameran_langeroudi.html

از ایرج مصداقی:

احکام خمینی و خامنه‌ای به حسینعلی نیری رئیس هیئت قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷

http://dialogt.org/image/zendan/ahkam_mesdaghi.html

……………………………..

تکان دهنده

خواهري بود كه بسته اي شيريني براي برادرش آورده بود وهر بار كه در بزرگ اوين باز مي شد، سركمي كشيد و تقاضايش را تكرار مي كرد و اينكار را آنقدر ادامه داد، تا سرش را لاي درآهني و بزرگ اوين گذاشتند و در بسته شد

……………………………

تکان دهنده

مادر خانواده که قاب های عکس دختر و دامادش

و پسر و عروسش را در دست داشت برایم تعریف کرد که:

یکی از روزهائی که بر سر مزار جمعی نشسته بودم, می بینم که یک آمبولانس وارد خاوران میشود. آمبولانس را یک اتومبیل پاسداران دنبال می کرد. آمبولانس در نقطه ای متوقف می شود.

چند نفر از سرنشینان دو اتومبیل پیاده می شوند. و بسرعت برق زمین را می کنند. در چشم بهم زدنی گودال کم عمقی درست میکنند و جسد را در درون آن چال می کنند.

پس از اینکه کارشان تمام می شود, اتومبیل ها میروند. خودم را به آن گور میرسانم. زمین را میکنم. به جسد می رسم. خاک را کنار می زنم. خشکم می زند. دخترم بود. کفن هم حتا نداشت. آخر حاضر نیودند که کافر محارب با خدا را کفن کنند

زهره امینی – درد مشترک

…………………………

نامه هائی از زندان

Cliquer pour accéder à nameha.pdf

……………………….

تصویری جمعی از اعدام شدگان بهائی

+++++

عکس جمعی از اعدام شدگان کشتارهای جمعی

مرگ در زندان که پرونده های همیشه باز

جمعی که در زندان تبریز اعدام شدند

پایانی بر این حکایت نیست تا زمانی که استبداد باقی است.

گزارشگران

تابستان سال هزار و سی صد و رنج

http://www.gozareshgar.com

++++

لینک اسامی و جزئیات اعدام 1125 نفر از زندانیانی که طی ماه مرداد تا آذر 1367 در زندانهای جمهوری اسلامی اعدام شدند.

Cliquer pour accéder à 0067.pdf

جای دیگر:

اسامی 4484 تن از زندانیان سیاسی که در قتل عام سال 1367 اعدام شدند

Cliquer pour accéder à 4484.pdf

متن کامل گزارش گالیندوپل همراه اسامی اعدام شدگان بزبان انگلیسی

http://www.irhumanrights.com/galind.htm

بخشی از اسناد: فیلم ها و کلیپ های مربوطه

ایران یک زندان بزرگ – بخش اول

ایران یک زتدان بزرگ – بخش دوم

فیلم چند نمای ساده

http://www.khavaran.com/Films/AfewSimpleweb.wmv

فیلم درختی که بخاطر می آورد

http://www.khavaran.com/Films/TheTreeweb.wmv

اولین کلنگ گلزار خاوران

http://www.kurdistanmedia.com/farsi/plcy/file/34.php

گوشه ای از جنایات و کشتارهای جمعی جمهوری اسلامی در کردستان

http://www.sunni-news.net/fa/articles.aspx?selected_article_no=1621

ویدئو کلیپ بر ساقه ی تابیده ی کنف – قتل عام 67 – گردآوری و گزینش از ایرج مصداقی

Published in: on 5 août 2011 at 4:11  Laissez un commentaire  

وقاحت های آخوندی و واقعيات موجود !!


Published in: on 5 août 2011 at 3:37  Laissez un commentaire  

ر باره «انتخابات آزاد»

یک دنیای بهتر

يادداشت سردبير، شماره ٢١۴

سياوش دانشور
با نزديک شدن « انتخابات » مجلس ارتجاع٬ بار ديگر جنبش ملى اسلامى و اپوزيسيون شرق زده ايران به تحرک افتاده است. لیگ جنبش ملی اسلامی در داخل و خارج، دارند بار دیگر انتقادها و مرثیه های شکست استراتژى دو خرداد و جنبش سبز حکومتى را فراموش میکنند. پیشاپیش هشدار میدهند که مبادا سیاست « تحریم » در پیش بگیرید! ميگويند سياست تحريم بى قيد و شرط با اصول و استراتژى جنبش سبز خوانائى ندارد. لذا سياست شرکت مشروط را زمزمه ميکنند. به زعم آنها تامين شرايط براى « انتخابات آزاد و منصفانه »٬ سياست شرکت جنبش سبز در « انتحابات » است. اما اين شرايط چيست؟ چه کسى بايد آن را تامين کند معلوم نيست. تنها چيزى که معلوم است اينست که با مقدارى لفاظى تلاش دارند شرکت در نمايش باندهاى آدمکش حکومتى و تلاش براى تداوم اين بساط را مشروعيت بدهند.

کمى به عقب برگرديم. يادتان هست قبل از نمايش انتخابات ٨٨ « کميته دفاع از انتخابات آزاد » تشکيل شد؟ اين کميته متشکل از ٢٣ نفر از فعالين ملى مذهبى، دوخردادى، و عناصر اپوزيسيون مجاز رژيم و شامل؛ هادی اسماعیل زاده، عباس امیر انتظام، حسین انصاری راد، محمد بسته نگار، داود هرمیداس ‏باوند، حبیب الله پیمان، محمد علی دادخواه، تقی رحمانی، عزت الله سحابی، عبدالفتاح سلطانی، سید محمد ‏سیف زاده، خسرو سیف، احمد صدر حاج سید جوادی، شیرین عبادی، محسن کدیور، مرتضی کاظمیان، علی ‏اکبر معین فر، سعید مدنی، مرضیه مرتاضی لنگرودی، نرگس محمدی، علی اکبر موسوی خوئینی، ابراهیم ‏یزدی، و حسن یوسفی اشکوری بودند. بدنبال اعلام اين کميته٬ ميان متحدين ديرين شان در بيرون حکومت جنب و جوش شروع شد! پيامهاى آتشين يکى پشت سر ديگرى صادر شدند! هیات سیاسی ـ اجرائی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، اتحاد جمهوریخواهان ایران، شورایعالی جبهه ملی ایران- اروپا، و سازمان سوسیالیست های ایران اطلاعيه هاى « حمايت ميکنيم » صادر کردند. سازمان اکثريت با اعلام؛ « ما این اقدام را مثبت تلقی کرده و آن را در خدمت اشاعه فرهنگ دمکراتیک میدانیم و اميدوارى براى تبديل اين اقدام به حرکتی گسترده با خواست برگزاری انتخابات آزاد »، موضع پرو- رژيمى اش را مجددا اعلام کرد. سازمان اکنون فروپاشيده اتحاد جمهوری خواهان ایران اعلام کرد که « خود را با نیروهای تشکیل دهنده این کمیته در یک صف تلقی می کند ». شورايعالى جبهه ملى ايران – اروپا تشکیل « کمیته دفاع از انتخابات آزاد » را گام بزرگی در راه احقاق حق حاکمیت ملت از رژیم جمهوری اسلامی بشمار آورده و پشتیبانی بیدریغ خود را از فعالین آن اعلام کرده است. سازمان سوسیالیست های ایران که مرتبا خود را « سوسیالیست های مصدقی » ميخواند، (بيچاره مصدق ضد سوسياليست)، ضمن حمايت از اين کميته و اين اقدام، يکبار ديگر « مرز قاطع » خود را با تحريم کنندگان انتخابات اعلام و بر سابقه ديرين خود در دفاع از « انتخابات آزاد » تاکيد کرده است. اين محفل چند نفره حمايت از اين اقدام را همرديف « پشتیبانی و حمایت از خواست ها و مبارزات جنبش دانشجوئی، جنبش زنان، سندیکاهای کارگری، معلمین » قلمداد کرد!؟

اين مواضع البته جديد نبودند. همان زمان ما گفتيم که « … جريانات و اعلام کنندگان اين کميته در دوره هاى مختلف متحدين رسمى جناحهائى از جمهورى اسلامى و بخشا کارگزار اين حکومت بودند و خط مشى سياسى شان همين است. يک پايه تحليلى و استراتژيک اين جنبش حساب باز کردن روى اين نکته است که اعمال فشار جهانى و خطر جنگ، شانس برگشت جناح « اصلاح طلب و غير اقتدارگرا » را بيشتر ميکند. لذا تمام نيرو و ظرفيت ضد چپ و ضد حرکت مستقل مردم را بکار گرفتند تا بتوانند فضا را در داخل و خارج به نفع رژيم اسلامى برگردانند. بستر اصلی جنبش ملی اسلامی در درون نظام، حاشيه آن، و بيرون حکومت، موعظه حفظ نظام و برگشت به « تعقل و دیالوگ » میکند. بخش بيرون حکومتى با استفاده از تمام اهرمها ضمن دفاع از اين سياست، توجيه دمکراتيک و ناسيوناليستى آن، اداره دپارتمان ضد سوسیالیستی و ضد « خشونت انقلابی » را بعهده دارد. در داخل امثال تاج زاده « حکومت یکدست اقتدارگرا يا انقلاب، اعم از مخملی یا سرخ » را کنار هم ميگذارد تا نتيجه بگيرد که « تركیه مدلی موفق تر و به ما نزدیك تر » است و براى رسيدن به آن « انتخابات آزاد راه حل نجات كشور است ». در حاشيه حکومت « کميته دفاع از انتخابات آزاد » تشکيل ميشود. متحدين شان در اپوزيسيون؛ ضمن بد دهنى عليه سوسياليسم و عمل انقلابى کارگر و مردم آزاديخواه، جنبش دفاع از « انتخابات آزاد » راه مى اندازند… »

« انتخابات آزاد و منصفانه »٬ چطور؟

نه فقط « شوراى سبز اميد » بلکه انواع جمهوريخواهان متفرقه و ناسيوناليستها و حقوق بشريهاى اپوزيسيون٬ چه آنها که از موسوى و خاتمى سرخورده شدند و چه آنها که هنوز به نظام اسلامى قلبا عشق ميورزند٬ سياست مشترک شان طرفدارى از « انتخابات آزاد » است. اما هيچکدامشان نميگويند اين شرايط چگونه تامين ميشود! چه کسى بايد آن را تامين کند؟ خامنه اى؟ آمريکا؟ سازمان ملل؟ فشار از پائين و تحميل به حکومت؟ بگذاريد اين موارد را بررسى کنيم؛

روشن است که خامنه اى راسا مجرى انتخابات آزاد نميشود چون فرض بديهى و اوليه هر انتخاب واقعا آزادى نفى جمهورى اسلامى است. خامنه اى همانطور که مجرى « رفراندم » نشد مجرى « انتخابات آزاد » هم نميشود. بعيد است جمهوريخواهان محترم هم در چنين توهمات بيمارگونه اى سير کنند. آمريکا و فشار ديپلماتيک و سياسى دولتهاى غربى چطور؟ اين موضوعى است که زير پوشش « حمايت از مبارزات مردم ايران براى دمکراسى » روى خوش به آن نشان داده ميشود اما تنها روزنه اميدى است که ميتواند براى تحقق اين سناريو در تحليل نهائى وجود داشته باشد. ميگويم در تحليل نهائى٬ چون اين جزو غير ممکن ها است که با فرض وجود جمهورى اسلامى چنين امکانى فراهم شود. در هر حال انتخابات واقعا آزاد تنها ميتواند نقطه اى در پايان پروسه سرنگونى باشد و نه آغازى براى تغيير سيستم و چهارچوبهاى حکومتى. انتخابات زير نظارت سازمان ملل هم قبلا توسط ابراهيم يزدى طرح شده که با سرکوفت عرق ميهنى و ملى ناسيوناليستهاى اسلامى مواجه شد. مورد آخر توسل به نيروى توده اى و فشار از پائين براى عقب راندن حکومت و تحميل چنين شرايطى است. رويدادهاى منطقه چنين شانسى را براى اين استراتژى سر و ته نگذاشته است. اولا اين جماعت قادر نيستند مستقل از حکومت نيروى وسيعى بميدان بکشند و ثانيا اگر مردم به ميدان بيايند چرا بايد در نقطه مورد نظر حضرات متوقف شوند؟ چرا انتخابات را به بعد از سرنگونى موکول نکنند. و بالاخره اين نيروى توده اى ذهنى که خيلى مسالمت جو است و قصد براندازى ندارد٬ چرا بايد حاکميت اسلامى را عقب براند؟

بحث « انتخابات آزاد » نهايتا تلاش بخشى از اپوزيسيون بورژوائى براى شريک شدن در قدرت سياسى است. اين بحث اساس حکومت اسلامى را برسميت ميشناسد و صرفا به « انتخابات » اش انتقاد درون طبقاتى دارد. در صورتى که مردم کل اين نظام را نميخواهند. هر آدمى که دو روز در ايران زندگى کرده باشد ميفهمد که با فرض جمهورى اسلامى، بحث « انتخابات آزاد » يک سياست رياکارانه براى کشيدن مردم پشت رژيم است. يک بحث پادرهوا مثل « رفراندوم » است. اين تلاشى براى توجيه سياست حقير و ضد اجتماعى اين اپوزيسيون مفلوک در دفاع از مرتجعترين حکومت زمانه با گلاب « اصول دمکراتيک و حقوق بشر » است. مدافعين اين سياست افق شان را به رژيم و مکانيزم شيفت قدرت جناحها در رژيم گره زدند چون « اصل نظام » را قبول دارند. چون با اين تحجر و زن ستيزى و فقر و فلاکت معضل ندارند. حکومت مطلوب اينها هم به همين ارکان متکى است. نق نق هاى دمکراتيک مثل هميشه در خروجى و تبصره است و اهميتى ندارد.

کمونيستها و « انتخابات آزاد »

کمونيستها و طبقه کارگر نه فقط از شرکت در يک انتخابات واقعا آزاد پا پس نميکشند بلکه آن را يک سکوى پيروزى خود ميدانند. هرچند اين توهم را ندارند که در فرداى انتخاباتى که کمونيستها را بقدرت برساند، راست شنل دمکراتيک را دور مى اندازد و جناب سرهنگ ها را براى سازمان دادن کودتا احضار ميکند. اگر چنين شرايطى فراهم باشد، يعنى احزاب کمونيستى، احزاب اپوزيسيون، شخصيتهاى سياسى، کل جامعه با نهادها و تشکلها و غيره بتوانند آزادانه فعاليت و در يک انتخابات واقعا آزاد شرکت کنند، ترديد ندارم همين طرفداران « انتخابات آزاد » در جمهورى اسلامى کمترين راى را مى آورند. در چنين شرايطى و با وجود يک فرجه شش ماهه فعاليت آزاد سياسى و بدون نگرانى از ترور و اعدام و زندان، مطمئن باشيد يا کمونيستها قدرت را ميگيرند و يا بزرگترين حزب سياسى کشور خواهند شد. چون آنچه که طبقه کارگر و اکثريت عظيم مردم ميخواهند را تنها کمونيسم کارگرى نمايندگى ميکنند. اما شرايط چنين انتخاباتى زمانى فراهم ميشود که اولا٬ جمهورى اسلامى توسط يک نيروى انقلابى سرنگون شده باشد٬ سازمانهاى جاسوسى و پليسى منحل و ماشين دولتى سرکوب درهم کوبيده شده باشد٬ قدرت واقعى در کنترل مردم و نهادهاى انقلابى باشد٬ و جامعه در مقابل انتخاب سرنوشت ساز نظام سياسى- اقتصادى- اجتماعى آتى قرار گرفته باشد. انتخابات واقعا آزاد محصول يک مبارزه انقلابى در روند نفى جمهورى اسلامى است و نه روشى و سياستى براى بقاى نظام!

٣ اوت ٢٠١١

منبع: یک دنیای بهتر، 12 مرداد 1390، شماره 214

Published in: on 4 août 2011 at 10:03  Laissez un commentaire